تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
به مناسبت سی‌امين سالگرد انقلاب بهمن (۷)

متفکران روس و روشنفکران ما ــ پوپوليسم

نوشتهء عبدی کلانتری

فايل صوتی
فايل صوتی با سرعت معمولی

فايل پی دی اف (تمام مجموعه) برای چاپ

در بررسی انقلاب بهمن پنجاه و هفت، يکی از پرسش‌های مطرح شده، مربوط است به رفتار روشنفکران در اين انقلاب. چرا روشنفکرانی که مهمترين خواسته‌ی آنها «آزادی» بود، بيش از همه با «ليبرال‌ها» و «ليبراليسم» دشمنی ورزيدند، و در عوض، حمايت فکری و سياسي‌ی خود را در اختيار روحانيت و نيروهای مذهبی بومی‌گرا قرار دادند؟ اين پرسش به ويژه در باره‌ی روشنفکران سکولار جديت پيدا می کند، همانها که سازندگان اصلی فرهنگ جديد ايرانی در قرن بيستم به شمار می آيند؛ کسانی که به خاطر کسب آزادی، با سلطنت خودکامه ستيزيده بودند، حتا به همين خاطر به زندان رفته بودند، و بيش از همه خود را پرچمدار و سخنگوی مبارزه با استبداد و زور شناسانده بودند. چه عناصری در جهان بينی و ايدئولوژی آنها بود که آنان را وامی داشت «آزادی‌های ليبرالي» (يا «دموکراسی بورژوايي») را فدای مبارزه با غرب و «امپرياليسم» سازند؟

پاسخ را شايد بتوان در دو کلمه خلاصه کرد: بومی‌گرايی پوپوليستی.

«پوپوليسم» يعنی خلق‌گرايی، و «خلق» يعنی انبوهی از مردم فرودست. انبوه نه به شکل گروههای متمايز با خواسته‌های متفاوت، نه به شکل طبقه، رسته، صنف، منزلت‌های اجتماعی متفاوت، تحصيلات متفاوت، شعور و آگاهی متفاوت. انبوه تنها به شکل پشته‌ای از پابرهنه‌ها و محرومان. به شکل ازدحام يا فرياد مشترک، به شکل «خلق مستعمره شده»، نفرين شدگان زمين.

بومی‌گرايی پوپوليستی هم به شکل مذهبی بروز می کند و هم به شکل کمونيسم عاميانه يا جهان ‌سومی. در کشورما، در سالهای ميان کودتای ۲۸ مرداد و انقلاب بهمن ۵۷، پوپوليسم بومی‌گرا زيرساخت ايدئولوژيک، يا عنصر اصلي‌ی ناخودآگاه سياسی اکثر روشنفکران ضداستبدادی بود؛ و کمونيسم عاميانه، مهمترين سرچشمه‌ی فکری روشنفکران چپگرای ايران و هواداران آنها در ميان دانشجويان و دانش آموزان. اين روشنفکران به هيچ وجه فرزندان خلف منورالفکران صدر مشروطه نبودند!

متفکران روس و روشنفکران ما
در سالهای ميانی قرن نوزدهم ميلادی، چند دهه قبل از انقلاب مشروطيت در ايران، در کشور روسيه‌ی تزاری همسايه‌ی شمالي‌ی ايران در عصر قاجار، تب و تابی ميان متفکران روس جريان داشت. عنوان روسی «اين تلی گنسيا» به معنی روشنفکرانی که دارای تعهد اجتماعی هستند و خود را سخنگوی توده‌های محروم می دانند، در همين قرن سکه زده شد. «متفکران روس» همان روشنفکران راديکالی بودند که قصد داشتند کشورشان را از قيد استبداد تزاری رها ساخته و در آن اصلاحات دموکراتيک را نهادينه کنند.

