تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطرات بونوئل ـ فصل سی و دوم

از عشق و دلدادگی

برگردان: علی امینی نجفی

حوالی سال ۱۹۲۰ که هنوز در کوی دانشگاه اقامت داشتم خبر خودکشی عجیبی در سراسر مادرید پیچید که تا مدت‌ها مرا تحت تأثیر قرار داد. در یکی از محلات شهر به نام آمانیل، جوان دانشجویی به همراه نامزدش در باغ رستورانی خودکشی کرده بودند. همه می‌دانستند که آن دو جوان عشق پرشوری به هم داشتند. خانواده‌های آن‌ها با هم آشنا بودند و رابطه خوبی با هم داشتند. کالبد‌شکافی نشان داد که دختر باکره بوده است.

همه چیز حکایت از این داشت که بر سر راه این زوج عاشق هیچ مشکلی وجود نداشته است. هیچ مانعی در برابر وصال «دلدادگان مانیل» نبود و آن‌ها قرار بود به زودی ازدواج کنند. پس چرا خودکشی کرده بودند؟ من جواب کاملی برای این معما ندارم؛ اما حدس می‌زنم که عشقی پرشور و بی‌کران وجود دارد که شعله آن چنان بلند زبانه می‌کشد که دیگر در قالب زندگی نمی‌گنجد. شاید احساسی قوی‌تر و عظیم‌تر از زندگی است و تنها مرگ می‌تواند آن را پذیرا شود.

من در جا به جای این کتاب، اگر موردی پیش آمده، از احساسات و تمایلات عاشقانه خود، که بخشی از وجود هر کسی هستند، صحبت کرده‌ام. در کودکی تند و تیزترین احساسات عاشقانه را نسبت به دختر و پسرهای هم‌سن و سالم، بدون کمترین نشانی از جاذبه جنسی، تجربه کرده‌ام. «روح دخترانه و پسرانه‌ام» – به گفته لورکا – به عشق ناب افلاطونی گرایش داشت. گاه حس می‌کردم با همان شور و حرارتی که یک راهب مؤمن به مریم عذرا عشق می‌ورزد، عاشق شده‌ام. در آن سال‌ها حتی این تصور که بتوانم به اندام سکسی و پستان‌های زنی دست بزنم، یا زبانم را در دهانش روی زبان او بفشارم، برایم چندش‌آور بود.

این کشش افلاطونی تا زمان بلوغ جنسی من، که خیلی ساده در یکی از فاحشه‌خانه‌های ساراگوسا شکوفا شد، ادامه داشت و بعد جای خود را به امیال جنسی عادی داد؛ اما هرگز کاملاً از بین نرفت.

چنان‌که در بخش‌های دیگر این کتاب گفته‌ام، خیلی از اوقات با زنانی که دوستشان داشته‌ام، رابطه افلاطونی برقرار کرده‌ام. گاهی این کشش عاطفی با تصورات و امیال جنسی آمیخته شده است؛ اما نه همیشه.

از سوی دیگر میل جنسی از ۱۴ سالگی تا همین اواخر پیوسته مرا دنبال کرده است. نیرویی عظیم و قهار که حتی شدیدتر از گرسنگی بر من فشار می‌آورد؛ و اغلب ارضای آن نیز سخت‌تر بود. همین که فراغتی می‌یافتم، مثلاً هر وقت در کوپه قطار می‌نشستم، تصاویر جنسی ذهنم را تسخیر می‌کردند. مقاومت در برابر این نیرو، مهار کردن آن یا فرار از آن ممکن نبود. برایم چاره‌ای جز این باقی نمی‌ماند که در برابرش تسلیم شوم تا بار دیگر با قدرتی باز هم بیشتر اسیرم کند.

در روزگار جوانی، ما از همجنس‌بازها بدمان می‌آمد. قبلاً تعریف کردم که وقتی شنیدم درباره لورکا چنین شایعاتی به زبان‌ها افتاده است، چه حالی به من دست داد. چیز دیگری که باید بگویم این است که یک بار در سال‌های نوجوانی در مادرید ادای ابنه‌ای‌ها را در آوردم. با چند دوست به آبریزگاه عمومی رفتیم و به آن‌ها گفتم که بیرون بمانند. خودم تنها وارد شدم و حالت «بچه خوشگل‌ها» را به خود گرفتم. چیزی نگذشت که مرد جا افتاده‌ای آمد و خودش را به من مالید. همین که آن بخت‌برگشته از آبریزگاه بیرون آمد، همه به سر او ریختیم و کتکش زدیم. حالا فکر می‌کنم که آن روز کار احمقانه‌ای کردیم.

آن روزها همجنس‌گرایی در اسپانیا کاری قبیح و ننگین بود. در مادرید تنها سه چهار نفر به چنین گرایشی معروفیت داشتند. یکی از آن‌ها اشراف‌زاده‌ای بود که ۱۵ سالی از من بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. روزی در تراموای او را دیدم و با دوستی که همراهم بود شرط بستم که اشراف‌زاده غلام‌باره را ۲۵ پزوتا تیغ بزنم.

