تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

سفر به ارمنستان

سهیلا بسکی

با وجود آنکه یکی از مهم‌ترین آثار ادب کلاسیک ایران سفرنامه‌ی ناصرخسروست و تا پیش از انقلاب نویسندگانی مانند جلال آل احمد با نوشتن سفرنامه‌هایی ما را با وضعیت شهرها و روستاهای دورافتاده و آیین‌های مردمی آشنا می‌کردند، اما بعد از انقلاب، و همراه با زمین‌گیر شدن نویسندگان ایران، و درونگرایی و گوشه‌گیری و محفل‌گرایی‌های ادبی و دور افتادن از جریان سالم زندگی، و روی آوردن به ادبیات آپارتمانی، سفرنامه‌ و سفرنامه‌های داستانی در ادبیات معاصر ایران کم کم به یک نوع ادبی نه چندان مطرح بدل شد. در این میان خانم سهیلا بسکی با «سفر به ارمنستان» و «قشم» و با تیزبینی خاصی که در دیدن جزئیات دارد، نشان می‌دهد که زندگی فقط در چاردیواری‌ آپارتمان‌ها اتفاق نمی‌افتد و در جهان جاهای به مراتب زیباتری از اتاق کار نویسندگان وجود دارد. بخش نخست سفرنامه‌ی ارمنستان سهیلا بسکی را می‌خوانیم و با او همسفر می‌شویم.
(این متن از قلمرو ادبیات خلاق می‌آید، لذا دفتر خاک شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده را مطابق با شیوه‌نامه‌ی زمانه تغییر نداد.)

از تبریز تا ایستگاه مرزی ارمنستان، یعنی نوردوز، دویست کیلومتر راه است که بخشی از آن از کنار ارس میگذرد. اولین بار است که ارس را میبینم. رانندۀ اهل تبریز آن را نشان میدهد، با حالتی که انگار به یک اثر تاریخی اشاره میکند. از اینکه کوچک و باریک است تعجب میکنم. شاید تصورم از آن به خاطر سنگینی رویداد تاریخی که به آن آویخته، بیدلیل بزرگ بوده. خاطرۀ "عهدنامۀ ننگین" ترکمانچای و از دست رفتن هفده شهر خراجگزار شاهنشاهی ایران در قفقاز و تعیین رود ارس بهعنوان مرز میان قلمرو روسیۀ تزاری و ایران شاهنشاهی، پس از صد سال و اندی هنوزبرای خیلی‌ها رنجبار است.


ایروان، پایتخت ارمنستان و نمایی از کوه آرارات

باران خوبی می‌بارد. ارس گل‌آلود اما آرام است. چند قدم دورتر، در طرف دیگر ارس که آنجا هم باران می‌بارد، سرزمین دیگری یا بهتر بگوییم سرزمین‌های دیگری است، چون با توضیح یکی از همراهان، تازه باخبر می‌شوم که یکی از آنها نخجوان است؛ تکه‌ سرزمین خیلی کوچکی، متعلق به جمهوری آذربایجان که در عین حال هیچ مرزی با آن ندارد. ظاهراٌ نخجوان در گذشته جزیی از سرزمین ارمنستان بوده، اما طی تاریخ پرفراز و نشیبی، شبیه طبیعت پر از پستی و بلندی این خطه، از آن کنده شده است. هنگام گذشتن از شهر جلفا، راننده کسانی را نشان می‌دهد که نخجوانی‌اند و برای خرید به ساحل ایرانی ارس آمده‌اند. می‌گوید که آنها هم ترکی حرف می‌زنند؛ مثل خود او که با لهجۀ غلیظ و بریده بریده فارسی حرف می‌زند و فارسی را نمی‌شنود، چون به هر سؤالی پاسخ بله می‌دهد: آن ده مال ارمنستان است؟ بله. آن ده مال نخجوان است؟ بله.


