ترجمه‌ی داستان


داستان کوتاهی از مارگارت اتوود
صدا

ترجمه حمید پرنیان: مارگارت اتوود، (۱۹۳۹)، نویسنده‌ی سرشناس کانادایی استاد ادبیات و زبان انگلیسی است. او ابتدا به‌خاطر اشعارش شهرتی به‌هم زد و سپس به‌عنوان منتقد ادبی نیز شناخته شد. در سال ۱۹۶۹ نخستین رمان او تحت عنوان «زنِ خوردنی» منتشر شد و با انتشار رمان «داستان یک کلفت» به شهرت جهانی دست یافت.فولکر شولندورف، کارگردان نام‌آشنای سینمای آلمان بر اساس این رمان یک فیلم سینمایی ساخت که با همین نام بر پرده‌ی سینماهای جهان به نمایش درآمد.



گرهارد منشینگ
بلندگوها نفس نمی‌کشند

ترجمه امید نصرتی: «پایان انجمن هنری» مجموعه‌ای است از قطعات ادبی و داستان‌های کوتاه اروتیک که از قابلیت نمایشی برخوردارند و بارها همراه با گیتار روی صحنه‌های تأترهای کوچک در شهرهای مختلف آلمان اجرا شده‌اند. «بلندگوها نفس نمی‌کشند» یکی از داستان‌های کوتاه این مجموعه است که پس از وقفه‌ای طولانی اکنون در بخش ادبیات اروتیک خاک منتشر می‌شود.



بدهکاری‌ها

نوشته‌ی گریس پالی، ترجمه‌ی حمید پرنیان: طبق معمول عصرها می‌رسید خانه. میشل خیلی احساس ضعف می‌کرد و از آنا می‌خواست پشت‌اش را بگیرد تا او بتواند بنشیند لبه‌ی تخت و غذای‌اش را بخورد. آنا نیز همین کار را می‌کرد، و آن اتفاق افتاد؛ میشل افتاد و مرد، در میان بازوان کوچک و ناتوان آنا. میشل خیلی سنگین بود. میشل را فقط چند دقیقه‌ای به بغل گرفته بود، و بعد ول‌اش کرده بود روی تخت. خدمت‌کار بیمارستان را صدا کرد و رفت خانه.



یادداشت‌های شخصی درباره‌ی یک سرباز پیاده‌نظام

سلینجر؛ ترجمه فرزاد باقرزاده: کت و شلوار گاباردین بر تن، وارد اتاق کارم شد. چند سال مسن‌تر از زمانی بود - چهل سالگی؟ - که مردان آمریکایی رو می‌کنند به همسرشان و می‌گویند قرار است هفته‌ای دو بار به باشگاه ورزشی بروند و همسرشان پاسخ می‌دهد: «خیلی خوبه عزیزم. حالا می‌شه لطفاً سیگارت رو توی زیرسیگاری نگه داری؟ واسه همین کاره». دگمه کتش باز بود و شکم آبجوخوریِ ورزیده‌اش توی چشم می‌زد. یقه پیراهنش خیس عرق بود. به نفس زدن افتاده بود.



ترجمه‌ی فرزاد باقرزاده
لاتاری

شرلی جکسون، ترجمه‌ی فرزاد باقرزاده: مجری مراسم لاتاری آقای سامرز بود. همان‌طور که اجرای مراسم رقص، باشگاه جوانان و جشن‌های هالووین بر عهده‌ی او بود، زیرا وقت و انرژی کافی برای این قبیل فعالیت‌ها داشت. مرد سر‌زنده‌ای بود که صورتی گرد داشت و مالک یک شرکت ذغال‌سنگ بود اما از آن‌جایی که همسرش نازا بود و آن‌ها فرزندی نداشتند، مردم برای‌اش دل می‌سوزاندند.