تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

نگو کثافت بنویس

شهریار مندنی‌پور

... «به من نگویید كثافت بنویس. نگویید پست‌فطرت بنویس برای چی می‌كشتی، تا بنویسم. آن همه که شلاقم زدید چی شد؟ یک کلمه از دهنم توانستید بیرون بکشید؟ اگر خودم نخواسته بودم، اعتراف كه هیچ، محال بود حتا بتوانید ردم را گیر بیاورید. پس به من نگویید كثافت جانی، تا بگویم «تاك‌پرور» را هم به آمارم اضافه كنید. اگر چه خونش روی دستم ریخته نشده، ولی مرگ او هم گردن خودم هست. این وسط مهم هم نیست كه برای این كه من قاتلش بشوم یا خودش، فكر و ارادۀ كداممان قوی‌تر بوده . . . ولی من بوده‌ام كه به او گفته‌ام: جناب تاك‌پرور بفرمایید لب پنجره! ببینید برای شما چه ماه كمیابی توی آسمان آمده ... دور و برمان آن همه قفسۀ كتاب، مثل سنگ قبر، نفس می‌گرفت.

دلم می‌خواست همه‌شان را همراه صاحبشان سرازیر كنم توی خیابان. از قبل، قلبش خبردار شده بود. روز پیش، تعجب نكرده بود وقتی شوخی جدی گفته بودم: آقای تاك‌پرور مدتی است از این شاگرد مخلصتان پرهیز می‌كنید! كی دعوت می‌كنید خدمت برسم! ... من هم حیرت نكردم وقتی گفت: شما كه مطمئنید به اجازۀ من نیاز ندارید. همین فردا شب هم سعد است گویا ... به خاطر همین كله‌شقی‌هایش بود كه آن سر طناب را گره زدم به پایۀ میزش كه سنگر فكرهایش بود ... ولی دیگر توی صدایش نبود كیفِ به قول خودش یك گفتگوی تیزهوشانه؛ كه انگشتش را فشار دهد وسط دو ابرویم، بگوید: باید بترسم، ولی خوشم می‌آید این همه جنون فهمیدن و پیچیدگی كه داری ... به همان دعوت اولم هم كه آمد كنار پنجره، انگار قبول كرده بود توی شطرنجمان مغزش كم آورده.

گفتم: استاد! این طبقۀ هفتم، یك طبقه‌ای رمزی هست، پس هر چیزی كه از این پنجره آویزان بشود، مثل یك اسطوره نظرها را جلب می‌كند. اصلاً مثل میخ می‌نشیند توی چشم‌ آن جماعتی كه می‌گویید دیدن و فهمیدن را تعطیل كرده‌اند ... بعد او گفت: وقتی حرفی گفته می‌شود، در این دنیا نیروی مرموزی هست كه آن را واقعی می‌كند ... حرف خیلی عجیبی بود كه گفت. منتها آن موقع، مغزم، توی حالتی بود كه كنایه یا پیشگویی را متوجه نمی‌شد. من قبل از دست به كار شدن هر كدام از نقشه‌هایم، حرف‌هایی كه می‌خواهم به طرف بزنم، كارهایی را كه باید انجام بشود، می‌نویسم.

بارها بارها بازنویسی‌شان می‌كنم، آن قدر كه وقتی عمل ماجرا را شروع می‌كنم، همه چیز برایم مثل تعبیر یك خوابی كه یك عمر دیده‌ام پیش می‌‌رود. بعد همین طور كه می‌بینم جمله‌هایم خودشان را به واقعیت تحمیل می‌كنند، با یك كیف نایابی، كم‌كم به یك حالت خلسۀ نابی می‌رسم. «حشاشین » قلعۀ « الموت » شنیده‌اید؟ من، منتها خودم، الموتِ خودم، خودم مرید، خودم مراد، حشیشم هم هستم، با افتخار و غرور این كه ببینم گفتارها و كردارها مطابق نقشه‌هایم خیال تكرار می‌شوند ... من نوشته بودم حلقۀ طناب را می‌دهم دستش خودش بیندازد گردنش، و حلقۀ طناب را دادم دستش. به خاطر شأن و مقام تاك‌پرور نقشه‌ام را هوشمندانه‌تر طراحی كرده بودم.

پس یك نشئگی سنگین غمگینی هم گرفته بودم. خیلی ... چنان كه وقتی كارم تمام شد و بیرون آمدم، چشم‌هایم انگار تمام روز گریه كرده باشم محو می‌دیدند. برای همین هم اول شبح آن طرف خیابان را نشناختم. به نظرم آمد كه سر بالا كرده و دارد طبقۀ هفتم را نگاه می‌كند. پیش خودم گفتم: لعنت به این شانس! یك شاهد! لابد مرا هم دیده كه بیرون آمده‌ام. پس باید این مگس مزاحم را لهش كنم. نزدیك كه رفتم، درجا خشكم زد. «عالیا» بود. ماتش برده بود به جنازۀ آویزان از پنجره ... »


شهریار مندنی‌پور

ـ به من نگویید كثافت حیوان بنویس! اگر اجازه ندهید طبق روش خودم بنویسم و بگویم، می‌كشانمتان توی كویری كه كنار فكرهایم دارم. آن‌جا از حرص سراب‌ها دیوانه می‌شوید ... افرادتان را فرستادید عالیا را پیدا بكنند؟ من كه توی چنگتان هستم، وظیفۀ وجدانی‌تان را بگذارید نجات جان او. گناه دارد آن قشنگی‌های مثل لعبت، توی یك اتاقی آن قدر بماند كه باد كند تعفن بزند، بعد مردم خبر بدهند ... من عالیای عزیزم را از رازهایم كاملا بی‌خبرش گذاشته بودم.

سرِخود تعقیبم كرده بود تا خانۀ تاك‌پرور. پس یعنی خودش داوطلب شد. برای همین هم مرگی برایش كمین گذاشته‌ام كه احتیاجی به بود و نبود من ندارد. از دست همه‌مان خارج است ... اگر به قدرت و هوشتان می‌نازید، پس پیدایش كنید! وگرنه شما هم در كشتن آن نازنین با خودم شریك كرده‌ام ... اجازه دارم قه‌قه بزنم؟

« لطفا كنجكاوی‌تان را كه مثل شهوت پسرك‌های چهارده ساله ‌است، آرام كنید. به هیچ وجه این سه كلمه برای چی می‌كشتی را ازم نپرسید. ساده‌لوحی این سوالتان نشان می‌دهد كه پیچیدگی قتل را درك نكرده‌اید. لامصب‌ها! همه این‌هایی را كه دارم می‌نویسم ، تلاشم برای گفتن پیچیدگی جواب همین سوال است ...»

... «بترسید از اشیاء اطرافتان. همه‌شان وسوسۀ قتل را به ما تلقین می‌كنند. یك مداد بی‌آزار به ذهن صاحبش تداعی می‌كند كه بتراشدش. بعد زنگ خانه هول هول به صدا در‌می‌آید. و بعد آن مرد بی‌خبر را، با همدستی لبه برگشته قالی به زمین می‌زنند تا مداد از نرمای زیر چانه فرو رود به تن رنجور این معلمی كه یك كلیه‌اش را برای شهریه دانشگاه پسرش فروخته است ...»

« ... دقیقاً این پنجمین دفعه‌ای است كه پرسیده‌اید و من هم دارم می‌نویسم كه نشانی خانۀ جدید عالیا را نمی‌دانم. ولی مطمئنم لحظه‌ای كه دارد آخرین نفس‌ها را می‌كشد، حس خواهم كرد، چون حتماً به من فكر می‌كند. البته تا وقتی كه مرا زنده می‌گذارید. كاش مرا به این ابتذال نكشانید كه ببریدم جلو چشم مردم، كه با بلندگو برایشان بخوانید چه فجایعی مرتكب شده‌ام، كه حتا نگذارید بیایند جلو یك تف بیندازند بهم، كه آخرش خوب كه سر پا خسته‌ام كردید، با جرثقیل بكشیدم بالا، و جماعت هلهله كنند ... لااقل وقتی مردم را خوب جوش آوردید مرا بدهید دستشان ... این طور قشنگ‌تر است .. . می‌فهمید؟ معنا دارد...»

«. . . مدام دارید با این سوال‌ها نظم نوشتنم را به هم می‌زنید. آن زن‌ها ارزشش را نداشتند كه برایشان تخیل و هوش خرج كنم. آن‌ها را از دنیا پاك كردم، دنیا را از آن‌ها. پشیمان نیستم كه كشتمشان. پشیمانم كه چرا وقتم را حرامشان كردم ... چهار نفر بنویسید به حسابم. باز هم باید بنویسم؟ ... زن‌های خیابانی به مردی كه خوش‌لباسی و تمیزی آقا دكترها را و زبان خلافكارها را داشته باشد، زود اعتماد می‌كنند.