تاريخ روشنفکری روسيه در دو قرن اخير برای ما ايرانيان می تواند بسيار آموزنده باشد. شباهت‌های بسياری ميان روسيه‌ی نيمه‌ی دوم قرن نوزدهم و ايران چنددهه‌ی گذشته وجود داشته است. تغييرات مهم ساختاری ناشی از صنعتی شدن سريع و از بالای جامعه، به وجود آمدن بوروکراسی وسيع دولتی، رشد طبقه‌ی متوسط شهری که طرز فکر و عمل‌اش را از نظام آموزش و پرورش نوين و متجدد کسب می کند؛ گسترش آموزش عالی و افزايش تعداد روشنفکران و متخصصان و دانشجويان و آشنايی اينان با تجدد و تمدن غربی؛ همه بر روی هم روندها و شيوه‌های زندگی‌ای را شکل می دهند که آسايش زيست سنتی را به هم می ريزد و سبب‌‌ساز بحران در آگاهی و وجدان پيشامدرن می گردد. کسانی که هستي‌اجتماعی و اخلاقيات قومی يا ديني‌شان در اثر شهرنشينی و غربی شدن به خطر افتاده، به تدريج دم از «بازگشت به خويش» و احيا اصل و مبداء قومی و مذهبی می زنند. دو جريان متضاد غربگرايی و تجددستيزی تبديل به گفتارهای اصلی روشنفکری و سياسی دوران می شوند. هنوز هم به هنگام بحث از «طبقه‌ی متوسط»، گاه به لحن تحقيرآميز روشنفکرانی برمی خوريم که خيال می کنند فرهنگ طبقات متوسط باسمه‌ای، تقليدی، و وارداتی است حال آنکه فرهنگ توده‌های خلق و روستاييان از «اصالت» برخوردار است. روستاگرايی يکی از جريانهای اصلی ادبيات، تئاتر، و موسيقی روز سالهای پيش از انقلاب بهمن بود(۱).

متفکران روس در قرن نوزدهم به دو شاخه تقسيم می شدند: غرب‌گرايان و بومي‌گرايان (اسلاوفيل‌ها). غرب‌‌گرايان طيفی از ليبرال‌ها تا سوسياليست‌ها را در بر می گرفت که مبلغ انديشه‌های روشنگری اروپايی بودند ــ همچون منورالفکران مشروطه خواه ما. اما اسلاوفيل‌ها نويسندگان برجسته‌ای بودند که علايق دينی و قومی خود را بر پيروی از غرب مقدم می داشتند. بيشتر آنها با اصلاحات تجددگرايانه‌ی شاه (از پتر کبير تا نيکلاي) مخالفت می ورزيدند زيرا اين اصلاحات مدرن باعث می شد وحدت اورگانيک و يکپارچگی فرهنگ بومی، به ويژه روح دينی آن، اختلال پيدا کند. به باور آنها، آنچه از فرهنگ غرب می آمد با زمين بومی بيگانه بود و نمی توانست در اين خاک رشد کند و ثمر دهد. ورود فرهنگ غرب باعث بی ريشگی، سرگشتگی و بيگانگی از هويت قومی و دينی می شد. مادی‌گری، سکولاريسم، فردگرايی، آزادی‌های صوری، ماشينيسم بی روح، و پول به عنوان بالاترين ارزش، عناصری بودند که «فرهنگ غربي» را شکل می دادند. خلق اسلاو تنها با انکار اين ارزش‌ها می توانست هويت و ريشه‌های فرهنگی خود را از آفت غربزدگی حفظ کند. واژه‌ی غرب‌گرا (Westerner/Westernizer) نخستين بار در ادبيات اسلاوفيل ها بارعاطفی منفی پيدا کرد.

خلق‌گرايی يا پوپوليسم، طرز تفکری بود که هم در ميان بومی‌گرايان و هم در ميان غربگرايان راديکال ريشه گرفته بود. غربگرايان خود به دو دسته‌ی انقلابی و ليبرال تقسيم می شدند و‌گرايش انقلابی، «بازگشت به خلق» و روانه شدن به روستاها برای آموزش توده‌ی موژيک را زمينه ساز انقلاب مردمی تصور می کرد.

