داستان ما


بیسکوئیت سبز معدوم باید گردد

امیر معقولی: «احمد محمد علی جواب بدهید ... احمد محمد علی جواب بدهید...»، احمد محمد علی با چشمانی گشاد شده بی‌سیم‌اش را درآورد و گفت: «تویی حسین قلی مصطفی؟ راستی راستی خودت هستی؟» ـ داد نزن. «بله ببخشید.» ـ من سرهنگ بارشتر هستم. یادت نرود. «ببخشید قربان.» ـ چه شد؟ ماهواره‌اش را پیدا کردی؟ «قربان این می‌گوید ماهواره ندارد!» ـ پس چه دارد؟ احمد محمد علی رویش را چرخاند به سمت ِ من و گفت: «گفتی چه داری؟» گفتم: بیسکوئیت سبز



داستان یک عکس

همین چند وقت پیش بود که خبرگزاری‌ها خبر انتشار نخستین مجموعه داستان مریم منصوری با عنوان «دو کام حبس» را منتشر کردند. این مجموعه که دی ماه سال گذشته از سوی نشر چشمه برای دریافت مجوز به وزارت ارشاد ارائه شده بود، با حذف دو داستان مجوز گرفت. یکی از این دو داستان حذف شده، «داستان یک عکس» است؛ داستانی پر از شور و هیجانات عاطفی در متن زندگی جوان‌های ایرانی، با همه‌ی دلباختگی‌ها و دلنگرانی‌هاشان در قاب یک عکس و در فصلی که تمامی ندارد.



دیگ

شکوفه تقی: بیست‌وپنج سال بعد، یک هفته مانده به چهارم مرداد به تهران رفتم. چهل‌وهفتمین سال تولد و بیست‌و‌پنجمین سال مرگ سهراب بود. می‌خواستم بالاخره یک قرمه‌سبزی به سبک مادرم بپزم و این تابوی بیست‌وپنج ساله را بشکنم. گوشت بره‌، روغن کرمانشاهی، زعفران فراوان، برنج طاری دمسیاه، همه را به شیوه‌ی گذشته‌های مادرم تهیه کردم.



صابون گلنار

شهلا زرلکی: انگار چیزی در جایی از بدنم بزرگ می‌شود. قوز نمی‌کنم. راست و محکم می‌روم طرف دوش چهارم که فریبا می‌گوید فشار آب گرمش بیشتر است. زن ساجعلی مشت به سینه می‌کوبد و صدام را نفرین می‌کند. انگشت‌های چروکیده‌اش روی جای همیشگی نیست. خنده‌ام می‌گیرد. سرم را بالا می‌گیرم و مثل زن مو‌طلایی راه می‌روم که حالا ساکت و آرام دراز کشیده وسط هیاهوی زن‌ها. این تاریکی حجاب خوبی است.



قدم سوم

مهتاب کرانشه متولد تهران و فارغ‌التحصیل رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه پیام نور تهران است. از او کتاب شعری به چاپ رسیده به نام «رنگین کمان عشق». خانم کرانشه همچنین یک فیلم‌نامه هم نوشته‌اند که زیر عنوان «ساده مثل زندگی» در خانه سینما ثبت شده است. هنوز مجموعه داستان‌های مهتاب کرانشه در ایران منتشر نشده است. بخشی از این کتاب را در دفتر خاک بخوانید.



شاه عبدالعظیم

فریدون نجفی: از خواب که بیدار شدم، آفتاب هنوز نزده بود. هوا خنک بود و اصلاً نمی‌شد از زیر لحاف سنگین و گرم و نرم بیرون آمد. اما عشق راز شاه عبدالعظیم زورش بیشتر گرمی رختخواب بود. با اینکه تمام گوشه و کنار پشت بام کاهگلی چشمک می‌زدن اما مثل بچه آدم از خیر دید زدن خلق الله گذشتم و از پله‌های لرزان و کج و معوج نردبون زوار دررفته رفتم پایین. آقابزرگ با پیرهن یقه آخوندی و پیرجامه‌ی راه راهش دو زانو نشسته بود روی تخت کنار ایوون.



داستان کوتاهی از شکوفه تقی
سیلی

شکوفه تقی: دو زن با دیدن دکتر بلند می‌شوند. ایران‌ خانم با صورت نیمه‌کبود و لب‌های بی‌رنگ و لرزان، زیر یک پتوی کهنه‌ی چهارخانه‌ی سبز و قرمز ملافه شده تکان می‌خورد. واکرش کنار اتاق و دندان مصنوعیش در یک لیوان آب پهلوی تخت است. دست لرزانش را به طرف آن می‌برد تا در دهانش بگذارد اما لیوان به زمین می‌افتد، آب به سرتاپای دکتر پاشیده می‌شود و دندان‌ها زیر تخت ناپدید می‌شوند.



