خانه > کتابخانه > خاطرات بونوئل > آمریکا - ۱۹۳۰ | |||
آمریکا - ۱۹۳۰برگردان: علی امینی نجفیفیلم عصر طلایی هنوز به روی پرده سینما نیامده بود. خانم و آقای نوآی که اولین دستگاه نمایش فیلم ناطق فرانسه را در کاخ خودشان کار گذاشته بودند، اجازه دادند که در غیاب آنها فیلم را به جمع سورئالیستها نشان بدهم. همه اعضای گروه آمدند و قبل از هر چیز سراغ بطریهای مشروب رفتند. اول شروع کردند به چشیدن و بعد ته همه شیشهها را بالا آوردند. فکر میکنم که تیریون و تزارا از همه بدتر بودند. چندی بعد که خانم و آقای نوآی از سفر برگشتند و از من درباره نمایش آن شب پرسیدند، که در هر صورت عالی برگزار شد، بزرگواری نشان دادند و به شیشههای خالی هیچ اشارهای نکردند. به لطف خانواده نوآی بود که نماینده کل کمپانی مترو گلدن مایر در اروپا به تماشای فیلم نشست. او مثل خیلی از آمریکاییها از معاشرت با اشراف اروپایی کیف میکرد. از من خواست که سری به دفترش بزنم. با این که اول به او خبر داده بودم که هیچ علاقهای به دیدنش ندارم، اما بالاخره دعوت را قبول کردم و به سراغش رفتم. حرفهایی زد که لب کلامش این بود: «من فیلم «عصر طلایی» را دیدم؛ اما اصلاً از آن خوشم نیامد. با این که از آن هیچ چیز نفهمیدم، باز مرا تحت تأثیر قرار داد. حالا به شما یک پیشنهادی میکنم: بیایید به هالیوود بروید و از نزدیک با تکنیک عالی سینمای آمریکا که در دنیا بینظیر است، آشنا شوید. من شما را به آنجا میفرستم و خرج سفرتان را میدهم. شش ماه آنجا بمانید و هفتهای ۲۵۰ دلار بگیرید. (این مبلغ در آن روزگار پول زیادی بود.) شما کاری جز این ندارید که ببینید یک فیلم حرفهای چه طور ساخته میشود. بعد خواهیم دید که چه پیش میآید.» من پاک حیرت کردم و از او ۴۸ ساعت فرصت خواستم. ما همان شب در خانه برتون دور هم جمع شده بودیم. من قرار بود که همراه لویی آراگون و ژرژ سادول برای شرکت در «کنگره روشنفکران انقلابی» به خارکوف بروم. وقتی پیشنهاد کمپانی مترو گلدن مایر را با سورئالیستها در میان گذاشتم، هیچ کس مخالفتی نکرد. قرارداد را امضا کردم و در دسامبر ۱۹۳۰ در بندر لوآور سوار کشتی لویاتان شدم که آن موقع بزرگترین کشتی دنیا بود. طی این مسافرت دلانگیز با طنزنویس اسپانیایی تونو۱ و همسرش لئونور۲ همسفر بودم. تونو استخدام شده بود تا در هالیوود روی نسخه اسپانیایی فیلمهای آمریکایی کار کند. در سال ۱۹۳۰ سینما زبان باز کرد و ویژگی بینالمللی خود را یکباره از دست داد. در دوران سینمای صامت کافی بود که فقط میانتیترهای فیلم را به زبانهای مختلف برگردانند؛ اما حالا باید نسخههای مختلفی از یک فیلم را مثلاً با هنرپیشههای فرانسوی یا اسپانیایی در همان دکورها و شرایط فنی تهیه میکردند. بدین ترتیب سیلی از نویسندگان و هنرپیشهها به هالیوود سرازیر شدند تا به زبانهای خودشان فیلم تهیه کنند. من پیش از آنکه آمریکا را بشناسم، به این سرزمین دل بسته بودم. آداب و رسوم این کشور، فیلمهایش، آسمانخراشها و حتی اونیفورم پلیسهایش را دوست داشتم. نخستین پنج روز هیجانانگیزم را در هتل الگنکوین در نیویورک به سر بردم. یک مترجم اهل آرژانتین دایم در کنارم بود؛ چون یک کلمه انگلیسی بلد نبودم. بعد دوباره