خانه > خاک > گفتوگو > مردی در حاشیه | |||
مردی در حاشیهدفتر «خاک»شهرام رحیمیان، نویسندهی رمان «دکتر نون زنش را از مصدق بیشتر دوست دارد» از سال ۱۳۵۶ تاکنون در آلمان زندگی میکند. آقای رحیمیان از نویسندگان مهاجر ماست و با این حال و بهرغم تصوری که در مطبوعات در نقدهای متعدد رمان او به وجود آوردهاند، داستانهایش از فضا و درونمایههای تبعید و مهاجرت چندان نشان ندارد. از شهرام رحیمیان مجموعهای از سه داستان بلند (نوول) به نام «مردی در حاشیه» نیز توسط نشر باران منتشر شده است. هر سه این داستانها در محلهای به نام «عزیزآباد» اتفاق میافتد و این محله در واقع مانند نخ تسبیحی این سه داستان را به هم پیوند میدهد. در میان این سه داستان، «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد» یک رمان کوتاه کامل و فوقالعاده خواندنی است. دفتر خاک با شهرام رحیمیان دربارهی «مردی در حاشیه» گفتوگو کرده است که میخوانید:
آقای رحیمیان! داستانهای مجموعهی «مردی در حاشیه» در خیابانی به نام عزیزآباد اتفاق میافتد. در این داستانها ما با چند تن از اهالی این محله آشنا میشویم از جمله با ناظم یک مدرسه، مردی به نام قریشی که از یک طرف تمایلات همجنسخواهانه دارد و از طرف دیگر ظاهراً میخواهد یک مرد زننما یا به اصطلاح ترانس سکشوال باشد اما در ابتدا به خودش اجازه نمیدهد. موضوع گفتوگوی ما امروز همین داستان «مردی در حاشیه» است. در داستانهای شما اصولاً تضادی و تقابلی وجود دارد بین خواستهها و مکنونیات قلبی آدمها با اخلاقیات؛ تضادی و تقابلی هست بین «من»ِ آدمی و «فرامن» جمعی؛ تضاد و تقابلی هست بین زندگی خصوصی و زندگی اجتماعی انسانها. این تضاد و تقابل در «مرد در حاشیه» برهنه و نمایانتر از دیگر داستانها خودش را نشان میدهد. آیا این فرآیند در شهرام رحیمیان به عنوان نویسنده این داستان به تدریج اتفاق افتاده، یا اینکه به ضرورت داستان است که این تضاد به این شکل برهنه خودش را نشان میدهد؟ به طور حتم این فرایند به تدریج و با مقایسهی دو فرهنگ، ایرانی و آلمانی ، به وجود آمده. به عبارت دیگر، زندگی در جامعهای که فرهنگی پویا و مدارا دارد و فاصله گرفتن از محیطی که اخلاقیاتش بدون قید و شرط و شک به آدم حقنه شده، این امکان را فراهم آورد تا غلظت ظاهرسازی «ایرونی جماعت»، واحد بزرگش ملت و واحد کوچکش خانواده را ببینم و احیاناً بفهمم چرا دروغگو و ریاکار بار آمدهایم. زندگی در زیر چتر فرهنگ پر از دروغ و دغل و پنهانکاری، ظاهر و باطن آدمها را، مثل ظاهر و باطن آقای قریشی، دچار چنان تضاد آشتی ناپذیری میکند که روح و روان آسیب جدی میبیند و آدم خودکار میشود محتاط؛ مثل آقای قریشی، که احتیاط راز بقای اوست و کت و شلوار قهوهای نقابی برای پنهان کردن هویت و فردیت او. به نظر من فقط با مقایسهی فرهنگ شرق و غرب است که آدم میتواند فرهنگ قهر و خشونت تحمیل شده را شناسایی کند و به این درک برسد که هرچه زمین تعصب سفتتر و انتقادناپذیرتر باشد، تسامح کمتر در آن ریشه میدواند و آدم