رقص شکوفه

مرضیه ستوده: شکوفه تازه عروس، رختخوابش سرد بود. شوهرش جوان چون شاخ شمشاد، خودش تن و بدن کشیده چون کهر به کوهستان. اما رختخوابشان سرد بود. شکوفه تا می‌آمد نفس‌اش عمیق شود گر بگیرد، مردش از روش کنار می‌رفت. شکوفه هی می‌کرد تا مرد را باز به خود بکشد اما بازوهاش بی‌تکلیف، آغوشش از او خالی می‌شد. شوهرش اما هر شب از او کام می‌گرفت. لحظاتی کوتاه روی شکوفه پر و بال می‌زد، شکو شکو می‌گفت و در اوج، فرودی کوتاه و آهی سست و ناگهان زمهریر.



بانو بی‌‌سگ ملوس

فرشته مولوی در مجموع یک نویسنده‌ی اجتماعی است که از شاخک‌های عاطفی حساسی برخوردار است و با قلمی محکم و شیوا نوعی داستان زنانه و اجتماعی را بر اساس پیشنهادهایی که در داستان‌نویسی مدرن ایران وجود دارد، پدید آورده است. دفتر خاک با خانم مولوی پیرامون مجموعه داستان «سگ‌ها و آدم‌ها» گفت‌وگو کرده بود. امروز از این نویسنده‌ی مقیم کانادا داستان «بانو بی‌سگ ملوس» را می‌خوانیم.



گوشه‌ای از روایت ِ فرار ِ اکبر ِ ما

اکبر سردوزامی: اینها نوشتنی است. اینها به یاد ماندنی است. کون لق ادبیات. کون لق تاریخ. حمید خودش مشروب نمی‌خورد و عین روزهایی که توی کوی دانشگاه تهران بودیم فقیرانه زندگی می‌کرد یعنی توی فرانکفورت هم هنوز گاهی ماکارونی با رُب گوجه می‌خورد و گاهی رُب گوجه با ماکارونی، با این همه سنگ تمام گذاشته بود و هم کلاسی آلمانی‌اش را آورده بود و برای او هم آبجو خریده بود تا برای من هم‌پیاله‌ای دست و پا کرده باشد: پروست! جویس! و قهقه و قاه قاه و قاه.



دارم می‌آم!

گیتی میرزانیا: من تب دارم. تب داشتم. نگاهم ناگهان به کیفم افتاد که آماده‌ی رفتن، روی دوشم آویزان بود. هیجان داشتم. به سوی دریچه رفتم و پرده را کنار زدم. آسمان باز، هوای آفتابی، جیک جیک پرنده‌ها، دریچه را باز کردم. فراموشی و گنگی عجیبی داشتم ولی شاد و سبکبال بودم. به ساعت نگاه کردم. ده و نیم صبح را را نشان می‌داد. به طرف در آپارتمانم رفتم. در را که باز کردم، پیش آمد و بدون سلام لب بر لبم گذاشت و با فشار بوسه‌اش به داخل خانه رانده شدم.



تا به کجا رسد و کجا پناه آرد

فرهنگ کسرایی که از سال ١٣٥٨ در تبعید در آلمان زندگی می‌کند، مدت‌ها پیش، در همان آغاز دفتر «خاک» در نامه‌ای به ما نوشته بود: «من تمام آنچه که می‌نویسم یا داستان اند یا پاره‌داستان، اما هر چه هستند «شعر» نیستند. خواهش‌ام این است که اگر تصمیم گرفتید از این نوشته‌ها بهره‌ای ببرید، از آنها به نام «شعر» یاد نکنید. آن زمان از فرهنگ کسرایی، پاره‌داستانی شعرگونه در دفتر خاک منتشر کرده بودیم. اینک داستان شعرگونه‌‌ی دیگری از این نویسنده، شاعر و بازیگر در دفتر خاک منتشر می‌شود



مثل رگ‌هايی رنگارنگ روی تنِ زمين

خيابان خلوت بود. پياده تا حرم آمدم. نشستم توی ايوان آينه. خورشيد توی آينه‌های ايوان تيغ می‌کشيد. آفتاب فقط در آسمان نبود؛ از قعر زمين هم نعره می‌کشيد. خودم را جابه‌جا ‌کردم. می‌خواهيد برويم قدمي بزنيم؟ از خيابان آمستردام رفتيم خيابان لندن، به طرف ميدان اروپا. ژنوويو ساکت بود. بيشترين کار امشب‌اش همين سکوت بود. نور نئون‌ها روی درختان می‌افتاد و سايه‌ی شاخه‌‌ی آن‌ها را روی پياده‌رو نقاشی می‌کرد؛ مثل رگ‌هايی رنگارنگ روی تنِ زمين.



فراز مسند خورشید

نسیم خاکسار در گفت و گو با دفتر «خاک» گفت: در «فراز مسند خورشید» می خواستم یک طرح دیگر بزنم. و این عمدی هم نبود. در تجربه ای که داشتم از همین آدم‌هائی که بیشتر داستان‌هایم از زندگی آنها الهام گرفته شده، بیشتر وقت‌ها برمی‌خوردم به جنبه‌های نیک و سالم و نیز کودکانه‌ی وجودشان و توی فکر فرومی‌رفتم. نمی‌توانستم این جنبه‌های آشکار در وجود آنها و نیز شادی و سرخوشی‌ام را از دیدن آن حاشا کنم.



