تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

تفکرِ «بامداد»یِ غول زیبا

منصور کوشان

در آستانه‌ی دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو و در ادامه‌ی مقالاتی که به این مناسبت در رادیو زمانه انتشار می‌یابد، امروز، در دفتر خاک، «تفکر بامدادی غول زیبا» نوشته‌ی منصور کوشان را می‌خوانیم. کوشان در این جستار ما را با جهان گسترده‌ی شعری شاملو آشنا می‌کند.

او در بندی از جستار حاضر می‌نویسد: «تاريخ معاصر ايران، به ويژه در قلمرو ادبيات، چهره‌های زيادی دارد که به آگاهی رسيده‌اند [...] و به‌ رهايیِ انسان و آزاده‌گی آن می‌انديشيده‌اند. اما انگشت‌شمارند چهره‌هايی که «تک‌خو» و منفعل انديشه‌ای ايستا نشده باشند. اگر قرار باشد از چهره‌های معاصر نامی آورده شود، سخت می‌توان با يقين از آنان نام برد و انتظار داشت که شمارش‌شان از تعداد انگشتان دست فراتر برود. از نسل نخستين، به جز نيمايوشيج و صادق هدايت، تنها احمد شاملو سرآمد است. اينان هر کدام جست و ‌جوگر انديشه‌ای نو بودند و هيچ ‌کس جز خود آنان، زمانی که به يقين رسيده بودند، به انکار آن بر نخاست.» تفکر «بامداد»‌ی غول زیبا نوشته‌ی منصور کوشان را می‌خوانیم:

دست يافتن به قله‌ی رفيع بالندگی و غرور ساده نيست. جانِ جاودانگی لازم دارد. احيای جاودانگی هم گذشت بسيار می‌خواهد. گذشت از زندگی‌ِ روزمره و هر آن‌ چه در آن مرده‌گی و اضمحلال است. حضور داشتن در پهنه‌ی حقيقت و گذر کردن از لايه‌های درونی‌ِ واقعيت، شور و شوقی می‌خواهد که تنها با اميد به برتری انسان بر حيات پيرامونی‌اش ممکن می‌شود. نمی‌توان بود و نديد. نمی‌توان ديد و در نيافت. پس آن که نمی‌بيند و نمی‌يابد، نيست. حضور ندارد. هست، بی‌آن که "بامداد"ی باشد. "بامداد"ی بی‌غروب. هست بی‌آن که خواسته باشد روزاروزش را زيسته باشد. غروب در پيش‌رو را در سينه‌ی سياهی‌ِ برون بخواهد و "بامداد" در حضور را، در روشنايی‌ِ درون تجلی دوباره بدهد. نياز به بودن را در پرتو اشرافش بر حقيقت بيابد و از خواسته‌ها و دلبستگی‌هايش بر واقعيت بگذرد.


کم نيستند جلوه‌های دلپذير واقعيت. کم نيستند وسوسه‌های ناديده گرفتن حقيقت. ناديده گرفتن همه‌ی اين ويژه‌گی‌ها- که در جای خود و در شرايط طبيعی‌ِ زيست يک سان همه‌ی انسان‌ها شکوهمند و دلکش هستند- توأم است با پذيرفتن جانی مدام در رنج. آرمانی که در آن، رنج چه گونگی حيات تلخ انسان محروم از موهبت‌ها، تا بُن استخوان حس می‌شود.

داشتن آرمانی چنين ساده، آرمانی اين چنين دست يافتنی و ضروری، در جهانی که در آن زمان می‌گذرد بی‌که "بامدادانی" باشند، رنج مضاعف است، رنج توأم با يأس است. زندگی‌ِ توأم با غلطييدن در خون است. تحمل و خاکسترنشينی‌ِ "ايوب‌" است. ايستادگی در برابر باد است. بادی توفنده و خانمان برانداز که "بامداد" نمی‌خواهد.

چنين بادی، تنها در سياهی، قهار و کوبند است و روشنايی را برنمی‌تابد. در روشنايی نمی‌تواند پيروز و يکه‌تاز باشد. چرا که روشنايی توأم است با "بامداد" و در جهانی که "بامداد"ش باشد، رويش و زايش است، زندگی هست، غرور و بالندگی نضج می‌گيرند و ايستادگی در برابر نکبت‌ها و خفت‌ها رشد می‌کند. آزادی‌ِ انسان، معنا و مفهومی فراتر از زنده بودن، زيست بی‌غرور، می‌يابد، زندگی پويا می‌شود، آرامش جان می‌شود، "بامداد"ها می‌آورد.


شاملو

اما وقتی که تنها باد در پيشِ رو است و جهان پيرامون را تنها خس و خار گرفته است و همه چيز سنگ است، سنگ استبداد، هيچ ترانه‌ای ساخته نمی‌شود. چشمه‌ی عشق می‌خشکد. احمد شاملو می‌ميرد، بی‌آن که به راستی "بامداد"ی ديگر شکل گرفته باشد، "بامداد"ی ديگر پرتو تابنده‌اش را برجان انسان، انسان آزاد، انسان آگاه، انسان خواهنده، انسان پيگير، گسترانده باشد.


