خانه > خاک > داستان ما > دارم میآم! | |||
دارم میآم!گیتی میرزانیاما نمیتوانیم به سادگی برای ادبیات داستانی «جنسیت» قائل شویم. اما با اینحال زنان به خاطر شاخکهای عاطفی حساس و دقتی که در روابط عاشقانه دارند، گاهی داستانهایی مینویسند سرشار از لحظههای برانگیزاننده که خاص آنهاست. «آی ام کامینگ» نوشتهی گیتی میرزانیا تا آنجا که اطلاع داریم نخستین داستانی است از این نویسنده که به فارسی منتشر میشود. با این حال چه در پرداخت موضوع و چه در زبان و در چگونگی صحنهآرایی و چه در تقطیعهای هنرمندانه از یک داستان خوب که در غرب منتشر میکنند هیچ چیز کم ندارد. واقعیت ذهنی و بیرونی راوی داستان چنان در هم تنیده است که به سختی میتوان این دو را از هم تشخیص داد. به رغم اینگونه پیچیدگیهای درونیشده، این داستان به سادگیِ یک آرزوست. راوی در پی یافتن خوبی، عشق و توازن و احترام و مهربانی در زندگی است. او نه میتواند از این آرزو چشم بپوشد و نه آرزویش تحقق پیدا میکند. به این جهت داستان در تضاد میان امید و نومیدی، عشق به زندگی و هول مرگ اتفاق میافتد. «آی ام کامینگ» نوشتهی گیتی میرزانیا را با هم بخوانیم:
در آسانسور باز شد. درست روبروی در آسانسور صورت در صورتش ایستادم. از دیدنم تکانی خورد. اسلحه توی دستم بود. گذاشتمش روی پیشانیاش. دوباره تکانی خورد ولی بیحرکت ماند. کمی خودم را عقب کشیدم. اسلحه درست در فاصلهی چند سانتیمتری پیشانیاش قرار گرفته بود. تکان نخورد. نگاهم درست توی نگاهش افتاد. عرق از شقیقههاش راه گرفت و از کنار گوشهاش سرازیر شد. چند ثانیه نگاهش کردم. آمد چیزی بگوید، لرزیدم و با سرعت اسلحه را به طرف شقیقهی راستم گرفتم و شلیک کردم. خون به سر و صورتش پاشید. زانوهام خم شد و آرام توی بغلش افتادم. در آسانسور بسته شد. چشمهام را باز کردم. خیس عرق بودم. به خودم که کنار دیوار دراز کشیده بودم نگاه کردم. میلرزیدم. به زور خودم را به دستشویی رساندم و عق زدم. بعد صورتم را شستم و برگشتم و روی تخت دراز کشیدم. دریچه نیمه باز بود. باد سردی میوزید و پرده را تکان میداد. زوزهی باد اعصابم را به هم میریخت. سعی کردم همه چیز را به یاد بیاورم. نمیشد. دستم را بالای سرم بردم و سعی کردم دریچه را ببندم. نمیشد. لحاف را تا نوک بینیام بالا کشیدم. میلرزیدم. دستهایم را بین زانوهایم بردم. کمی گرم شدم. دهنم خشک شده بود. بوی عرق تنم برایم غیرقابل تحمل بود. دستم را روی صورتم کشیدم و اشکهایم را پاک کردم. گریه کرده بودم، ولی نمیدانستم چرا. حس گریه کردن نداشتم. ولی صورتم خیس بود و چشمهایم از شوری اشک میسوخت. بالش زیر سرم را برداشتم تا روی صورتم بگذارم که صدای ضربهای را به در شنیدم. ضربه دوباره تکرار شد. از جا جستم و لحاف را از رویم پس زدم. پاهای برهنهام را زمین گذاشتم و سراسیمه دنبال دمپاییهایم گشتم. کی پشت در بود؟ صدای تقهی ملایم دوباره آمد. از شدت تب سرم گیج رفت. تکانی به خودم دادم و بلند شدم. موهایم را با دو دست پشت سرم جمع کردم. آینه در چند قدمیام روی دیوار بود. تلو تلوخوران به طرفش رفتم و روبرویش ایستادم. این منم؟ چه زیبایم من! موهایم پشت سرم جمع شده. گیرهی طلایی موهای مشکی و براقم را به شکل هوسانگیزی جمع کرده و مرتب نگه داشته. صورتم گل انداخته. بر پوست صاف و شادابم اثری از چروک نیست. موهای سفیدم وجود ندارند. ماتیک قرمز خوشرنگی روی لبهایم نشسته. خط چشمم هرگز به این زیبایی نبوده و رایحهی مرموز و دلپذیر عطری از تنم میتراود. این منم. حس شادی وصفناپذیری وجودم را پر کرده. اثری از خمودی و تب نیست. شاید خیالاتی شدهام. به دور و برم نگاه کردم. نه. نه. اینجا اینطوری نبود. همه جا را مرتب کرده بودم. ملافهها عوض شده بودند و هرچیزی سر جای خودش بود. پس چرا اتاق اینقدر نامرتب است؟ لباسها پخش و پلا روی تخت و اینطرف و آنطرف ریختهاند. سشوار روی میز توالت است و هنوز بوی حرارت و نمش به مشام میرسد. به خودم نگاه کردم. پیراهن آبی خوشدوخت، با یقهی باز... نه. این قابل فهم نیست. من تب دارم. تب داشتم. نگاهم ناگهان به کیفم افتاد که آمادهی رفتن، روی دوشم آویزان بود. هیجان داشتم. به سوی دریچه رفتم و پرده را کنار زدم. آسمان باز، هوای آفتابی، جیک جیک پرندهها، دریچه را باز کردم. فراموشی و گنگی عجیبی داشتم ولی شاد و سبکبال بودم. به ساعت نگاه کردم. ده و نیم صبح را را نشان میداد. به طرف در آپارتمانم رفتم . در را که باز کردم، پیش آمد و بدون سلام لب بر لبم گذاشت و با فشار بوسهاش به داخل خانه رانده شدم. صورتش از فرط شادی خوشرنگ بود و بوی خوبی میداد. بوی عشق، بوی توازن، بوی احترام، بوی مهربانی میداد. دستم را توی دستش گرفت و بوسید. با دست دیگرش موهای روی پیشانیام را کنار زد و با گرمی گفت: بریم عزیزم. بریم. شاد بودم. از شادی پر پر میزدم. تمام راه دستش روی دستم بود. نگاهم کرد و گفت: عجله کردهای. گفتم: باید زود میرفتیم. ممکن بود بیان. گفت: نگران نباش. میریم جایی که آشنا که هیچی، هیچ آدمی نباشه. خوبه؟ لبخند زدم. شر شر دوش آب روی شانههایم آرامش عجیبی به جانم میریخت. سخت در آرامش بودم. چشمهایم را بسته بودم و آب صورت و تنم را میشست. گریه میکنم. گریه میکنم؟ چشمهایم میسوخت و اشک میریختم. یادم آمد که تا چند ساعت پیش روی تخت بودم. تب داشتم. بوی عرق، بوی انزجار.. کجاست؟ دستهایم را روی گونههایم گذاشتم و با شدت فشار دادم. خودم بودم. من. من واقعی هستم. وجود دارم. خواب نیستم. تب ندارم. دوش را بستم. تقهای به در خورد و لای در باز شد و دستی حولهای را به داخل آورد. حوله را گرفتم و دور خودم پیچیدم. موهای خیسم را کنار زدم. در را باز کردم و پا به اتاق گذاشتم و بلافاصله از تعجب خشکم زد. تمام اتاق پر از شمعهای روشن بود و گل. شادی و هیجان همهی وجودم را پر کرده بود. گیلاسهای شراب را سر کشیدیم و به آغوش هم خزیدیم. چه زیبا بودم من. چشمهایم را بسته بودم و آرام در آغوشش نفس میکشیدم. تقهای به در. چشمهایم را باز کردم. لحاف روی سرم بود. خیس عرق بودم. چشمهایم جایی را درست نمیدید. در تاریکی دیدمش که با عبایی بلند وارد اتاق شد. او بود؟ معصومتر از همیشه کنار تختم نشست، پیشانیام را بوسید و کتابش را باز کرد و خواند: نگاهش کردم. موهای خیسم را از روی پیشانیام کنار زد و توی چشمهایم نگاه کرد. بعد لبخندی زد و گفت: - تو آدم خوبی هستی. مهربانی و باصداقت و باهوش. ضمناً، زن شنگول و سرزندهای هستی و برای همین هم از تو خوشم آمده. سخت نگیر. زندگی جای دیگری است. بغض گلویم را فشرد و زدم زیر گریه. فقط نگاهم کرد. درد و غم عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود. لبهایم به زور از هم باز شد. صدایم میلرزید. نگاهش کردم و گفتم: من... گفت: تو چی؟ چشمهایش را گرد کرد و نگاهم کرد و کتابش را محکم بست. سرم را بین دستهایم گرفتم و به شدت گریه کردم. مثل این بود که نمیتوانستم تکان بخورم. با این همه، وقتی حس کردم که دیگر نفسم بالا نمیآید، سرم را بلند کردم. دیدم که دست ظریف و صدای زنانهای مرا میخواند. نگاه کردم. در چند قدمیام زن نیمه برهنهای با سینههای عریانِ افتاده نشسته بود. خودم را پیش کشیدم و پرسیدم: تو کی هستی؟ گفت: هیچکس. سرش را عقب کشید و ناگهان ماری شد و با چشمهای سرخش به طرفم هجوم آورد و زهرش را با فشار به صورتم پاشید. سوختم و جیغ کشیدم و با دستهایم صورتم را پوشاندم. گفت: چیزی نشده عزیزم. نگاه کردم، روبرویم نشسته بود و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد. گفت: آرام باش عزیزم. ما همه خوبی تو را میخواهیم. کی خواسته تو را اذیت کند؟ ما آدمهای روشن و آگاه و باشکوهی هستیم. همه ما را میشناسند. ما «اوپن مایندد» هستیم. عزیزم، داریم صحبت میکنیم. خیال نکن که ما آدمهای بدخواهی هستیم. نه عزیزم. این مباحث را تو هنوز نمیفهمی. ما آدمهای آوانگاردی هستیم و تو هنوز دانش این را نداری که راحت باشی. مثل یک میلیون زن دیگه. ولی ما از حقات دفاع میکنیم. کمی فکر کن. منطقی باش عزیزم. رابطهی درست با یک مرد آن چیزی نیست که تو برداشت کردهای. رابطه باید آزاد باشد. بیقید و شرط. حیف نیست که اینقدر زنجیر به دور خودت و او و رابطهات بستی؟ ولش کن. ولش کن تا پربار شود... دستم را گذاشتم روی دهانش و گفتم: تو درست میگویی. حالا ولم کن. زهرت چشمهایم را میسوزاند. گفت: چه زهری؟ خیال برت داشته. زهری وجود ندارد. چشمهایت هم به خاطر مواد آرایشی میسوزد. حتماً به آنها حساسیت داری. رویم را برگرداندم و بغضم ترکید. دستهایم را دراز کردم و مردی را که در تاریکی نشسته بود پیش کشیدم و سرم را روی شانههایش گذاشتم و گریستم. موهایم را نوازش کرد. نفسش را شناختم. پدرم بود. باز هق هق کردم و در آغوشش گرفتم. بعد نگاهش کردم و پرسیدم: پدر، راست است که تو امشب میمیری؟ میلرزیدم. پشت پنجره باران میبارید. صدای شر شر باران و قطرههایی که خودشان را به شیشهی پنجره میکوفتند وجودم را میلرزاند. به ساعت نگاه کردم. دیر شده بود. از جا پریدم. کی عصر شده بود؟ در خانه باز شد و بچهها خسته و گرسنه وارد شدند و کیفهاشان را روی زمین پرت کردند و پرسیدند: مامان، چی داریم؟ چی درست کردی بخوریم؟ گفتم: امروز پیتزا سفارش میدهیم. چون من باید بروم جایی. زود برمیگردم. این پول. خودتان زنگ بزنید و هرچی میخواهید سفارش بدهید. بابا هم اگر زنگ زد بگویید مامان رفته خرید، زود برمیگردد. کیفم را برداشتم و در را پشت سرم به هم کوبیدم و دوان دوان وارد کوچه شدم. ماشین را روشن کردم پایم را روی گاز فشار دادم و به خیابان پیچیدم. در را که به رویم باز کرد، با فشار بوسهای به داخل هلش دادم و کیفم را روی زمین انداختم و در آغوشش گرفتم. حتم دارم که دیوانه شدهام. اگر نه، پس چه مرضی دارم؟ نه. نه. خواب نمیبینم. این حقیقت است. من دیوانهام. این گیجی، این جنون، این از کار افتادگی مطلق... آخرالزمان است. این منم و این همه تلخی. جارو را بیاور مادر. یک دستمال بردار و روی میز را تمیز کن. آنجا را هم گردگیری. لباسهایت را توی کمد گذاشتی مادر؟ چند دفعه گفتم وقتی جایی میری زنگ بزن و من را اینقدر دلواپس نکن. بابا خفه شدم از بس بهتون گفتم. نمیفهمین؟ چقدر فکر کنم کجایین، توی ماشین کی نشستین، چه بلایی سرتون آمده، با کی هستین، کی میآیید خانه، چی میخورید، چی میکشید، چکار میکنید؟ غذا؟ روی گازه. پول؟ برای چی؟ ولش کن. بیا برو یک فیلم بگیر بیار تا بشینیم و تماشا کنیم. تو که میدانی من سختگیر نیستم. تو که میدانی. اصلاً من هیچی نمیگم. تو اگر خودت بچه داشته باشی و این کارها را بکند چی بهش میگی؟ سیگار را توی جاسیگاری فشار دادم و خاموش کردم و با عجله چای سرد را سر کشیدم. سرم درد میکرد. دلم هم درد میکرد. خونریزی لعنتی. به صورتم آب زدم و سراسیمه از خانه بیرون زدم و خودم را سر کارم رساندم. «می آی هلپ یو ؟» « تنک یو». نه . مسئلهای نیست. اوکی. چطوری این هفت ساعت گذشت؟ چقدر از این مشتری لعنتی بدم میآید. نمیخواهم ریختش را ببینم. دلم میخواهد قهوه را به جای اینکه روی میز بگذارم بپاشم توی صورتش. مردکهی بیشعور با قیافهی حق به جانب به من نگاه میکند و می گوید: هیچوقت به مشتری مرد نگو « آی ام کامینگ» و هر هر خندهاش بالا میرود. نمیخندم. جدی میگویم: یک دلار و چهارده سنت. صاحب کارم آن گوشه ایستاده و زیر چشمی ما را میپاید. صدای طپش قلبم را میشنوم. گرپ گرپ. تلوتلو خوران میروم دم یخچال. در فریزر را باز میکنم. از کار احمقانهام خندهام میگیرد. دمپاییهایم توی فریزر است. یادم آمد که هفت سال پیش هم دمپاییهایم را توی فریزر گذاشته بودم. کنار هم. جفت. روی زمین انداختمشان و پاهایم را توی آنها فروبردم. سرمای چندشآوری همهی وجودم را لرزاند. شیشهی آب را برداشتم و سر کشیدم و نفسزنان برگشتم به اتاق و روی تخت افتادم و چشمهایم را بستم. از گوشه و کنار و خانه صدایش میآمد و توی سرم میپیچید: پیرم کردی. پیر شدم. پایت را گذاشتهای روی گردنم و فشار میدهی. خفه شدم. خسته شدم. نمیخواهم. ولم کن. ولش کن بابا. ولش کن دیگه. چی از جونش میخواهی؟ وجدانت کجا رفته؟ عشق؟ بشاش توش. بدبخت کم داستان خوندی؟ کم فیلم دیدی؟ نمیدونی زندگی چیه؟ سخت نگیر. زندگی جای دیگری است. رفته که رفته. کرده که کرده. آدمیزاده دیگه. نیست؟ تا چشمت دربیاد. بدبخت، کمجنبه، کمسواد، عقبافتاده، سنتی. به کونسوزی افتادی؟ تا کونت بسوزه. رفته که رفته. رفتم که رفتم. خیلی هم خوش گذشت. نمیدانی چه حالی داشت. فضای باحال، رمانتیک، نه مثل تو. از صبح تا شب غر میزنی و به پرو پای بچهها میپیچی. نبودی آبجی ببینی تا صبح چه جوری با خیالش جلق زدم. خوردی؟ بخور. همینه که هست. چیه عزیزم؟ چی شده؟ بیا بنشین اینجا، بیا کنار ما. چشمهایم را باز میکنم. «بیا عزیزم. بیا، ما دوستهای خوبت هستیم. چقدر خوشحالیم که شماها اینقدر با هم خوبید. بیا این گیلاس را بگیر. سلامتی...» روی میز پر از غذا و مزه و مشروب است. آروارههاشان باز و بسته میشود و صداشان توی گوشم میپیچد و بعد همه چیز درهم میپیچد. صداهاشان محو میشود. خودشان هم محو میشوند. سرم را عقب میبرم. چشمم به آسمان میافتد و به ستارههای روشن. در بیابانی ایستادهام. میروم و میآیم. میآیم و میروم. میآیم، میآیم، میچرخم و میچرخم و ناگهان سبک میشوم و پرواز میکنم. میدانم که این آخرین برگ از داستان من است. با سرعت نور پرواز میکنم. گرم میشوم. چرخ میخورم و به زیر پایم نگاه میکنم. به مسیری که آمدهام. احساس خوبی دارم. دیگر هیچ چیز نیست. پدر نیست. عشق نیست. دوستی نیست. خانه سوخته. بچهها رفتهاند. نفرت رفته. وحشت رفته. جوانیم رفته، موهای سیاهم رفته و من هنوز میروم تا پیرتر شوم. به او میاندیشم که آمده بود، و حرف مشتری گستاخم که: هیچوقت به مردها نگو «آی ام کامینگ!» خنکای باد از شکاف پنجره به صورتم میریزد. لحاف را از روی سرم پس میزنم. کیفم را از کنار آینه برمیدارم. در را باز میکنم. به کریدور میروم. روبروی آسانسور، به دیوار پشت میدهم و میایستم. عنوان اصلی داستان «I’m coming» است. با پوزش از نویسنده، به دلیل مشکلات فنی تیتر تغییر داده شد |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
داستان قشنگی بود. اما زنانه نبود. هر کسی می تونه این حرفا رو از قول یه زن بگه.
-- بدون نام ، May 9, 2010خیلی قاطی بود. اصلا نفهمیدم چی به چی شد.میفهمم در هم ریختگی واقعیت و رویا و این حکایتهای پست مدرن را. اما این خیلی گیجم کرد. خصوصا نطق ها و اسپیچ های بسیار واقعی سوم شخص های مختلفی که همینطور گوشه و کنار ناگهان سر و کله اشان پیدا میشود داستان را شبیه یک فیکشن پلیسی جنایی کرده بود تا نوسانات حسی ظریف یک زن.