برای این‌ها، از سم‌های معمولی كه كثافت‌‌‌كاری استفراغ دارند خوشم نمی‌آمد، كارد و خونریزی‌اش را هم خوش نداشتم. تمیزترین روش همان یك كیسه پلاستیكی روی سرشان بود وقتی نمی-توانستند دست و پایشان را حركت بدهند ... با آن همه راهنمایی‌ كه نوشتم برایتان، شرط می‌بندم هنوز نتوانسته-اید حدس بزنید كجا راحت و سبك خوابیده‌اند؟ ... آخر مگر چند جا هست كه آب خوردن این شهر پشتش جمع می‌شود؟»

«به غیر از ناسزا، ببینید می‌توانید بین این همه كلمه، یك صفتی برای من پیدا بكنید؟ افتخارم این است كه نمی-توانید. ندارید. برای كسی كه از حقارت یك فاحشه‌ خلاص‌كن، حالا رسیده و ایستاده بالای سر همۀ فكرها و تخیل‌ها، كلمه ندارید. من خود ساخته‌ام. دستورالعمل برای خودم نوشتم كه باید خودم را مثل هیچ كس بسازم، و ساختم ... همین من بودم كه سفت و سخت جلو تاك‌پرور درآمدم، بهش گفتم ببین جناب! من یك آسمان‌جلی هستم كه یا از عذاب وجدان مسخره خودم را می‌كشم، یا وسط آتش‌زدن یك جایی گیر می‌افتم ترتیباتم داده می‌شود. ولی مایه‌اش را دارم كه یك مالی بشوم. كمكم كن ارتقا پیدا بكنم!

من پنجاه و سه بار زده‌ام بالا، قلۀ «دماوند»، این بدنم را خوشکل و قوی بارش بیاورم. زیر یخ بركه‌ها آن قدر نفس و اراده‌ام را نگه داشته‌ام كه سرخی‌های مخفی آب را دیده‌ام. قیافه‌ام فقط خداداده بوده ... وگرنه حتا رفتم جنگ، صاف رفتم توی دل جنگ، كه زندگی و كشتن یاد بگیرم. به نظرم، مردی كه شب، تفنگ بغلش یا زیر سرش، نخوابیده باشد یك چیزی از مردی كم دارد ... برای دانایی‌ام، هزاران صفحه خواندم. عمداً، بارها رفتم اداهای بچه‌خوشكل‌ فیلم‌ها را نگاه كردم. این‌ها كله-پوكند، منتها خوش‌اطوار هستند. این طور‌ها خودم را چنان ساختم كه هر زنی را می‌توانستم عاشق خودم بكنم. عالیا كم زنی نیست. چشمش را نمی‌گیرند كوتول‌هایی كه جلو مرگ مفشان در می‌آید ...»

«آقای «ایلامیان» اگر تن داده بود به بازی من، حالا هم خودش زنده بود و هم بعضی‌های دیگر. به او پیشنهاد دادم من بشوم هم متهم هم دادستان، او هم قاضی. می‌خندید كه لابد بعد هم خودت حكم را اجرا كنی. آن بیچاره نمی‌دانست این كسی كه روبرویش نشسته دارد چای زعفرانی‌اش را می‌خورد همان قاتل مرموزی هست كه روزنامه‌های آشغال‌كله‌ای اسمش را گذاشته‌اند «شبح افعی» ... آی یای یای یای! ابتذال! ابتذال مقدس!: شبح افعی دیروز یك قربانی دیگر گرفت. خبرنگار حوادث ما از بیمارستان «شفابخشان» گزارش می‌دهد كه قربانی این بار زنی بوده است كه با چهل درصد سوختگی در بیمارستان بستری بوده.

ما مفتخریم كه در ادامۀ رسالت خبررسانی خود، خبر خودسوزی این زن را در سه شمارۀ پیش به چاپ رسانده‌ایم. به گزارش خبرنگار اختصاصی ما، كسانی كه ظن قتل را به شوهر متعصب وی می‌برند باید بدانند كه این مرد، در آن زمان در بازداشت به سر می‌برده است. قاتل نصف شب، احتمالاً در جامۀ پرافتخار پزشكی به اتاق این زن وارد شده و باكمال سنگدلی، با تزریق مرفین و مواد دیگر، كه آثار آن را به اضافۀ اثر انگشت خود برجا گذاشته ، مقتول را به قتل رسانده. پرونده در دست تحقیقات گسترده می‌باشد ... »

«... وقتی گفته‌ام سرخود آمده بود، قبول كنید كه راست می‌‌گويم. لعنت به او! اين توي طرح نقشه‌‌ام نبود. آخر برای چی آمده بود خيره شده بود به طبقۀ هفتم؟ كه اشك بيايد توی آن چشم‌های معصومش؟ ... تاك‌پرور هم وقتی از پنجره نگاه كرد، كه دوتا ماه چهارده توی چشم‌هایش ‌درخشیدند، چشم‌هایش اشك داشتند. یادداشت كرده بودم كه بهش بگویم: استاد! لابد می‌فهمید كه از روی قدرشناسی شیوه‌ای را انتخاب كرده‌ام كه ادامة اعتراض‌های شما باشد، مثل یك خار برود توی چشم ریاكارها. حالیش كردم كه از سنگینی‌ تنش، گردنش يكدفعه‌اي مي‌شكند و درد نمي‌كشد . . . يكدفعه دست كرد توي جيبش، انگار تازه متوجة كاغذ توي جيبش شده باشد.

به نظرم آخرين كنايه‌اش بود به من، بلكه هم داشت مسخره‌ام میكرد؟ نوشتة كاغذ را، با آرامش مرورش كرد. يكي از آن برگه فيش‌هايش بود. او هر وقت نكته‌اي میخواند يا میفهميد، روي برگه‌اي يادداشتش میكرد. مثل گذشته‌ها داد دستم تا بخوانم و آن را توي برگه‌دان بگذارم. خانه‌اش را كه مي‌گرديد توي كشو زيست‌شناسي پيدايش مي‌كنيد. جيرجيركي هست كه روي تنة درخت، از تخم كه درمیآيد، تا مي‌افتد روي زمين، يكراست میرود زير خاك. سيزده سال زير خاك منتظر میماند؛ كه تازه مثل بقية حشرات بشود شفيره. بعدش از پيله دربيايد، جفت‌گيری را شروع كند . . .»

«من متنفر بودم از وحشت لوسی كه روزنامه‌ها از من توی دل مردم انداخته بودند. قاتلي جنون‌زده اما نابغه. . . آ‌م‌ها شك و ترسشان از همديگر بيشتر شده بود. حتا بچه‌ها كه از پچ پچ بزرگترها چيزهايي دستشان آمده بود. ديده بوديد كه كم شده بودند آدم‌های تنهايي؟ هركسی، ترس توی جانش، چشم چشم می‌گرداند كه كدام گوشه و كناری كمينش باشد آن قاتلی كه روزنامه‌ها مرموزترش كرده بودند. برای آدم‌های معمولی ترس همه جا هست:

توی خانه‌شان يك طبقه زير پای زن و بچه‌شان، توی اتاق بيمارستان، تونل وحشت شهر بازی، توی اتاق پرو مغازه‌ها... و جاهايی كه تخيل مردم، قویتر از هر قاتلی، حتا من، حدس می‌زند. من می‌فهميدم همان كه ظاهراً قاعده‌ای هم براي انتخاب مقتول‌ها در كار نبود، وهم جماعت را بيشتر ‌كرده بود. ولی چه كمكی از دستم برمی‌آمد؟ هركسی با خواندن زندگی كشته‌ها، با به كار انداختن هوش و حافظه‌اش می‌توانست حدس بزند توی نوبت هست يا نيست ...»

«نه، هيچ كينه‌ای به تاك‌پرور يا «سرشت» نداشتم. گفته‌ام كه مستقيم و سرضرب نمی‌شود گفتش. قابل درك نيست. بالاخره در آخر نوشته‌ام خودتان خواهيد فهميد. اصلاً خيلی از جماعت بيكاره نويسنده می‌نويسند بلكه بتوانند پاسخ همان قتل اول را كه خودش يك سؤال بوده بنويسند، و نمی‌توانند. وگرنه چه توفيری دارد كه «سرشت» را تكه تكه كرده باشم، يا با يك آمپول هوا ـ همين هوای بی‌آزار ـ كارش را ساخته باشم. اين‌ خرده‌ريزها، تنقلات كله‌های پوكی است كه جرأت ندارند نزديك اصل‌ها بشوند. مخ تعطيل، چشم‌هايشان چهار تا، نگاه می‌كنند و دهنشان می‌جنبد: با چس‌فيل، يا با سؤال‌های دم دستی ... بگذاريد با همين خط و ربط خودم بروم جلو.