به همراه تونو و همسرش سوار قطار لسآنجلس شدیم. این مسافرت مثل رؤیا بود. هنوز هم فکر میکنم که آمریکا زیباترین کشور دنیاست. چهار روز بعد ساعت پنج بعد از ظهر به مقصد رسیدیم و سه نویسنده اسپانیایی که آنها هم در هالیوود استخدام شده بودند به پیشوازمان آمدند: ادگار نویل۳، لوپس روبیو۴ و اوگارته. بیدرنگ سوار ماشین شدیم و برای شام به خانه نویل رفتیم. اوگارته به من گفت: «تو امشب با کارفرمای خودت شام میخوری.» بعد حوالی ساعت هفت، مردی با موهای جوگندمی وارد شد که او را کارفرمای من معرفی کردند. خانم جوان و جذابی نیز همراهش بود. سر میز نشستیم و من برای اولین بار در زندگی آووکادو خوردم. موقعی که نویل حرفهای مرا ترجمه میکرد، به آن «کارفرمای» خودم خیره شده بودم و با خود میگفتم: «من این بابا را میشناسم، حتم دارم که او را یک جایی دیدهام.» شام که تمام شد، ناگهان طرف را به جا آوردم: او چارلی چاپلین بود و خانم همراهش جورجیا هیل۵ بود که در فیلم «جویندگان طلا» کنار او نقش داشت. چاپلین که اسپانیایی بلد نبود، مدعی بود که شیفته اسپانیاست: همان اسپانیای سطحی و عامیانه که خلاصه میشود در رقص پا و فریادهای «اوله!» او از دوستان نزدیک نویل بود و برای همین برای صرف شام دعوتش کرده بودند. روز بعد با اوگارته در ناحیه بورلیهیلز آپارتمانی اجاره کردیم. با پولی که از مادرم گرفته بودم، قبل از هر کار یک ماشین فورد خریدم و بعد یک تفنگ و اولین دوربین لایکای زندگیام. مدتی بعد حقوق گرفتم و اوضاع به خوبی پیش رفت. از لسآنجلس بینهایت خوشم میآمد؛، نه فقط به خاطر هالیوود. دو سه روز بعد از ورودم، نزد تهیهکننده و کارگردانی به نام لوین۶ رفتم که نماینده ایروینگ تالبرگ۷ مدیر کل کمپانی مترو گلدن مایر بود. کارمندی به نام فرانک دیویس۸ که بعدها با هم دوست شدیم، مأمور شد که به وضعم رسیدگی کند. قراردادی که با من بسته بودند، به نظر او «عجیب» آمد و پرسید: «از کجا میخواهید شروع کنید؟ مونتاژ، فیلمنامهنویسی؟ طراحی صحنه یا کارگردانی؟» تصمیم گرفتم به کارگاهی بروم که در آن فیلمی با شرکت گرتا گاربو تهیه میشد. کارتم را برداشتم و با احتیاط وارد کارگاه شدم. از آنجا که با کار سینما آشنایی داشتم، کناری ایستادم و از دور به تماشای آرایشگرهایی پرداختم که دور خانم ستاره سینما حلقه زده بودند. گمان میکنم در تدارک گرفتن یک نمای درشت بودند. با وجود آنکه خود را در گوشه ای پنهان کرده بودم، اما خانم متوجه حضور من شد و به مرد سبیلباریکی علامتی داد و چیزی گفت. آن مرد به طرف من آمد و پرسید: «اینجا چه کار دارید؟۹» اصلاً متوجه منظورش نشدم تا بتوانم کارتم را در بیاورم و جواب بدهم. او هم به راحتی از سالن بیرونم کرد. من هم تصمیم گرفتم از آن پس راحت در خانه بمانم و دیگر به هیچ استودیویی نروم؛ غیر از شنبهها که میرفتم حقوقم را دریافت کنم. چهار ماه تمام راحت و آسوده بودم. هیچکس کاری به کارم نداشت. راستش را بخواهید چند مورد استثنایی هم پیش آمد. یک بار در نسخه اسپانیایی یک فیلم نقش کوچکی بازی کردم: از پشت پیشخوان بار به مشتریها مشروب میدادم. باز هم بار! یک بار هم به تماشای دکوری هیجانانگیز رفتم. در محوطه پشت استودیو در استخری