خانه > نيلگون > سياست > انقلاب و فکر آزادی | |||
انقلاب و فکر آزادینوشتهء عبدی کلانتری
در تاريخ فلسفهء روشنگری قصه ای معروف از دوستی اين سه نابغهء آلمانی نقل شده است که به احتمال زياد صحت ندارد اما تکرار آن در بيوگرافی اين سه تن نشاندهندهء اهميت معنايی آن است. روز چهاردهم ژوئيهء ۱۷۹۳، يعنی يک سال پس از روی کار آمدن ژاکوبن ها و اعلام جمهوری فرانسه، هگل، هولدرلين، و شلينگ در حواشی شهر دانشجوئی خود درختی به نام «درخت آزادي» برپا می کنند و با خواندن سرود «مارسی يز» (سرود ملی فرانسه که شلينگ متن آنرا به آلمانی ترجمه کرده بود) به دور آن درخت می رقصند و پايکوبی می کنند. هگل تا پايان عمر شصت و يک سالهء خود ستايشگر انقلاب فرانسه باقی ماند و هرساله در سالگرد اين انقلاب ليوان شراب اش را بالا برد. فلسلهء آزادی و مدرنيت هگل راوی و روشن کنندهء درک آدميان از آزادی طی تاريخ جهانی است. به زبان دقيق تر، او انکشافِ تاريخي ِ آگاهی نسبت به آزادی را برما پديدار می کند. او تاريخی می انديشد، مفاهيم را در تحول و تطور تاريخی خود دنبال می کند، و پديدآمدن اشکال آگاهی ــ از جمله آگاهی نسبت به شرايط و لوازم آزادی (freedom) در جوامع بشری از ابتدا تاکنون ــ را در دگرگشت های تاريخي/ فرهنگي/ مفهومی خود دنبال می کند. نام ديگر تاريخی انديشيدن، بينش ديالکتيکی است. بينش ديالکتيکی به نسبـيـّت تاريخی پديده ها وقوف دارد. مفاهيم، تئوری ها، جهان بينی ها، عمل اجتماعی، و ساختارهای سياسی در بستر تاريخ ثابت نمی مانند. در نتيجه هيچ اصلی مطلق و جهانشمول (هميشگی ـ همه جايی؛ يونيورسال) نيست، از جمله اصول اخلاقی. {مقايسه کنيد با آنچه در بخش پيش دربارهء اصول اخلاق کانت گفتيم.} اين اصول تابع شرايط مشخص اجتماعی و فرهنگی و منبعث از هستی اجتماعی گروههای متفاوت است. اما حرکت تاريخ نيز حرکتی عينی است، بدان معنی که اين حرکت به اختيار و تابع تمايل و خواست فرد فرد انسانها نيست. انسانها زمانی معنی واقعی يک پديدهء تاريخی را درمی يابند که مدتی از وقوع آن گذشته باشد. در گيرودار يک حرکت سياسی، يا هرموقعيت تاريخی، امکانپذير نيست که يک فرد خود را از آگاهی نسبیِ تاريخی خود بيرون بکشد و از جايگاهی ماوراء نسبيت تاريخی، مثلاً از جايگاه «عقل» کل يا «حقيقت» مطلق (پايان تاريخ) به داوری بپردازد. روابط ميانگروهی مقدم بر فرديت در ديدگاه هگل، عدالت از آزادی برمی آيد. بدون استقرار آزادی، عدالت ناممکن است. {مقايسه کنيد با آنچه در بخش پيش دربارهء عدالت و قانونيت نزد کانت گفتيم.} آزادی برای هگل فقط به آزادی فردی محدود نمی شود (آزادی منفي). آزادی برای او در وهلهء اول در ساختار روابط متقابل انسانها، تحقق می يابد. آزادی يک ساختار عينی است؛ و مثل هر ساختار عينی تابع «ضرورت» است. آزادی يک وضعيت ثابت نيست بلکه در مسير تاريخ (يا در مسلخ تاريخ به قول هگل) به تدريج متحقق می شود. تحقق آن در گرو تغيير روابط ميانگروهی است، نه در جسارت يک فرد که هرلحظه اراده کند بتواند از قيموميت و نابالغی به در آيد و به روشنگری برسد. ترور هگل در ۳۵ سالگی شاهکار خود «پديدارشناسی روح» را به پايان برد. در يک سلسله سخنرانی که در دانشگاه «يه نا» در همان سالها، يعنی سالهای ۱۸۰۵-۶ ايراد کرده و در آنها موضوعات کتاب خود را تشريح نموده، از جمله دربارهء ترور در انقلاب فرانسه صحبت کرده است. بخش کوتاهی از کتاب او نيز با همان زبان بسيار دشوار هگلی، تحت عنوان «آزادی مطلق و ترور» به همين موضوع می پردازد. او در سخنرانی هايش اشاره می کند اگر در ابتدای کار، انقلاب فرانسه برای مقاومت در برابر هجوم نظامی ضدانقلاب به ضرورت می