اين همه شب‌هايی كه (با تلقين خود من) دستور می‌دهيد اين كثافت را بيندازند توی انفرادی سرد و تاريك، من آنجا، زانو بغل، رو به ديوار می‌چپم توی سه كنج، بلكه گرمای نفسم كمتر پخش و پلا بشود، بعد ، پيش خودم جمله‌‌هايم را مي‌سازم. اَت تا سپيدۀ صبح فكر می‌كنم كه اعتراف‌های فردا را چطوری، با چه ترتيباتی بنويسم. توی كله‌ام می‌گردم تا كلمه‌های اصل و نسب‌داری را كه از تاك‌پرور ياد گرفته‌ام، جمله‌های بی‌ريا را سر هم بكنم.

معلوم است كه برای اين مرگ‌ها، يك رسالت خيلي مهمی هست. خيلی دانايي و خوشبختی پرپر شده‌اند. حتا از سهم خودم، همه جور امكان كام‌گرفتن از اين دنيا و قشنگی‌هايش كه داشتم ... من نمی‌خواهم مثل اين قاتل‌هايی كه همه جای دنيا ريخت و پاشند، قضاوت بشوم. من يك جور وظيفه‌ای داشته‌ام كه ديگران بايد بفهمند.

انقلاب خيلی‌ از آدم‌ها را تكان داد، من را هم عوض كرد، منتها توی خط تك خودم. من خودم نقشۀ گير افتادنم را اجرا كردم تا دقيق و با مسئوليت ازم سؤال بشود، جواب بنويسم و متنم يك جای امنی ثبت بشود. اگر بفهمم كسی كارهايم را می‌فهمد با دل خوش می‌روم پای دار. از اين مهم‌تر، اميدم هست كه با الهام از من، كسانی پيدا می‌شوند كه كارم را ادامه بدهند ... پس، حالا، من، با اين همه غرورم، از اين بالا بلندی كه دارم نگاهتان می‌كنم، ازتان، بهتان التماس می‌كنم كه سعی كنید بفهميد چرا و برای چی بايد بيشتر از اين‌ها می‌كشتم.»

«اين طور كه برايم سؤال بالای صفحه نوشته می‌شود، يادم می‌افتد به سرمشق‌‌‌ و موضوع انشای مدرسه. شما، برعكس بايد هر چی كه معصوميت بچه‌ها را به نظر می‌آورد از من دور كنيد. معصوميت بچه‌ها مرا آلوده مي‌كند ... همين طورها‌ هم سرشت عصبانی‌ام می‌كرد. وقتی لب‌هايش را دوختم بنا كرد نگاه‌های تملقی، ناله‌های التماس ... بی‌سليقگي و خنگی را متوجه‌ايد؟ . . . خب برای گير دادن يك كله‌، توی يك نجاری خانگی وسيله مناسب دست می‌دهد حتماً. مثلا يك گيره، كه وسطش كلۀ طرف تكان نخورد، سوزن صورتش را زخم و زيل نكند. تا آنجا كه از دستم برمی‌آمد، با مهربانی خون‌روشِ لب‌هايش را بند آوردم.

اميد داشتم وقتي نتواند حرف بزند، لااقل فكرش را به كار بيندازد كه براي چی. اولين و آخرين باری بود كه از طولانی شدن كار دلهره داشتم. احتمال داشت زن و بچه‌هاش شك بيفتند. يك موقعی كه چوب زير دستگاه نبود، شنيدم دوقلوهايش دارند شعر « بنی آدم اعضای يكديگرند ... » كتاب مدرسه‌شان را حفظ می‌كنند. همان موقع يادم آمد به تاك‌پرور كه مجنون، توي پياده‌رو دست‌هايش را بالا تكان تكان می‌داد، هوار می‌كشيد. بلكه شما هم در گشت‌هايتان ديده باشيدش. توي راستۀ كتابفروشی‌ها، جلو دانشگاه، كه يخه می‌گرفت كه آهای! خوشبوكننده هم كه بزنيد، نفسی كه خناسی كرده باشد بوی گندش نمي‌رود ... »

«... همه‌شان پهلو عالياست. طرح‌ها، نقشه‌ها، متن كيفرخواست، هدف بعدی‌ام. نقشه، مكان قتل، كجاها كه بايد بايستم، از كدام مسير نزديك طرف بشوم، يا كدام سمت بكشانمش. صحنه به صحنه همه را كشيده‌ام. حرف‌هايی كه بايد بگويم را جمله به جمله نوشته‌ام ... عاليا جرئت ندارد بخواندشان ... »

«پس قبول كنيد كه جزييات را از خودم درنمی‌آورم. من می‌توانم به نويسنده‌های پرمدعای خنگ‌ نشان بدهم كه هوش تخيل يعنی چی. با هم كه جلو برویم، بهتر كه بشناسیدم، وحشتتان از این منی ـ كه توی دلتان بهش می-گویید حیوان خونخوار ـ بیشتر می‌شود. استاد تاك‌پرور می‌گفت من حافظۀ دیو دارم. دارم. می‌گفت بدبخت تو این طوركه هیچی یادت نمی‌رود آخرش از رنج دیوانه می‌شوی ... من تلاشم را كردم كه بشوم. نشدم. دیوانه‌ها از فضیلت و زرنگیشان ـ تا كه رنج نكشند ـ دیوانه می‌شوند.»

« به من نگویید ننه جنده بنویس. بیایید بخوانید: من این دستورها و فحاشی‌ها را پیش‌بینی كرده‌ام، نوشته‌ام ...حالا مكرراً می‌نویسم «عالیا» را در ماجرا دخیل نكنید. او معصوم‌تر از این‌هاست. او حتا یك بار كه بدون روسری رفته بود میوه‌فروشی خرید، حالیش نبود چرا دستگیر شده. من این نقطه ضعفم را برایتان لو داده‌ام كه قبول كنید نمی‌خواهم ناگفته‌ای بگذارم ... »

ـ ... می‌فهمم این چند شب چرا بیشتر حرفمان شده عالیا! ... بیشتر نبردمش خانه تاك‌پرور چون نمی‌خواستم عالیا هم شیفته‌اش بشود. آدم‌ها یا عاشق تاك‌پرور می‌شدند یا ازش متنفر ... لازم نیست پرونده را این طوری ورق بزنید كه گوشة عكسش را ببینم. داغ دلم همیشه تازه است. عالیا را تمام وقت می‌بینم. آن لب‌های نازكش را كه اگر توی صورت‌های دیگر زشت است، توی صورت او، چین‌هایش موقع حرف زدنش، دیوانه كننده است ... دیگر چه پنهان كردنی دارم جلو شما!؟ از توی عكس هم مطمئنم وسوسۀ لب‌های قیطانی‌اش، شما را هم زخم زده است ... من می‌توانستم با او یك زندگی آرامی را انتخاب كنم كه آن وجودی كه مثل هیكلش پر و پیمان هست همیشه دم دستم باشد، عشق دنیا را برسم.

او از خوشكلی‌های پخش و پلا ندارد. آن دارد. قدم به قدم، با آن ساق‌های به قاعده كلفتش روی مچ‌های ترد باریكش كه راه می‌رود، مدام دلهره می‌اندازد به دل كه الان پایش می‌لخشد، باید بغلش گرفت كه نیفتد ... خیلی دلم می‌خواست قدم به قدم باهاش ببرمش دنیا را نشانش بدهم، كه همۀ چیزها را، از نگاه آن چشم‌های ریز بچه‌مانده‌اش برایم بگوید... من این‌ها را فدای این وظیفه‌ام كرده‌ام. از همین است كه شاكی هستم كه برای چی با من مثل جانی‌های آشغال كله رفتار می‌‌كنيد؟ اصلا چی داريد؟ چی می‌خواهيد به اين من بگوييد؟ من...