بزرگ نیمهای از یک کشتی را گذاشته بودند که به دقت بازسازی شده بود. صحنه را برای نمایش توفان آماده میکردند. کشتی روی فنرهای قوی و محکمی تاب میخورد تا حرکت امواج را القا کند. در اطراف استخر پنکههای عظیمی کار گذاشته بودند. در بالا مخازن بزرگی بود که هر وقت کشتی سرگردان در میان امواج پیچ و تاب میخورد، از بالا روی آن آب میریختند. ابزارهای خیرهکننده و کارکرد ماهرانه حقههای سینمایی همیشه مرا تکان داده است. به نظر میرسید که همه چیز امکانپذیر است و میتوان دنیا را از نو خلق کرد. از دیدن سیمای واقعی برخی اسطورههای سینمایی، به ویژه بعضی از قهرمانهای منفی مانند والاس بیری۱۰ خیلی لذت میبردم. توی حیاط استودیو مینشستم تا کفشم را واکس بزنم، و به این بهانه آدمهای سرشناسی را تماشا میکردم که از حیاط عبور میکردند. یک بار هنرپیشهای کنار دستم نشست که در اسپانیا به او امبروسیو۱۱ میگفتیم. او همان کمدین قویهیکلی بود که با چشمان سیاه و ترسناکش اغلب کنار چاپلین بازی میکرد. یک بار هم در تئاتر کنار بن تورپین۱۲ نشستم و متوجه شدم که او واقعاً چشمش چپ است. روزی از روی کنجکاوی به بزرگترین سالن استودیوی مترو گلدن مایر رفتم؛ چون همه جا اعلام شده بود که لویس مایر۱۳ مرد مقتدر کمپانی قصد دارد در جمع کارکنان و زیردستانش سخنرانی کند. در سالن چند صد نفر آدم روبهروی یک سکو نشسته بودند. بالای سکو جناب ارباب، وسط رؤسای کمپانی جا گرفته بود. تالبرگ هم البته آنجا بود. همه تا آخرین نفر حضور داشتند، از منشیها و تکنیسینها، تا پادوها و هنرپیشهها. آن روز درباره آمریکا به نوعی مکاشفه رسیدم. اول مدیران استودیوها پشت تریبون آمدند و یکی بعد از دیگری سخنرانی کردند و حضار برایشان کف زدند. سرانجام جناب ارباب بلند شد و در میان سکوتی آکنده از توجه و احترام گفت: «دوستان عزیز! گمان میکنم که من پس از تأملات طولانی بالاخره موفق شدهام یک مسأله حیاتی را در کلمهای بسیار ساده، و البته اساسی، خلاصه کنم. این همان رازی است که میتواند هم حقوق تکتک ما و هم رشد و ترقی روزافزون بنگاه ما را تضمین کند. من این کلمه را اینجا برای شما مینویسم: همکاری!۱۴ سپس او در میان کف زدن پرشور حاضران به جای خود برگشت. من از بهت و حیرت دهانم باز مانده بود. غیر از این گشت و گذارهای آموزنده در عالم سینما، اغلب به تنهایی یا همراه دوستم اوگارته با ماشین فوردم به گردش میرفتم و گاه تا کناره بیابان میرسیدم. هر روز با آدمهای تازهای آشنا میشدم که قبلاً اسمشان را شنیده بودم: با دولورس دل ریو۱۵ که با یک طراح صحنه ازدواج کرده بود؛ با ژاک فدر کارگردان فرانسوی که از کارهایش خوشم میآمد؛ با برتولت برشت که به کالیفرنیا آمده بود. از پاریس مرتب بریده روزنامههایی را دریافت میکردم که به تفصیل درباره نمایش «بیشرمانه» فیلم عصر طلایی گزارش میدادند و تا آنجا که دلشان میخواست، به من بد و بیراه میگفتند. رسوایی و فضیحت قابل توجهی راه افتاده بود. چاپلین روزهای شنبه ما اسپانیاییها را به رستوان دعوت میکرد. من غالباً به خانه او که در ارتفاعات هالیوود قرار داشت، میرفتم و تنیس بازی میکردم؛ شنا میکردم یا در سونای او دوش میگرفتم. حتی یک شب در خانه او خوابیدم. در