تاریخ انتشار: ۲۰ دی ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
صد و پنجمین قسمت

خدا، یعنی همون عقل؛ یعنی همون فکر

سیروس «قاسم» سيف
http://cyrusseif.blogspot.com

(بلی. داشتم فکر می‌کردم! فکر می‌کردم! فکر می‌کردم که پاشم و لباسام رو بپوشم و به دنبالش، از خونه بزنم بیرون. بعله! زدم بیرون. سوار ماشین که شدیم، گفت: تا به مقصد برسیم، خواهش می‌کنم، با من حرف نزن! گفتم: مقصد کجا!؟ جواب نداد و راه افتاد.

با سرعت می‌رفت و فقط به روبه‌روی خودش نیگاه می‌کرد. تا برسیم به خارج از تهرون، چند دفعه تصادف کردیم. چند دفعه رفتیم بیمارستون. چند دفعه مردیم. دفعه‌ی آخر که معالجه‌مون کردند و بیرون اومدیم و انداختیم توی جاده، جاده یک‌دفعه، پیچ خورد و رفت رو به قله‌ی دماوند و از این‌جور حرف‌ها و بعدش هم رسیدیم به اون‌جایی که از اون‌جا می‌شد همه‌ی تهرون رو دید، با چراغاش. مثل این‌که پارکینگ بود و از اون‌جا نمی‌شد با ماشین، بالاتر رفت.

زد کنار. ترمزدستی رو کشوند و خاموش کرد و گفت: این‌جاست. گفتم، کجا؟ جواب نداد. ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد و به من هم گفت پیاده شم. بعدش هم رفت و یک گوشه‌ای روی یک تل خاک نشست و گفت: به به چه سکوتی!

پیاده که شدم، یک دفعه سردم شد. چله‌ی تابستون بود اما شد چله‌ی زمستون. رفتم و کنارش نشستم و خودم رو بهش چسبوندم و گفتم خیلی سردمه. با یک دستش من رو بغل کرد و با اون دست دیگش، یک بطری از جیبش در آورد و گفت این رو می‌خوریم گرم می‌شیم. گفتم چیه!؟ دستشو کرد توی اون جیب دیگه‌اش و یک استکان بیرون آورد و گفت عرق! گفتم عرق!؟ مگه تو عرق‌خورشده‌ای!؟

(مگر شوهرتان عرق نمی‌خورد؟ مگر روشنفکر نبود؟)
(مگه هر کی روشنفکره، باس عرق بخوره!؟)

(شما را به این‌جا آورده‌اند که جواب بدهید نه آن‌که سؤال کنید!)

(جواب نمی‌دهم. فعلن حرفی ندارم)

(بسیار خوب! شما، می‌توانید ادامه بدهید)

بلی. امیر، به جای پاسخ دادن به طاهره، برای خودش استکانی پر می‌کند و بالا می‌اندازد. استکانی هم برای طاهره پر می‌کند و رو به او می‌گیرد و می‌گوید: «اگر هنوز هم مثل گذشته‌ها به من اعتماد داری، بگیر و بخور!»

طاهره می‌گوید: «ولی می‌دانی که من تا به حال لب به مشروب نزده‌ام!»

امیر می‌گوید: «یادته یک‌روز گفتی آنقدربه من اعتماد داری که اگر یک لیوان زهر برایت بریزم و بگویم بخور، توی خوردنش، یک لحظه هم شک نمی‌کنی و فوراً می‌گیری و می‌خوری؟ خوب، حالا فکر کن که این همان لیوان زهره. بگیر!». طاهره هم فوراً استکان را می‌گیرد و یک‌نفس، تا تهش سر می‌کشد.

(به نظر شما انسان موجودی است قابل اعتماد؟)

(اول به من بگید ببینم، حالا که شلوار پوشیدم، می‌تونم پاهام رو یک کمی از هم واز کنم؟)

(اگر به نیت تحریک دیگران نباشد، مانعی ندارد.)

(آخه، با شلوار که دیگه جایی دیده نمی‌شه که تحریک بکنم!)

(به هرحال، بعضی‌ها، بیشتر از حد معمول حساس هستند. نباید یک‌طوری از هم باز کنید که باعث تحریکشان بشود.)

(یعنی چی؟ آخه، مگه من، مسئول تحریک دیگرون هستم؟)

(اگر همه‌ی مردانی که در این‌جا نشسته‌اند، رو به شما بنشینند و شلوارهایشان را دربیاورند، به شما چه احساسی دست خواهد داد؟)

(نمی‌دونم. دستور بدید شلوارهاشون رو در بیارن تا بگم.)

(می پرم می‌کونمت جنده خانوم!)

(ساکت آقا! بنشینید سر جایتان!)

(آخه، خودش رو زده به دیوونگی که هر چی از دهنش در بیاد، بار ما مردها کنه.)