«توی آن شهرستان، انگار زنها یك قرار مداری بین خودشان گذاشته باشند، بیشتر از همه جا، دست به آتش می‌برند. شاید ایلامیان هم می‌توانست مثل بقیه با این قضیه كنار بیاید، به شرطی كه آن چشم‌ها بهش خیره نشده بودند. از آن چشم‌های زنانه‌ای بوده كه ازشان یك نگاه مرموز تیزی مرد را هدف می‌گیرد: پستی‌ها، بی‌عرضگی‌ مرد و بی‌خبری‌اش از دل و تن زن را. مواخذه می‌كند كه ای بیچاره! خیلی نفهمی كه همه‌اش دوتا لنگ تسلیم می‌خواهی و دوتا دست كاری ... ایلامیان، نشسته پشت میز قضاوت، از روی پرونده سر بالا كرده و چشم تو چشم شده با آن زن. نگفته، ولی می‌فهمم كه آن چشم‌ها بهش گفته‌اند: ببینم! ؟

تو هم مثل بقیۀ مردها، مثل همین شوهر حشرزدۀ بدبینم هستی كه توی فكرش هرروز مرا با یكی می‌بیند، و شكنجه‌ام می‌دهد ... و آن چشم‌ها، ایلامیان می‌گفت بهش می‌گفته‌اند دیگر به تخم پسركم، هر حكمی می‌خواهی بنویس. و دیده كه چادر زن نورانی شده و بعد مثل یك پرده، سرخی‌ها آمده‌اند بین او و زن. سرخی كه نه. آتش توی خیال ما سرخ است. ولی رنگ مخصوص خودش را دارد ... بوی گوشت و موی سوخته زیر دماغ ایلامیان زده كه تازه متوجه شده دارد چی می‌شود. چادر نایلونی زن كه سوخته و چسبیده به تنش، ظرف آهنی بنزین پیدا شده توی دستش. زن بدون جیغ، همان طور سرپا ایستاده بوده. چشم از ایلامیان برنمی‌داشته. اطرافیان بی‌عرضه را هم خودتان می‌توانید مجسم كنید كه بدبخت‌ها اول كار می‌ترسند و عقب هم می‌كشند.

ایلامیان می‌گفت اگر برایم حرف درنمی‌آوردند، فریاد كه می‌كشیدم، می‌خواستم بدوم و زن را بغل بگیرم و با تن خودم خاموش كنم آتشش را. می‌گفت: می‌بینی! توی آن معركة سوختن و انزجار هم فكرم كار می‌كرد كه چه كاری درست است چه كاری غلط است ... آن زن، با چشم‌هایش همین را می‌خواسته از او . كه بیا! اگر تو یكی مردی بیا بغلم بكش خاموش بشوم ...»

« . . . نه؛ زیاد احتیاج به فكر كردن نداشتم. توی چیزها و هر وسیله‌ای مرگ كه هست، الهامش هم هست. كافی است خودمان را تسلیم وسوسه‌شان بكنیم، خودشان راهنمایی‌مان می‌كنند ... به پیامِ گچ كه یكدفعه سفت می-شود، یا پیغام چسب‌‌مایع اعلا كه هم بخارش گیج می‌كند، هم راه نفس را می‌بندد فكر بكنید...!

ـ ... هه! به جای گنج عالیا رسیدید به میوه‌فروشی؟ گفتم كه به من نگویید كثافت، تا بازی‌تان ندهم. عالیا عاشق رنگ‌ عوض كردن میوه‌های فصل‌ها هست. از هر میوه‌ای یكی دوتا بیشتر نمی‌خرد كه فردا هم برود بخرد . . . تقصیر خودتان بود كه باور نكردید نمی‌دانم. حالا قلم كاغذ بدهید، شاید توی این محله‌هایی كه می‌نویسم خانه گرفته باشد. این‌جاها را دوست داشت ... اول از میوه‌فروشی محل پرس و جویش كنید، بعد از بنگاه‌های معاملات و بقالی ... خودتان كه بهتر واردید.

من او را توی خواب توی یك كیوسك تلفن دیده‌ام كه كنارش یك سرو خمره‌ای هست. تو را به هركی دوست دارید، حرفم را باور كنید. توی خیابان‌ها همچه جایی را پیدا كنید. یقین، خانه‌اش همان نزدیكی است. مأمورها را بیشتر كنید. من فقط به این علت می‌‌خواهم پیدا بشود كه دوست ندارم توی مرگ عالیا با من شریك باشید.

ـ ... ممنون! حالا كه برایتان این قدری احترام پیدا كرده‌ام كه رو به دیوار نمی‌نشانیدم، شاید اجازه بدهید به چشمتان خیره هم بشوم ... ایلامیان به من می‌گفت عجب چشم‌هایی داری مرد. یك وقت‌هایی انگار غصه‌های نگوی عالم توی آن‌ها می‌سوزند، یك وقت‌هایی ... بقیه‌اش را نمی‌گفت. معلوم است چی می‌خواست بگوید و جرئت نمی‌كرد.

«به من نگویید بی‌شرف بنویس. دارم می‌نویسم ... برای ادامۀ بازی كنایه و تمسخری كه تاك‌پرور شروع كرده بود، خیلی جدی رفتم برگه را توی فیش‌دان جا دادم. بعد ازش پرسیدم. گفتم آقای تاك‌پرور! كار را، وقتی نتیجه‌اش یكی هست، توفیری دارد كه خود آدم انجام بدهد یا یكی دیگر به زور مجبورش بكند؟ گفت شاید همان كسی هم كه به زور مجبور می‌كند، خودش مجبور شده باشد ... آن پوزخند ملعونش! انگار یك زهرخندی بود به نقشه‌هایی كه توی كلۀ آدم خوانده. مطمئنم بعضی‌ها كه باد خوردن جنازۀ آویزانش را دیده‌اند، با آن اشك‌ دمِ دستی مرسوم، ته دل راضی بوده‌اند كه خودش یقه‌گیر شده دیگر نمی‌تواند یقه‌شان را بگیرد؛ داد بزند سرشان كه: لامصب‌ها دارید همدیگر را مثل گرگ پاره می‌كنید ... »

ـ به نظرتان، لب‌هایم اگر تاول بزنند، موقع حرف زدن چقدر زجر می‌كشم؟ .. . خیلی؟ پس بنویسم كه فردا لب-هایم تاول بزنند ... من ... دیگر خسته‌ام ... دارد صبح می‌شود آقایان. حالا مگر وقت خواب خفاش‌ها و افعی‌ها نیست؟

ـ به من نگویید پست‌فطرت از این یا آن بنویس. سمت حرف خودم، با همین روش خودم، اگر مثل اعتراف‌های معمول نیست، ولی اطلاعات ناب‌تری گیرتان می‌آید ... قبول ‌كنید احتیاجی نیست به این كلك‌های مستعمل بازجویی. صد بار هم سوال غافلگیركننده بزنید وسط حرف‌هایم، جواب‌هایم یكی هستند. آخر اگر می‌شد این حافظۀ ملعون نحسم را خفه كرد یا به اشتباه انداختش كه خودم پیشترها جر واجرش كرده بودم.

ـ ... هه! این نقشه‌ای كه می‌گویید خیلی كم‌هوش است. اگر من یك چنین مرگی برای عالیایم كمین گذاشته باشم، بدترین توهین‌ها را به عشقم كرده‌ام. نقشه‌ مرگ عالیا را، همان‌طور که رسالتم را، حالا نمی‌گویم. هر بلایی دلتان می‌خواهد سرم بیاورید. فكر نكنم از مجازاتی كه خودم به خودم می‌دهم بدتر باشد.

«مورد آقای «ایلامیان» از همه فقره‌ها آسان‌تر بود. یك ذره هم شك نداشتم. درست مثل همان زنی كه توی بیمارستان راهی‌اش كردم. به نظرم توی این دنیای ما، زن‌ یعنی قدرت زیبا كردن رنج: رنج لوندی، رنج بی-وفایی یا پاك بودن، رنج زنده كردن مرد با عشق، رنج قشنگ بودن ... آن زن جزغاله شده، حرف زدن كه هیچ ، حتا اگر توی آن چه از صورتش باقی مانده بود، یک ذره خنده یا حس دیگری می‌آمد، از درد، دادش می-رسید آسمان. سِرم‌هایش را بیرون كشیدم، بجز یكی. زانو زدم كنار تختش، دم گوشش كه فقط یك سوراخ بدشكل بود برایش زمزمه كردم. بهش گفتم ببین بانو! توی این دنیا، بالأخره یكی هم پیدا شد كه از تو استفاده نمی-خواهد. منم. نمی¬دانم معنی حرف‌هایم را ‌فهمید یا لااقل حس ‌كرد؟ گفتم این دكترهای حتا یك مسكن حسابی به تو نداده‌اند. من برایت آورده‌ام. قوی و مكیف. خوشا به حالت.»

