تاریخ انتشار: ۱۳ مهر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

من، سيروس «قاسم» سيف هستم. نويسنده‌ی متن داستانی‌ای که در زير خواهد آمد و شما، احتمالاً شروع به مطالعه آن خواهيد کرد. متن زير «نود و یکمین قسمت» از رمانی است به نام شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد! که به صورت آنلاین نوشته می‌شود. قرار است از اين هفته به بعد، این رمان در و‌ب‌سايت زمانه منتشر شود. اگر مطالعه‌ی اين قسمت را با علاقه به پايان رسانديد و خواستيد که سری هم به قسمت های قبلی بزنيد، می‌توانيد به وبلاگ شخصی نويسنده مراجعه کنيد.

سيروس «قاسم» سيف، در سال 1329 در تربت حيدريه متولد شده است. فارغ‌التحصيل رشته‌ی تئاتر، ازدانشگاه هنر - دانشکده ی هنرهای دراماتيک - است. از سال 1352 تا 1370 در راديو و تلويزيون ملی ايران و بعد از انقلاب هم، در صدا و سيمای جمهوری اسلامی ايران، به عنوان نويسنده، کارگردان و بازيگر مشغول به کار بوده است. از سال 1370، در هلند زندگی می کند. عضو سنديکای نويسندگان و سناريونويسان هلند است و به تدريس تئاتر، اشتغال دارد. تا کنون، يکی از نمايشنامه های او، به نام آرمانشهر، به زبان هلندی، چاپ و با کارگردانی خود او، به روی صحنه رفته است و يکی از رمان های او، بنام "آوارگان خوابگرد"، به هلندی ترجمه شده و در دست انتشار است.

***


شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!


قسمت نود و یکم

امير، در طول همان چند روزی که در علی آباد است، با دم و دستگاهی که حاج آقا شيخ علی، به معاونت احمد پسر عمو، در مسجد و محله و بازار، راه انداخته است، متوجه تعبير شدن آرام آرام خوابی می شود که در زندان ديده بوده است و چند روز پس از آن هم به دستور سازمان، راهی تهران می شود تا در چهار چوب مسئوليتی که بر عهده اش گذاشته شده است، انجام وظيفه کند و.....
( انگيزه ی کشتن همسرتان طاهره و فرزندتان....).

( گفتم که من، کسی را نکشته ام).

(با طاهره همسرتان، در کجا آشنا شديد؟).

( در تهران).

( او هم از اعضای سازمان بود؟!).

(در آغاز، خير. بعد از آشنائی با من، سمپات سازمان شد و بعد از پيروزی انقلاب، عضو سازمان).