فصل مختصری از این کتاب که به زندگی جنسیام اختصاص دادهام، از عیاشی ناموفقمان با دختران پاسادنا حرف زدهام. در خانه چاپلین بارها آیزنشتاین را دیدم که برای ساختن فیلم «زنده باد مکزیک» عازم مکزیک بود. قبلاً گفتهام که هنگام تماشای فیلم رزمناو پوتمکین از هیجان میلرزیدم؛ اما وقتی فیلم دیگری به عنوان «سونات بهاری» از او دیدم، داشتم از عصبانیت میترکیدم. پیانوی سفید و بزرگی وسط خوشههای گندمزاری بود که با باد آهسته تکان میخورد؛ قوها هم آن پشت توی آب استخر ولو بودند؛ و یک مشت چرندیات دیگر. شبی با عصبانیت تمام کافههای مونپارناس را به دنبال آیزنشتاین زیر پا گذاشتم تا او را پیدا کنم و کشیدهای به گوشش بزنم؛ اما او را پیدا نکردم. او بعدها ادعا کرد که فیلم «سونات بهاری» را نه خودش، بلکه دستیارش گریگوری الکساندروف۱۶ ساخته است؛ اما این حرف نادرست است. من با چشم خودم آیزنشتاین را در استودیوی بیانکور در حال کارگردانی آن صحنه قوها دیده بودم. اما در هالیوود دیگر ناراحتیام از آیزنشتاین را از یاد برده بودم. ما با هم در استخر خانه چاپلین، نوشیدنیهای خنک بالا میانداختیم و از هر دری با هم گپ میزدیم. یک بار در یکی از استودیوهای کمپانی پارامونت با یوزف فون اشترنبرگ۱۷ آشنا شدم که مرا به سر میز خود دعوت کرد. چند دقیقه بعد شخصی آمد و به او اطلاع داد که همه چیز برای فیلمبرداری آماده است. از من خواست که با او سر فیلمبرداری یک صحنه خارجی بروم. داستان فیلمی که مشغول کارگردانی آن بود، در چین میگذشت. دستیارانش انبوهی از اهالی مشرقزمین را هدایت میکردند تا با قایقهاشان در کانالها پیش بروند؛ به طرف پلها یورش ببرند و سرانجام در کوچههای تنگ سرازیر شوند. با تعجب دیدم که جای دوربینها را نه کارگردان، بلکه طراح صحنه تعیین میکند و خود اشترنبرگ هیچ نقشی ندارد مگر راهنمایی بازیگران و گفتن: «حرکت!۱۸» تازه او یک سرکارگردان به شمار میرفت. کارگردانهای عادی اغلب چیزی جز بردههای حقوقبگیر کمپانیها نبودند که در حد توانشان دقیقاً کاری را انجام میدادند که تهیهکننده به آنها دیکته میکرد. در فیلمی که میساختند، از هیچ حقی برخوردار نبودند. حتی اجازه نداشتند که بر مونتاژ فیلم خود نظارت کنند. در مواقع بیکاری که در خانه وقت زیادی داشتم، اثر جالبی ساخته بودم که متأسفانه گم شده است. (من در طول زندگی چیزهای زیادی را گم کرده، به دیگران بخشیده و یا دور انداختهام.) این اثر بدیع در واقع تابلوی نمودار سینمای آمریکا بود. روی مقوایی بزرگ سرتیترهایی گذاشته بودم که با چند رشته نخ به راحتی جا به جا میشدند. مثلاً اولین سرتیتر به فضای داستانی فیلمها مربوط میشد: محیط پاریس، وسترن، جنایی، جنگی، مناطق استوایی، کمدی قرون وسطایی و غیره. دومین سرتیتر به دورانهای تاریخی مربوط میشد؛ سومین سرتیتر به نقشهای اصلی در هر فیلم بر میگشت ... روی هم چهار یا پنج سرتیتر وجود داشت. طرز کار این نمودار بسیار ساده بود: در آن دوران سینمای آمریکا مطابق چنان سیستم مکانیکی و بستهای عمل میکرد که اگر شما فضا، زمان و پرسوناژهای معینی را کنار هم میگذاشتید، حتماً میتوانستید داستان هر فیلم سینمایی را حدس بزنید. دوستم اوگارته که در طبقه بالای خانه زندگی میکرد، مکانیسم تابلویِِ نمودار مرا مثل کف دستش میشناخت. این را هم اضافه کنم که این تابلو درباره سرنوشت ستارگانی که وارد تابلو شده بودند، اطلاعاتی میداد که بسیار درست و دقیق بود. یک بار تهیهکننده فیلم اشترنبرگ مرا به «نمایش ویژه» فیلم آبروباخته۱۹ دعوت کرد. این فیلم جاسوسی، برداشتی آزاد بود از زندگی ماتا هاری۲۰ با شرکت مارلین دیتریش۲۱ .