«عالیا زنجموره می‌كشید: برو! دیگر خانه‌ام برو نیا! تو دست‌هایت گوشت می‌خواهند، دارند می‌سوزند، برو! تو عرقت سینه‌ام را مثل اسید داغ می‌سوزاند ... و عرقم تا بن موهای سینه‌ام را می‌سوزاند ... همۀ كمرم غلیظ... التماس می‌كردم: عالیا! طالب نباش این طوری از طلبت بسوزم ...»

«تاک‌پرور می‌گفت: نمك‌ به حرام‌ها وقتی دست و پا می‌زنند كه آن كسی راكه بهش مدیونند حذف بكنند، یاد همه می‌اندازند كه چه دنیای پفیوزی ساخته‌ایم ... من از این جور كفتارها نبودم. من، خیلی حساب شده رفتم سراغ تاك‌پرور. نمی‌خواستم در حقارت فاحشه‌كشی بپوسم. نمی‌خواستم در ردیف آدم‌هایی كه بعد از انقلاب بهشان الهام شده مسئول نظافت اجتماع هستند بمانم. دست تاك‌پرور را محكم گرفتم كه ازم فرار نكند. گفتم می‌خواهم بدانم چی باید بدانم. می‌خواهم بدانم فلسفه‌ها و زِرهایی كه گفته شده، برایم بگو كثافت‌كاری حاكم‌ها و بلاهت خوش‌باورها را بدانم.

چنان انگشت‌هایش را فشار می‌آوردم كه له بشوند. به كتاب‌هایش نگاه كرد. بهش توپیدم: نه، فرصت ندارم. من از دهن شما جویده‌ و گل‌چینش را می‌خواهم ... می‌خواستم بدانم چه قرار و مداری هست كه بعضی‌ها سهمشان كیف و نفهمی است، بعضی‌ها حقشان رنج و سرگردانی می‌شود. این همه دروغ و ظلم، این همه عاشقی، هجرِ احتلامی، شهوت ریخته شده تو سوراخ فاضلاب كجا می‌روند؟... خیلی صبور، نمی‌توانید بفهمید چقدر خفت داشت برایم مثل شاگرد مدرسه‌ای، خیلی صبور بنشینم پای درس‌هایش. ولی در آن چشم‌های تیز نحسش وقتی می‌دیدم كه فكرم را خوانده، كه وحشت برش می‌داشت، كیف می‌كردم. او را هم داشتم می-نوشتم. از پشت میزش راه می‌افتاد، بلند بلند از بزرگانِ زبان‌باز، شاعرهای خایه‌مال، و فكرهای اعلا نطق می‌كرد. دست‌هایش مثل بال لك‌لكِ دم پرواز، بال بال اطرافش، هوای خانه‌اش دمه می‌گرفت ...»

ـ می‌شود یك دستمال بهم بدهید؟ انگاری تاول‌های لبهایم راتركانده‌ام؟ ...

ـ به حساب من فردا باید جمعه باشد. طرف‌های غروب چند نفر را بفرستید لابی هتل «آزادی». آن‌جا یك پیانیستی هست كه «الهه ناز» را خیلی قشنگ و غمگین می‌زند. عالیا گاهی می‌رود آن‌جا شنیدن. این تصنیف را من برایش زمزمه می‌كردم. بیایید با هم دعا كنیم كه دلش هوای این تصنیف بكند. آخرهای تصنیف، چشم‌هایش را می‌بندد. شاید یك قطره‌ای هم ازشان بیرون بزند. همین موقع وقتش هست كه یكی‌تان نزدیكش بشود. سفارش كنید دست‌هایش را زود بگیرند.

«ماه آخر درس گرفتنم، تاك‌پرور دیگر به ناله افتاده بود. می‌گفت نمی‌خواهم یادت بدهم كه این طور سیاه دنیا را محكوم بكنی. داد می‌كشید: نباید یادت بدهم كه این همه توحش از لابلای دنیا بكشی بیرون، بیاوری جلو چشم‌ها... می‌گفتم خودتان چی كه این همه به مردم بیچاره گیر می‌دهید. این‌ مردم، توی این اوضاع بعد از جنگ، باید سه جا كار كنند بلكه یك بخور و نمیری گیر بیاورند، ولی شما محاكمه‌شان می‌كنید كه حافظۀ تاریخی ندارند، و چه و چه ... می‌گفت من چون دوستشان دارم حق دارم، ولی تو ... تاك‌پرور سه سال مغز مرا مثل یك ظرف رسی ورز داد ... ولی این شب‌های انفرادی، به شك افتاده‌ام كه نكند خود او مثل یك فاخته، تخم كشتنش را توی كله‌ام گذاشته و حالا رفته. خیلی موذی ...»

ـ پانزده سالم بود. طرف را كه با جرثقیل بالا كشیدند برایم مهم نبود قاچاقچی هست یا به چند تا زن تجاوز كرده. دلم می‌خواست بدانم كه وقتی سنگینی بدن می‌افتد به خفت طناب، تقۀ شكستن گردن را خود طرف می‌شنود؟ ... نشد. به من توی فكرتان هم بی‌شرف نگویید ... خود شما، خون و جنازه، ابتكار آدم‌ها برای آش و لاش كردن كه كم ندیده‌اید. بعد از سال‌ها دیدن این‌ها، توی آینه به چشم‌هایتان نگاه كرده‌اید؟ متوجه شده‌اید كه چقدر فرق كرده. پس برای چی به یك كنجكاوی سادۀ بچگانه این طور غضب می‌گیرید...؟

«... عالیا وقتی گفت، توی صدایش خواهش هم بود. گفت: مرا یك وقتی خلاص كن كه به فكرم نرسیده باشد ... زیر باران قدم می‌زدیم. او خیلی بهم التماس كرده بود كه از راهم برگردم. بعد از آن شبی كه شاهد آویزان شدن تاك‌پرور شده بود، مدام بهم گیر می‌‌داد كه دست بردارم ... با باران، دستش خیس، گاهی ساییده می‌شد به دستم. انگار بخار دست‌هامان به هم می‌شد. فاصله می‌گرفتیم ولی باز جذب می‌شدیم به هم. بهش گفته بودم بیا بزنیم بیرون این آتشمان را بدهیمش زیر باران.

خیالی نبود كه گشت بگیردمان، پرس و جو كنند كه محرم هستیم یا نه. تهِ دلی، بلكه دلمان هم می‌خواست بگیرندمان، زوركی عقدمان بكنند. خیلی قشنگ، دنیا خیلی نرم و جادار بود دنیا آن روز. درخت‌های پارك بیبرگ و بار هم كه بودند، مهربانی، قطره‌های درشت می‌چكاندند روی گرگر آتشمان. عالیا، همین موقعی كه هیچ انتظارش را نداشتم، گفت. گفت یك موقعی كه اصلا انتظارش را نداشته باشد. یك طوری كه هیچی نفهمد، حتا نفهمد كه دارد می‌میرد ... ولی توی صدایش بود كه اطمینان ندارد به من كه این خواهشش را قبول كنم ... »

ـ فرار نكنید از نگاهم. اگر تاثیر حرف‌هایم را توی چشمتان ببینم، لااقل این مواقعی كه شفاهی می‌گویم، گرم‌تر و دقیق‌تر برایتان میگویم ...

«می‌نویسم كه این سیلی را فراموش نمیكنم. ممنون ... یادتان باشد كه هركسی نمی‌فهمد كه مرگش كجای فكرها و كارهایش نطفه می‌اندازد یا كمین می‌كند ... ولی اول بار كه با تاك‌پرور دست دادم، حس كردم لرزی افتاد به تنش، منتها روی‌آورد نكرد. برعكس، جناب سرشت با آن مغزی كه شجاعت تخیل نداشت، وقتی بو برد آشنایی-مان تصادفی نبوده، مدام توی نقشه بود. هی غافلگیری، چیزی می‌پرسید بلكه منظوری از زیر زبانم دربرود. لامصب، دست و پا بسته هم مقاومت می‌كرد. خدا شاهد است كه اره كردنش را عمداً طول دادم، بلكه با زجر به عرفان مرگ برسد. نخواست.

توی زیر زمین خانه‌ش، صدای حرف و خندۀ زن تو دل‌برو و دوقلو‌هایش ـ كه به من می‌گفتند عمو ـ از طبقۀ بالا می‌آمد ... جیره دستگاه سه كارۀ نجاریاش هم روی اعصابم چنگ می‌كشید. صدایش را لازم داشتم. عمداً الوار جنگلی سفت و بلند می‌دادم به خوردِ زیر رَ‌ندش. چوب هم مثل آدم، بی‌شعوری و جنجال دارد. توی دستگاه كه آرام آرام پیش می‌رود، سرِ گره‌هایش بلندتر ضجه می‌كشد. نمی‌فهمد كه دارند تراشش می‌دهند كه صاف و خوشكل بشود. سرشت هم فحشم ‌داد. نعره كشید. می‌دید اشك توی چشمم آمده، ولی دریغ از یك كمی فهم ...»