( بسيار خوب! حالا، اين چند دقيقه فيلم را با هم تماشا می کنيم .......: " ............اون روزصبح، سر همين چهار راه، جلوی شهرداری مرکزی واستاده بودم که چراغ سبز شه و برم اونطرف. تو همون لحظه، چشمم به ايشون افتاد. رفته بود جلو و داشت دنده عقب ميومد که پارک کنه. يه دفعه ای، يه ماشين ديگه ای اومد - گمونم تويوتا بود- و با سر رفت توی اونجائی که ايشون داشت پارک می کرد. وختی اون تويوتاهه خودشو چپوند توی اونجا، ايشون که يه خانم هم بغل دستش بود- گمونم خانمش بود- از ماشينش پياده شد و رفت طرف اون تويوتاهه وو بهش گفت که: " ببخشيد! من،قبل از شما داشتم پارک می کردم!". راننده ی تويوتاهه، فورن در و وازکرد و اومد بيرونو توی صورت ايشون واستاد و گفت: " برو بابا! دلت خوشه! يک ساعته که داريم دنبال پارک می گرديم و اونوخت، جنابعالی از راه رسيدی وو می خوای فورن بپری تو پارک؟!". ايشون، سرشو پائين انداخت و خيلی مؤدبونه گفت: " من، از راه نرسيدم! خودتون ديديد که من، قبل از شما، اينجا بودم و داشتم پارک می کردم!". توی همون لحظه، دونفر ديگه شون هم از تويوتا پياده شدن و يه نفرشون، تويوتارو دور زد و اومد طرف ايشون و گفت: " خب، بودی که بودی! حالا چی؟!". ايشون، يارو رو يه خورده نيگا کرد و گفت: " هيچی. ببخشيد!" وبعدش هم راهشو کشيد که بره، اما تو همون لحظه، يکی ديگه شون، جلوی ايشونو گرفت و گفت: " که چی؟! فکر کردی که خيلی آقائی؟! خيلی جنتلمنی؟!". ايشون بازهم گفت: " ببخشيد! من کار دارم. وقت دعواکردن ندارم!". اونوخت، اون اولی که راننده ی تويوتاهه بود، زد زير خنده وو گفت: " دعوا، وقت نميخواد! دعوا، جيگر می خواد که اونم سوسولايی مثل تو، ندارين!". يکی ديگه شون رفت طرف ماشين ايشون و سرشو کرد توی ماشين و داد زد که: " چرا داره! جيگرش اينجا نشسته!". اونوخت، اونی که پولاشو جلوی صورت ايشون گرفته بود، گفت: " اصلن، جای پارکتو و ماشينتو و جيگر توشو و شخص شخيص خودتو می خرم! چند؟!". تو همون لحظه، سر و کله ی يه پليس با موتورش پيداشون شد. تا چشم اون يکی که پولارو جلوی صورت ايشون گرفته بود، به پليس افتاد، دويد طرفش و داد زد که: " سلام جناب سروان! خوب شد که اومدی وو به داد بچه محلای خودت رسيدی! نيومده بودی، اين يارو، شکم مارو سفره کرده بود! چرا؟! چون بهش گفتيم که قانونو باس رعايت کنی داداش! خوبيت نداره که اينطوری دوبله پارک کردی! اونوخت، برامون شيشکی بسته وو گفته قانون؟! من گاييدم اون قانونی که بخواد جلوی منو بگيره! من خودم قانونم!". بعد هم سه نفريشون زدند زير خنده وو پليسه هم، اول همونجور که سوار موتورش بود، با تاکی واکيش، مثل اونکه با يه جاهائی تماس گرفت و بعدش هم، موتورشو اون گوشه پارک کرد و اومد طرف ايشون و ازايشون خواست که تصديقشو نشون بده. ايشون هم تصديقشو خيلی مؤدبونه به جناب سروان نشون داد و گفت: " هرچی اينا گفتتند حقيقت نداره، جناب سروان!". اما، پليسه به حرف ايشون گوش نکرد و تصديق ايشونو که گرفت، دستبندارو از کمرش وازکرد و به ايشون گفت: " خفشه شو! دستا تو بيار جلو!" که تو همون لحظه، در ماشين وازشد و خانم ايشون، با يه تفنگ – گمونم مسلسل بود- پريد بيرونو سر من و چند نفر ديگه که اونجا واستاده بوديم، داد زد که بخوابيد رو زمين و بعدهم، اون سه نفر و خود پليسه رو بست به رگبار و بعدش هم، يک مشت کاغذ پاشوند تو هوا که پشت سرش، مردم ريختند و همه جا، شد پر از گرد و غبار و بعدش هم، طوفان؛ اونم چه طوفانی! اونوخت، توی همون طوفان و اينجور چيزا بود که عقاب دوسر، از آسمون اومد پائين و اون آقا و اون خانوم، پريدند روی شونه هاشو.....". خوب! نظرتان چيست؟!).

( در باره ی چه؟).

( در باره ی همين چند دقيقه فيلمی که تماشاکرديد!).



( نظری ندارم).

( شما، به وجود چنان عقابی اعتقاد داريد؟).

( جواب نمی دهم).