جا دارد اينجا مکث کنيم و از خود بپرسيم چرا يک روشنفکر جوان که از طبقه‌ی متوسط شهری برخاسته اين چنين هواخواه خلق محروم روستا يا طبقه‌ی کارگر تازه به شهرآمده می شود؟ روشنفکر جوان چه وجه مشترکی ميان خود و «خلق» می بيند؟ اين پرسش بيشتر ما را کنجکاو می کند وقتی که دريابيم اين جوان خود محروميت نچشيده و فقر را در زندگی نزيسته است. بی شک او از شرايط محيطی خود ناراضی است. او آرمانی را برای تحول جامعه در سر می پروراند؛ يا بهتر گفته باشيم به دنبال چنين آرمانی است. اما گذشته از چنين آرمانی و فراتر از آن، شايد از ديدگاهی وجودی مسأله چيزی کمتر از يافتن معنای زندگی در سالهای خطير جوانی نباشد. او می پرسد، «چگونه از اين بيهودگی به درآيم؟ زندگی من از بهر چيست؟ چگونه می توانم به زندگی‌ام معنا ببخشم؟»

اين طلب و کاوش حتا پس از تصميم گرفتن درباره‌ی وجود يا عدم خدا، باز هم با ما و در ضمير آگاه/ناآگاه ما می ماند. گاه پرسش از «چگونه» به «چرا» تبديل می شود، «اگر جهان زيستي‌ی من با من بيگانه است، چرا در آن بمانم؟»

نارودنيک‌های جوان روسی علارغم شعار «پيش به سوی خلق» موفق نمی شدند پيوند پايداری با روستايی و کارگر روسيه برقرار کنند. در عوض به فعاليت‌های توطئه‌گرانه روی می آوردند. تورگنيف، رمان نويس و روشنفکر جناح ليبرال غربگرايان روسی، در شاهکار خود «پدران و پسران» نام اين روشنفکران انقلابی را «نيهيليست» گذاشته است. اين نامگذاری تا اندازه‌ای خارج از انصاف به نظر می رسد زيرا پوپوليست‌های روس، به ويژه نسل درخشان اوليه‌ی آنها ــ کسانی چون هرتزن، بلينسکی، چرنيشفسکی، و دوبروليوبوف ــ روشن انديشانی بودند که از سوسياليست‌های اروپايی نظير پرودون تأثير می گرفتند. هدف آنها تحول مثبت جامعه به سمت آزادی و دموکراسی بود، نه تبليغ يأس فلسفی. با اينهمه، کم نبودند در ميان پوپوليست‌های نسل بعد (از ۱۸۶۰ به اين سو) که در پي‌ی کنکاش‌های فلسفي‌ی متأثر از رمانتيسيسم آلمانی، دست به خودکشی می زدند.

از سوی ديگر، فدا شدن در راه خلق نيز می توانست هم آرمان اجتماعی باشد و هم پاسخی به آن پرسش وجودی، «معني‌ی زندگی من رهايی خلق من است.»

ما نمی‌دانيم کداميک از ايدئولوگهای تيزهوش رژيم سلطنتی آريامهر، به دنبال واقعه‌ی سياهکل، برای نخستين بار واژه‌ی «خرابکار» را برای چريکهای ايران به کار برد تا از آن پس گزارشات روزنامه‌های آن دوران مردم را نسبت به فدائيان خلق و مجاهدين خلق بدبين سازند (هوشنگ وزيری؟ داريوش همايون؟ محمود جعفريان؟ پرويز نيکخواه؟). اما اگر در معني‌ی اين واژه دقيق شويم، ارتباطی پنهان می بينيم ميان «خرابکار» و «تروريست/آنارشيست/نيهيليست»؛ به معني‌ی آن نوع مبارزی که هدف‌اش نه سازندگی بلکه تخريب است و ضربه زدن و رعب انداختن در دل دستگاهی به مراتب قوی‌تر از خود؛ و شايد با گرايشی اگزيستانسيل به خودـ تباهی و انتقام انتحاری.

بومی‌گرايان اسلاوفيل از لحاظ دينی و فرهنگی به توده‌ی خلق احساس نزديکی می کردند و پوپوليست‌های سکولار به خاطر جايگاه اقتصادی روستاييان در مزارع اشتراکی (مير). آنها به خاطر همين باور به اصالت «خلق»، پوپوليست (نارودنيکي) خوانده می شدند. اين «خلق» (نارود به زبان روسی ـ فولک به آلماني) ــ به ويژه روستاييان هنوز آلوده نشده به شهر ــ بود که عنصر وحدت بخش فرهنگ بومی را شکل می داد. بومی‌گرايان سوسياليست در روسيه‌ی تزاری بر اين عقيده بودند که می توان از طريق مزارع اشترااکی روستائيان، مستقيم به «کمونيسم» رسيد بدون آنکه لازم باشد از مسير «سرمايه داری بورژوايي» (و جهان بيني ليبراليستی آن) عبور کرد.