از مجموعه داستان: «پرتره‌ی مرد ناتمام»، نشر چشمه، تهران، تابستان ۱۳۸۸
یک دقیقه روی سفیدیِ سردِ دوکی‌شکل

دریچه‌ی دیوارِ بین حمام و توالت نها روزنه‌ای بود که آن‌ها، این سال‌های آخر، به کمکش می‌توانستند حرف بزنند. مهرداد که عادتش بود. زنش هم به بهانه‌ای می‌چپید توی توالت ایرانی تا چند جمله‌ای با هم حرف بزنند. نه این‌که مشکلی با هم داشته باشند که نتوانند حرف بزنند؛ هرگز دعوایی با هم نداشتند، تصمیم‌گیری‌ها هم هر قدر که سخت بود، طی چند دقیقه سکوت یا گاهی با گفتن کلماتی بریده بریده، به نتیجه می‌رسید...



مردی که سرش یخ زده بود

فرزانه آقایی‌پور: تا آمدن بچه‌ها رفت که پیشانی‌بند و روسری را از دست مرد خارج کند، اما منصرف شد. باید بچه‌ها آن‌چه را پیش آمده ببینند. بعد هم چهار نفری بنشینند و صفاتی را ردیف کنند که در این جور مواقع پشت سر از دست رفتگان می‌گویند: «خدابیامرز آزارش به مورچه هم نمی‌رسید. آرام، مهربان، نیکوکار، روشنفکر، طرفدار آزادی، برادری و برابری! خدابیامرز ...» و هیچ هم نگویند که سرش یخ زده بود.



چند تکه از رمان منتشر نشده پسران عشق

قاضی ربیحاوی: صدای نزدیک شدن آژیر ماشین‌های آتش نشانی در هوا پراکنده بود اما هیچ ماشینی نمی‌رسید، فقط صدا بود. ما بالای سردر خانه‌ها را نگاه می‌کردیم و به دنبال نمره‌ی خانه‌ی مهین می‌گشتیم. پیرزنی از خانه‌ای بیرون زد، ترسیده با موهای آشفته و پاهای لخت به ما گفت: «بالاخره برگشتی عباس؟ بالاخره برگشتی.» آمد با آغوش بازش به‌سوی ناجی ولی ناجی ترسیده پس کشید و فرار کرد و من به دنبال او رفتم.



پاره‌ای از رمان «تهران، خیابان انقلاب»
«تهران، خیابان انقلاب»

امیر حسن چهل‌تن: میدان امین‌السلطان؛ یک کوچه تنگ، یک قهوه‌خانه! این نقطه‌ی شوم زندگی فخری بود و از همان نقطه بود که یک فنر ناغافل به وسط معرکه‌ی زندگی پرتابش کرد. آنها میدان امین‌السلطان می‌نشستند، سر کوچه‌شان یک قهوه‌خانه بود، قهوه‌خانه‌ی باصفایی که هم شُر شُرِ آب جوب داشت و هم چهچهه‌ی قناری‌ی قفس، آدم دلش می‌خواست دِلِی،دِلِی آواز بخواند و اگر پا داد عاشق شود.



برف

شکوفه تقی: دوباره در جیبش دنبال کلید گشت. پشت پنجره‌ها شمع‌ها و ستاره‌های برقی روشن شده بودند. یادش نمی‌آمد کجا کیفش را برای آخرین بار در دستش داشته؟ شاید در راه دو ساعته‌ای که پیاده تا خانه آمده بود انداخته بود. فکر کرد به پلیس و بانک باید زنگ بزند. اما باز هم از جایش تکان نخورد. به آسمان که صورتی و برفی بود نگاه کرد، گلویش از بغض سوخت. چقدر دلش می‌خواست یک خدایی، یا یک کسی بود که نگفته دردش را می‌فهمید.



فصل هشتم از رمان «سفر شب و ظهور حضرت»
سفر شب و ظهور حضرت

«سفر شب و ظهور حضرت» نوشته­ی بهمن شعله­ور اولین بار در سال ۱۳۴۵ با نام مثله­شده­ی «سفر شب» منتشر شد. اما بعد از چند ماه نسخه­های آن از بازار کتاب جمع شد و نویسنده­اش از ترس جان، مجبور شد از ایران فرار کند. دکتر بهمن شعله­ور فصل هفتم و هشتم این رمان را که داستان­هایی نسبتاً مستقل اند در اختیار دفتر «خاک» قرار داد. فصل هفتم این اثر ماندگار را چندی پیش در دفتر خاک خواندید. اکنون فصل هشتم این رمان در دفتر «خاک» منتشر می­گردد.