خانه > خاک > بخشی از کتاب > پرنده | |||
پرندهشکوفه تقیباید تصمیم میگرفت. یک لنگه کفشش را پوشیده بود و دیگری در دستش بود. «قفس قفسه حتی از طلا.» صد بار این را به خودش گفته بود اما از ترس پشیمانی هنوز تصمیم نگرفته بود. لنگهی دیگر را پوشید. در همان دو سه ساعت خواب شب، دیده بود یک جفت کفش پوشیده مثل سربازان رومی، از مچ تا زیر زانو بندهای چرمی محکم، دور پایش بسته شده، اما بندهای روی پا از نخ نازک قرقره است و پیشاپیش دررفته و کف کفش لق میخوره.
آفتاب تندی از شکاف دو پرده به چشمش زد. پنجره را باز کرد سر و صدا همراه هرم داغ خیابان به اتاق ریخت. بالاتنهی گرمکنش را در آورد، تا کرد در چمدان گذاشت، زیپش را بست. بازوها و شانهاش را کمی ماساژ و نرمش داد- سه چهار روزی بود که درد میکرد- مثل وقتی که آدم بد میخوابد یا بار زیادی برمیدارد. وقتی بند کفشهای ورزشیاش را محکم میکرد عضلات شانهاش کشیده شد. «این چارروزه یک ماراتن کامل دویدهام. بار هم زیاد کشیدم.» چمدانش را به کنار اتاق کشید. عضلات بازویش کشیده شد. پرده را کنار زد «بیشتر بازوهامه تا شونهام، چه آفتاب داغی برای ساعت شش صبح.» تخت را مرتب کرد، کاغذهای کنفرانس از جمله متن سخنرانیش را دسته کرد تا در سطل آشغال بیندازد. مکث کرد. دستهی کاغذ را با ملایمت به پیشانیش زد و روی میز گذاشت و چند ضربه با انگشت روی آن زد. وقتی درخواست داده بود چقدر دلش شور زده بود که مبادا «او آن کاندیدای خوشبخت نباشد» خندید. کارت کلید را در جیب شلوارش گذاشت، به ساعتش نگاه کرد «یک ساعت برای دویدن و گرفتن تصمیم وقت دارم.» یک لیوان آب خورد. چراغ دستشتویی و اتاق را خاموش کرد، «کاندیدای خوشبخت» باز هم خندید و بیرون آمد و از پلهها سرازیر شد.زن جوان و خوابآلودی که در پذیرش نشسته بود دهندرهاش را با همان لبخند مؤدب هر روزی و یک سؤال پنهان کرد.«تنها؟» «کنفرانس دیروز تمام شد» در صدایش یک نفس راحت کشیدن بود. خودش هم تعجب کرد.از در هتل بیرون دوید. «شمال یا جنوب؟ دلم میخواد کنار آب بدوم، دریاچهه کجا بود؟» شب اول در رستورانی کنار آب سه چهار نفری غذا خورده بودند. بعد پیشنهاد «قفس طلایی» به او شده بود و تأکید بر بسیاری متقاضیان و شتاب در دادن جواب. بعد با ماشین به هتل برگشته بود. «دریاچهه کجاست؟» آن یک راه صاف و دراز بود «مثل سخنرانی ارباب نصیحت» از اول میشد آخرش را دید و در آن نه گم شد نه چیز تازهای پیدا کرد. «دریاچهه کجا بود؟» ده دقیقه دوید. از کسی پرسید. با دست خیابان یانگ را نشان داد. در اولین فرعی پیچید. شنیده بود طولانیترین خیابان دنیاست و دو طرفش دریاچه. تند کرد. اما نمیدانست به طرف شرق میدود یا غرب. «دریاچهه به هتل نزدیک بود، این طرفه یا اون طرف؟» کسی را پیدا نکرد تا بپرسد. به ساعتش نگاه کرد، باز هم تندتر دوید. هنوز نمیدانست به آب نزدیک میشود یا دور. پیادهرو را برای تعمیر بسته بودند. به یک فرعی پیچید، سرش یک میدان کوچک بود با انبوهی گل و یک کافهی بسته. به ساعتش نگاه کرد و به یک فرعی دیگر پیچید. بعد یک سالن ورزشی بود و عکس نمایش قدرت بدنی روی دیوارها. روی زمین باد با انبوه آشغالها فوتبال بازی میکرد. دوید. کمی جلوتر پلههایی آشنا بود. خوشحال بالا رفت، نفسنفس ششها، ذوقذوق مچ پا، یادآوری قفس طلا، او را به بالای پلهی چهلم رساند: همانجا که شب اول پیشنهاد طلایی را با بیمهی درمانی، حقوق بازنشستگی مکفی و زندگی در «چنین شهری» دریافت کرده بود. همهی آن شب خواب دیده بود یک کفترباز با نخی کلفت و پلاستیکی یا طنابی آبی شاهپرهایش را میبندد. از صبح روز بعد کتف و هر دو بازویش درد گرفته بود. «خودم را مریض کنم چون بیمه دارم.» خندهاش گرفت. به ساعتش نگاه کرد. «دریاچهه کجاست؟ نکنه پیدا نکنم.... بوی آب میآد»ناگهان یک دسته مرغ دریایی پر سروصدا از بالای سرش گذشتند. دوید. کمی جلوتر وسعت بیکرانهی آب راه را کوتاه کرد. دستهایش را ذوقزده باز کرد. شانهاش هنوز درد میکرد و در بازوهایش یک گرفتگی ملایم بود. روی کنارهی چوبی آب دوید، شوری عرق پشت لبش را با زبان پاک کرد و صورتش را به وزش آبی یک نسیم خنک سپرد. کلماتی که از چهار روز کنفرانس در سرش مانده را شست و جایش را یک سکوت دریائی پر کرد. هنوز آرامتر در حاشیهی چوبی آب دوید.با صدای زنجیری که باز میشد سرش چرخید. کسی داشت قایقش را که با قفل بزرگی به اسکله بسته بود باز میکرد. هوا خنک شده بود. شعر مثل بارانی لطیف و کوهستانی روی لبهایش ریخت و وزش ملایم باد قطرات خوشحال اشک را از صورتش لیسید. قایق سفید و کوچک بادبانش را بر میافراشت و آمادهی حرکت میشد اما زنجیر و قفل گرد یک تیرک، در اسکله لب آب، میماند.از کنارش دو زن فرانسوی رد شدند با هم حرف میزدند شاید کشتی میگرفتند؟ روشن نبود. شاید سر یک مرد بود شاید پای یک قفس طلا. یک دوندهی جوان سیاهپوست لبخندش پشت زنها جا ماند و یک مرد چینی یا کرهای آن را قاپید.تشنه بود. به طرف رستورانها رفت خواب بودند، قایقهای بسیاری هم. اما خورشید بیدار بود و مشغول آبتنی و یک مرغابی تنها در آغوشش.قایق بادبانی سفید از ساحل فاصله گرفت، از کنار مرغابی گذشت، آب از آبش تکان نخورد. پر از الهام بود و صدای برخورد ملایم امواج نرم آب با کنارهی آن و بوی داغ قهوه که در دست زنی شتابزده، خطی ممتد در ساحل میکشید. به ساعتش نگاه کرد، تندتر دوید. داخل خیابان باریکی شد، شرق و غرب را گم کرده بود. به یک فرعی پیچید و یک فرعی دیگر و یک فرعی دیگر و همه جا انبوهی از گلهای تابستانی. بهدنبال یافتن خیابان یانگ، وارد محلهی زیبایی شد. خانهها بزرگ و بناها تازهساز بودند. ناگهان یک بوی گند عجیب و سروصدای سی چهل تا اردک نر و ماده رشتهی تماشا و تحسینش را برید. به آن طرف حرکت کرد. مردی شصت هفتاد ساله یک بسته نان کپکزده را برای اردکها میپاشید. آفتاب مستقیم به او، اردکها و برکهای که وسط میدانچه بود میتابید و بوی همه چیز را بی ملاحظه در میآورد.مشغول تماشا شد خورشید با همهی داغیش گیر کرده بود میان شتاب قورباغهها. قورباغهها گیر کرده بودند در انبوهی پر پشهی بامبوها، بامبوها پای در لجن و پشهها گیر کرده بودند در کار گزیدن هوا و هوا اسیر آب ندیدگی مردی مقوانشین و مرد، زندانی خیال روزیرسانی اردکها و اردکها در آرزوی سیری شکم بعضیهایشان گیر کرده بودند بین خردههای نانی که از دست پیرمرد میریخت و لای کثیفی شلوار یا پارگی کفشش فرو میرفت و بعضی در جنگ برای قاپیدن خردههای کپکزدهی نان از نوک آنها. دو تا کبوتر چاهی و یک گنجشک هم داشتند با حسرت به این سفرهی گسترده که جایی برای آنها بر سرش نبود نگاه میکردند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|