ستيزه با ليبراليسم سياسي
هنگامی که به قرن بيستم می رسيم و رشد جنبش کمونيستی را نه در کشورهای پيشرفته‌ی سرمايه داری بلکه در شرق اروپا، روسيه، و کشورهای آسيايی شاهد می شويم، مسأله‌ی اتحاد استراتژيک اين جنبش با «خلق‌های محروم کشورهای شرق و مستعمرات» (و بعدها کشورهای «غيرمتعهد») ــ برای مبارزه‌ی مشترک با امپرياليسم ــ واجد اهميت می شود. وجه مشترک بومی‌گرايی و کمونيسم عاميانه در اين باور بود که مغرب زمين جامعه‌ای است دچار «پوسيدگی و اضمحلال». اين نظريه مخلوطی بود از تز امپرياليسم لنين و پان اسلاويسم روسی (و در جهان سوم آميخته با نظرات متفکران غرب ستيز آلماني). امپرياليسم به قول لنين همان «سرمايه داری در حال احتضار» بود. تز لنين اقتصاد کشورهای پيشرفته‌ی سرمايه داری را در اوان قرن بيستم در حال «زوال» ترسيم می کرد که تنها راه بقای آن نظاميگری و چنگ انداختن به منابع مستعمرات است؛ و پوپوليسم بومی‌گرا تمامی تمدن مغرب‌زمين را ورشکسته اعلام می داشت، به ويژه در فرهنگ، هنر، و اخلاقيات. غرب به عنوان الگوی تمدنی هيچ چيز نداشت که به مای شرقی بدهد.

جنگ جهانی اول اين باور را تقويت می کرد. طبعاً سياست مغرب زمين ــ همان نظام آزادی‌های ليبرالی يا دموکراسی غربی ــ نيز شامل اين حکم می شد. به قول لنين، نمی بايست، «در بند اسارت پيشداوری‌های موهوم بورژوايی و دموکراتيک» باقی ماند. باور بر اين بود که «ليبرال‌ها» ابزار بازگشت استعمار، يا «جاده صاف کن امپرياليسم» هستند. اساساً مهم نبود که ليبرال‌ها به يک سلسله آزادی‌های بنيادی، از جمله آزادی انديشه وقلم برای روشنفکران، معتقدند اما پوپوليست‌های دينی روشنفکران را از دم تيغ می گذرانند. روشنفکری که دم از «آزادی‌های ليبرالي» می زد در حقيقت مدافع «ديکتاتوری سرمايه» بود و همان بهتر که از دم تيغ می گذشت! هيچ کس حق نداشت چهره‌ی غرب را «بزک» کند.

درسی از مارکس
در ايران پيش از انقلاب پنجاه و هفت، بومی‌گرايان دينی و بومی‌گرايان سکولار برای رسيدن به جامعه‌ی ايده آل خود (اولی جامعه‌ی توحيدی، دومی نظام به اصطلاح «سوسياليستي») مسيری «غيرغربي» برای خود ترسيم می کردند. گويی فرارفتن از جامعه‌ی ليبرال مغرب زمين و دستاوردهای دويست ساله‌اش را فقط می شد با ناديده‌ گرفتن و «ميانبرزدن» آن ميسر ساخت.

مارکس هرگز چنين نظری نداشت. کارل مارکس، به عنوان دانش آموخته‌ی مکتب هگل، «فراتر رفتن» را به طرزی ويژه درک می کرد که عبارت باشد از پذيرش، در خود گرفتن و خودی کردن، و آنگاه فراگذشتن به پهنه‌ای بالاتر. مارکس رابطه‌ی جامعه‌ی عقب مانده‌ی مستعمره شده با استعمار پيشرفته را نيز همينگونه درک می کرد؛ هم در پهنه‌ی اقتصاد و هم فرهنگ. می توانيم بگوييم درس مارکس برای روشنفکر جهان سومی اين بود: روشنفکر کشور واپسمانده، اگر نمی خواست به قهقرا بازگردد، پيش از مبارزه‌ی ناگزيرش با قدرت استعماری، می بايست يک روند يادگيری تمدنی را از سربگذراند؛ آموزشی که مکتب آن جايی بجز خود تمدن غربی («جامعه‌ی بورژوايي» ) نبود. و اين درسی است که هنوز هم بسياری از روشنفکران ما نياموخته اند.