شوکت روز در بودن ‌پايان آن است. شب می‌آيد تا روز باشد. چنان که شب نيز زيبا است در انتظار طلوع روز. روز در تداوم روز، چون زندگی‌ِ بی‌مرگ، "بامداد"ی ندارد. مفهوم "بامداد" آن ناشناخته است، نازيبا است. سوگواری و اندوه، آن‌گاه دامن انسان را می‌گيرد که در می‌يابد اين شب را، اين مرگ را ديگر "بامداد"ی چنين نيست.

به ويژه در جهانی که همه چيز آن در حال غلطيدن به يک سو است. در واقع هيچ کس امکان ساخت نمی‌يابد، مگر به ‌شکل تک‌خویی1، به شکل تک‌ساحتی. انگار که بودن نيرويی دين‌خو، تک‌خو يا تک‌ساحت يا مؤمن به يک نظام و یک عقیده، در پشت هر چيز و هر کس جبری است به ناگزير. از همين رو، آگاهی بر اين واقعيت که اين "بامداد" را چه گونه يافتيم يا او چه گونه خود را ساخت، سخت و دردناک است، مهم است. مهم رسيدن به اين آگاهی است که ما، ما که شعر او را می‌خوانيم يا دل‌بسته‌ی شنيدن صدای شعر او هستيم، از کدام دريچه "بامداد" او را می‌نگريم. آيا هم‌سان و هم‌آهنگ است با "بامداد"ی که خود «بامداد» می‌نگريست؟ به‌نظر می‌رسد، خوانندگان شعر "بامداد"، بيش از آن که به "بامداد" نگاه او بنگرند و انديشه‌ی "بامداد"‌یِ او را به تعمق و تفکر بنشينند، به "بامداد" بودن او دل بسته و اميدوار بودند.


بديهی است که اين نگره را نمی‌توان ناديده گرفت يا بی‌ارزش دانست، اما زمانی که تمام جنبه‌های وجود‌یِ شاعر دريافته شده باشد، قابل تأمل است.

تأويل و تفسير هر خواننده يا شنونده از شعر شاملو يا هر متنی، منوط به آگاهی‌ِ او است و چون و چرايی برای آن وجود ندارد. چنان که کسی هم بر خيل جماعتی که دخيل بر حافظ می‌بندند و شعر او را جز برای تفأل نمی‌خوانند، خرده‌ای نمی‌گيرد. هر کس کار خود را می‌کند و نان خود را می‌خورد. اما آيا در کاری که انجام می‌شود، توليدی هست؟ ثمره و پرتويی برای ديگری هست؟ در نانی که خورده می‌شود، نيرويی وجود دارد؟ توانی برای آينده می‌ماند يا تنها انباشتن است؟

آن‌ حقيقی که در شاملو حلول يافته بود، گذر کردن از چنين انديشه‌ای بود. فلسفه‌ی جسارت و ايستادگی او، در تفکر "بامداد"‌یِ او بود. او نمی‌خواست کار خود را بکند و نان خود را بجود. اين را در شأن انسان نمی‌ديد. انتظار داشت دست کم، خوانندگان شعرش چنين نباشند. تنها لايه‌های بيرونیِ شعر را نبينند. دريابند او اگر هست، اگر می‌سرايد، به خاطر از دست رفتن حسرت‌های انسان است. حسرت‌هايی که تاريخ او را انباشته‌اند و او خم شده در زير آوار تحمل ناپذير آن می‌کوشد به حياتش عزت بدهد، اما نمی‌تواند. نمی‌تواند و اين دردناک است.


زندگیِ "سيزيف"‌گونه‌ی انسان معاصر، رنج توأمان شاملو بود. رهايیِ انسان، از اين سيطره‌ی مخوف، که به شکل داد و ستد روزانه درآمده است و هستیِ او را در گرو پوچ‌ترين جلوه‌های زندگی گذاشته است، تفکر درونیِ شعر "بامداد"ی است. آن‌ چه "بامداد" کشف کرد، دريافت و رهايیِ انسان را در آن ديد، گذر کردن از همه‌ی آن چه است که می‌تواند انسان را از انسانيت خود دور بدارد. نپذيرفتن همه‌ی آن چيزهايی است که انسان را در ميان خود اسير می‌کنند و نمی‌گذارند از آن فراتر برود. دورتر را دريابد. "بامداد" ديگری را ببيند، بيافريند، بسازد و تحمل کند.


شاملو دريافته بود و به اين يقين رسيده بود که هيچ چيز ازلی و ابدی نيست و نمی‌تواند باشد، جز تجلیِ شوکت انسان. شوکت انسان نه‌ به اقتضای شرايط و آن‌ چه بر او مستولی گشته است، بر مبنای آن مفهوم و معنايی که انسان از آغاز آن را جست و‌ جو کرده و به دنبال آن است. آن ناکجاآبادی که تعريف خود را هر روز نو می‌کند و با هر گام به جلو آن را ناهموارتر می‌بيند. از حيات آدمی تنها رفاه و آسايش را نمی‌جويد. رسيدن به خواسته‌ها را در ارضای خويشتن خويش نمی‌بيند. زندگیِ توأمان با ديگری را می‌خواهد.

