خانه > کتابخانه > شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! > آهای! تغییردهندگان جهانی که از تغییر دادن خویش عاجزید! | |||
آهای! تغییردهندگان جهانی که از تغییر دادن خویش عاجزید!سیروس «قاسم» سيفhttp://cyrusseif.blogspot.com... تا پاسبان میآید که حدس و گمانه زدنهای خودش را دربارهی شکستن دیوار صوتی، جمع و جور کند، راننده، شانههای او را میگیرد و به سمت مغازه میچرخاندش و میگوید: «نگاهش کن! دارد جریمههایی که نوشته است، پاره پاره میکند!» و ... تا پاسبان نگاه کند و ببیند، بازرس، پارههای ریز ریز شدهی کاغذ را به باد میدهد و دوان دوان، خودش را میرساند به ماشین و میگوید :«میرویم به میدان!» و ... تا راننده و پاسبان، با سوء ظن به بازرس و مشکوک و پر از سؤال، به همدیگر نگاه کنند و هر کدامشان، از دری وارد ماشین بشود، میوهفروش هم به همراه پسرش از مغازه بیرون آمدهاند و پس از چند قدمی که با عجله به سوی ماشین برمیدارند، یکدفعه میایستند و میوه فروش، دست راستش را روی شانهی پسرش میگذارد و با دست چپش، حفرهی وسط شکمش را میپوشاند و پسر میوهفروش هم با دست چپش کمر پدر را میگیرد و پس از آن که انگشتان دست راستش را مشت میکند و چند بار در هوا تکان میدهد. از انگشان مشت شده، انگشت وسط و اشاره را، به علامت پیروزی باز میکند و هر دو مثل آن که بخواهند عکس یادگاری ای بگیرند، با لبخندی بر لب، رو به ما خیره میشوند. پاسبان، خودش را به جلو میکشاند و میگوید: (کدوم میدون!؟) ماشین که از دوربین میگذرد، دوربین، میچرخد به سوی میوهفروش و پسر میوهفروش و درخت و مغازهی پشت سرشان که حالا، دارند در آتش میسوزند و ... پس از لحظهای مکث، آرام آرام پیش میرود و وقتی آنها را کاملاً در کادر خود قرار میدهد، پسر میوهفروش شروع به سخن میکند و میگوید: (ما، فقیر و بیچاره هستیم. ایشان بابای ما هستند. ایشان بیسواد هستند . ما میخواهیم کتابفروش بشویم؛ اما ایشان نمیگذارند که ما روزنامه بخوانیم. ایشان، چون زورشان به بالادستشان نمیرسد، هر وقت از چیزی عصبانی میشوند، میزنند توی سر ما و بر همه واضح و مسلم است که ما خیلی عصبانی میشویم از دست ایشان. اما آقا معلم انشایمان میگویند که ما «عقدهی ادیپ» داریم. چون میخواهیم بابایمان را بکشیم و با ننهمان ...) پیرمرد، جرعهای از لیوانی که در دست دارد، مینوشد و میگوید: (عقدهی نان جانم! عقدهی نان جانم! تا هنوز میدان را به آتش نکشیده است، فوراً چند نفر را بفرستید به دنبالش!) افراد با تعجب به همدیگر و بعد به پیرمرد نگاه میکنند. یکی از آنها به خودش جرأت میدهد و میگوید: (قربان، این فیلمی که دارید تماشا میفرمایید، مربوط به گذشته است. تقریباً 30 یا 35 سال پیش ساخته شده است. این هنرپیشههایی هم که الان دارند در آن بازی میکنند ...) پیرمرد، عصایش را بلند میکند و نوک آن را، رو به او میگیرد و میگوید: (بدبختی آدمهای ظاهر بینی مثل تو، همین است! عمل افراد مهم است! تو چه کار به ظاهر آنها داری!؟ از آن گذشته، مگر تو، همین چند دقیقه پیش نمیگفتی که روح بر ماده مقدم است!؟) فرد اول با احتیاط، به میان حرف پیرمرد میآید و میگوید: (حالا، چه ماده بر روح تقدم داشته باشد و چه روح بر ماده، عرض کردم که آنچه شما دارید ملاحظه میفرمایید، اولا، یک فیلم است و واقعیت خارجی ندارد و ثانیاً داستان این فیلم، مربوط به گذشته است و ...) ... از قرار معلوم، احمد به قولش عمل میکند و نه تنها دیگر به مسئولان زندان سفارش امیر را نمیکند؛ بلکه انگار سفارشهای قبلی ای را هم که کرده است، پس میگیرد. چون از فردای آن روز است که بازجوها، دم به دم میآیند به سراغش و میکشانندش به اتاق بازجویی و میافتند به جانش و آش و لاشش میکنند. اما نمیدانند که با هر شلاق و مشت و لگدی که بر او فرود میآورند، دست و پایی از دست و پاهای اختاپوس بیشرفیای که درون سینهی او جا خوش کرده است، کنده میشود و به جای احساس درد، احساس رضایت میکند. و به همین دلیل هم، در طول یکی از همان بازجوییها، برای آن که کار آن اختاپوس بیشرفی را یکطرفه کند و برای همیشه از شرش راحت شود، با همهی وجودش فریاد میکشد و هر چه از دهانش بیرون میآید، نثار خدا و پیغمبر و امامشان میکند و آنها هم دیوانهوار، میزنند و میزنند و میزنندش! و چون ساکت نمیشود همچنان به فحش و بد و بیراه گفتن خودش ادامه میدهد، یکی از بازرسها، لنگه کفشش را در میآورد و پنجهی آن را فرو میکند توی دهان او. اما بازجوی دیگر، با عصبانیت، کفش را به گوشهای پرتاب میکند وهفت تیرش را از زیر کتش بیرون میکشد و میگذارد روی قلب او و میگوید: «تا سه میشمرم! خفهخون نگیری، شلیک میکنم!» اما امیر، پس آن که آب دهانش را جمع میکند توی دهانش و آن را پرتاب میکند به سوی صورت بازجو، فریاد میزند که: «بیشرفی، اگر شلیک نکنی!» و بعد هم دیگر چیزی نمیفهمد تا ... دوباره که چشم باز میکند، خودش را میان همسلولیهایش میبیند که دورش را گرفتهاند! باورش نمیشود. دستش را میبرد به طرف سینهاش تا از بودن و نبودن سوراخ گلولهای که به آن شلیک شده است، مطمئن شود. اما، سوراخی نیست! در همان لحظه، یکی از همسلولیها که تصادفاً در همان روز به سلول آنها منتقل شده است، میزند زیر خنده و میگوید: «دنبال سوراخش میگردی!؟» و بعد هم برای آنها تعریف میکند که خود او، قبل از آن که به آن جا بیاید، صابون آن هفتتیر کذایی در زندان علیآباد به تنش خورده است. هفتتیری که در حقیقت، هفتتیر نیست. بلکه وسیلهای است شبیه هفتتیر که نه صدایی دارد و نه گلولهای. اما وقتی نوک لوله آن را روی بدن زندانی میگذارند و شلیک میکنند، زندانی اگر در اثر شوکی که به او دست میدهد، نمیرد و یا بیهوش نشود، به دلیل درد غیر قابل تحملی که همهی وجود او را فرا میگیرد، تسلیم میشود و شروع به اعتراف میکند و ... چون امیر، پس از شوکه شدن، بیهوش شده است، معنایش این است که تا آن سوی مرگ رفته و لب به اعتراف نگشوده است و بعدش هم به احترام مقاومت و سازشناپذیری امیر دست میزند و دیگر همسلولیها هم او را همراهی میکنند و همان دست زدن و نگاههای توأم با احترام، تیر خلاصی میشود بر شقیقهی آن اختاپوس نیمهجان درون سینه امیر که ... (ولی تا به حال، حتی یک زندانی هم در صحبتها و حتی خاطراتی که منتشر کردهاند، به وجود چنین هفتتیری که شما در اینجا از آن صحبت کردهاید، اشارهای نکردهاند!) داستان ادامه دارد ... مرتبط: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|