خانه > دانش و فناوری > زیستشناسی > قصهی گلهگرگهای تنها | |||
قصهی گلهگرگهای تنهابرگردان: احسان سناییاکتبر پیش، هواپیمای حامل «گوردون هیبر» (Gordon Haber) حین تعقیب گلهای از گرگهایی که ۴۰سال، خوب میشناختشان؛ در امتداد دورافتادهای از رود Toklat آلاسکا دچار سانحه شد و فریادهای یکی از صریحترین و جنجالیترین حامیان حراست از حقوق گرگها را به خاموشی کشاند. هیبر؛ زیستشناس مستقلی بود که عمری را وقف بررسی رفتار و نحوهی حیات گرگها نمود و اشتیاقی آشکار به حیوانات داشت.
«من هنوز از آنچهکه در آنجا دیدم، حیرتزدهام». او، این جملات را در وبسایتاش نوشته بود. «گرگها به کوهستانها، جنگلها و دشتهای شمالی، بیش از هر حیوان دیگری حیات و روح میبخشند و با وجود خود همچون دیگر اجتماعات فوقپیشرفتهی پیرامونمان، حقیقتاً که به وجود ما بر این سیاره غنا و مایه میبخشند». ضدیّت هیبر با شکار گرگها همیشه قاطعیت داشت. او مواضعی خشمگینانه در قبال آنچه که «کشتار سنگین دولتی» و «آزمایشگات مِنگلهوار۱» بر عقیمسازی گرگهای آلاسکا مینامید؛ اتخاذ کرده بود و همانگونه که خودش بود و دید همین امر هم بعدها تهدیدی شد که تغییر سرشت و خوی گرگها را موجب گشت. وی پس از شناسایی دشمناناش هم از تحمیل فشار بر آنها دست نکشید و در وبسایتش آورده بود: «شاید بدتر از همه این باشد که تمامی این دردسرها، اساساً زیر سر خود زیستشناسان است»؛ که این عملکردهای غلط مسئولین امر را نشانه رفته است. عملکردهایی که همه بر پایهی فرض توانمندی گرگها – بهواسطهی زاد و ولد سریعشان – در فائق آمدن بر کشتارهای سنگین، استوار بودهاند. در آلاسکا، سالیانه بالغ بر ۵۰ درصد از گرگها گلوله خورده یا به دام میافتند که این، چندان بر جمعیتشان اثربخش نیست. اما هیبر ادعا داشت که شکارچیان، صرفاً با در نظر گرفتن ابعاد جمعیتی؛ هیچ بدیننکته توجهی ندارند که شکار گرگها، ساختار اجتماعیشان را متزلزل کرده و التزامات خانوادگی و سنتهایی که معرف چنین اجتماعی است را از هم میگسلاند. «داگلاس اسمیت»؛ سرپرست پروژهی «گرگ یلوستون» (Yellowstone Wolf)، میگوید: «گوردون، شخصیتی پرخاشجو داشت و ایمانی علمی به گرگها آورده بود». هیبر، با وجود وقف هزاران ساعت از حیاتاش بر این حوزه؛ اما مستندات علمی انگشتشماری از فعالیت ارزندهاش بهجا نهاد. با این حال، هماکنون و در ماههای پس از مرگ ناگهانیاش؛ اسمیت و دیگر زیستشناسان حوزهی گرگها، خبر از یافتههایی دادهاند که با شماری از اندیشههای وی همسوست. برای نخستین بار، آداب و رسوم بومی یک منطقه؛ انگارههایمان پیرامون گرگها را شکل بخشید. تنها در همین دو دههی اخیر است که زیستشناسان، اقدام به ایجاد تصویری شفافتر از طرز زندگی این حیوانات کردهاند.هماکنون، به جای آنکه گرگها را جانوران ولگرد و آدمخوار و عضو گلههایی همیشه وحشی بخوانیم؛ میدانیم که در خانوادههای وسیعی نمو مییابند که شامل یک جفت گرگ – اغلب از قویترین و باتجربهترینهاشان – و چندین نسل از فرزندانشان میشود. هیبر، با تکیه بر این چشمانداز؛ ادعا داشت که گرگهای پیرتر، دانششان را به اعضای جوانتر گله منتقل میکنند و شکارهای انسانی، این نظم طبیعی را دچار اختلال میکند. بازماندگان تنهای این شکارها یا جفتهایی که خانوادهی تحت سرپرستی خود را از دست میدهند؛ رفتارهایی غیرقابل پیشبینیتر از پیش از خود بروز داده و بیشتر از زمانیکه در گلههای باثبات اقامت داشتهاند هم اقدام به شکار میکنند و از اینروست که شکار، اغلب به ابزار زیانباری در مسیر تقلّا برای ادارهی گلهشان بدل میشود. از آنجاکه تنها مناطق انگشتشماری از زمین، میزبان زیستگاههای دستنخوردهی گرگ هستند؛ اثبات چنین گفتههایی تا حدی دشوار مینمود.