ناکجاآباد "بامداد"ی، بی‌حصار است، بی‌نشانه‌ی ثابت از اين تفکر يا آن انديشه. شوکت "يقين يافته"‌ی شاملو، شک به "يقين يافته" است. فرياد سراسر درد او، رسيدن به اين آگاهی است:

"آه ای يقين يافته، بازت نمی‌نهم"2

دردی که آفرينش او را جوشان می‌کند، ناشی از اين دريافت است. اين يقين که چرا انسان معاصر خود را گرفتار "بود"ی ثابت و يک‌ سان می‌کند. چرا به‌ ين باور نمی‌رسد که انگاره‌های درونی و ماندن در آن‌ها، خود اسارت در چنبره‌ای است به مراتب مخوف‌تر از اسارت در حلقه‌های بيرونی که نماد عينی دارند. او رشد آگاهیِ خود را در آگاهیِ ديگری می‌ديد. درمان درد خود را در شناخت درد و درمان ديگری می‌ديد. فريادی که او انتظار داشت، عصيان بود. طغيان در برابر همه‌ی پليدی‌ها بود. عصيان و طغيانی که انسان به آن ‌دست نمی‌يابد، جز از طريق اشراف بر من وجود‌یِ خود، شناخت خود، رها شدن از همه‌ی قيد و بندها و رسيدن به هويت فردی، رسيدن به منش انسانی. آن منشی که ديگر اجازه نمی‌دهد انسان "تک‌خو" گردد، برده باشد. ابزار دست اين اندشه يا آن آرمان باشد. هويتی که انسان با دريافتش به انتخاب می‌رسد، انتخابی در زمان که نمی‌تواند ازلی و ابدی باشد. انتخابی که از سرناگزيری نيست. از روی اشراف است و نه جبر. انتخابی که با تکيه به هويت فردی، هويت جمعی را هم تشخص می‌دهد. از خيل گله‌وار بيرون می‌آورد.


تاريخ معاصر ايران، به ويژه در قلمرو ادبيات، چهره‌های زيادی دارد که به آگاهی رسيده‌اند و جست‌ و ‌جوگر عزت انسان بوده‌اند. به‌رهايیِ انسان و آزاده‌گی آن می‌انديشيده‌اند. اما انگشت‌شمارند چهره‌هايی که از دريافت خود، گذشته باشند و خود در چنبره‌ی خواسته‌ی دير يافته‌اشان گرفتار نشده باشند. "تک‌خو" نشده باشند. منفعل انديشه‌ای ايستا نشده باشند. اگر قرار باشد از چهره‌های معاصر نامی آورده شود، سخت می‌توان با يقين از آنان نام برد و انتظار داشت که شمارششان از تعداد انگشتان دست فراتر برود. از نسل نخستين، به جز نيمايوشيج و صادق هدايت، تنها احمد شاملو سرآمد است. اينان هر کدام جست و ‌جوگر انديشه‌ای نو بودند و هيچ ‌کس جز خود آنان، زمانی که به يقين رسيده بودند، به انکار آن بر نخاست.

شاملو که خود روزگاری در جست و ‌جوی "تک‌‌خو"ی خود بود، خيلی زود دريافت داشتن آرمانی اين چنين که بتواند نماد ايستايی داشته باشد، نمی‌تواند خواست حقيقیِ نياز انسان آزاد باشد. انديشه‌ای که بتواند نماد ايستايی از هويت خود ارائه دهد، بی‌گمان از هويت ايستايی هم برخوردار است و امکان رشد هم‌زمانی، در زمان‌ها و مکان‌ها را ندارد. حالا خواه اين "تک‌خويی" نماد عينی داشته باشد، مانند مسجد، کنيسه، کليسا، معبد يا هر مکان و هر عَلَم ديگری و خواه هيچ نماد عينی نداشته باشد و تک‌خويی تنها به صورت شخصيت يا کيش شخصيت نمود يافته باشد.

"خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمين و نه‌در شهر و نه‌ در دياران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه‌عطر ستاره نه آواز آسمان بود
نه‌از جمع آدميان نه‌از خيل فرشته‌گان بود،
که اينان هيمه‌ی دوزخ‌اند
و آن يکان
در کاری بی‌اراده
به‌زمزمه‌يی خواب‌آلوده
خدای را
تسبيح می‌گويند."

بلوغ و آگاهی برای رهايی از چنين تفکری، اگر چه نسبت به بينش نخستين او- شاملو از آغاز از دريافت و جسارتی فراتر از دوران خود برخوردار بود- زمان بسياری را دربر داشت، اما جست و ‌جو و تلاش او را در تمام شعرهای دوران نخستين و دوم می‌توان شاهد بود. کشش و علاقه‌ی او به بخش‌هايی از کتاب عهد عتيق يا عهد جديد و متن‌های مانند آن‌ها، چون گيلگمش و... نشان می‌دهد که اين تفکر از ديرزمان در درون شاعر جوشيده بوده است، اما مجال رشد و بروز کامل نيافته است.