فریبکارتر میشود. البته امیدوارم انتقاد دلسوزانهام را به حساب تفرعن شخصی نگذارید که چون سالهاست در غرب زندگی میکند با چشم حقارت به فرهنگ ایرانی مینگرم. در واقع روی سخن شما با خوانندگان ماست و حق هم دارید. شاید اصلاً به دلیل همین ملاحظات و ترس از بدفهمیهاست که در داستانهای شما، به خصوص در «مرد در حاشیه» انسانها نمیتوانند با هم رابطه بگیرند، حرف دلشان را بیپرده به هم بگویند و با هم به تفاهم برسند. مثل این است که آنها با این کار میخواهند از هم انتقام بگیرند و همین امر باعث میشود که در آخر فاجعهای اتفاق بیفتد. کبوتر با کبوتر، باز با باز کند پرواز. قرار نیست آدم با تمام دنیا ارتباط و دوستی برقرار کند و همه را دوست داشته باشد و همه هم دوستش داشته باشند و حرف دلش را با هر کس و ناکسی درمیان بگذارد. سنخیت و علاقههای مشترک شرط تفاهم و ایجاد رابطه بین آدمهاست. بنابر این چون قریشی و پورزند و مرتضی نمیتوانند توقع یکدیگر را برآورده کنند و حرف هم را بفهمند، از هم فاصله میگیرند و کار درستی هم انجام میدهند. با این حال، هر سه نفر موظفند به سلیقه و عقاید و فردیت هم احترام بگذارند تا در فضایی مسالمت آمیز زندگی معقولانهای کنار هم- نه با هم- داشته باشند، که البته ندارند و زندگی را تا آستانهی فاجعه برای هم سخت و تلخ و ناممکن میکنند. در مردی در حاشیه، عاملی که باز برجستهتر از دیگر داستانهای تاکنون منتشر شدهی شما نمود دارد، احساس گناه و خلجان وجدان است. برای مثال قریشی هنوز سوزش دست را که مادر سالها پیش با ذغال گداخته سوزانده احساس میکند. آقای قریشی حتا در چهار دیواری خانهاش هم احساس آرامش نمیکند و پیوسته در اضطراب لو رفتن و در التهاب تنبیه شدن به سر میبرد. او در محیطی زندگی میکند که تنبیه، روحی یا فیزیکی، آدمها را از بدو تولد تا هنگام مرگ پیوسته تهدید میکند. تمایلات همجنسخواهانه در عرف و شرع جامعهای که او در حاشیهاش زندگی میکند، جرم به شمار میرود و او که تربیت سنتی-مذهبی دارد، وجدانش بابت هم آن دنیا و هم این دنیا سخت ناراحت است و با به ریشخند گرفتن خود احساساتش را نفی و خودش را تنبیه میکند؛ اگرچه گاهی وقتها با میانجیگری و حکم غریزه با خودش سر آشتی هم دارد. هم قریشی میداند و هم ما میدانیم که اگر پردهی رازش کنار رود چه مجازات سنگینی در انتظارش است و چه هزینهی هنگفتی باید برای راستگویی بپردازد. وقتی صداقت و صراحت در فرهنگی ممنوع باشد، آدمها از خود و دیگران میگریزند و میترسند. قریشی از تماشای خودش در آینه بیزار است. آیا این بیزاری از خود، به دلیل وحشت از آن مجازاتهاست؟ چنانچه گفتم، آقای قریشی زادهی فرهنگ و تربیت شدهی جامعهای است که پای الاغ اخلاق عصر ماقبل مدرنش توی گل فرهنگ ایستایش بدجوری گیر کرده. در محدودهی اخلاقی این فرهنگ تابو نشکن، فردیت وهویت یا معنی ندارد، یا با عاملی تعریف میشود که جز سرکوب و تمسخر حاصل دیگری ندارد. آقای قریشی از طرفی چون تمایلات جنسیاش با اخلاق رایج در تضاد است، خودش را خلافکار و منحرف و پلید و نفرتانگیز میداند. اما از طرفی هم میبیند که سرشتش دست از سرش برنمیدارد. در این پیکار بی امان و بیدرمان و نابرابر، همان طور که او با به مسخره کردن خود، وجدان ناراحتش را تسکین میدهد و با نفرت از خود، خودش را مجازات میکند، با پوشیدن لباس زنانه روحیهی تسلیم پذیرش را تسکین نیز میدهد. پس او نه فقط از خودش منزجر است، که نسبت به خودش احساس ترحم هم دارد. به تمایلات همجنسخواهانهی روای داستانتان اشاره کردید. «مردی در حاشیه» یک داستان عاشقانه اما نامتعارف است. چون عشقی که به این داستان شکل میدهد، دستکم در محیط اجتماعی داستان شما، یک عشق نامتعارف است. با اینحال زبان شما و تعابیری که برای نمایاندن عشق بین دو مرد به کار میگیرید، با تعابیری که در داستانهای عاشقانهی متعارف سراغ داریم یکسان است. در حالیکه در ادبیات دگرباشان، جنس کلمات اصولاً متفاوت، نامتعارف و از برخی لحاظ بسیار برهنهتر و بیپرده است. برای به تصویر کشیدن بیپردهی رابطهی دو مرد، باید مغازلهی آنها را در ذهن مجسم کرد، و این برایم به عنوان یک هتروسکسوئل نه ممکن بود و نه نوشتنش به زبان برهنه برایم خوشایند. به هر حال، هدفم در نوشتن این داستان نشان دادن کاستیهای فرهنگ دروغ و فردیت ستیز و کهنه پرست بود و نه صرفا نمایش دادن تمایلات جنسی آقای قریشی. آقای قریشی بهانهای بود برای دقیق شدن به رفتارها، واکنشها و برخوردها. به وجود آوردن ادبیات همجسخواهانه را هم به خودشان میسپارم، چون نه ادعایی در شناختشان دارم، نه علاقهای به برهنه کردن زبانم. آقای رحیمیان! رمان دکتر نون در زمان خودش از رمانهای موفق بود. اما با این حال شما نویسندهی چندان پرکاری به شمار نمیآیید. مینویسید و منتشر نمیکنید، یا این که اصولاً کم کار هستید؟ برای نوشتن داستان باید کودک بازیگوش ذهن همواره کودک بماند که شرایط این اجازه را به کودک ذهن من نداد، چون تامین خرج زندگی خانواده در آلمان به قدری سنگین و وقت گیر است که فرصتی برای نوشتن نمیگذارد. اگر تنبلی و بیانگیزگی را هم به توضیح و توجیه جملهی قبلی اضافه کنیم، تعریف دامنهداری از کم کاریام ارائه دادهایم. «مردی در حاشیه» در ایران غیرقابل انتشار است. با این حال در غرب و در آلمان، یعنی در کشوری که شما سالهاست در آن زندگی میکنید، میتواند برای خوانندهی انیرانی بسیار خواندنی و جذاب باشد. تا به حال به این موضوع فکر کردهیید که با توجه به سانسور در ایران داستانهاتان را در آلمان به زبان آلمانی منتشر کنید؟ من رمانی به زبان آلمانی نوشتم که به رغم این که رمان درجه یکی نیست، فکر میکنم خواندنش خالی از لذت نباشد. آن را برای یکی از بنگاههای انتشاراتی فرستادم. ویراستار عصبی آن بنگاه انتشاراتی صداقتش را توی نامهای خرج کرد و نوشت: چون روزی نزدیک به شصت رمان و مجموعه داستان به دستش میرسد، حتا فرصت ورق زدن رمانم را ندارد، چه رسد قدمی برای چاپ آن بردارد. در چنین وضع اسفبار و فضای اشباع شدهای، حتا اگر رمان خوبی هم به دست این مسئول برسد، راهی به چاپ نمییابد، چون کسی که قرار است پل ارتباط بین خواننده و نویسنده باشد، بزرگترین آرزویش مرگ نویسندگان گمنام است تا مجبور نباشد حتا ده صفحه از داستانهایشان را سرسری بخواند. با این توضیح دردناک و کشف اندوهناک، حالا اگر ناشری خواست مردی در حاشیه را به زبان آلمانی منتشر کند، درنگ نکند که نه فقط اجازه که دعای خیر نویسندهاش را هم پشت سر دارد.