-- س.ر ، May 9, 2010جهش های زمانی بین واقعیت و رویا خیلی خیلی تند اتفاق افتاده بود. کمی گیج شده بودم. اما ظاهرن حالتهای روحی تند اینطور باید باشن اگر منطقی باشن واقعی نیست. داستان خوبی بود، آدم رو اذیت می کرد. خوشحالم که این داستان رو خوندم
-- مرضیه ، May 9, 2010داستان زیبایی بود با بیان زنانه، احساسات و تجربیات بیان شده فقط می تواند خاص یک زن باشد و اگر زن باشی می توانی خودت را در داستان پیدا کنی. گیتی میرزانیا خوب توانسته حسهای لحظات آشفتگی، منگی، مستی و ... را با واقعیاتی که در دور و بر شخصیت داستانش می گذرد با هم در آمیزد و در قالب داستانی کوتاه پیامش را برساند. امیدوارم باز هم از او بخوانیم. سپاس از شما برای معرفی این داستان از ایشان
-- شهلا بهاردوست ، May 10, 2010داستان جالبی بود. هر لحظه حدس میزدم زمان ومکان و شخصیت داستان را یافته ام ولی با خواندن جمله بعدی دوباره سرگردان می شدم. خلاصه برایت بگم آنقدر ذهنم سفر کرد که با خواندن یک رمان هم اینطور مسافر خود را حس نمیکردم. دستت درد نکنه باز هم مرا با داستانهایت مسافر ذهن خود کن.
-- مرتضی مشتاقی ، May 10, 2010نویسنده این داستان، همچون نگارنده این سخنان و بسیاری دیگر از مردم این دنیا به چند قلم از مواهب کمیاب این عالم نیاز خیلی زیادی دارد که فهرست آن در زیر می آید:
- یک شغل دلخواه که خسته کننده نبوده و درآمد آن هم بسیار خوب باشد
- یک خانه بسیار راحت و محکم و امن و زیبا
- یک رابطه عاشقانه و عاطفی خیلی درست و بی خدشه و بی شیله پیله با یک جفت کاملاً مناسب و جور
- یک استراحت طولانی در جزیره ای آفتابی و همیشه بهار به مدت دست کم شش ماه
- زندگی در محیط و جامعه ای که مردم آن بیشتر سرشان به کار خودشان است تا دیگران و هیچ مردی به هیچ زنی متلک های بی مزه و غیر دوستانه نمی گوید
- ...
البته آقای منتقد محترم، خواب دیدی خیر باشه ایشااله!
-- منتقد ، May 10, 2010بسیار زیبا . همانطور که در قصه پیش می روی ، در واقع پیش نرفته ای . زمان و مکان دایم در حال جابجایی است .
-- پوریان ، May 10, 2010این همان خاصیت رئالیسم جادویی است .
آفرین خانم میرزانیا
برای پوریان گرامی :
-- سارا ، May 10, 2010ممکنه چند تا دیگه از مشخصات رئالیسم جادویی را بگویی ؟ شاید اگر مشخصات این اپیدمی روشن شود کسانی که آنرا اشتباه گرفته اند از اشتباه در بیایند.متشکر
با سلام ،
-- حامد ، May 10, 2010از قرار این اولین داستانی هست که منتشر کردید،خوب به عنوان اولین کارتون ،فکر کنم خودتون هم موافق باشید که این کار در واقع سیاه مشق است و تمرین . توصیه من این است که بیشتر رمان بخونید و چو ن به فارسی مینویسید تا حد ممکن از لغات فارسی استفاده کنید یا معادل فارسی .امیدوارم پشتکار داشته باشید و ادامه بدهید..
داستان جالبی بود و این اقای منتقد خواب نمیبنه اگر خواب میدید که این [.حرفها.] را نمینوشت مشکل همینه
-- k.k ، May 11, 2010وقتی نویسنده ی مقاله با این جمله حرفش را می آغازد:> ما نمیتوانیم به سادگی برای ادبیات داستانی «جنسیت» قائل شویم. اما با اینحال زنان به خاطر شاخکهای عاطفی حساس و دقتی که در روابط عاشقانه دارند، گاهی داستانهایی مینویسند سرشار از لحظههای برانگیزاننده که خاص آنهاست. < می توان به سادگی متوجه شد که نوشته می خواهد باز جایزه ای به زن ادبیاتی به اصطلاح زنانه بدهد. نمی دانم تا کی و تا کجا این تفکیک بی مسما در اذهان زن ایرانی باقی خواهد ماند؟ زهی جای تاسف.
-- رمضانی ، May 11, 2010