بايست به ترور متوسل شود، پس از تثبيت رژيم جديد اين ضرورت از ميان می رود. بنابراين اصرار روبسپير برای ادامهء حکومت ترور به زودی ضرورت خود را از دست داد و برکناری [اعدام] خود او ضروری شد. داوری منفی هگل در بارهء شتاب انقلاب برای رسيدن به آزادی از راه ترور، تنها شامل رويداد انقلاب نمی شود و از آن فراتر می رود. هگل معتقد است تمامی پروژهء روشنگری ــ که انقلاب کبير فرانسه نماينده آن بود ــ با انکار کامل ايمان دينی (faith) به يک پيروزی زودرس قناعت می کند و در نتيجه قادر نمی شود آنچه را که وعده داده ــ فرديت غيربيگانه از جمع، آگاهی خودمختار اما هماهنگ با «روح» يا فرهنگ جمعی ــ به اجرا بگذارد. روشنگری بايد بتواند آنچه را که مدعی است عقل به تنهايی فراهم می کند، و درعمل عقل از انجام آن بازمی ماند، با ادغام نوعی ايمان دينی، يا به زبان امروزی نوعی «پروژهء معنويت» يا اخلاق اجتماعی، ميسر سازد. منظور هگل البته دستگاه کشيشان و حاميان دولتی آنها نيست، دستگاهی که به عقيدهء او روشنگری و مدرنيت به درستی آنرا برای هميشه پائين کشيده است. (فنومنولوژی ـ بخش «روشنگری و ايمان» بلافاصله قبل از بخش «آزادی مطلق و ترور») هگل روشن می کند که برای فائق آمدن بر کمبودهای روشنگری، نمی توان دولت ـ شهر يونانی را، به شکل دموکراسی مستقيم و ارادهء عام شهروندان دوباره بازسازی کرد. او (در بخش «آزادی مطلق و ترور») به طور غيرمستقيم به ژاکوبنيسم حمله می کند. به نظر می رسد منظور او از آزادی مطلق يکی شدن ارادهء فردی و جمعی است، جائی که اتوريتهء انقلابی خود را جانشين ارادهء عام می کند. اما ترور ژاکوبن طرح مسأله می کند. ترور ژاکوبن برای تحميل ارادهء واحد يا ارادهء عامهء مردم و فائق آمدن بر اختلافات مهلک ميان شهروندان، خود راه حل نيست اما وقوع آن، يا تکرار آن در شرايط مشابه تاريخی، باعث می شود که جامعهء مدنی، يا جامعهء بورژوايی «مسأله ساز» شود. آن نشان می دهد که فورم اين جامعه نيز نمی تواند پايان تاريخ باشد بلکه بايد خود را نگهدارد و همزمان از خويش فراتر برود و نوع تازه ای از روابط اجتماعی را جايگزين سازد. حق و آزادي برای رسيدن به چنين جامعهء ايده آلی البته فلسفی انديشيدن کفايت نمی کند بلکه بايد مقدمات عينی و تاريخی آن هم موجود باشد. هگل از بيست و چندسالگی به بعد، با مطالعهء نوشته های روشنگران اسکاتلندی، از جمله آدام اسميت، به اهميت اقتصاد سياسی سرمايه در جامعهء مدنی پی برد و به تدريج به اين نتيجه رسيد که کليد تحقق اهداف انقلاب (تثبيت حق، آزادی، و عدالت)، روشن ساختن مکانيسم رابطهء جامعهء مدنی و دولت است. در بارآورترين و آخرين مرحلهء تفکرش، هگل به طور جدی به مطالعهء اقتصاد سرمايه پرداخت تا رفتار اجتماعی در حوزهء مبتنی بر نفع خصوصی و منافع شخصی را از ديدگاهی جامعه شناختی و نه صرفاً فلسفی مطالعه کند. رسالهء «فلسفهء حق» ثمره اين دوران است. فلسفهء هگل به ما می آموزد که حق و آزادی واقعی و همگانی در جامعه، از راه انکار يا ميانبر زدن ليبراليسم (بخوان کانتيانيسم) به دست نمی آيد بلکه از راه پذيرش، ادغام، و فرارويشِ انتقادی از ليبراليسم ميسر خواهد شد. انقلاب نيز بايد همين خصلت را داشته باشد، چه در پهنهء فرهنگ، چه در عرصهء سياست. اين نکته ای است که به هنگام بررسی انقلابهای کشور خود ما، انقلاب مشروطيت، «انقلاب سفيد»، و انقلاب بهمن ۵۷، بايد بخاطر داشته باشيم. انقلاب مشروطه با فکر آزادی، قانونيت، و دموکراسی؛ «انقلاب سفيد» با الغای فئوداليسم، آزادی زنان، گسترش روابط بورژوائی و پيدايش طبقه متوسط؛ و سرانجام انقلاب بهمن در تحول تئوکراتيک خود برای نفی دو انقلاب پيشين.