پس اين اندرز مارکسی برای روشنفکران متعهد: با نيروهای تاريک انديش پوپوليست و ضدليبرال نبايد متحد شد ولو آنکه آنها شعارهای انقلابی و «ضد امپرياليستي» بدهند و سنگ خلق و مستضعفان را به سينه بزنند؛ يا خلق سنگ پيشوايی‌ی اين نيروها را به سينه بزند. از درون اين پوپوليسم غرب ستيز و ضدروشنگری، همان خودکامگی شرقی برون می آيد که بعدها در پيوند با تکنيک مدرن، اخذ شده از خود غرب، زاينده‌ی فاشيسم بومی می شود. رگه‌های عقل ستيز عرفان اجتماعی پيشامدرن و کيش شخصيت کاريزماتيک رهبر و پيشوا و شيخ نيز بر خصلت فاشيستی جنبش‌های پوپوليستی می افزايد. اين همان اشتباهی بود که سوسيال دموکراسی مدرن (پلخانوف، مارتوف) و بلشويسم جهانشهر (تروتسکی، لنين، بوخارين، پربراژينسکي) را در برابر ناسيوناليسم روسی پايين کشيد و به دام بومی‌گرايی، خودکامگی آسيايی، و استالينيسم غرب ستيز و بعدها روستايی‌گرائی مائويسم انداخت؛ مدلهای پوپوليستی‌ای که اسلامگرايی‌ی مبارز و کيش «بازگشت به خود» در عصر حاضر از آنها الهام گرفته است.

پانوشته‌ها
۱- برای گرايش پوپوليستی در ادبيات پيش از انقلاب ۵۷ در ايران نگاه کنيد به:

عبدی کلانتری، مدرنيسم در مقابله با پوپوليسم در داستان نويسی ايران، کنکاش، دفتر ششم، بهار ۱۳۶۹

برای جريان روستاگرايی و خلق و خوی بومی‌گرا در ميان روشنفکران سکولار چپ نگاه کنيد به بخش «صمد بهرنگي» در اينجا:

عبدی کلانتری، سه چهره‌ی مارکسيسم در ايران، (بهرنگی/ شعاعيان / جزنی) کنکاش، دفتر ۲-۳، بهار ۱۳۶۷


بخش اول ـ انقلاب پيش از ترور
بخش دوم ـ انقلاب و ترور
بخش سوم ـ فلسفه و انقلاب
بخش چهارم ـ انقلاب و فکر آزادی
بخش پنجم - روشنفکران و خشونت انقلابی
بخش ششم ـ منورالفکران و مجتهدان در انقلاب مشروطه
بخش هفتم ـ متفکران روس و روشنفکران ما ـ پوپوليسم
بخش هشتم ـ انقلابيان روس و انقلابيان ما ـ بلشويسم
بخش نهم ـ سه چهرهء مارکسيسم در ايران (بهرنگی/ جزنی/ شعاعيان)
بخش دهم ـ شريعتی در نگاه جامعه شناسان
بخش يازدهم ـ بررسی های دانشگاهی دربارهء انقلاب پنجاه و هفت
بخش دوازدهم ـ خمينيسم

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

من نتوانستم فایل پی دی اف را دانلود کنم.
در ضمن نویسنده می توانست مراجع خود را به صورت زیرنویس بیاورد. ظاهرن ایشان فقط به نوشته های خودشان استناد می کنند!

-- خواننده ، Feb 16, 2009

دوست گرامی، جناب آقای کلانتری، بسیار تحلیل درستی است از اوضاع گرایشهای خلقی مبنتی بر عقاید صاحبنظران انقلاب اکتبر شوروی و بعد هم چین و غیره.
.