به او نزدیک شدم و برایش چشمک زدم. با هم سر صحبت را باز کردیم و قرار گذاشتیم که روز بعد در کافه‌ای همدیگر را ببینیم. سپس شروع کردم به شکوه و ناله از زندگی، که جوان هستم و مدرسه خرج دارد و این جور حرف‌ها. او هم ۲۵ پزوتا به من پول داد.

روشن است که سر قراری که گذاشته بودم، نرفتم. هفته بعد باز او را در تراموای دیدم. به طرفم آمد و آشنایی داد؛ اما من با حرکتی وقیحانه بازویم را به طرفش حواله دادم و دور شدم. پس از آن دیگر هرگز او را ندیدم.

من به دلایل گوناگون، که بی‌شک مهم‌ترین آن‌ها کم‌رویی فطری خودم بود، در زندگی نتوانستم به بیشتر زن‌هایی که دلم می‌خواست، نزدیک شوم. البته روشن است که آن‌ها هم علاقه زیادی به من نداشتند. از سوی دیگر، زن‌های زیادی دنبالم بودند که من هیچ کششی به آن‌ها نداشتم. این وضعیت به نظرم خیلی بدتر است، آخر من دوست داشتن را بر دوست داشته شدن ترجیح می‌دهم.

در این‌جا به نقل ماجرایی می‌پردازم که در سال ۱۹۳۵ زمانی که در مادرید تهیه‌کننده فیلم بودم، برایم پیش آمد. این را بگویم که در حرفه سینما از تهیه‌کنندگان و کارگردان‌هایی که از موقعیت خود برای تور کردن دختران زیبا استفاده می‌کنند، همیشه نفرت داشتم. خودم فقط یک بار در چنین وضعی قرار گرفتم که آن هم زیاد طول نکشید.

در سال ۱۹۳۵ در جریان کارم با هنرپیشه‌ای تازه کار آشنا شدم که حد اکثر ۱۷ یا ۱۸ سال داشت. من به این دختر، که فرض کنیم اسمش پپیتا بود، دل باختم. قیافه‌ای خیلی معصومانه داشت و در خانه کوچکی با مادرش زندگی می‌کرد.

ما هر شب به گشت و گذار می‌رفتیم و در دیسکوهای بیرون شهر با هم می‌رقصیدیم؛ اما رابطه ما مثل دو دوست عادی بود. سن من تقریباً دو برابر پپیتا بود؛ و من با این‌که سخت در بند عشق او گرفتار بودم، و شاید درست به همین خاطر، به او احترام می‌گذاشتم. دستش را می‌گرفتم، او را به سینه فشار می‌دادم و بارها بر گونه‌اش بوسه می‌زدم؛ اما با وجود کشش شدیدی که به او داشتم، رابطه ما در طول دو ماهی که با هم بودیم، یعنی سراسر تابستان آن سال، به دور از هر گونه شائبه جنسی باقی ماند.

یک بار قرار گذاشته بودیم که با هم بیرون برویم. اما درست روز قبل از آن حدود ساعت ۱۱ صبح یکی از دست‌اندرکاران سینما به دیدنم آمد. هیکل او از من کوچک‌تر بود و ظاهرش هیچ جذابیت خاصی نداشت؛ اما شایع بود که زن‌بازی قهار است.

پس از قدری گپ و گفت‌های معمولی برگشت پرسید: «تو فردا با پپیتا بیرون می‌روی؟»
با تعجب سؤال کردم: «تو از کجا خبر داری؟»
- امروز صبح خودش توی رختخواب به من گفت.
- امروز صبح؟
- آره، تا ساعت ۹ با هم بودیم. به من گفت: «فردا نمی‌توانیم با هم باشیم چون قصد دارم با لوییس بروم بیرون.»

اصلاً متوجه نمی‌شدم که چه می‌گوید. حتماً برای گفتن همین حرف به سراغم آمده بود. برگشتم با ناباوری گفتم: «آخر پپیتا که با مادرش زندگی می‌کند.»
- می‌دانم، اما مادرش آن طرف اتاق می‌خوابد.

چند بار در استودیو تصادفا دیده بودم که پپیتا با این مرد حرف می‌زند؛ اما هیچ اهمیتی نداده بودم. در حالی که از حرف او شوکه شده بودم، به سختی گفتم: «مرا بگو که خیال می‌کردم این دختر فرشته آسمانی است!»
- آره، می‌دانم.
این را گفت و بیرون رفت.

همان روز ساعت چهار بعد از ظهر پپیتا به دیدنم آمد. از ماجرا چیزی به او نگفتم. به زور احساساتم را پنهان کردم و گفتم: «گوش کن پپیتا؛ می‌خواهم به تو پیشنهادی بکنم: من از تو خیلی خوشم می‌آید و دوست دارم معشوقه‌ام باشی؛ ماهی دو هزار پزوتا به تو حقوق می‌دهم. تو مثل گذشته پیش مادرت زندگی می‌کنی، اما با من هم می‌خوابی. موافقی؟»

اول جا خورد و زبانش بند آمد، اما پس از کمی ناز و ادا موافقت خود را اعلام کرد. بی‌درنگ از او خواستم که لخت بشود و خودم در آوردن لباس کمکش کردم. بدن برهنه‌اش را در آغوش گرفتم؛ اما از فرط خشم و تأثر فلج شده بودم.