(برو عمله!)

(منظورت اون عمله‌ایه که توفیق کرده بودش، مرد سال؟)

(گفتم ساکت!)

(چشم قربان!)

(شما هم بفرمایید خانم سر جایتان. یک‌طوری هم بنشینید که رو به آن آقایان نباشید.)

(خیلی هم دلشون بخواد.)

(می‌خواد می‌خواد. والله می‌خواد! بالله می‌خواد.)

(ساکت! ساکت!)

(چشم)

(به سؤال من جواب ندادید! پرسیدم آیا به نظر شما، انسان، موجودی قابل اعتماد است؟)

(جواب نمی‌دهم.)

(بسیار خوب. شما ادامه بدهید.)

بلی. امیر، از بطری مشروب، فقط یک استکان به طاهره می‌خوراند و بقیه‌اش را خودش، پشت سر هم می‌نوشد و بعد هم دراز می‌کشد و سرش را می‌گذارد روی زانوی طاهره و می‌گوید: «من، الان احساس کودکی را دارم که پس از سال‌ها، به آغوش مادر خودش بازگشته باشه.»

حرف امیر، طاهره را به یاد کودک از دست رفته‌ی خودش می‌اندازد. از احساس خالی درون رحمش، نفسش می‌گیرد و خشم فروخورده‌ای که از امیر دارد، دوباره شعله‌ور می‌شود؛ اما شرایط را مناسب برای بروز دادن آن نمی‌بیند. پس، حرف را عوض می‌کند و می‌گوید: «چه تاریکی غلیظی! آدم وحشتش می‌گیره.»

امیر همچنان که سرش را روی زانوی طاهره گذاشته است صورتش را به سوی آسمان می‌چرخاند و می‌گوید: «به آسمان نگاه کن. به ستاره ها.» طاهره، احساس می کند که امیر دارد از زمین کنده می‌شود.
(یعنی چه، از زمین کنده می‌شود؟)

(شوهرم، وقتی به آسمان نگاه می‌کرد، از زمین کنده می‌شد.)

(یعنی چه!؟ یعنی همین طورکه داشت به آسمان نگاه می‌کرد، بدنش از روی زمین بلند می‌شد و به پرواز در می آمد!؟)

(جواب نمی‌دهم!)

(بسیار خوب! شما، ادامه بدهید.)

بلی. طاهره، احساس می‌کند که امیر دارد از زمین کنده می‌شود و برای آن‌که حواس او را از آسمان و ستاره‌هایش متوجه زمین کند، می‌گوید: «بالاخره چه؟ هر چه هم که این‌جا بمانیم بازهم باید برگردیم به شهر. به همان چهاردیواری!» امیرچشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «می‌توانیم برنگردیم؟» طاهره می‌گوید: «چه طور؟» امیر می‌گوید: «با یک جهش! این همان چیزی است که چند روز است دارم به آن فکر می‌کنم.» طاهره می‌گوید: «خودت خوب می‌دانی که این طور جهش‌ها بی‌فایده است. تا همین‌جا هم که آمده‌ایم، نتیجه‌اش سردرد فردا است و دیر رسیدن به سر کارمان.»

امیر سرش را از روی زانوی طاهره بلند می‌کند. برمی‌خیزد. می‌نشیند. طاهره را در آغوش می‌گیرد. می‌بوسد و می‌گوید: «هیچ وقت شده است از خودت بپرسی که برای چه، کار می‌کنی؟» طاهره، اگر چه حرف‌های زیادی دارد که در آن مورد بزند، ولی چون می‌داند با طرح چنان سؤالی، امیر قصد دارد که دوباره، صحبت را به آسمان بکشاند و این همان چیزی است که نباید اتفاق بیفتد.

پس، به دادن یک جواب ساده بسنده می‌کند و می‌گوید: «جوابت روشن است. کارمی‌کنم، چون می‌خواهم زندگی کنم.» امیر می‌گوید: «برای چه زندگی می‌کنی؟» طاهره خودش را جمع و جور می‌کند و متظاهر به بی‌حوصلگی، می‌گوید: «چه می‌دانم! لابد برای این‌که کار کنم. پاشو امیر. آخر، این‌وقت شب، وقت این‌طور سؤال‌ها است؟ می‌دانی ساعت چنده؟»

امیر، از جایش بلند می‌شود و در حالی که تلوتلوخوران به طرف دره‌ی مقابلش می‌رود می‌گوید: «می‌دانم. ساعت جهیدن از مرداب است» طاهره، از جایش بلند می‌شود و در حالی که داد می‌زند: «آنجا، دره است امیر! ماشین این‌طرف است.»، سرش گیج می‌رود و دارد می‌افتد که امیر، خودش را به او می‌رساند و در آغوشش می‌گیرد و می‌گوید: «زندگی می‌کنیم، برای آن‌که کار می‌کنیم! کار می‌کنیم، برای آن‌که زندگی می کنیم! واقعاً خود زندگی کجا است طاهره؟» طاهره، استفراغش می‌گیرد و پیش از آن‌که بتواند خودش را کنترل کند، عق می‌زند توی صورت.