البته ناگفته نماند که رمانم را به زودی Sujet Verlag منتشر میکند. با انتشار دکتر نون و مجموعه داستانی از بهرام مرادی و همنوایی رضا قاسمی ناگهان نوعی از ادبیات تحت عنوان «ادبیات مهاجرت» در ایران مطرح شد. آیا شما خودتان را یک نویسندی تبعیدی میدانید یا یک نویسندهی مهاجر؟ اگر معیار مطرح شدن دکترنونی است که در چاپ دوم پشتش به خاک نشست و بیش از دوهزار جلد از آن فروش نرفت، باید به حال داستانهای مطرح نشده سخت گریست. از زمان محکومیت پنجاه وسه نفر تا همین امروز که من و شما پای مصاحبه نشستهایم، سرنوشتهای سخت و تلخی در کمین هزاران هزار نفر آدم سیاسی بوده که دکترنون یکی از آنهاست. چرا سرانجام کار سیاسی در ایران به اینجا میکشد، پرسشی است که نیاز به پاسخی روشنگرانه و روشنفکرانه دارد. اما جامعهی روشنفکری ما با سکوتش ترجیح داد این پرسش در قالب ادبیات مطرح نشود. امیدوارم زمان فرصتی برای درست خواندن داستان بلند دکتر نون به وجود بیاورد. اما در پاسخ به پرسش دیگر شما، اگر تبعیدی و مهاجر بودن با دشواری و خون دل خوردن و دلتنگی و بیزبانی و فراق مترادف باشد، من از این دو واژه وحشت دارم و ترجیح میدهم پس از سی و چند سال اقامت در آلمان هنوز در این کشور مسافر باشم و بکوشم روح سرکشم را با ننه من غریبم بازی درباره ایران در داستانهایم دلداری بدهم! |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
واقعاً اگر «ایرونی جماعت» واجد این همه صفات منفی است باید در دموکراسی خواهی تجدید نظر کرد. چوا واویلا است اگر مردمی با این روحیه و صفات رذیله بخواهند بر ما حکومت کنند.
-- میم ، May 14, 2010من نمی فهمم که چرا روشنفکر و نویسنده ایرانی وقتی می خواهد در باره همجنسگرایان بنویسد فرد همجنسگرا را در نقش مذکری که دوست داره تغییر جنسیت بده و زن شود و لباس زنانه بپوشد و مفعول جنسی است، به
-- یک همجنسگرا ، May 19, 2010تصویر می کشند.
من منکر این نیستم که بخش بسیار کوچکی از همجنسگرایان ترانس وستایت هستند یعنی دوست دارند لباس جنس مخالف بر تن کنند اما پدیده ترانس وستایت ایسم در بین مردان هتروسکسوال یعنی مردان غیر همجنسگرا 0علاقمند به جنس مخالف) هم بهمان اندارزه رواج دارد که در بین مردان همجنسگرا.
کلا ترانس وستایت ایسم خود نوعی
رفتار و هویت جنسی است که ربطی به کرایش جنسی فرد ندارد. این پدیده همانقدر در بین دگرجنسگرایان رواج دارد که در بین همجنسگرایامن.
تصور مرد همجنسگرا در نقص مفعول جنسی که می خاهد تغییر جنسیت دهد در واقع عدم شناخت روشنفکر و نویسنده ایرانی با مباحث و موضوعات جنسی را عیان می کند.