(در فرانسه این فیلم با نام «مأمور ایکس ۲۷۲۲» به روی پرده رفت.) نمایش ویژه» عبارت بود از نمایش غیررسمی فیلمی که هنوز به طور رسمی و تجارتی پخش نشده بود، برای ارزیابی واکنش تماشاگران. معمولاً این نمایشها را آخر شب و بعد از آخرین سانس فیلمهای عادی برگزار میکردند. آخر شب پس از پایان برنامه در ماشین تهیهکننده در راه بازگشت به خانه بودیم. بعد از پیاده شدن اشترنبرگ، تهیهکننده فیلم برگشت به من گفت: «چه فیلم جالبی!» من دل به دریا زدم و گفتم که به نظر من، اتفاقاً مهارت اشترنبرگ در این است که داستان فیلمهایش تازه و اصیل نیست. او غالباً داستانهای پیش پا افتاده و قصههای احساساتی تکراری را بر میدارد و از آنها فیلمهای خوب در میآورد. آقای تهیه کننده فریاد زد: «قصههای تکراری!؟ چه طور شما همچو حرفی میزنید؟ کجای این قصه تکراری است؟ آخر شما چرا توجه نمیکنید که زن اول فیلم، دست آخر کشته میشود؟! مارلین دیتریش را تیرباران میکنند! کجا کسی تا حالا چنین چیزی دیده است؟» برای اینکه ناراحتی او را برطرف کنم، از او دعوت کردم به خانه ما بیاید و چیزی بنوشد. او هم آمد. بالا رفتم و اوگارته را بیدار کردم: «بلند شو بیا پایین، کارت دارم.» اوگارته ناراحت و با چشمان خوابآلود پایین آمد. او را با لباس خواب روبهروی تهیهکننده نشاندم و به آرامی به او گفتم: «خوب گوش کن! ماجرای یک فیلم است.» اوگارته خمیازهکشان بلند میشود و بیحوصله سری تکان میدهد. آقای تهیهکننده مبهوت و کنجکاو به دهان او چشم دوخته است. اوگارته در حالی که به رختخواب بر میگردد، میگوید: «خیلی خوب، فهمیدم. زن آخر فیلم کشته میشود.» آخر سال ۱۹۳۰ تونو و همسرش در شب نوئل برای عدهای از هنرپیشهها و نویسندگان اسپانیایی در خانهشان جشنی گرفته و چاپلین و جورجیا هیل را هم دعوت کرده بودند. هر کس از راه میرسید، با خودش یک کادوی ۳۰-۲۰ دلاری میآورد که بیدرنگ به درخت کاج آویزان میشد. مجلس بزم شروع شد. در دوره «ممنوعیت» بودیم اما مشروبات الکلی فت و فراوان بود. ناگهان هنرپیشهای به نام ریولس۲۳ که در آن زمان معروفیتی داشت، بلند شد و قصیده غرایی به زبان اسپانیایی در مدح جنگجویان باستانی فلاندر قرائت کرد. از این قصیده که مثل همه معرکهگیریهای وطنپرستانه چندشآور بود، حالم به هم خورد. سر میز شام من وسط اوگارته و دوستی دیگر نشسته بودم که هنرپیشهای ۲۱ ساله بود. آهسته به آنها گفتم: «ببینید، من با گرفتن دماغم به شما علامت میدهم. من بلند میشوم و شما هم دنبالم میآیید و سهتایی با هم این کاج مزخرف را داغان میکنیم.» نقشه بیدرنگ عملی شد: به آنها علامت دادم، سه نفری بلند شدیم و در مقابل چشمان حیرتزده مهمانان به درخت کاج حمله بردیم. متأسفانه تکه پاره کردن درخت کاج اصلاً کار آسانی نیست. دستهامان بدجوری زخمی