اما احتمالاً شما هم قبول دارید که مقصر اصلی در اوضاعی که اکنون در ایران و جاهای مشابه در قدیم یا پس از این در جریان است، نبودن آزدایهای واقی لیبرالیستی در آن کشورها در دوران به اصطلاح لیبرالیستی پیش از انقلاب است.
.
ایران خودمان در زمان پهلوی، بیش از هر چیز تحت تاثیر و حتی نظارت مستقیم غرب به ظاهر لیبرالیستی اداره می شد تا شرق واپسگرا (هر چند که این آخری، همان طور که شما هم فرموده اید، نفوذی بسیار قوی در میان گروههایی از روشنفکران، نه فقط در ایران، که حتی در خود غرب داشت) اما در آن دوران، به جز چند سال کوتاه آخر سلطنت محمد رضا شاه و آنهم نه به طور پی گیر و جهت دار، حتی به چنین تحلیل بی طرفانه ای نیز اجازه انتشار داده نمی شد!
.
به واقع، اگر چنین سخنانی به طور گسترده و همه جانبه در میان ایرانیان (بخصوص طبقات مرفه تر متوسط شهرنشین که از *نعمت* سواد و خواندن و تفکر نیز بهره مند بودند) در سالهای 40 و 50 خورشیدی پراکنده شده بود تا بتوانند خود به قضاوت نشسته و در باره امور سیاسی به نتیجه گیری مستقل برسند، این انقلاب یا رخ نمی داد یا دست کم به این گونه ای نمی شد که اکنون هست.
.
لیبرالیزم، متاسفانه در خود غرب نیز به شکست بدی رسیده است، نه یک بار که دست کم دو بار: بار اول در دهه سی میلادی قرن بیستم و بحرانهای اقتصادی ناشی از آن و هم اینک که دوباره شاهد بحرانهای مشابهی هستیم.
.
لیبرالیزم و دمکراسی، مانند خود دین و مذهب و سایر عقاید مدعی مترقی بودن (سوسیالیزم، کمونیزم، سرمایه داری آزاد، ...) متاسفانه به جز بازیچه ای در دست دلالان و تجار و پولسازان فرصت طلب نیست و گواه این حرف هم چیزی نیست به جز آنجه در ایران، آمریکا، روسیه (حتی در شوروی سابق!) و حتی در خود چین و بسیاری از جاهای دیگر شاهد آن بوده یا هستیم!
.
شاید بتوان حرف آن عده ای را پذیرفت که "سامانه مالی" یا monetary system را سبب اصلی تمام گرفتاریهای اقتصادی و طبعاً سیاسی و اجتماعی بشر می دانند. اگر اندکی با دقت در تاریخ بنگریم، متوجه می شویم که بیشتر مذاهب و ایدئولوژیهای مدرن* پس از پیدایش یک سامانه محکم و قوام یافته پولی و مالی و ملکی به وجود آمده اند؛ (منظور از *مدرن* در اینجا آن خط و خطوط فکری و حرکتهای اجتماعی است که از چهار هزار سال پیش در سراسر جهان و به صورت ادیان و مذاهب گوناگون یا سامانه های کشورداری از قبیل پادشاهی امپراطوری یا دمکراتیک و غیره آغاز شده است.) حتی مرزبندی کشورها و ملل و اقوام نیز تا حد زیادی مبتنی بر همین سامانه مالی است که پدید آمده و گرنه بشر باستانی که به طور قبیله ای یا بیابانگرد و بی خانمان می زیست (و البته مشکلات خاص خود را نیز داشت) درگیر با هر مسئله ای بوده به غیر از سیاست و مذهب و مجموعه بسیار پیجیده و بعضاً دست و پا گیری به نام قوانین و مقررات مربوط به زندگی شهرنشینی و نظام مالی و مذهب سازمان یافته و ...

-- Namdar ، Feb 16, 2009

جناب کلانتری "نهیلیسم" روسی ربطی به "یاس فلسفی" ندارد. نه تنها تورگنیف غرب گرا که داستایوسکی اسلاوفیل انقلابیون این دوره را نهیلیست میدانست (مثلا در رمان جن زدگان). نهیلیسم روسی را نه در عرصه فلسفه بلکه در حوضه اخلاق باید فهمید.

-- مهرداد ، Mar 7, 2009

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)