(استفراغتان از حرف‌های شوهرتان بود یا از استکان عرقی که خورده بودید؟)
(از هر دو تاش)

(چه طور؟ منظورتان را توضیح بدهید.)

(خب! عق زدن به خاطر عرق که برای هر ننه‌قمری روشنه که وقتی یک کسی برای اولین بار، یک استکان عرق ببندن به نافش، خب عق میزنه و سرش گیج میره و از این جور چیزا. ولی چرا از حرف‌های شوهرم، استفراغم گرفت بود، این دیگه از اون چیزایی نیست که دلیلش، برای هر ننه‌قمری روشن باشه! مثلن همون استکان عرق. برای چی من رو زد زمین، چون بهش عادت نکرده بودم. البته بعدش حال امیر هم بد شد و بالا آورد. اما، یه استکان کجا و یک بطر کجا؟

بعدها که یواش‌یواش به خوردن عرق عادت کردم، پا به پای امیر و بقیه‌ی رفقا، می‌نشستم و آخرش هم توپ توپ، می‌پریدم پشت فرمون و اون‌هایی رو که ماشین نداشتن، به خونه‌هاشون می‌رسوندم. خب! پس معلوم شد که همه‌ی عرق‌خورهای حسابی، از شکم ننه‌شون عرق‌خور حسابی بیرون نمیان. بنابراین، شرط یک عرق‌خور حسابی بودن چیه؟ اینه که سال‌ها خورده باشی!

خب آره! آدما یه فرق‌های کوچکی هم با هم دارن! مثلاً امیر، بعدها به من می‌گفت که اون عرقه، از اون عرق‌هایی بوده که یک استکانش، یعنی خیلی. اونم برای آدمی که اولین دفعه‌اش بوده. ولی، اون فرقای کوچیک اون قدر نیس که بگیم یکی می‌تونه عرق‌خور حسابی بشه و یکی نمی‌تونه. نه. فقط باس تمرین کنه! باس زحمت بکشه.)

(لطفاً زیاد حاشیه نروید!)

(این‌ایی که دارم می‌گم اصلاً حاشیه نیست. خود قضیه‌اس. یه جور دیگه نمی‌تونم بگم. می‌خوام بگم که چه طور می‌شه که یه آدمی از یه حرف‌هایی عقش می‌گیره. دارم فکرام رو می‌گم. نه فکرای دیوونگی. بلکه فکرای عاقلی‌ام رو دارم می‌گم. الان، دیوونگی توی دستمه. دهنش رو بستم. ممکنه یه وقت‌هایی بپره توی حرفام و یک مزخرفاتی بگه! ولی شما نباس من رو مقصر بدونین. نباس به اون گوش کنین. باس به من گوش کنین. حالا بگم یا نگم؟)

(بفرمایید. ولی، لطفاً سعی کنید روی همان فکرهای عاقلانه‌تان بایستی!)

(خیالتان راحت باشد. آره. دارم عاقلونه‌هاش رو می‌گم. خدا، یعنی همون عقل. یعنی همون فکر. خب! اگه به جای عرق خوردن، بذاریم فکر کردن؛ خب، همه که از شکم ننه‌شون آدمای عاقل و با فکری بیرون نمیان. میان؟ نه. شما، چند تا رقم بلدین؟ من، حسابم توی مدرسه‌مان، اول بود. یک، دو، سه، چهار، پنج، مگه دیونه‌ام که تا یک‌میلیون یا یک‌بیلیون بشمرم؟ ستاره‌های آسمون چند تا می‌شن؟ کی شمرده؟

خب، بعدش آدم، جمع و تفریق یاد می‌گیره. بعدش، ضرب و تقسیم، فیزیک و شیمی، جبر و مثلثات، معادله یک مجهولی، معادله چند مجهولی. این‌ها یعنی خدا. یعنی همون عرقی که یکی رو یه استکانش کله پا میکنه و یکی رو، یک بطرش. یکی از رفقا، بطر اولو که می‌زد، تازه.)
(ریاضیاتش چه طور بود؟)

(ریاضیات کی؟)

(ریاضیات همان رفیقتان که پس از خوردن بطر اول.)

(اعدامش کردند)

(در چه ارتباطی؟)

(در ارتباط با مستی.)

(تا حالا نشنیده بودم که کسی را به دلیل مستی اعدام کنند!)

(حلاج را چرا اعدام کردند؟)

داستان ادامه دارد.

Share/Save/Bookmark

قسمت‌های پیشین

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)