شد. کادوها را هم از درخت کندیم و زیر پا لگدمال کردیم. سکوتی عمیق سالن را فرا گرفت. چاپلین بهتزده نگاه میکرد. لئونور همسر تونو به من گفت: «لوییس جداً که کار تو خیلی از نزاکت دور بود. طرفه آنکه من روز بعد در روزنامهای خواندم که خلال مراسم دعای شب عید در یکی از کلیساهای برلین، زائری ناگهان به درخت کاجی که در صحنه قرار داشت، حمله کرده بود. نمایش خرابکارانه ما یک مؤخره هم داشت. چاپلین در شب سال نو ما را به خانهاش دعوت کرد. در آنجا هم باز همان بساط بود: درخت کاج و کادوهای آویزان. پیش از آنکه دور میز بنشینیم، چاپلین دست مرا گرفت و به کمک نویل، که مترجم من شده بود، گفت: «بونوئل چون میدانم که شما به داغان کردن درخت کاج علاقه خاصی دارید، خواهش میکنم همین حالا کارتان را شروع کنید تا بعد دردسر پیدا نکنیم.» جواب دادم که با درخت هیچ دشمنی ندارم؛ فقط نمیتوانم فخرفروشیهای وطنپرستانه را تحمل کنم و در شب نوئل هم از چنین احساساتی عصبانی شده بودم. آن روزها چاپلین سرگرم تهیه فیلم روشناییهای شهر۲۴ بود. موقعی که فیلم مونتاژ میشد، من آن را دیدم. صحنهای که در آن چارلی یک سوت را قورت میدهد، به نظرم خیلی طولانی آمد؛ اما جرأت نکردم به او بگویم. نویل که با من همعقیده بود، گفت که این صحنه قبلاً کمی کوتاه شده است. چاپلین بعداً این صحنه را باز هم کوتاهتر کرد. چاپلین هیچ وقت زیاد به خودش مطمئن نبود. اغلب به تردید میافتاد و با دیگران مشورت میکرد. از آنجا که موسیقی فیلمهایش را موقع خواب تصنیف میکرد، دستگاه ضبط خیلی پیچیدهای کنار بستر خوابش کار گذاشته بود. یک بار ناآگاهانه ترانه لاویولترا۲۵ را به موزیک متن یکی از فیلمهایش وارد کرده بود؛ و این برایش به قیمت یک دادگاه و پرداخت جریمهای سنگین تمام شد. چاپلین فیلم «سگ آندلسی» را دست کم 10 بار در خانه خودش دیده بود. اولین بار همین که نمایش فیلم شروع شد، از پشت سر صدای بلندی شنیدیم. پیشخدمت چینی خانه که کار آپاراتچی را هم انجام میداد، ناگهان بیهوش به زمین افتاده بود. بعدها کارلوس سائورا۲۶ برایم تعریف کرد که زمانی که جرالدین چاپلین۲۷ دختر کوچکی بود، پدرش برای ترساندن او صحنههایی از فیلم سگ آندلسی را برایش تعریف میکرده است. با جوانی آمریکایی به نام جک جوردن۲۸ هم که کارشناس صدابرداری بود، دوستی به هم زده بودم. او دوست نزدیک گرتا گاربو بود و آنها بیشتر اوقات با هم زیر باران قدم میزدند. جوردن جوانی دوستداشتنی بود که ادعا میکرد خلقیات ضدآمریکایی دارد. بیشتر روزها به سراغ من میآمد و با هم گیلاسی میزدیم. من همیشه بساطم مهیا بود. یک روز قبل از برگشتنم به اروپا در مارس سال ۱۹۳۱ برای خداحافظی به خانهام آمد. حین گفتگو ناگهان سؤالی عجیب و نامربوط از من پرسید که حالا آن را فراموش کردهام؛ اما مطمئن هستم که هیچ ربطی به گفتگوی ما نداشت. با اینکه جا خورده بودم به سؤال او جواب دادم. فردای آن روز که خودم را برای حرکت آماده میکردم، این ماجرا را برای دوست دیگری تعریف کردم و او گفت: «آها، این یک تست معروف است که آدم میتواند با جوابی که از افراد میگیرد، شخصیت آنها را ارزیابی کند.» بدین ترتیب آدمی که از چهار ماه قبل مرا میشناخت، لحظه آخر پنهانی از