( بسيار خوب! حالا، اين چند دقيقه را هم با هم می بينيم!.....: "..... خوبی اش به اين بود که وقتی از سر کارش به خانه بر می گشت، اول می رفت و خودش را تميز می کرد. صابون های جديدی را هم که خريده بود، می آورد و می گذاشت روی ميزو کاغذ هرکدامشان را باز می کرد وجلوی دماغم می گيرفت و می پرسيد که بوی کدامشان را بيشتر دوست دارم. همه شان را بو می کردم. بوهای مزخرفی بودند. اما چاره ای نداشتم و بالاخره، يکيشان را که کمتر بدبو بود، انتخاب می کردم و می گفتم اين يکی عالی است! کرم هائی را هم که بعد از دوش گرفتن به تنش می ماليد، می آورد و می گفت بو کن و بگو کدامشان را دوست داری. مدل رنگ مو و لاک ناخن ها و رنگ پيراهن خواب و لباس های زيرش را هم من بايد انتخاب می کردم، اما برای کفش ها و لباس های بيرونش، می گفت کار تو نيست. می داد به طراح. هر دو سال يکبار هم، طراحش را عوض می کرد. طراحايش هم بيشترشون مثل خودش ازهمين جنده منده ها و کونی مونی ها بودند. آنهم توی چه دوره ای؟! توی دوره ای که بايد همه اش توی خانه می ماندم. خيلی نا پرهيزی می کردم، می رفتم طبقه ی پائين و گاهی هم مثلن قدمی توی باغ می زدم و اگر زمستان نبود، می نشستم گوشه ای و خيره می شدم به آسمان تا خدا بيايد پائين. و وای به وقتی که در حال پائين آمدنش، فکر به کسی يا به چيزی تحريکش کرده بود. آنوقت، من بايد همان فکر يا کسی می شدم که او می خواست و من نمی خواستم بشوم. بعدش هم دوباره، پر می کشيد و می رفت و اگر زمستان بود، می نشستم کنار پنجره و خيره می شدم به برگ های درخت ها که هی يکی يکی زرد شوند و بيفتند و من هم بنشينم زير آن درخت سيب لعنتی و خيره بشوم به آسمان تا باز خدا بيايد و خيره ام کند به برگ های پلاسيده ی روی زمين، اينجا و آنجا و بگويد:" نگاهشان کن!". البته، قارقار کلاغ ها و حوض آب خزه بسته هم بود. حالا، شما آمده ای و به من می گوئی که اين ها خدا را کشته اند و دارند می روند که کاری بکنند، کارستان! کدام کارستان؟! اين احمق ها و کارستان؟! بنشين و به حرف ها و نقل قول هاشان گوش کن و رفتارشان را از زير نظرت بگذران، آنوقت خواهی فهميد که آنچه آنها کشته اند، عقلشان بوده است، نه خدا! آخر به من بگو که اين ها، خدائی را که ديده نمی شود، چطور رفتند و گرفتند و کشتند؟! حالا، اگر من که خدا را می بينم، يک روزی بيايم و ادعا کنم که او را کشته ام، باز يک چيزی. به خاطر اين است که می گويم، حالم بهم می خورد از اين دروغ ها! از اينکه می گويند هست ولی ديده نمی شود! آخر چرا نبايد ديده شود اين خدا! مگر از من و تو می ترسد؟! از اينکه می گويند نيست! نيست؟! آخر، تو رفتی و همه جای دنيا را گشتی و نبود؟! همه جا را؟! ببين حالت بهم نمی خورد از اين دروغ ها؟! دروغ! دروغ! دروغ!.. ...." در اتاق به کندی باز می شود و زنی با سطلی در دست، به درون می آيد. سلام می کند و سطل را می گذارد کنار ميز و خم می شود و گونه ی پيرمرد را می بوسد و دارد آشغال های روی ميز را می ريزد توی سطل که پيرمرد، ضربه ای به کپل او می زند و بعد هم کمر او را می گيرد و می کشاند به طرف خودش. زن، جيغ کشان خودش را عقب می کشد و بعد، با حالتی که انگار کودک خودش را دارد ادب می کند، می زند پشت دست پيرمرد و می گويد: " خجالت نمی کشيد؟!"

" اينجا که کسی نيست!"

" خدا که هست!".

زن، نگاهی به قرص های روی ميز می اندازد و می گويد: " باز که قرص های امروزتان را نخورده ايد!".

" خوردم!".

" کجا خورديد؟! هنوز که اينجا روی ميز هستند!".