بازسُرايی غزل غزل‌های سليمان يا اشاره‌های بسيار او به شخصيت عيسای ناصری، بارز اين تفکر است. رهايی از تمام قيد و بندها و حضور بالنده‌ی انسان، تنها به خاطر انسان بودنش، بيش از آن که مسئله‌ی شاعر باشد، وسوسه‌ی او است. وسوسه‌ای که صورت اصلیِ خود را، در "بودن يا نبودن" گم نمی‌کند. شک به آن و رسيدن به يقين را هدف قرار می‌دهد. علاقه‌ی او به شخصيت "هملت" نيز از هين رو است. هملت شک می‌کند.

يقين يافته‌ی هملت شک او است. چنان که يقين يافته‌ی عيسای ناصری يا سليمان يا ابراهيم چنين است. هملت همان قدر به بی‌منزلت بودن انسان بها می‌دهد که به نبودن او. عيسای ناصری به رسالت خود شک می‌کند. نبودن خود را به بودن ترجيح می‌دهد و به انتخابی دست می‌زند که باز آخرين انتخاب او نيست. سليمان با وجود دست يافتن بر همه‌ی بودها و نبودهای دوران حيات خود، باز سرخورده است. انتخاب خود را آخرين انتخاب نمی‌داند. فرياد می‌زند:

"باطل‌الاباطيل
هيچ چيز در زير آفتاب تازه نيست."3

شک شاملو و جست و ‌جوی پايان‌ناپذير او، اين فرصت را در اختيار شاعر می‌گذارد که به غور و تفحص بنشيند و از تمام چشمه‌های حيات انسان بنوشد تا به راستی دريابد کدام نزديک‌تر- تنها نزديک‌تر- به شوکتِ وجود‌یِ انسان است. او در اين زمان دريافته است ناگزير به شک کردن است. دريافته است نمی‌تواند بدون شک به انتخاب بنشيند. دريافته است لازمه‌ی انتخاب شک است.


بديهی است اين شک زمانی معنا و مفهوم حقيقی يا "بامداد"ی‌اش را می‌يابد که در خود انتخاب هم شک باشد. شک در انتخاب، اين فرصت را می‌دهد که از ايستايی بيرون بيايد. شاملو در اين دوره به اين آگاهی رسيده است. اما هنوز قطعييت آن در شعرهايش ديده نمی‌شود. زمان می‌گذرد تا او به "يقين يافته"‌اش يقين می‌کند و آن، آگاهانه يا ناآگاهانه، لايه‌های درونی شعر او را می‌سازد. و از همين ‌رو است که وقتی رجعت می‌کنيم به شعرهای گذشته‌ی او، متوجه می‌شويم که از سر اتفاق و تنها از روی محبوبيت ابراهيم، سليمان، عيسا، هملت، لورکا و ... نيست که شاملو مجذوب آنان می‌شود و اجازه می‌دهد که در شعر و تفکر او حضور يابند. در شخصيت و منش هر کدام از اينان، انديشه‌ای حضور دارد، که من اکنون آن را تفکر "بامداد"ی می‌نامم.

باز خوانیِ دوباره‌ی شعرهای هملت، "غزل غزل‌های سليمان"، مرگ ناصری، ابراهيم در آتش و يا باز‌آفرينی‌هايش از شعرهای فدريکو گارسيا لورکا بيش‌تر خواننده را با اين نگرش "بامداد"ی آشنا می‌کند.


بديهی است که تلاش شاعر برای دست يافتن به ‌انديشه‌ای پويا، انديشه‌ای که بتواند رهايی انسان را در آن بيابد، او را وادار به تجربه‌های بسيار می‌کند که بعضی از آنان را نمی‌توان موفق دانست. چنان که تجربه‌ی اندک و شناخت ناکافیِ او، از انتخاب، گاه سبب فراموش کردن شک يافته‌اش می‌شود و ستايش از انتخاب عيسايی- به عنوان نمونه- که در آن شهادت يا گذشتن از زندگی در ناممکن‌ها وجود دارد، با ستايش از شهادت در راه آرمانی بسته، خواننده را به گمراهی می‌کشاند. در واقع در دوره‌ای کوتاه، زمانی که هنوز شاعر به "درد مشترک" انسان اشراف کامل نيافته است و به "يقين يافته"‌اش نرسيده، به‌ اگزير، تصويری از شعر او در ذهن خواننده، به ويژه خوانندگان سياسی‌، نقش می‌بندد که از تفکر "بامداد"ی دور است و رسيدن به آن را بسيار سخت می‌کند.