من تست گرفته بود. آن هم کسی که با من ادعای دوستی داشت و خودش را ضدآمریکایی میدانست. توماس کیلکپاتریک۲۹ یکی از بهترین دوستانم بود که دستیار و فیلمنامهنویس فرانک دیویس بود. نمیدانم چه معجزهای پیش آمده بود که او زبان اسپانیایی را به این خوبی حرف میزد. فیلم معروفی هم ساخته بود درباره مردی که مدام کوچکتر و کوچکتر میشود. یک روز مرا دید و گفت: «تالبرگ گفته است که تو و اسپانیاییهای دیگر فردا به استودیو بیایید و بازی آزمایشی لیلی دامیتا۳۰ را ببینید و درباره لهجه اسپانیایی او نظر بدهید.» جواب دادم: «اولاً که من به عنوان فردی فرانسوی و نه اسپانیایی، در اینجا استخدام شدهام. ثانیاً لطف کنید و به آقای تالبرگ بگویید که من در مورد طرز حرف زدن فاحشهها تخصص ندارم.» روز بعد استعفا دادم و خودم را برای سفر آماده کردم. کمپانی مترو گلدن مایر در پی انتقامجویی بر نیامد. از آنها به عنوان خداحافظی، نامهای بسیار تملقآمیز دریافت کردم که در آن از «همکاری» من تقدیر کرده بودند. ماشینم را به همسر نویل فروختم. تفنگم را هم فروختم. آمریکا را با خاطراتی شیرین ترک کردم. امروز وقتی به آن دوره فکر میکنم بیاختیار رایحه بهاری لورل کنیون۳۱، و آن رستوران ایتالیایی را به یاد میآورم که مشروب را در فنجان قهوه سرو میکرد؛ و پلیسهایی که یک بار در خیابان مرا گشتند تا مبادا مشروب الکلی همراهم داشته باشم؛ و بعد ناچار شدند مرا به خانه برسانند چون راهم را گم کرده بودم. هنوز هم وقتی به دوستانم فرانک دیویس و کیلکپاتریک فکر میکنم، و آن زندگی متفاوت همراه با خونگرمی و سادگی آمریکاییها را به یاد میآورم، بیاختیار دچار احساسات میشوم. آن روزها مقصدی عالی پیدا کرده بودم: جزایر پولینزی. از لسآنجلس خودم را برای سفر به آن قلمرو سعادت آماده کرده بودم. اما بعد به دو دلیل از این مسافرت چشم پوشیدم. یکی اینکه، باز هم در نهایت پاکدامنی، به یکی از دوستان لیا لیس دل باخته بودم؛ و دیگر آنکه آندره برتون قبل از عزیمت من از پاریس، دو سه روز وقت صرف کرده و نمودار سرنوشت مرا (که آن را هم گم کردهام) رسم کرده بود. طبق این نمودار من یا از مصرف داروهای ناجور میمردم و یا در دریاهای دوردست. بدین ترتیب از آن سفر صرف نظر کردم و با قطار به نیویورک رفتم که باز هم مثل بار اول هیجانانگیز بود. 10 روزی در آنجا بودم و بعد با کشتی لافایت به طرف اروپا حرکت کردم. در کشتی با عدهای هنرپیشه فرانسوی همسفر بودم که آنها هم به اروپا برمیگشتند؛ و یک کارخانهدار انگلیسی که در مکزیک مدیر بنگاه کلاهسازی بود، حالا در کشتی مترجم من شده بود. برای همه ما مسافرتی معرکه بود. هر روز سر ساعت 11 صبح به بار کشتی میرفتم و ماهرویی جوان را روی زانو مینشاندم. ضمن این سفر هم اعتقادات سورئالیستی من زمینهای شد برای فضیحت و رسوایی. در تالاری بزرگ برای ناخدای کشتی جشن تولد گرفته بودند و ارکستر سرود ملی آمریکا را نواخت. همه از جا بلند شدند، غیر از من که از جایم تکان نخوردم. بعد از سرود ملی آمریکا ارکستر سرود ملی فرانسه (مارسییز) را نواخت و من این بار پاهایم را روی میز دراز کردم. مرد جوانی به طرفم آمد و به انگلیسی گفت که رفتار من نفرتانگیز است. به او جواب دادم