ـ گرم نوشتنم. قطعم نكنید! بله ... این صحنه‌ها را وقتی می‌نویسم، ناراحت میشوم. ولی محض اطلاعتان ‌بگویم كه ناراحت نه برای آن‌ها، بلكه برای خودم. به من نگویید سنگدل. من، همین این من را باید یك شب مهتابی كنار رودخانه ببینید. تا به حال با یك زن، شبِ بدر كنار رودخانه بوده‌اید؟ اگر نبوده‌اید، از مهتاب، هزارتا شعر هم خوانده باشید، هیچی، از زن هم هیچی نفهمیده‌اید ... من نشسته‌ام دارم نگاه می‌كنم به دو پای سفید كه توی آب گذاشته شده‌اند.

زیر آب، از نور مهتاب، مثل دوتا ماهی نقره‌ای، بود و نبودی ... عالیا پاهایش را از توی آب درمی‌آورد. می‌فهممشان، یخ كرده‌اند. همین این است آن لحظه‌ای كه می‌گویم خیلی باشكوه و اعلاست. من دارم نگاه می‌كنم. می‌خواهم به این منظره این همه قشنگ و باكرامتِ این دنیایی سجده بكنم. قطره‌های آب را می‌گویم: پشت پاهای عالیا. قطره‌ها می‌د‌رخشند. توی هر قطره‌ای یك ماه چهارده هست. شما هم ببینید: قطره‌های مهتابی آرام، روی آن پوست بهشتی كه نرمی و بخشندگی دنیا را دارد دارند می‌لغزند فرو بروند لای انگشت‌ها ...

ـ اگر راست می‌گویید، واقعاً توی آن نشانی‌ها هیچ اثری از عالیا پیدا نكردید؟ پس ... قبل از این كه نوشتن امروز را شروع كنیم، مأمور بفرستید قبرستان «سماع‌الدوله». پدر و مادرش آنجا دفنند. بالأخره یكی از روزهای هفته گل می‌برد ...

«به من ابلیس حرامزاده هم نگویید. من برای این كه مرزهای تحمل را نشانتان بدهم، به خودم می‌قبولانم كه پشیمان شده‌اید مرا انداخته‌اید توی بندِ شرورها. آخر درست كه از كندذهن‌ها متنفرم، ولی آن‌ها نمی‌توانند مرا بشكنند ... چطور بهتان ثابت كنم كه من خودم، خرد شده سنگینی خودمم. پس هر چی كه پیش آمده تقصیر شماست. دو تا چشم آن چاقو‌كش بدبخت روی دست شماست، نه من. »

«تاك‌‌پرور مغزش آن قدر بالا رفته بود كه دیگر توی چشم آمده بود، تحملش را نداشتند آدم‌ها. داغان شده بود ولی هنوز به موفقیت‌های جوانی‌اش، حسادت می‌زدند. به جایی رسید كه مرد وقتی می‌رسد دیگر همه جا، همه چیز را فقط نشانه می‌بیند ... اگر بهم ثابت نكنید كه دنبال عالیا می‌گردید، هیچ تضمین نمی‌دهم فردا صبح برای نوشتن چشم داشته باشم ... »

«وسط‌های داد و فریادهایش بغضش می‌گرفت. می‌گفتی همین الان می‌نشیند زار زدن. قضیه، خنده‌دار هم هست ... یك مغزی مثل تاك‌پرور، جوانی‌اش را بگذارد خواندن و فكر كردن، كه بتواند دردی از دردهای مملكتش را درمان بكند؛ بعد فراری بشود از مردم. توی صف نانوایی، روزنامه را مثل علم تكان تكان می‌داد كه: خوش‌خیال‌ها! آقا «جمال» هفده ساله، زن عمو و دخترش را كشته. بچه شش ماهه را كشته كه از ونگه‌اش همسایه‌ها خبر نشوند، برای النگوهای زن عمو ... زنجموره می‌كشید برای چهل هزار تومان، پول پنجاه تا پاكت وینستون! شما كدامش هستید؟ آقا جمال؟ عمو؟ یا بچه شش ماهه؟ همین تو، تو ... جنابعالی ... بعضی جاها می‌انداختندش بیرون.»

ـ خب همین‌هایی كه دارم می‌گویم ، یعنی معلوم نیست كه دارم می‌گویم برای چی؟

« ... برای این كه به عالیا سفارش كرده‌ام طوری برود كه هیچ ردی ازش پیدا نكنم. بهش گفتم فقط این طور می‌شود خیالش راحت باشد كه زمان مرگش را نمی‌فهمد ... بهش پول دادم، گفتم: یك خانۀ قشنگ پرنور، یك جای آرام اجاره كن، كه تویش آرامش و خوشی داشته باشی. حق تن و روحش هست كه خوش بگذراند ... هدیه‌ام را هم بهش دادم. گفتم این را هم وقتی بازش كن كه دیگر تحملت ته كشیده باشد.»

ـ با این همه قانون، هر آدمی بالاخره یك جایی خلافی مرتكب شده، مخصوصاً خرپول‌‌ها. ولی من فقط یك بار توانستم خودم را به خفت این طور برنامه‌ای راضی كنم. شما اسمش را گذاشته‌اید اخاذی، من گذاشته بودم مالیات گرفتن. فقط یك بار. بعد، راه‌های مغرورتری برای پول‌درآوردن اختراع كردم.

«ساده‌اید كه فكر می‌كنید دوا و درمان بتواند خوبم كند. گاهی این طور می‌شوم. نفسم آتش می‌شود. گفته‌ام بسوز! پس راه نفسم می‌سوزد. گفته‌ام شرحه شرحه كن! این سرفه‌های خونی ازم جدا می‌شوند. تنها كسی كه واقعا رنجم را درك می‌كرد، عالیا بود. می‌گفت پس بگو من را هم بسوزاند؛ و من ... خوانده‌اید كه نامه‌های خصوصیمان را ... دست كه نه، ولی می‌گذاشت گل نرگس بكشم روی سفیدی گلویش. می‌گفتم بگو عطر تو را بگیرد ... عالیا، اشك توی چشم‌هایش، دست آش و لاشم، زخم‌هایم را نوازش می‌كرد، گریه می‌كرد كه برای چی این بلاها را سر خودت می‌آوری.

كجا بود اینجا كه رسیده‌ای! این همه دور شده‌ای از ماها. چرا رفتی فكر و خیال‌های قشنگت را نفرینی كردی؟ من سر می‌گذاشتم نزدیك زانویش. صدای اره شدن گوشت توی دست‌هایم، توی كله‌ام، كلمه حرف‌هایم به جنازه‌ها ... عالیا می‌گفت: باید امیدوار باشیم. مغز بزرگت حتمنا راه نجاتی پیدا می‌كند. دیر نیست. اگر پیدا نكرد، آن وقت قبول ... من می‌دانستم بالاخره یك روز یا شبی می‌آید كه دیگر امیدش ته می‌زند، می‌گوید قبول. تسلیم می‌شود، گفته بود تو را به هر چی و هر كی كه دوست داری، فقط بدنم را پخش و پلا نكن. گند و كثافت خون را روی ملافه‌ و قالی دوست ندارم، حتا وان حمام هم ... »

ـ بیا بزن! این دك و دندانم ... آن مشتت را كه داری می‌فشاری، بزن، كه خفقان بگیرم، نگویم این‌هایی كه آمپرت را بالا میبرند ... من خسته‌ام. دیگر این آخر
خطی، خیلی خسته‌ام كه این قدر زود از پا در می‌آیم. آب می‌خواهم. وقتی تكلیفم را نمی‌دانم تشنه می‌شوم.

«... منم، كشته‌ی كشته‌هایم ... مقتل قتل‌هایم ...»

«... مسخره است. تازه، زن اگر از آتش جان دربرده باشد، شكایت شكایت‌كشی هم توی كار می‌آید، قوم و خویش‌هایش، كسی كه آتش به اموالش خسارت زده، گاهی حتا خود شوهرش شاكی می‌شود كه این زنك آبروی مرا برده، یا اصلاً می‌خواهم طلاقش بدهم چون دیگر كی می‌تواند شبانه‌روز یك صورت سوخته را توی خانه‌اش تحمل بكند. ایلامیان می‌گفت توی این بلبشوی آتش و كینه و دروغ، پیدا كردن حقیقت قاضی را دبوانه می‌كند. آن هم حقیقتی كه خیلی وقت‌ها نبودنش را قایم می‌كند، كیف می‌كند كه آدم‌ها به دنبالش همدیگر را تكه‌پاره می‌كنند.»