در اين دوران که تفکر"بامداد"ی در حال شکل گرفتن است و شاملو در راه عروج به استقلال فردی و اشراف بر هويت خويش است، بُعدهای بنياد‌یِ انديشه‌ی شاعر، غنای حقيقی و جان جاودانگی او، در ذهن خواننده رنگ می‌بازند و در زير سايه‌ی سياسیِ چهره‌ی او گم می‌شوند. در واقع نمادهای بيرونی، که اشاره‌های شاعر به جهان بيرونی است و شعر او را از حضور در خلأ می‌رهاند، اين باور را بيش‌تر در ذهن خوانندگان سياسی تقويت می‌کند که تنها از استبداد حاکم بر جامعه، از نبودن آزادیِ اجتماعی سخن می‌گويد. چنان که در باور خوانندگان عادی نيز، عشق به هويت يافتن انسان، خلاصه می‌شود به جدايی و وصال، و بعدهای بسيار گسترده‌ی آن گم می‌شود. البته اين سخن به اين معنا نيست که چنين جلوه‌هايی در شعر شاملو وجود ندارد و يا همان ‌طور که در آغاز اشاره شد، خواننده نمی‌تواند به چنين برداشت‌ و تأويل برسد. به ويژه که اين نگاه شاعر گاه چنان رنگ می‌گرفت که بر شخصيت او و سخنانش در اين ‌جا يا ‌آن ‌جا پرتو سنگينی می‌انداخت و از او چهره‌ای "تک‌خويانه" ارائه می‌داد. چهره‌ای که بيش‌تر از طريق نيروهای سياسی- مذهبی يا جماعت "تک‌خو" تقويت می‌شد و کسانی که برای "حواری" شدن خود ناگزير به "عيسايی" کردن او بودند.

اين حقيقت تلخ کتمان‌ناپذير است که شخصيت‌های ايرانی، به دليل فرهنگ ديرپای استبدادی، همه دچار کيش شخصيت و حاکمان بلامنازع بر همه‌ی امکان‌های بشری شده‌اند، مگر همين چند استثنايی که تا امروز وجود دارد و اميدوار باشيم بر آن افزوده شود.

شاملو نيز در دوران شکل‌گير‌یِ انديشه‌ی "بامداد"ی‌اش اغلب دچار چنين کيشی می‌شد و چنان با مسايل سياسی و فرهنگی و يا نمادهای آن‌ها برخورد می‌کرد، انگار که جهان را تنها از همين يک دريچه‌ی خرد- همان دريچه‌ی تک‌خويی- می‌توان نگريست. اما هما‌ن ‌طور که اشاره شد و تفکر "بامداد"ی نشان می‌دهد، شاملو اين شانس را داشت که به مدد شعور شاعرانه و آفرينش جوشان تخيلش، فراتر از جهان و انديشه‌ی تک‌خويانه را ببيند و در نوردد. در واقع يکی از ويژه‌گی‌های شاملو، هدايت و نيما- که در تاريخ ايران استثنا هستند- تابعيت آنان از انديشه‌ی مکاشفه‌آميزشان است. از آن ‌جا که غنای آفزينشی‌اشان بسيار بود، بيش از آن که مجذوب جهان بيرون باشند و چهره‌سازی بيرون را بزرگ بدانند، مجذوب آفرينششان شدند و همين نجاتشان داد و نگذاشت بيش ‌از سرآمدن عمر جسمي‌اشان، راه خطا را طی کنند. چنان که بسياری چنين کردند و در تاريخ آينده‌ مرده‌اند و فراموش شده‌اند.

در مورد احمد شاملو، اين نظر بيش‌تر حاکم است که دست يافتن به تفکر "بامداد"ی و اشراف و آگاهی بر آن، از چنان غنايی برخوردار است که نه ‌تنها تصويرهای ساده‌انگارانه‌ی سياسی و عشقی را، پيشِ روی خواننده می‌گذارد، که او را به سرمنزلی می‌رساند که دريچه‌های بسياری را پيشِ رويش می‌گشايد. مهم‌تر از همه اين که، خواننده را از ايستايی، از گريز زدن، از ناپويا بودن می‌رهاند. به او رهايی، پرواز را می‌شناساند.

"همه لرزش دست و دل‌ام
از آن بود
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گريزگاهی گردد."

بينش يک ‌سويه، انديشه‌ی تک‌خويانه، نگرش بسته و هموار در راهی از پيش ساخته شده، نه تنها در شعرهای دوران سوم - دوره‌ی تکامل- شاملو بسيار کم است که بيش‌تر آن‌ها در تضاد با چنين دريافت‌ها و خواسته‌هايی است. برداشت تک‌خويانه يا يک سويه و دريافت نگرش يک بعدی از شعر شاملو، ناديده انگاشتن چرايی و چه ‌گونه بودن راهی است که شاعر، چراغ‌هايش را در جاجايی از آن روشن کرده است. اين قرائت از شعر شاملو، ناديده گرفتن چرايی و چه ‌گونه بودن شاعر يا شعر او است. آن‌چه هم شاملو را فراتر از شاعران هم ‌عصر خود می‌برد و جان جاودانگی او را دوران‌ساز می‌کند، همين قرائت از شعر او است. اگر جز اين بود که بسيار بودند در دوره‌ی او يا پيش و بعد از او که شهرت و محبوبيت و چهره‌ی شناخته شده‌ای هم دارند.


آن‌چه تاريخ معاصر ايران کم ندارد چهره‌های سياسی و عشقی است. در همين تاريخ معاصر می‌توان توماری از نام آنان سياه کرد. هر کدام هم عزت و منزلت خويش را دارند و برای خوانندگان و تاريخ ادبيات ايران عزيزند. اما آنان هستند، تنها در رجعت به روزگارشان، هستند به منزله‌ی پيشگامان دوران خود. در صورتی که شاملو، نيما، هدايت و نهايت يکی دو نفر ديگر هستند به دليل پيشگامان يک عصر، به خاطر سيال بودن تفکرشان در زمان، اکنون و آينده.

