تاریخ انتشار: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

تا به کجا رسد و کجا پناه آرد

فرهنگ کسرایی

فرهنگ کسرایی که از سال ١٣٥٨ در تبعید در آلمان زندگی می‌کند، مدت‌ها پیش، در همان آغاز دفتر «خاک» در نامه‌ای به ما نوشته بود: «من تمام آنچه که می‌نویسم یا داستان‌اند یا پاره‌داستان، اما هر چه هستند «شعر» نیستند. خواهش‌ام این است که اگر تصمیم گرفتید از این نوشته‌ها بهره‌ای ببرید، از آنها به نام «شعر» یاد نکنید. آن زمان از فرهنگ کسرایی، پاره‌داستانی شعرگونه در دفتر خاک منتشر کرده بودیم. اینک داستان شعرگونه‌‌ی دیگری از این نویسنده، شاعر و بازیگر در دفتر خاک منتشر می‌شود.



فرهنگ کسرایی


با اسبش تازان
از فراز کوه‌ها و ژرفای دره‌ها گذشته بود؛
از دشت‌ها و مرغزارها
از رودخانه‌ها و چشمه‌سارها
از توفان شن
وَ از کناره‌ی مرداب‌ها.
اینک اما در دل شبی مهتابی
همچو بادی دمنده و تیز
بر سایه روشن ِ جاده‌ای
در جنگل کهنسال و دیرپائی می‌تازد.
سوار، عرق از سر و رویش چکان،
با موی بلند و سپیدش در باد رقصان،
با ضربانگِ سم اسب و نفسِ داغش
با بلوای خاک و خاشاک و برگ‌ها پیچان،
در شاخساران این تنومند درختان، می‌تازد.
همچو تیری، توی گوئی از برق تندتر،
مرد با چهره‌ی سرخْ گون و چشم‌هائی گلْ خون شده
در افسون رویائی انگار مسخ شده،
درتاریک و روشن این شب گرم
یا نه، چه می‌گویم،
پندار که ، چون ماه چارده‌اش، در تفت و تاب،
می‌گذرد و راه می‌گشوید پرشتاب.

درآن سوی جنگل
بر کناره‌ی رودی
در مرغزاری سبز و پهناور،
کوشکی نیک و دلگشا
با برجی برکشیده به ماه
پابرجا واستوار ایستاده بود.
نهانگاه ییلاقی سالار کوهساران و جنگل آن سوی رود.

بربام ِ بلندش رو به چمنزار
وَ در پسش جنگل گسترده در افق
در این شب مهتابی گرم،
رودابه با موئی چون حریر نرم
وَ آبشار مهتاب بـَرَش غلتان،
آن پریوش بانو به بالا چون سپیدار
با پیراهنی، رنگ باخته به ماه، از پرنیان
دودست برکمرگاه نهاده
سینه راست گردانده
گردن برافراشته،
ایستاده بر بام و نگاهش به جنگل دور.

می‌تازد همچنان
پرشتاب در باریکه راه جنگل
مرد و اسب بادپایش پریشان.
گاه شاخکی را در گذر تندش می‌شکند.
گاه سنگی را سم تیزتکش وامی‌کند.
گردبادی در پس پشتش
خار و خس و خاشه به هوا می‌برد.
ز چه رو می‌تازد او اینچنین شتابناک
در این راه پر پیچ و تاب و سخت و بیمناک؟
مه پیکریش آیا به انتظار به بامی ایستاده بر؟
آن خیال چشم پرغمزه‌ی افسونگر
که به خوابش اندر
آتش زده بر جانش؟
آن شهزاده‌ی رویائی،
که به آن تیربرّای نگاهش
واشکافته پارپار کرده دلش؟
آنکْ گفتنه بودندش رُخش ز خورشید نیکوتر
پردانش و آراسته وَ زهر پریسا پرنازتر؟
دل آتشبارش آیا سوی معشوقی می‌کشاندش؟
شوق دیداری است آیا
یا فرمان و کار دل خواهشبارش؟

تازیانه‌ی سرنوشت است این هنگام بر گـُرده‌اش
یا که بال و پر جادوئی می‌راندش چنین پرشتاب؟