*
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
به نظر من در زمان ناصرالدین شاه سرعت حضور کمپانی های خارجی بخصوص فرانسوی زیاد شد و انحصار ایجاد شده در روابط اقتصادی دو رویکرد اقتصادی را جلوی پای جنبش اجتماعی ایران گذاشت نفی فئودالی و نفی انحصارات زیرا بورژوازی تجارت پیشه ی ایران توان رقابت با سرمایه ی انحصاری را نداشت دربار ایران از همان سیستم فئودالی و تولید آسیائی ایران حمایت میکردند ولی بازار را با بذل و بخشش در اختیار کمپانی های چند ملیتی میدادند که روحانیت نیز با کاهش قدرت فئودالیزم قدرتش را از کف رفته میدید که در نهایت مشروطه پیروز میشود و حتی فرمان اولیه ی مظفرالدین شاه در مقابل خواست مشروطه خواهان امتیازات فراوانی را برای درباریان منظور کرده بود ولی مردم مقاومت میکنند که مظفرالدین شاه مجبور به اعلام بیانیه ی دوم میکند و قدرت شاه و دربار را مشروط میکند و پس از شکست دیکتاتوری صغیر بطور کلی قدرت مالکین و روحانیت فئودالی از بین میرود دیگر رژیمهای بعد از محمد علی شاه حکومتهای بورژوائی بودند که خواهان مدرنیته کردن سیاست و اقتصاد . لذا حکومت فئودالیسم و تولید آسیائی بطور کلی از حکومت ساقط شدند دیگر پس از این انقلاب است که دهقانان به سمت شهرها حرکت میکنند و بورژوازی ملی که همچنان توانائی رقابت با بورژوازی امپریالیستی را نداشت مبارزه را آغاز میکند ولی رضا شاه که نمایندگی بورژوازی انحصاری در ایران را داشت و سید ضیاء دست به کودتا علیه بساط مشروطه میزنند توسعه ی راههای ارتباطی صنعت و ... در زمان رضا شاه سرعت میگیرد اما رقابت امپریالیستی منجر به جنگ جهانی شده بود امپریالیستها برای تجدید تقسیم جهان با هم درگیر بودند که رضا شاه اشتباه استراتژیکی میکند و بدنبال قدرت نازیسم میرود با توجه به جنگ جهانی دوم قدرت اقتصادی سرمایه ی انحصاری در ایران کاهش می یابد جنبش ملی ایران از این فرصت استفاده میکند و نیروهای بحران اجتماعی را به گرد خویش سازماندهی میکند اختلافات تجدید تقسیم نیز این خلع را افزایش میدهد روسها و انگلیسها بر سر تقسیم ایران به توافق نمیرسند مصدق از ضعف و توازن روسها و انگلیسها استفاده میکند و نفت را ملی میکند آمریمائی ها میرسند و ایران را به دست میگیرند در سال 1342 با رفرم بورژوائی کل بازار کشور را سرمایه ی انحصاری به دست میگیرد دوباره توسعه ی اقتصادی که در سال 1320 تا حدی متوقف شده بود شتاب میگیرد .
-- فرهاد- فریاد ، Aug 4, 2008.
در سال 1357 اقتصاد ایران دچار رکود و تورم شدید میشود لذا با یک تلنگر و ضعف دستگاه حکومتی رژیم شاه سرنگون میشود در اینجا طبقات اصلی توان بدست گرفتن قدرت را نداشتند لذا بورژوازی لیبرال که از بقایای بورژوازی ملی عهد مشروطه باقی مانده بود به کمک دستگاه روحانیت قدرت را قبضه میکنند در واقع نوعی حکومت بناپارتیسم در ایران شکل میگیرد روحانیتی که هنوز کعبه ی آمالش سیستم فئودالی بود این بناپارتیسم را تشکیل میدهد . بحرانهای جهانی و داخلی مانع استحاله شدن و تغییر و گرایش این بناپارتیزم به سمت یک حکومت واقعا بورژوائی میشود که تا رئیس جمهوری احمدی نژاد در هر قدم بخشی از این مجموعه از بدنه ی حکومت کنده میشوند ولی کماکان هسته ی مرکزی خود را حفظ کرده است احمدی نژاد نیز در تلاش است تا این هسته را نیز متلاشی کند تا بورژوازی امپریالیستی مجددا قدرت را بدست بگیرد این بناپارتیزم در حال متلاشی شدن است اما آیا با تلاشی آن انحصارات مجددا قدرت مطلقه را بدست خواهند آورد ؟ جای تردید است
آقای عبدی کلانتری
سلام بر شما
با قدردانی از نوشته های خوبتان
آیا میتوانم ایمیل شما و نیز استاد گرامی دکتر آرامش دوستدار را داشته باشم؟
-- همنشین بهار ، Aug 8, 2008با کمال احترام
همنشین بهار