کاخ ریاست جمهوری و مرکز حکومت در جمهوری ارمنستان

شاید همین موضوع و خط مرزی بودن رودخانه ارس، به جای سیم خاردارهای برقدار رعب‌آور، باعث می‌شود که وجود مرز در این اراضی یکپارچه که در همه جای آن دارد باران تندی می‌بارد، کاملاً غریب به‌نظر برسد. اما سواد روستاها یا شهرک‌های آن طرف ارس که از دور خیلی تر و تمیز و مرتب و منظم می‌نمایند و همه شیروانی دارند، تفاوت مشخصی میان این طرف و آن طرف به وجود می‌آورند. ساختمان‌های شهرها و دهات طرف ما شیروانی ندارند و از نزدیک مثل اغلب شهرها و دهات خودی ریخته واریخته و بدشکل‌اند. ساختمان‌های بدون نما که سطوح آجرگری زیرکارشان خیلی بد بندکشی شده، اما شیشه رفلکس‌های آبی و سبز دارند، وضع را اسفبارتر کرده‌‌اند. در همین جاست که یک فکر و یک سئوال به ذهنم خطور می‌کند: اینکه شیروانی و نظم و ترتیب ساخت، مرزمعنادارتری از رودخانه بیگناه ارس است و این که چرا ما، در اینجا که باران می‌بارد، سقف‌هایمان را شیروانی نکرده‌ایم؟


میدان جمهوری در ایروان، پایتخت ارمنستان

ایستگاه مرزی نوردوز خلوت و آرام است. عده ای دور و بر کیوسک نگهبانی ایستاده یا نشسته‌اند. رانندگان کامیون‌های پارک شده‌اند که به ارمنستان کالا می‌برند. ناچاریم با اسباب و اثاثیه‌ای که دنبالمان می‌کشیم راه نه چندان کوتاهی را تا ساختمان محل کنترل گذرنامه و گمرک طی کنیم. بعد از آن باید بازهم راه کم و بیش زیادی را روی پل مرزی و تا ساختمان اداری ارمنی طی کنیم. پل مرزی با دو ایستگاه نگهبانی ایرانی و ارمنی در دو سوی آن خیلی شبیه پلهای مرزی فیلم‌های مربوط به حوادث جنگ جهانی دوم است. صدای پایمان در سکوت عمیق طنین می‌اندازد. در چشم‌انداز کوههای بس زیبای پیش رو و پس پشت، مسافت پیش رو کش می‌آید؛ تمام نمی‌شود، درست مثل لحظات اضطراب‌آور فیلمها، وقتی مرگ و زندگی قهرمان فیلم در گرو رسیدن به آن سوی مرز است. اما در اینجا ما پس از گذشتن از کیوسک نگهبانی ارمنی، اگر نه زندگیمان که آزادی برداشتن روسری‌ها و برکندن روپوش‌ها را به‌دست می‌آوریم و با خوشحالی به یک زن ارمنی خیره می‌شویم که کت و دامن نظامی به تن دارد. دامنش مینی ژوپ است و با اینکه خوش قد و‌ قامت نیست و پاهای زیبایی ندارد دلفریب می‌نماید.

طبعاٌ این هم یک مرز کاملا معنادار و جدی است. اما رفتار ابلهانه یک مأمور جوان گمرک که مرا به یاد رفتار خشن روسها در مسکو می‌اندازد تا حدی تأثیر منظر خوش نظامی مینی‌ژوپ‌پوش را مکدر می‌کند، ولی خوشبختانه ماجرا به خیر و خوشی تمام می‌شود و با طی مسیری کوتاه، از میان رانندگان ارمنی سر درمی‌آوریم که منتظر مسافرند. و تازه متوجه می‌شویم که در این سفر احتمالاً با مشکل زبان گفت‌وگو روبرو خواهیم شد، چون هیچ امکانی برای گفت‌وگو به زبان بین‌المللی، یعنی انگلیسی نیست، حتی به صورت تته پته. در واقع قاطبه اهالی با تنها زبان خارجی که آشنایند زبان روسی است. اما با کمک چند ارمنی ایرانی که طبعاً فارسی حرف می‌زنند و چند ارمنی غیر ایرانی که ترکی بلدند سرانجام معامله سر می‌گیرد و سوار یک بنز قدیمی بزرگ می‌شویم.