نیم‌ساعت بعد از او خواستم که به سالن رقص برویم. او را سوار ماشین کردم اما به جای رفتن به سالن رقص، راه جاده بیرون شهر را در پیش گرفتم. در محل دورافتاده ای در حومه شهر ماشین را نگه داشتم و او را کنار جاده پیاده کردم و گفتم: «پپیتا من می‌دانم که تو با مردهای دیگر می‌خوابی؛ دیگر به من دروغ نگو. خداحافظ.»

دور زدم و تنها به مادرید برگشتم و پپیتا مجبور شد آن راه طولانی را پیاده به خانه برگردد. این طور بود که رابطه ما قطع شد. پس از آن باز هم در استودیو او را می‌دیدم؛ اما دیگر هیچ وقت، جز درباره مسائل کاری با او کلمه ای حرف نزدم. بدین ترتیب ماجرای عاشقانه من به آخر رسید.

صادقانه اعتراف می‌کنم که بعدها از رفتار آن روزم سخت پشیمان شدم و هنوز هم پشیمان هستم.

وقتی ما جوان بودیم، عشق، احساسی نیرومند به نظر می‌رسید که می‌توانست زندگی انسان را زیر و رو کند. میل جنسی که از این احساس جدایی‌ناپذیر بود، با حسی از یگانگی، تسلط و تصرف متقابل همراه بود که ما را از زندگی روزمره فراتر می‌برد و به کارهای بزرگ توانا می‌ساخت.

یکی از معروف‌ترین پرسش‌نامه‌هایی که سورئالیست‌ها منتشر کرده بودند، با این پرسش شروع می‌شد: «به عشق چه امیدی دارید؟» من جواب داده بودم: «اگر دوست داشته باشم، هر امیدی؛ و اگر دوست نداشته باشم، هیچ امیدی.» به نظر ما عشق برای زندگی، برای هر کار سازنده‌ای، برای هر تفکر و کنکاشی ضروری بود.

اگر چیزهایی که از گوشه و کنار می‌شنوم، درست باشد، حس می‌کنم که امروزه عشق سرنوشتی پیدا کرده است مثل اعتقاد به خدا. این گرایش، دست‌کم در برخی از لایه‌های اجتماعی رو به نابودی است. مردم به آن به چشم یک پدیده تاریخی، به عنوان یک توهم فرهنگی نگاه می‌کنند. عشق را می‌کاوند، معاینه می‌کنند و در صورت امکان، به درمانش می‌کوشند.

من اعتراض دارم. نه، ما دچار توهم نبودیم. باید این را به صراحت اعلام کنم، حتی اگر باورش برای بعضی‌ها مشکل باشد: ما واقعاً دوست می‌داشتیم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

همیشه این بخش از خاطرات بونوئل را که مثل همیشه با صداقتی مثال زدنی بیان شده دوست داشته ام.در این بخش از خاطرات او دو نکته برایم جالب بوده: این که بونوئل به اینجا می رسد که می گوید« مرا بگو که فکر می کردم این دختر فرشته آسمانی است».یعنی درک لحظه حقیقت برای کسی که ساده باورانه به عشق افلاطونی اعتقاد دارد.یعنی اعتقاد به امر محال(هرچند که نکته تناقض آمیز و شاید قدرت این بخش از خاطرات بونوئل هم در همین جاست، اینکه با آوردن مثال از دو دلباخته ای می آغازد که از فرط عشق خودکشی می کنند).نکته دیگر، اعتراض او به نگاهی است که مردمان امروز به عشق دارند و آن را توهم می دانند.درحالی که او با صداقت اقرار می کند او او و هم نسلانش دچار توهم نبوده اند و واقعا دوست می داشته اند.مثال پپینا واقعا می خنداند.بی مانند.

-- پرویز ، Jan 12, 2008

بونوئل همیشه فوق العاده بوده ، همیشه فوق العاده بوده .همیشه....

-- binam ، Jan 12, 2008

اولين قسمتي است كه كامل مي خوانم زيرا موضوع برايم جذاب بود. بايد بگويم جدا از اصل نوشته كه آموزنده و جذاب است، ترجمه نيز بسيار خوب و روان صورت گرفته.

-- ماني جاويد ، Jan 13, 2008

واقعا مقاله های عالی و جالبی را بر روی سایت میآورید با تشکر از تهیه کننده این مطلب

-- بدون نام ، Jan 13, 2008

اوا خاک آلم!

-- بایا ، Feb 9, 2008

خوشحالم که با این سایت جالب آشنا شدم
و این داستان جذاب واقعا خوندنی بود.
آقای طاهری ممنونم

-- پریچهر ، Nov 11, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)