خانه > کتابخانه > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > توجه! افشای قتل احمد اسلامنژاد به دست امیر ایراننژاد | |||
توجه! افشای قتل احمد اسلامنژاد به دست امیر ایراننژادسیروس «قاسم» سيفhttp://cyrusseif.blogspot.com... یک روز در وقت هواخوری، در گوشهای از حیاط زندان نشسته است که یکی از همسلولیهایش (همان کسی که تازه از علیآباد به آن جا منتقل شده بود و مدعی بود که صابون آن هفتتیر کذایی به تنش خورده است) میآید و کنار او مینشیند و سر حرف را باز میکند و بعد هم موضوع را میکشاند به رییس جدیدی که دارد میآید و تکرار همان صفات عرقخوری و بچهبازی و جندهبازی و تریاککشی و ... که امیر پس از چند دقیقه تحمل کردن و به حرفهای تکراری او گوش دادن، با بیحوصلگی در حالی که خودش را جمع و جور میکند که از جایش بلند شود، رو به او میکند و میگوید: (آره، علاوه بر اون چیزایی که گفتی، میگن وقتی یارو، پاش رو میگذاره تو اتاق شکنجه، تا اول یک بطر ویسکی نخوره، کارش رو شروع نمیکنه و مزهی ویسکیاش هم، خون اون زندونیهاییه که روز قبل، اعدامشون کرده!) تا امیر میرود که ازجایش بلند شود، همسلولیاش، از جا میجهد و رو میکند به دیگر زندانیهای پراکنده در حیاط زندان و به سبک روزنامهفروشهای خیابانی، داد میزند که: (توجه! توجه! افشای قتل احمد پسرعمو، به دست امیر ایراننژاد ... توجه! توجه! افشای قتل ...) امیر هم که از دست شوخیهای دردسرساز او، کارد به استخوانش رسیده است و میبیند که اگر مسأله را باز هم ندیده بگیرد و به شوخی از آن بگذرد، همین حالا است که دیگر همسلولیها، مثل دفعهی قبل دورهاش کنند و باز هم دستآویزی بشود برای شوخی و ... که ... تا ... به خود بیاید، میبیند روی سینهی همسلولی نشسته است و دارد گلوی او را میفشارد و چند نفر هم، دستها و شانهی او را گرفتهاند و با تکرار درهم و برهم جملههای «داری خفهاش میکنی!» «چی شده امیر!؟» «ولش کن بابا!»، سعی درعقب کشاندن او دارند. فوراً گلوی همسلولی را رها میکند. از روی سینهاش بلند میشود و بدون آن که هیچ سخنی بگوید، حیاط زندان را ترک میکند و به سلول پناه میبرد. اما پس از چند دقیقه نشستن در گوشهای و چشم بر هم گذاشتن و سر را میان دستها گرفتن و فکر کردن، ناگهان جملهی «توجه! توجه! افشای قتل پسرعمو به دست امیر ایراننژاد!» در گوشهایش میپیچد و با طرح این سؤال که همسلولی، از کجا، به پسرعمو بودن او با یدالله جلاد، رییس آیندهی زندان، پی برده است، مثل برقگرفتهها، از جایش میپرد و شروع به قدم زدن میکند و میاندیشد که حتی اگر به وسایل و یا دلایلی ... (مگر شما متولد علیآباد نیستید!؟) حاجی توحیدی، درون مغازه، پشت میز نشسته است و دارد به حساب و کتابهای خودش میرسد. رضا شاگردش، در پستوی مغازه، درحال ریختن چایی درون استکان است که حسین، شاگرد مغازهی روبهرویی، او را صدا میکند. استکان چایی پر میشود. رضا آن را میبرد و میگذارد روی میز، جلوی حاجی و میرود به بیرون سرک میکشد که حسین میآید به طرف او و میگوید: در آن سوی میدان، سر و صدایی بلند میشود. حسین میدود رو به آن طرف و میگوید: (مثل این که یه خبرهایی شد! من رفتم) حاجی توحیدی که