دو کلیسا در حاشیه‌ی دریاچه‌ی سوان در ارمنستان

در راه راننده ترکی را به نحو قابل قبولی حرف می‌زند و کمی فارسی هم می‌داند. ما را باجی خطاب می‌کند، بی‌آنکه منظور بدی داشته باشد. می‌گوید مدت زیادی به تبریز و جلفا و حتی تهران رفت و آمد داشته است. تقریباً بی‌درنگ پس از سوارشدن بساط موسیقی را به‌راه می‌اندازد. اولین سی دی روسی است، خودش هم با آن زمزمه می‌کند و گاهی بشکن هم می‌زند. بعد نوبت ترانه‌های ارمنی است که ما خیلی راحت متوجه تفاوتهای آن با ترکی نمی‌شویم. موسیقی آنها به گوش ناآشنا شبیه هم است. فکر می‌کنم حتی چند آهنگ به زبان ترکی آذربایجانی و ترکی به اصطلاح استانبولی هم می‌شنویم که هر دو دشمنان قسم خوردۀ ارمنستان‌اند. اما شاه‌بیت این همه، ترانه‌ای به زبان انگلیسی است که موسیقی آن مخلوطی از پاپ غربی و عربی است:

This is a man’s world,


You see , man made the car to take us to the moon


He made the train to get heavy loads,


He made electric light to take us out of the dark


But it means nothing without a woman, a girl

بخش دوم به زبان عربی است. سبک تحریر عربی و انگلیسی لهجه‌دار خواننده نشان می‌دهد که انگلیسی‌زبان نیست. راننده می‌گوید روس است، چون اسمش به زبان روسی روی جلد سی دی، زیر تصویر برهنۀ خود او که در حال گشودن قلاب سینه‌بندش است نوشته شده: ناتاشا اطلس. ما هم همین فکر را می‌کنیم چون ناتاشا اسم روسی است. اما بعداٌ می‌فهمیم که او مراکشی است و خدا می‌داند چرا اسمش ناتاشاست. به هر حال تماشای چشم‌انداز بسیار زیبا و سرسبز وپردرخت دو سوی جادۀ پر چم وخمی شبیه جاده چالوس، با موزیک متن انگلیسی – عربی و راننده‌ای که ارمنی و روسی و ترکی و کمی فارسی حرف می‌زند، خودش به قول جوان‌ها یک تریپ حسابی است.


معبد هورویراپ، در پیش‌زمینه کوه آرارات



بعد از دو ساعت سواری در مسیری فوق‌العاده زیبا که در طول آن تقریباٌ هیچ سکونتگاهی یا رستورانی یا قهوهخانه‌ای نیست، به اولین شهر که کاجاران نام دارد می‌رسیم. علاوه بر خانه‌هایی از سنگ خاکستری که روستایی‌اند اما روستایی نمی‌نمایند. بس‌که خوش‌ساخت و تر و تمیزند، ردیف ساختمانهای بلندی از سنگ قرمز توف را می‌بینیم که همه یک‌شکل، مثل خانه‌های سازمانی‌اند و بنا به گفتۀ راننده خانه‌های سوویتی‌اند. تعداد بیشمار آنها قابل توجه است و روی بالکن‌هایشان رختهای شسته آویزان است. از آن جالب‌تر طنابهای رخت کشیده شده از یک ساختمان به ساختمان دیگر در ارتفاع خیلی زیاد است که با نوعی قرقرۀ محصول مهندسی ارمنی کار می‌کنند و منظرۀ بدیعی می‌سازند. کارخانه‌های متروکه که بعد از فروپاشی شوروی به دلیل نبود مواد اولیه از کارافتاده‌اند و همینطور نبود بقالی و خرده‌فروشی هم جلب نظر می‌کند. به جای آنها در کنار جاده که ظاهراٌ خیابان شهری هم محسوب می‌شود کیوسکهای کوچکی زده شده که در اغلب آنها زنان ارمنی کم و بیش چاق و چشم‌آشنای ارمنی که البته حجاب ندارند و بعضی‌ها هم پوتین پوشیده‌اند کار می‌کنند. و در همین جا ناگهان به این فکر می‌افتم که تا همین الان هیچ تصوری از کشوری به نام ارمنستان و موجودیت مستقل کاملاٌ جدی آن نداشته‌ام. شاید چون همۀ ارمنی‌هایی که می‌شناختم و می‌شناسم فارسی حرف می‌زدند. ویگن هم به فارسی می‌خواند. البته می‌دانستم که با ما به‌عنوان مسلمان تفاوت دارند.