"من محکوم شکنجه‌يی مضاعف‌ام:
اين چنين زيستن،
و اين چنين
در ميان شما زيستن
با شما زيستن
که ديری دوستارتان بوده‌ام.
...
ديدم آنان را بی‌شماران
که دل از همه سودايی عريان کرده بودند
تا انسانيت را از آن
علمی کنند-
و در پس آن
به‌هر آن‌چه انسانی‌ست

تف می‌کردند!"

اگر در آغاز از رنج مضاعف شاعر سخن رفت، بيش‌تر اين جنبه از نگرش و تفکر شاملو مراد نظر است. تعهد او، که غنی بود و روز به ‌روز بارورتر می‌شد، او را به اين آگاهی رسانده بود که ناگزير است، هم ‌زمان در چند جبهه مبارزه کند. از طرفی تفکر "بامداد"ی‌اش را اشاعه بدهد و اميدوار باشد که مخاطبان کثيری بيابد. از طرفی فراموش نکند که در اين ناآگاهیِ ناگزيرِ خيلِ مخاطبان، عامل‌های بازدارنده را محکوم کند. اين انديشه و راه يافتن به ‌چاره‌ای، شاملوی شاعر را روزنامه‌نگاری بی‌همتا می‌کند، مترجمی توانا بار می‌آورد، پژوهشگری خسته‌گی‌ناپذير می‌سازد، مبارزی هميشه حاضر نگه می‌دارد.


تفکر "بامداد"ی، نفرت شاملو را از ملتی نا‌آگاه، تبديل می‌کند به عشقی آگاهاننده. عشق به‌ انسان، شاملو را از هر چه دشمنی است باز می‌دارد. او در سرشت انسان، انسان آگاه، انسان هويت يافته، دشمنی نمی‌بيند. اين را خصلت انسان آرمانی‌اش نمی‌داند. در تفکر "بامداد"ی‌اش جايی ندارد. پس، آن‌ گاه که شرايط، يأس و نوميدی می‌آورند، نيروی نفرت از آن را، در راه شکافتن و متلاشی کردن سنگ استبداد، استبداد فعال در وجود همه‌ی انسان‌های جامعه، می‌ريزد و در اين راه تلاشی مدام و پيگير را هدف قرار می‌دهد. انگار که قطره‌ی پايان‌ناپذيری است بر سنگ خارا. انگار که چشمه‌ی جوشان عشق او را، هيچ چيز جز مرگ نمی‌توانست از فعاليت باز دارد.


"جهان را بنگر
سراسر
که به‌رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود از خويش بيگانه است.
و ما را بنگر
بيدار
که هشيواران غم خويش‌ايم.
خشماگين و پرخاش‌گر
از اندوه تلخ خويش پاسداری می‌کنيم،
نگهبان عبوس رنج خويشيم
تا از قاب سياه وظيفه‌يی که بر گرد آن کشيده‌ايم
خطا نکند."

به‌ کمتر شاعر و انسان بزرگی می‌توان اشاره کرد که اين چنين مداوم، در تمام طول حيات خود، لحظه‌ای از آفرينش باز نايستاده باشد. چنين توانا به ‌انکار ناآگاهی و جهالت، به انکار استبداد بر خواسته باشد:

"ابلها، من عدوی تو نيستم من انکار توأم!"

سخن گفتن از انسان‌های بزرگ، همان قدر که سهل و آسان به نظر می‌رسد، سخت و ناممکن هم هست. هرچه در خصلت انسان بزرگی، و در نشست امروز ما، از شاعر بزرگ ايران، احمد شاملو گفته شود، هيچ گفته نشده است. غنای وجود‌یِ او سرشار از گفته‌ها است. پس هر چه گفته شود، باز بخش ناچيزی است از گفته‌های هم او. چرا که 
در باره‌ی او سخن زياد گفته شده، اما باز در برابر کارنامه‌ی درخشان و بی‌همتايش، هيچ بوده است.

حجم آثار شاملو و غنای آن‌ها، چنان درهم تنيده است که بی‌گمان سال‌های سال زمان می‌برد تا پژوهشگران راستين و آگاه بتوانند به تمام جنيه‌های آثارش اشراف يابند. بی‌گمان همه‌ی ايرانيان، حتا آنان که به دشمنی با او برخاسته‌اند، دريافته‌اند که "غول زيبا"يی بود در پهنه‌ی بسيار غنی و گسترده‌ی فرهنگ و ادب ايران زمين. اما به دليل همين جنبه‌ی "غول" بودن شخصيتش، شناختش سخت است و باور تمام جنبه‌های انديشه‌اش، در کوتاه زمان، ناممکن به ‌نظر می‌رسد. شايد به جرأت بتوان گفت که هنوز هيچ کس، جز خود او "بامداد" را نشناخته است. شناخت خود از خود نيز با اين يقين همراه است که اين بخشی از شناخت است. آگاهی يافتن بر شخصيت خويش، آن‌ گاه که کارنامه‌ی پر باری در پشت‌سر باشد، جسارت‌آميز و مکاشفه‌انگيز است. در واقع خود را با قضاوتی از پيش، پيشِ روی ديگران قرار دادن، در مقامی که شاعری چون شاملو قرار دارد، اگر نشانه‌ی نبوغ و آفرينشی جاودانه نباشد، آگاهی بر خويشتنِ خويش و اشراف بر خواسته‌ها و دانسته‌ها را نشان می‌دهد، که باز بينشی است در همان مقام:

"من آن غول زيبايم
که در استوای شب ايستاده است
غريق زلالی‌ی همه آب‌هایِ جهان،
و
چشم‌اندازِ شيطنت‌اش
خاستگاهِ ستاره‌يی‌ست."

بی‌گمان اين يقين هم می‌توانست وجود داشته باشد که اگر شاملوِ شاعر، متعهد نبود در تمام جبهه‌های فرهنگ تلاش پيگير داشته باشد، درخشش شعر او با همه‌ی غنايی که امروز دارد، غنی‌تر و بارورتر می‌بود. مهم اين که تفکر "بامداد"ی‌اش از حيطه‌ی انسان عام و انسانيت عمومی فراتر می‌رفت و پژوهنده‌ی شعرش به ‌شناخت‌های دقيق‌تری از آن می‌رسيد. شناخت‌هايی که در عين داشتن همه‌ی ويژگی‌ها، پويا و ماندگار باشند.

شاعران بزرگ هم ‌عصر او، کسانی که در مقام شعری شاملو جای می‌گيرند،، کسانی چون لويی اراگون، پابلو نرودا و اکتاويو پاز، کمتر ويژگی‌های ديگر او را دارند. به‌ ويژه که هيچ ‌کدام در شرايط و زيست او نبودند. دست‌ کم از نظر آگاهی مخاطبانشان و گستردگی زبانشان، بسيار آسوده‌تر بودند. اگر چه در مقام آنان اين سخن کمی سخيف به نظر می‌رسد، اما واقعيتی است که نمی‌تواند در دست‌يابی شاعر به‌ آرمانش ناديده گرفته شود. بسياری از شعرهای شاملو، اگرچه جنبه‌ی عام انسانی را دربر می‌گيرد، اما از درد شخصی نيز سخن می‌گويد:

"نغمه در نغمه در افکنده
ای مسيح مادر، ای خورشيد!
از مهربانی‌ی بی‌دريغ جان‌ات
با چنگ
تمامی‌ناپذير تو سرودها می‌توانم کرد
غم نان اگر بگذارد."

دردی که تا واپسين سال‌های حيات شاعر با او بود و نگذاشت هرگز آرام باشد، نگذاشت چشمه‌ی جوشان تخيل سرشار و غنیِ او، بيش‌تر مخاطبانش را بارور کند. چنين دردی، که شاعر ديگر از آن سخن نگفت و بلوغ و تفکر "بامداد"ی‌اش، بی‌نياز از بيان صريح آن شد، هم‌ چنان در پشت سطرهای شعر او نشسته‌اند و خار چشم خوانندگان شعرند. اين بازتاب،، ديگر تنها پژواک استبداد حکومت نيست، در آن نشانه‌های ذهن مخاطبان شاعر، مردمان روزگار او هم هست. اين پژواگ، ديگر از تجسم عينیِ بخت شاعر فراتر رفته است و به ‌صورت نماد تنهايیِ او در بسياری از شعرها، ضربه‌ی هولناکی است بر ذهن و شعور خواننده‌ی شعر. و عجبا که هر بار خواننده خود را از آن مصون می‌داند و در ناآگاهی‌اش، نيشتر هوشيارکننده‌ی شاعر را، حوالت به ديگری می‌دهد. چنين خواننده‌ای، هدف شاعر را تنها قدرت می‌داند و فراموش می‌کند که خود نيز از هر نظر، چه در شعور و چه در بی‌شعوری، قدرت است. انگار که خواننده‌ مخاطب شاعر نيست و او نبايد در انتظار شعر شاعر باشد، تلاشی برای دست‌يابی به شعر او داشته باشد. چنين خواننده‌ای، خود را از هرگونه وظيفه و تعهدی رها ساخته است و آن را تنها بر کول شاعر می‌بيند:

"کوتاه است در
پس آن‌به که فروتن باشی.
آيينه‌يی نيک پرداخته توانی بود آن‌جا
تا آرسته‌گی را
پيش از درآمدن
در خود نظر کنی
هر چند غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی باور توست
(نه‌انبوهی‌یِ مهمانان)

که آن‌جا
تو را
کسی به‌انتظار نيست."