می‌تازد او تیز و تند و هیچ نیست در سرش
تنش داغ ودلش سخت بی تاب است و انگار آنی
تا خون جهد از زیر و بَرَش.
بر رودخانه،
بر بام، رودآبه ایستاده اندیشناک.
سایه‌اش را گسترانده ماه بر باغ و راغ
برده تا جنگل از بیراهه و راه.
گوش به ترنم آرام نسیم دارد
چشم دوخته به موج‌های فریبای علفزار.
چه می‌پندارد با خود رودآبه
در این شب مهتابی گرم!
چشم به راه پیکی‌ست
یا دوستی، همدمی، همخوانی یا همدلی آیا؟
یا آنکه گفته بودندش جوانی است برنا و نیک نام و بیدار
سرخ روئی مویش سپید؟
یا آن پهلوانِ ِ زورش از پیل بیش
هم آن جنگاور دلیر و همآن پرمهر و هنر
آنکه بزرگواریشْ از دیگران بیش؟
یا بیگانه ای که بایدش به راهش اندر برخی جانش شود؟
فرمانی است و پیمانی تار و پودش بافته از پیش آیا
یا سرنوشتی ناگزیر و ناخواسته؟
شب از نیمه گذشته بود.
نیسمی گرم و ملایم می‌وزد.
موج میزند علفراز، آرام در مهتاب
آواز بوف است از بیشه‌ی دور؛
وَ زمزمه‌ی آب و گاه
جیغ کوتاه شب‌ْپرکی.
می‌درد این آرامش شبِ پیر را نابهنگام
تکِ تیزپای آن سوار ناآرام.
چنان به پرشی از جنگل بیرون می‌زند و
تند پهنای دشت را پرتک و تاب می‌تازد،
تاکْ مژه بهم می‌آورد رودابه و بازمی‌گشاید
پوزی اسب به دیوار کوشک است و
مرد نفس زنان و عرق کرده و برافروخته
ایستاده، بر ِ اسبش.
انگار که آذرخشی تن رودآبه را پیموده باشد
درنگی شگفته زده و خون دررگانش فسره بر جای می‌ماند.
همین هنگام ازپای دیوار
شیهی اسب و آواز بی‌گاه مرد
وَ گل‌گویه‌ها و نغمه سرائی‌های شکسته درهم ریختهْ واریخته‌اش؛
وَ آن زوزه‌ی پر گدازچرخش کمند و چنگگش
چون آتش‌گردانی مهیب و پرالتهاب،
در هوا می‌پیچد؛
تا که آن چنگگِ آهنین
برکنگره‌ی ایوان می‌نشیند
وَ مرد برجهیده بر کمند چون بندبازی
از آن چرمینه تناب پرشتاب بالا می‌آید.


لیک نفس در سینه حبس دارد رودابه و
پریشان است نیز اندیشناک...
ناگاه آوای مرغ شباهنگی گسترده بال
بر فراز بام
برتنش لرزه‌ای می‌اندازد و
نگاهش را از ژرفای تاریک دیوار سنگی
سوی آسمان می‌کشاند.
به آنی نگاه رودابه درمی‌پیچد به پر و پرواز مرغ
مهتاب به چهره‌اش می‌ریزد
لبخندی برلبش نقش می‌نهد
وَ پس با دستی برکمرگاه نهاده
سینه راست گردانده
گردن برافراشته،
با آوای مرغ چرخ می‌زند، چرخ می‌زند، چرخ می‌زند
رها می‌کند مرغ خیالش را
دل به پرواز می‌دهد
موی افشان می‌کند
موج در پیراهنش
ماه بر پوست تنش
تن به نسیم می‌سپارد
وَ می‌رقصد، می‌جهد ، چرخ می‌زند و چرخ ؛ چرخ، چرخ...
وَ چرخان با دستی دیگر کمند را از بر دیوار می‌کشد و
چرخان به گردن و دست و پای مرد می‌ییچاند و به چرخشی وارانه از بام می‌آویزدش.
و همچنان می‌رقصد، می‌چرخد، چرخ می‌زند وَ چرخان با خنجرش در مهتاب فروزنده
کمند را به‌یکباره از چنگگ می‌گسلد و
می‌چرخد، چرخ می‌زند
وَ همچنان می‌رقصد تا پگاه
تا برآمدن خورشید
تا سایه‌اش را ببرد به باغ و راغ
به راه و بیراهه‌های جنگل.
اسب چموش و آسیمه سر
بی سوار و زین
سر به کوه و دشت می‌زند
تا به کجا رسد و به کجا پناه آرد!


پائیزوزم

Share/Save/Bookmark

گویه‌های یک نفر با مارمولک وجودش،

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)