پيرمرد، به ما چشمک می زند و زن زيرسيگاری مملو از ته سيگار را به همراه مانده های غذای توی بشقاب ها ، خالی می کند توی سطل و بعد هم، قرص های پخش شده روی ميز را بر می دارد و رو به پيرمرد می گيرد و می گويد: " وقتی با خودتان حرف می زنيد، معلوم می شود که قرص هايتان را نحورده ايد!".

پيرمرد، قرص ها را می گيرد و جلو چشم زن، می گذارد روی زبانش. ولی در آن فاصله که زن، می چرخد تا پارچ آب را بردارد و ليوان را پر کند، پيرمرد به ما چشمک می زند و در همان حال قرص ها را از دهانش بيرون می آورد و فرو می برد توی جيب روب دوشامبرش و ليوان را از زن می گيرد و پس از سر کشيدن آب، آن را به او بر می گرداند و می گويد: " من ، ديوانه نيستم که با خودم حرف بزنم جنده خانم!".

زن، اخم می کند و می گويد: " پس، با کی حرف می زديد؟".

" با خدا".

" ولی شما که به خدا اعتقاد نداريد؟!".

" ندارم؟!".

" نه. خودتان گفتيد".

" کی گفتم؟!".

" ديشب".

" ديشب، فرشاد عارف شده بودم؛ پدر بزرگت!".

" ديشب که می گفتيد، پدر بزرگ من، خود حاج آقا شيخ علی است!".

" شايد هم بوده است. کسی چه می داند؟!".

زن، همانطور ايستاده، لحظه ای به پيرمرد خيره می شود و بعد سطل آشغال را بر می دارد و می گويد: " می روم بخوابم. صبح زود بايد بيمارستان باشم. بعد از ظهر هم امتحان دارم. شايد هم بتوانم قبل از خواب، يک کمی درس هايم را مرور کنم".

" پس، نمی خواهی اخباری را که امشب، در تلويزيون راجع به جنايت های امير عشق آبادی و زنش......".

" امير عشق آبادی را، ديشب خودم ديدم!".

" کجا؟!".

" آمده بود بيمارستان!".

" برای کشتن تو".

" او، دل کشتن يک مورچه را هم ندارد!".

" آن حيوان، اصلن، دل ندارد دخترجان! روزنامه ها را بخوان. اخبار راديو و تلويزيون، همه شان پر است از کشت و کشتارهائی که ....".

" همه اش شايعه است. مثل سگ دروغ می گويند".

" پس، آمده است به بيمارستان که تو را بکند".

" آقاجان! باز شروع نکنيد! خواهش می کنم!".

" خيلی خوب. نمی خواهد فرياد بکشی. آمده است بيمارستان که تو او را بکنی!".

"خجالت نمی کشيد شما؟!".

" چرا بايد خجالت بکشم؟! حالا گيرم که عشق و عاشقی ای در کار باشد. بعدش چی؟! اخته که نيستيد شما؟! خوب بالاخره که......".

"چقدر کثيف فکر می کنيد!".

" فکر بالنفسه کثيف است دخترم. فکر تميز نداريم. شيطان، به همين دليل فکر کردن بود که .....".

زن، با عصبانيت، از اتاق خارج می شود و می گويد: " شب بخير!".

پيرمرد با تحکم فرياد می زند: " طاهره!".

زن، دوباره به اتاق بر می گردد: " بلی!".

"قراری با تو نگذاشت؟!".

" قرار گذاشت که فرداشب، با هم برويم سينما".

" بارک الله!".

زن با عصبانيت از اتاق خارج می شود و در را محکم، پشت سر خودش می بندد. پير مرد سرش را پائين می اندازد و غش غش می خندد و بعد از آنکه خنده اش فروکش می کند، سرش را بالا می آورد و بغض کرده و با چشم های به اشک نشسته اش رو به ما می گويد: " می بينيد! می بينيد که چه بر سر ما آورديد؟!.......

-------------------------------
برای خواندن قسمت های قبلی و اطلاع بيشتر در مورد شخصیت های داستان می توانيد به وبلاگ شخصی نويسنده مراجعه کنید.

Share/Save/Bookmark