«عالیا می‌فهمید چه زجری توی كمرم می‌جوشد. ولی او عوض این كه مثل زن‌های مزخرف خوشش بیاید كه مردی مثل مرا بیچاره كرده، مشت می‌كوفت به شكم و ران‌هایش، چون خودش هم. یك بار ریمل چشم‌هایش را با اشكش پخش كرد روی صورتش كه ببین زشتی را. شب داغ تابستانی، توی كوچه پس‌كوچه‌ها، زار و فراری می‌رفت و من دنبالش می‌دویدم ... می‌پرسیدم چكار كنم عالیا؟ چكار كنم كه برگردم مثل همۀ آدم‌ها بشوم ... و او دیگر وحشتش گرفته بود از من. فكر می‌كرد همین سؤال و اظهار ضعف هم جزو یك نقشه‌ای است كه برایش كشیده‌ام. هربار دیدنش می‌رفتم منتظر بود. دیگر هر حرفم، هر عملم برایش نشانه بود، نشانۀ مرگش.»

ـ ... سرشت فقط به زن و دوقلوهایش عشق داشت. این طور و این قدرش را توی هیچ مرد متأهلی ندیده‌ام. حقوق كارمندی‌اش را جرینگی می‌داد اجاره. بعد از تعطیلی بانك مسافركشی می‌كرد. شب‌ها هم توی كارگاه نجاری‌اش گل‌میز و قفسه‌های زرق و برق‌داری می‌ساخت كه این تازه ‌به دروان رسیده‌هایی كه توی سر سگ بزنی همه جا ریخته‌اند، دوست دارند. همكارهایش به او لقب کس‌خل‌سرشت داده بودند. می‌توانست كه هربار برای موافقت کردن با یک وام كلان، خرواری پول رشوه بگیرد از ریشوهای وام‌گیرنده.

ـ رو دست نزنید. نگفته‌ام. ماه آخر مرخصی‌اش، ایلامیان افسردگی‌اش عود كرده بود. بهش می‌گفتم خب آقا برنگرد سركار. چكارت می‌كنند؟ چشم‌هایش چنان ته زده بودند كه هیچ نوری تویشان دیده نمی‌شد. می‌گفت چه فرقی می‌كند. اگر او نرود یكی دیگر را می‌گذارند سر جایش، كم‌تجربه، كه خشك حكم صادر می‌كند. یعنی یك بار دیگر می‌سوزاندشان ...

ـ هر ماه با یكی دوتا پیشنهاد داشت. یك بار شاهدش بودم. سرشت یغور، مثل یك دختر چهارده ساله كه یك دعوت خلاف عفت شنیده باشد، عرق می‌نشست و الكن می‌شد. می‌گفت: سعی می‌كنم یك جواب رد خوبی پیدا بكنم كه طرف شرمنده نشود. ولی طرف فكر می‌كرد بیشتر می‌خواهد، می‌افتاد به چانه زدن. وقتی هم كه باور می‌كرد‌ كه سرشت اهل رشوه نیست، ترس برش می‌داشت، آشناهای كلفتش را برایش ردیف می‌كرد، یا دست‌بالا بلند می‌شد و به خودش تهمت می‌زد ...

«یك شب، خانه‌ش، چشم به چشم شدم با خانمش. تازه دستم آمد كه درد اصلی او هست. می‌توانستم ببینم كه سرشت با غرور، یكی از این قلب‌های طلای كوچك‌های مفلوك را بهش هدیه می‌دهد، و او، مطمئن به طالب‌های خرپولی كه دارد، به خودش فشار می‌آورد كه توی ذوق شوهرش نزند. توی صبوریاش و غصۀ چشم‌هایش می‌دیدم كه نصف‌شب‌ها، كنار خرناس‌های خرد و خستۀ سرشت، چشمش اشك، خودش را كنار دریاها و توی هتل‌های گران‌ می‌بیند كه به حقِ خوشگلی‌اش رسیده. ولی زن بیچاره، می‌سوخت و می‌ساخت. خودم اولین هدیۀ بزرگ طلایی را بهش دادم: آزادی‌اش.»

ـ به من نگویید دیوث بنویس! دوست ندارم دربارۀ سرشت بیشتر بنویسم. مورد او را، گند زدم، ناشی بودم ، با یك توحش بدوی. سر تا پایم خون و اشك و خرده گوشت، یكراست رفتم زیر دوش. این زخم‌های دستم را بعد از او گفته‌ام به دست‌هایم. گفتم بمانند و چرك كنند.

ـ پس ‌دیگر امیدی نیست. باید خیلی وازده باشد كه سراغ قبر پدر ومادرش هم نیامده. دلتنگی عالیای عزیز من، به نهایت كه برسد، می‌رسد به مرگش. همین قدر می‌توانم بگویم كه برنامه طوری ردیف شده كه خودش دست دراز می‌كند سمت مرگش، همان طور كه خواسته بود: بدون خون، بدونِ نك و ناله قربانی‌ها كه عمداً، توی این دنیا جا می‌گذارند.

«خواب بیدار، مدام می‌دید: بخار شدن آب چشم‌ها، سیاه و چروك شدن پلك‌ها، و یكدفعه تركیدن تخم چشم‌ها. می‌رفته بیمارستان‌ها، به بهانه تحقیق قضایی. می‌نشسته پای خس خس لب‌هایی كه چربیشان جزغاله شده‌. می‌گفت: شوهر یك سر قضیه هست؛ بعد اطرافیانی كه خیلی وقت‌ها مقصر اصلی هستند. هیچ مادۀ قانونی برای مجازات وصله‌زدن‌هایشان، و خناسی‌هایشان نیست. باشد هم، چه توفیری دارد برای آن كه جزغاله شده. هر زور که می‌گذرد از ما ایرانی‌ها یک عدۀ بیشتری پستی می¬گیریم. زمان برایش شده بود گرگر انتظار، چشم به در كه كی دوباره با جار و جنجال بریزند تو، گریه، فحش، و بعد یكدفعه آتش ...»

ـ به من نگویید جانی كثیف ... نگویید تا بگویم ...

ـ ... نقشه عالیا را این طور نوشته‌ام كه دغدغۀ پول نداشته باشد. روزها برود كتابفروشی‌ها، خرید، عصرها پارك، كافه با دوست‌‌‌های جدیدش، یا تماشای یك فیلم هنری، شب‌ها گاهی برود تئاتر ببیند . . . ولی این پیش-بینی‌ام خیلی زود انگار به آخر رسیده. اینجا اسیرم، ولی قاتل او هم می‌شوم.

«گفتم من باید دست تو را ببوسم. هنوز ته مانده‌ای هوشیاری داشت. گفتم: حالا آرام بخواب دوست عزیز من! دیگر بخواب، بدون چشم‌‌های زغال شده یك زنی كه می‌داند دارد چه بلایی سرت می‌آورد ... و خوابید ایلامیان عزیزم. آرام، مثل یك بچه. حسرتش را داشتم. دلم می‌خواست ساعت‌ها نگاه بكنم به پلك‌هایش كه اصلا نمی‌پریدند؛ ولی گاز داشت خودم را هم می‌گرفت. برای بعدش یك جرقه لازم داشتم، از همین‌ جرقه‌هایی كه شبانه‌روز، شما هم ده‌ها جورش را دارید: با فندك‌ مغناطیسی، یا جرقه خاموش روشن شدن یك دستگاه برقی ،كلید چراغ برق ... »

- دیگر دیر شده برای این لطف ... چی شده ؟ نكند امشب شما هم چیزی حس كرده‌اید؟

ـ باز می‌خواهید مچ بگیرید؟ نه. نگفته‌ام هدیه‌ام به عالیا چی بوده. به عشق و قول او اعتماد كرده‌ام كه صبر كند تا آخرین لحظۀ تحملش. حالا همین امشب، شاید از توی كمد یا چمدان درش آورده باشد، روی میز، جلو چشمش گذاشته باشد: یك بطری شراب قدیمی «خلار شیراز». بعد از انقلاب دیگر گیر نمی‌آید ... تا امشب ... درست حدس می‌زنم؟ حالا بیرون شب است؟ ... خب همین امشب شب آخر است.

ـ به من نگو جانی لجن . . . من دیگر باید تمام كنم.