صدای حسین را میشنود، از پشت میزش به طرف در مغازه، سرش میکشد و رو به رضا میگوید: رضا میآید به طرف میز و پوزخندزنان میگوید: رضا میپرد از مغازه بیرون و دوان دوان، خودش را میرساند به حسین که کنار جمعیت ایستاده است و چشم میدوزد به اسماعیل دلال که جلوی یک جوان کراواتی شیک و پیک ایستاده است. حسین، دهنش را میبرد طرف گوش رضا و پچپچهوار میگوید: در همین لحظه، اسماعیل دلال صدایش را بالا میبرد و رو به بازرس میگوید: بازرس که جریمه را نوشته است، نسخهای از آن را به اسماعیل دلال میدهد و میگوید: اسماعیل دلال کاغذ را میگیرد. نگاهی به آن میاندازد. با عصبانیت به سوی زمین تف میکند و میگوید: بازرس راه میافتد به طرف مغازهی بعدی. حسین، رضا را میکشاند به گوشهای و قیصر «پادوی حاجیخان» را نشانش میدهد و میگوید: درهمان لحظه، قیصر ، پس از پچ و پچ کردن با چند نفری که دورش را گرفتهاند، دوان دوان، خودش را میرساند به دفتر حاجیخان. وارد که میشود، حاجیخان میگوید: قیصر میگوید: حاجیخان گوشی تلفن را بر میدارد و به قیصر میگوید: قیصر که از مغازه بیرون میزند، حاجیخان شمارهی تلفنی را میگیرد. در آن سوی خط، مردی که در ادارهای، پشت میزی، کنار پنجرهای نشسته است که از آن جا میشود قلهی دماوند را که دارد از درونش دود بیرون میزند، ببینیم، گوشی را بر میدارد و میگوید: حاجی خان، پک عمیقی به سیگار دستش میزند و همچنان که دودش را رو به بالا پف میکند، میگوید: قیصر وارد میشود. حاجی رو به تلفن میگوید: «باشه. بعداً بهم زنگ بزن» گوشی را میگذارد و رو به قیصر میگوید: قیصر میگوید: قیصر از مغازه خارج میشود. حاجیخان چاقوی ضامنداری را از کشوی میزش بیرون میآورد. تیغهاش را باز میکند و میگذارد روی میز و گوشی تلفن را بر میدارد و شمارهای را میگیرد. در آن سوی خط، مردی که کنار استخر، روی صندلی راحتی، تن به آفتاب داده است ، گوشی را بر میدارد و نزدیک گوشش میبرد تا صدای حاجی خان را میشنود، میگوید: (الو و ... زهر مار الو! پس چی شد، اونی که میخواستی برام بفرستی!؟) حاجی خان، بازهم پک محکمی به سیگارش میزند و دودش را پف میکند رو به بالا و میگوید: (آخه، یه قضایای دیگری هم پیش آمده که تلفنی نمیشود بازش کرد! بهتره که فعلاً زیادی شاخ تو شاخ شهرداری و انجمن شهر نایستی! مبادا با بازرس مازرسهایی که میان، درگیر بشوی! فعلاً یه جوری دمشان را ببین تا من تحقیق کنم و ببینم که قضیه از کجا آب میخوره! آن قضیه را هم لازم نیست که خودت بیاری این جا. یه صندوق میوه ، پرتقالی، نارنگی ای چیزی جور کن و آن قضیه را هم بذار تویشان. یکی رو میفرستم بیاد میدون و ازت بگیره ...) قیصر میپرد توی مغازه و میگوید: «بازرسه داره میاد این طرف!» حاجیخان، فوراً با چند تا چشم و چاکریم و مخلصیم و کوچکیم، با طرف مکالمهاش خداحافظی میکند و تلفن را قطع میکند؛ اما گوشی را همچنان جلو دهانش نگه میدارد و چشم به در میماند تا... بازرس وارد میشود. با ورود بازرس، نگاهش را میدزدد و با تظاهر به ندیدن او، شروع میکند به صحبت در تلفن، با مخاطبی فرضی و میگوید: داستان ادامه دارد ... مرتبط: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|