بيش از هشت سال4 از سرودن شعر در آستانه نمی‌گذرد، اما تلخیِ اندوه شاعر از تنهايی‌اش در اوج شهرتش، منقاش به جگر کشيدن است. ايستادگی در برابر چنين اندوه گران و طاقت‌فرسايی تنها در قدرت غول زيبايی چون او می‌توانست باشد. شعرهای بسياری از او را می‌توان مثال آورد، اگر از شعر در آستانه، اين چند سطر به خاطرم آمد، از اين رو است که روزگاری شاعر در يأس کامل از حيات جسمیِ خود، آن را سرود و همان زمان گونه‌ای وصيت‌نامه‌اش خواند. با وجود اين‌ که اين باور وجود دارد و هم او می‌دانست که هر سطرنوشته‌اش وصيت‌نامه‌ تلقی می‌شود.

"ديری با من سخن به ‌درشتی گفته‌ايد
خود آيا تاب‌تان هست که پاسخی درخور بشنويد؟
رنج از
پيچيده‌گی می‌بريد
از ابهام و
هر آن‌ چه شعر را
در نظرگاه شما
به‌ زعم شما
به‌ معمايی مبدل می‌کند.
اما راستی را
از آن پيش‌تر
رنج شما از ناتوانايی‌ی خويش است در قلمرو دريافتن،
که اين ‌جای اگر از "عشق" سخنی می‌رود
عشقی نه‌از‌آن‌گونه است که‌تان به ‌کار آيد، وگر فرياد و فغانی هست
همه فرياد و فغان از نيرنگ است و فاجعه.
خود آيا در پیِ دريافت چيستيد شما که خود
نیرنگيد و فاجعه
و لاجرم از خود به ‌ستوه نه؟
ديری با من سخن به ‌درشتی گفته‌ايد خود آيا تاب‌تان هست
که پاسخی به‌ درستی بشنويد
به ‌درشتی بشنويد؟"

با بندی از شعر در آستانه، که در آن فروتنیِ زيبایِ بزرگ‌مرد شعر معاصر ايران جلوه می‌کند، سخن را کوتاه می‌کنم. اميد که اندکی از او آموخته باشيم تا جان هميشه ناآرامش، در تاريخ ما ساليان سال تابناک و گوهرآفرين بماند:

"دالان تنگی را که در نوشته‌ام
به وداع
فراپشت می‌نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت
به جان منت‌پذيرم و حق‌گزارم!-
(چنين گويد بامداد خسته.)"5

پانوشت‌ها:

۱. مرادم از اين اصطلاح برابر است با "دین‌خویی" فرهيخته‌ی بزرگوار آرامش دوستدار. بی‌گمان آسمان جهان آرمانی و انتظار بعضی از انديشه‌های سياسی روزگار ما، از پيروانشان، کوتاه‌تر، تنگ‌تر و خطرناک‌تر است از جهانِ آرمانیِ عقايد فرازمينی، و هر دو اين جهان‌ها، با جهان فراخ و گسترده‌ی شاعران در تضاد قرار می‌گيرد.

۲. شعرها همه از کتاب‌های منتشر شده‌ی احمد شاملو است.

۳. کتاب جامعه‌ی سلیمان، عهد عتیق، کتاب مقدس

۴. این جستار، در یکم سپتامبر دو هزار به مناسبت برپایی جلسه‌ای برای مرگ احمد شاملو نوشته شد.

۵. این جستار برگرفته از کتاب ایران، ایرانی و ما، در فرهنگ و آزادی است که نخستین بار در سال 2002 وسیله‌ی نشر آرش، در استکهلم منتشر شد.

Share/Save/Bookmark

دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو در «خاک»
واکاوی و بازنمایی جغرافیای شعر شاملو
معرفی «سرود بی‌قراری» نوشته‌ی دکتر علی شریعت کاشانی در آستانه‌ی دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو
چنین گفت بامداد خسته

نظرهای خوانندگان

خدا می دونه چطور از این همه [...] تکراری حال آدم ها به هم نمی خوره.

-- رضا ، Jul 16, 2010

تعجب می کنم از جناب منصور کوشان که در این زمانه مافنگی حال آن دارد که اینهمه سطر تکراری سیاه کند و قادر نباشد از شعر روز بنویسد از رویایی از خویی که از اهالی نسل اویند یا از عبدالرضایی،موسوی و زرین پور که شعرامروز را چراغانی کرده اند.بزرگی شاملو عظمت آن غول زیبا بر همه معلوم است شجاعت و دانایی مضاعف نمی طلبد بلکه چراغ بر بالای سر امروز گرفتن و تاریکی را تاراندن وظیفه چون اویی ست باشد که چنین بشود

-- هژیر ، Jul 17, 2010

عجیبه واقعن. خیلی عجیبه. میگن ده سال گذشته از مرگ شاملو. همه جا مرسومه که بعد از یه دهه که از مرگ هنرمندی و نویسنده یی یا شاعری میگذره میشینن منتقدا بررسی میکنن شعر یا داستان یا خلاصه کتابهای اون شخص رو. در ایران مثل اینکه بعد از ده سال حوصله همه از هم سر میره. قدیما لااقل هر چی بود از زنده ها اگر یادی نمیکردن از مرده ها تجلیل میکردن حالا نه دیگه از زنده ش یاد میکنن نه از مرده ش.از روی نعش هم میگذریم. همین

-- بدون نام ، Jul 17, 2010

ablaha_marda_man a`duyeh to nistam...

-- بدون نام ، Jul 17, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)