ـ ... از این اره‌ برقی‌های ساخت وطن بود! گوشت و خرده استخوان را شلیك می‌كرد به سر و تنم. بچه‌های سرشت از بالا داد می‌زدند بابا بیا شام ...

ـ توی نوشتۀ نقشه‌ام نوشته بودم: پاهایش را رد می‌كند آن طرف پنجره. تاك‌پرور خودش پاهایش را رد كرد. لبۀ پنجره نشست. خیال كرده بودم كه دست می‌گذارم روی شانه‌اش. همین طور هم شد. دست گذاشتم روی شانه‌اش، كه داغی تنم را، خیلی داغ كه بودم را، تسلا ، با خودش ببرد ...

ـ می‌شد آن شراب را با هم بخوریم. خیلی قشنگ و شاعرانه می‌شد اگر با هم می‌خوردیم ... چرا نتوانستید عالیایم را پیدا كنید كه لااقل این نقشۀ آخری‌ام، نشود درست همان طور كه نوشته بوده‌‌ام. با همین كلمه‌ها كه: جاندارتر از همیشه جلو چشم‌هایم می‌بینمش، و می‌فهمم كه پس او هم دلتنگی‌اش به نهایت رسیده. پس، توی خانه‌اش،روی میز، دو تا جام پر می‌كند. یكی را برمی‌دارد می‌گیرد بالا، جلو چراغ، كه نور را توی آن سرخی مرموز و ورز آمده ببیند.

ـ برای جرقه‌ای كه لازم داشتم، اتویش را، روشنش گذاشتم و زدم بیرون. از آن اتوهایی بود كه وقتی زیاد داغ میشوند، خاموش می‌كنند، بعد باز روشن می‌شوند.

ـ ... دستم روی شانه‌اش، رو برگردانده بودم. زیر دستم یكدفعه كه خالی شد، فهمیدم پریده ... سرك هم نكشیدم از پنجره پایین را نگاه بكنم كه ببینمش آویزان.

« ... زیر انگشت‌ها: پوست گردن روی سیب آدم می‌سرد، حتا بفهمی نفهمی یكدفعه كه یك سردی عجیبی ... متنفرم كه دست‌هایم خفه بكنند ...»

ـ ... دیگر آخر خطم. خط‌های آخرم ... به نظرم بعد از این همه گفتن، هنوز هم متوجه نشده‌اید برای چی. بعید نیست كه وقتی بگویم تمام شد، بگویید: حالا زر بیا بگو برای چی ...

ـ ... برای خودمان نوشته‌ام: وقتی عالیایم جامش را سر می‌كشد، طعمش را توی دهنم، چطور كه گس انگوری نشت می‌كند گوشه كنارهای دهن، حس خواهم كرد ... حالا دارم همین مزه را حس می‌كنم، توی دهانم ... حالا عالیا هم بوی بادام را حس می‌كند. منتها آن معصوم بیچاره‌ام، فرق بادام معمولی و بادام تلخ را كه نمی‌داند.

ـ اگر باز هم بگویید كثافت جانی بگو ... اگر ... هنوز مرا نشناخته‌اید ...

ـ نه، كلك نزده‌ام. منتظرم زهر توی رگ‌های عالیا ، برسد به قلبش ... آرام آرام ... صبر كنید ... آره ، گرمایش را توی رگ‌هایم دارم آرام آرام كه دارد می‌آید بالا حس می‌كنم، آرام طرف قلبم ...

ـ تمام است آقایان ... خداحافظ عالیا! ... ممنون كه به حرف‌هایم توجه كردید. حالا بپرسید جانی كثیف چرا میكشتی ... تا بگویم من همه گفتنی‌ها را، برایتان طوری تنظیم كردم، كه حالا دیگر نه با كلمات، كه درعمل بهتان نشان بدهم كه چرا. كه ببینید و باور كنید كه مقتول‌هایم را همین ‌قدر دوست داشتم، كه این قلب خودم، و این فكرهایم را. من می‌دانم كه حق ندارم خودم را با آن‌ها مقایسه بكنم، اما جسارت می‌كنم و می‌گویم كه با آن-ها یك اشتراك داشته‌ام: همان كه جرمشان هم بوده ... و حالاكه رنج من هم مانند آن‌ها به قله رسیده، پس باید مثل همان‌ها خودم را هم خلاص‌ كنم ... برای همین، حالا، می‌خواهم به قلبم بگویم: بایست ... تا ببینید که می‌ایستد.

اتمام: شیراز / ۴صبح / ۲/ ۸۲ بازنویسی/ شیراز / ۶/ ۸۳

Share/Save/Bookmark

لینک‌های مرتبط:
ادبیات ایران با همه‌ی زخم‌هایش هنوز زنده است
سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی

نظرهای خوانندگان

خوب است که دوباره انتشار داستان در زمانه پا بگیرد.

-- مهرزاد اخلاقی ، Oct 31, 2010

خب پس راز عقب افتادن ادبیات ایران از ادبیات روز دنیا را فهمیدیم: شیفتگی حضرات از نثر و نثر بازی. فکر می کنند هر چه پیچیده تر و درونی تر بنویسند، نویسنده بهتری هستند. هنوز مثل قرن ۱۹ گرفتار ذهن بازی و ذهنیت گویی. مندنی پور این داستان را قبل از رفتن به امریکا نوشته است . امیدوارم در انجا چیزهایی یاد گرفته باشد!

-- سیاوش ، Oct 31, 2010

آقای سیاوش عزیز
شهریاز مندنی‌پور نیازی ندارد که کسی از او دفاع کند. اما این نکته‌ای که شما به آن اشاره می‌کنید، یعنی تأکید بر زبان در داستان و پیچیدگی‌های درونی را با زبان بازتاب دادن، کار ساده‌ای نیست. جریان ساده‌نویسی که این روزها در ایران متأثر از سینما و تصویر و ساده‌ترین داستان‌های امریکایی در سال‌های دهه‌ی شصت راه افتاده، یک جریان نه چندان پایدار و نوعی عامیانه‌نویسی برای کسانی است که دوست دارند روشنفکر جلوه کنند، اما در همان حال پسندشان در حد پسند عوام است. نوعی انحطاط ادبی در محیطی استبدادزده و خسته است. محیطی که از خستگی توش و توان بازتاب دادن دنیای بیرون در درونش (رفلکسیون) را ندارد. محیطی که به نوعی خمودگی و افسردگی زودرس مبتلا شده. شهریار مندنی‌پور در این داستان دقیقاً از چیزی صحبت می‌کند که در جامعه، نشانه هایش از هفت – هشت ده سال پیش وجود داشت و الان تحقق پیدا کرده.
ببخشید که پرچانگی کردم. قصد ندارم این نظر را تحمیل کنم به شما. اما گمانم قدری بی‌انصافی کرده اید

-- بدون نام ، Oct 31, 2010

بر خلاف نظر آقای سیاوش به نظرم این داستان لحن و زبان مناسبی داشت و نویسنده به "قصه" ی این داستان کم توجه نبوده است. هرچند که طرح داستان به نظر کمی تکراری می رسید و من را یاد فیلمهای هالیوودی "Saw" و "Hostel" می انداخت. فاش شدن چرایی قتلها در انتهای داستان اگرچه که متاثر از یکی از شگردهای نویسنده (آن داستانی) است؛ اما در این کار چندان خوش ننشسته است. چراکه به نظرم نویسنده (و شاید هم راوی!) بیشتر شیفته ی صحنه های جنایت بوده تا انگیزه و دلیل جنایت. وصف مثله کردن قربانی با اره (که البته موتیف نخ نمایی در ادبیات و سینماست), یا چکاندن چسب در بینی برای خفه کردن, و دار زدن از پنجره, بیشتر به شخصیتی شیفته جنایت می خورد که از قضا دنبال راههای خلاقانه هم می گردد (از متن داستان: ...توی چیزها و هر وسیله‌ای مرگ كه هست، الهامش هم هست ). پس اینکه چنین شخصیتی اصولن درگیر اخلاق باشد و بخواهد برای خودش یا دیگران دلیلی بیاورد تا موجه و صاحب حق جلوه کند؛ چندان به روح بیمار و آزارگرش نمی خورد.
از نکات برجسته ی داستان می توان به انتخاب هوشمندانه زاویه دید, و همچنین نامگذاری بامسمای شخصیتها اشاره کرد. از کمی طولانی شدن کار که صرفه نظر کنیم؛ داستان با تعلیق و کشش خوبی پیش می رود و خواننده را تا انتها با خود همراه می کند.

-- داستاندوست ، Nov 3, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)