به جای مسجد کلیساهای سنگی شبیه به ساختمان‌های اروپایی داشتند و مدرسه‌های مختلط و باشگاه آرارات واصلاٌ خودشان هم مثل اروپائی‌ها بودند؛ پیانو می‌‌زدند، می‌رقصیدند، با غذا شراب می‌خوردند ... اما هیچگاه به چون و چرای این تفاوتها فکر نکرده بودم، حتی وقتی خبر برگزاری مراسم سالانۀ بیست و چهارم آوریل، سالگرد قتل عام ارمنیها به دست ترک‌ها را می‌شنیدم. فقط سماجت ارمنیها برای برگزاری آن بعد از حدود یک قرن متعجبم می‌کرد، چون به نظرم آرام‌تر و متمدن‌تر از آن می‌رسیدند که با کسی پدرکشتگی پیدا کنند. خیلی نزدیک به هم، ولی در دو سوی دره‌ای بس عمیق ایستاده بودیم، چشم در چشم، اما جدا.

به تقاضای ما راننده در اولین جایی که می‌توانیم ناهار بخوریم توقف می‌کند. خانۀ دو طبقۀ تبدیل شده به نیمچه هتل و رستوران، بسیار دلنشین است. گارسون یا آشپز یا مدیر آن که هر سه یکی هستند، یک خانم میانسال ارمنی با موی بد رنگ کردۀ طلایی و دندان طلاست. طبقه دوم هتل است: طبقه پائین رستوران محسوب می‌شود و در هر کدام از اتاقهای آن یک میز و چند صندلی است که خاطرۀ مبهمی را از یک رستوران ارمنی در ایران، شاید سورن، به یادم می‌آورد. پنجرۀ اتاقی که در آن می‌نشینیم به منظرۀ فوق‌العاده زیبای رودخانه‌ای خروشان که از کنار کوهستان سرسبز می‌گذرد باز می‌شود و پرده‌های سپید توری آن که دستخوش نسیم خنک تکان می‌خورند فضای شاعرانۀ داستانهای روسی را به وجود آورده‌اند. باید از وصف خوردنیها و نوشیدنیهای لذیذ و گوارای این نیمچه هتل رستوران بگذریم. گرچه یادآوری سبزی تر و تازه و گوجه فرنگی‌های خوشمزه و نان خوش‌طعم آن خطری ندارد.


رود ارس

تا به ایروان برسیم باز هم روستاهای کوچکی با خانه‌هایی از سنگ خاکستری می‌بینیم و شهرهایی با ساختمانهای بلند سازمانی از سنگ قرمز توف وکارخانه‌های متروکه. در فاصلۀ میان آنها جنگل و چمنزار و مراتع سرسبز و خرمی است که رمه‌ها با خوشحالی در آنها می‌چرند. چوپان‌های این رمه‌ها و سگهای گله شکل همۀ چوپانها و سگهای گلۀ دنیایند. اما روستاها و شهرها به دلیل بی‌حجابی زنها و سرسبزی زمینه، به روستاهای بخشهای فقیر اروپا شباهت دارند. بنزهای بی‌دماغ بامزۀ خیلی قدیمی، به رنگهای زرد و صورتی و ماشینهای مدل قدیمی لادا و همینطور مدلهای فوق‌العاده قدیمی آرایش مو و لباس زنان که اغلب کفشهای پاشنه صناری به پا دارند و این که هیچ اثری از ساختمانهای پست مدرن و شیشه‌های رنگی نیست، صحنه را شبیه مکان فیلمهای مربوط به جنگ جهانی دوم کرده که بی آنکه به ما مربوط باشد برایمان نوستالژیک است.

ناگفته نماند که در طول مسیر، جابه جا مجسمه‌های سنگی و آثار یادبودی سنگی هم می‌بینیم که راننده مناسبت آنها را نمی‌داند یا نمی‌تواند به ما بفهماند. در جایی هم که برای آب خوردن می‌ایستیم متوجه تراش و شکل زیبای آبخوری سنگی می‌شویم. البته بعید به نظر می‌رسد هنرمندی به خاطر ساختن آن به این نقطه آمده باشد اما کار هنرمندانه است. متأسفانه زیبایی این اثرهنری تحت‌الشعاع منظرۀ آشنای زباله‌های پراکنده و آلوده بودن توالت موجود در کنار یکی از نادر قهوه‌خانه‌های میان راه قرار می‌گیرد که در شأن این آبخوری زیبا نیست.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)