که به نظر من هیچ چیز از سرودهای ملی نفرتانگیزتر نیست. به هم قدری بد و بیراه گفتیم تا بالاخره جوان راهش را کشید و رفت. نیمساعت بعد برگشت؛ از من عذرخواهی کرد و خواست با من دست بدهد. با دلخوری دست او را عقب زدم. در پاریس با غروری که امروز به نظرم بچگانه میرسد، این ماجرا را برای دوستان سورئالیست تعریف کردم و آنها با تحسین و علاقه به حرفهایم گوش میدادند. در این مسافرت یک ماجرای عشقی عجیب، و البته باز هم از نوع افلاطونی، برایم پیش آمد، با یک دختر 18 ساله آمریکایی که میگفت واله و شیدای من شده است. تنها به سفر آمده بود و قصد داشت اروپا را بگردد. بیشک میلیونرزاده بود؛ چون وقتی به بندر رسیدیم، یک ماشین رولزرویس با راننده در انتظارش بود. با اینکه از او خیلی خوشم نیامده بود، اما با او دوست شدم و هر روز ساعتها روی عرشه با هم قدم میزدیم. روز اول مرا به کابین خودش برد و عکس جوانی خوشتیپ را در قابی طلایی نشانم داد و گفت: «این نامزد من است. وقتی به آمریکا برگردم، با هم عروسی میکنیم.» سه روز بعد که دیگر چیز زیادی به پایان سفر نمانده بود، باز مرا به کابین خود برد و این بار دیدم که عکس را پاره کرده است. رو به من گفت: «همهاش به خاطر تو!» تصمیم گرفتم که به احساسات آتشین و البته گذرای این دختر لاغر آمریکایی، که دیگر هیچ وقت او را ندیدم، جوابی ندهم. در پاریس نامزد خودم ژان در انتظارم بود. از آنجا که اصلاً پول نداشتم، از خانواده او مقداری قرض کردم تا بتوانم خود را به اسپانیا برسانم. در ماه آوریل سال ۱۹۳۱ وارد مادرید شدم: تنها دو روز قبل از عزل پادشاه و اعلام مسرتبخش حکومت جمهوری در اسپانیا. ۱- Tono ۲- Leonor ۳- Edgar Neville ۴- Lopez Rubio ۵- Georgia Hale (تولد: ۱۹۰۵، مرگ: ۱۹۸۵) هنرپیشه و یکی از همسران چاپلین ۶- Lewine ۷- Irving Thalberg (تولد: ۱۸۹۹، مرگ: ۱۹۳۶) تهیهکننده هالیوود ۸- Frank Davis ۹- در متن به انگلیسی است. ۱۰- Wallace Beery (تولد: ۱۸۸۶، مرگ: ۱۹۴۹) هنرپیشه آمریکایی ۱۱- Ambrosio ۱۲- Ben Turpin (تولد: ۱۸۶۹، مرگ: ۱۹۴۰) ۱۳- Louis Mayer (تولد: ۱۸۸۲، مرگ: ۱۹۵۷) تهیهکننده معروف ۱۴- در متن کتاب به انگلیسی است: Cooperate! ۱۵- Dolores del Rio (تولد: ۱۹۰۵، مرگ: ۱۹۸۳) هنرپیشه مکزیکی ۱۶- Grigory Alexandrov (تولد: ۱۹۰۳، مرگ: ۱۹۸۴) سینماگر روس و دستیار آیزنشتاین ۱۷- J. von Sternberg (تولد: ۱۸۹۴، مرگ: ۱۹۶۹) سینماگر اتریشی تبار هالیوود ۱۸- در متن به انگلیسی است: Action! ۱۹- Dishonored (تولد: 1931) ۲۰- Mata Hari (تولد: ۱۸۷۶، مرگ: ۱۹۱۷) رقاصه و جاسوسه هلندی ۲۱- Marlene Dietrich (تولد: ۱۹۰۱، مرگ: ۱۹۹۲) ستاره آلمانیتبار هالیوود ۲۲- Agent X - 27 ۲۳- Rivelles ۲۴- City Lights (تولد: 1931) ۲۵- La Violetera یکی از ملودیهای معروف موسیقی اسپانیایی ۲۶- Carlos Saura (تولد: ۱۹۳۲) فیلمساز اسپانیایی ۲۷- Géraldine Chaplin (تولد: ۱۹۴۴) دختر چارلی چاپلین و همسر کارلوس سائورا ۲۸- J. Jordan ۲۹- Thomas Kilkpatrick ۳۰- Lily Damita (تولد: ۱۹۰۴، مرگ: ۱۹۸۴) ستاره فرانسوی ۳۱- Laurel Canyon دره و گردشگاهی معروف در نزدیکی لسآنجلس |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|