پارک ملی یلوستون که عمدتاً در ایالت وایومینگ و بخشهایی از ایالات آیداهو و مونتانا دامن گسترده؛ اما در این میان از استثنائات است. گرگهای خاکستری؛ پس از غیبتی ۷۰ ساله بهواسطهی اقدامات پیشگیرانهی مهار جانوران درنده در ابتدای قرن بیستم؛ از سال ۱۹۹۵ در آنجا احیا شدند. حال این جمعیت نمو یافته و در سالیان اخیر مشخص گشته که گلههای این منطقه با گرگهای دیگر مناطقی که مرتباً در درگیری با انسانها و چارپایانشان کشته میشوند؛ تفاوت دارند. بیش از سهچهار سالیست که پشت مرزهای محافظ این پارک؛ تنها شمار انگشتشماری گرگ پراکنده و یک گلهی خلوت از پنج یا شش رأسشان زندگی میکنند. برعکس، در درون حصار یلوستون، عمر گرگها طولانیتر است – برخی حتی تا بیش از ۱۰ سال هم عمر میکنند – و گاه تا چهار یا پنج سال به گلهی پدریشان وابسته میمانند؛ پدیدهای که تا پیش از آن هرگز ثبت نگشته بود. در نتیجه گلهها چندنسلی بوده و معمولاً مشتمل بر ۱۱ گرگ میشوند؛ هرچند که شلوغترینشان، بالغ بر ۲۰ عضو هم درون خود دارد. اسمیت میگوید: «این گلهها، رفتاری بهکلّی متفاوت از گلههای خلوتتری که پیرامون مناطق مسکونی دیده میشوند؛ از خود بروز میدهند». مثلاً در خصوص شکار؛ نوعی تقسیم کار میان دو جنس مخالف وجود دارد: مادههای چابکتر ابتدا به گلههای گوزن شمالی یورش میبرند تا ضعیفترینشان را بگزینند و از آن پس نرهای تنومندتر حمله کرده و شکار را از پای در میآورند. چنین مهارتهایی آشکارا نیازمند تمرین است. اسمیت و همکاراناش طی یک دهه دیدهبانی از گرگها؛ موفق به رسم یک منحنی یادگیری برای گرگهای جوان شدهاند: یکسالهها تا ۸۰ درصد ابعاد یک گرگ بالغ رشد میکنند؛ اما توان شکار یک گوزن در دوسالگی به اوج میرسد؛ حالآنکه قابلیت انتخاب گوزن مطلوب بهمنظور تعقیب کردن – که بزرگترین چالش ذهنی یک گرگ حین شکار محسوب میشود – تا سهسالگی به اوج خود نمیرسد. بهاعتقاد اسمیت، مهارتهای شکار با تماشای اعضای مسنتر گله؛ از طریق تجربه کسب میگردد.مقایسهای مابین گرگهای حوزهی یلوستون و دیگر مناطق محافظنشده، ادعای هیبر مبنی بر تمایل گلههای خلوتتر به شکار بیشتر در ازای هر گرگ را تأیید میکند. گروهی پنج یا ششنفره، قادر به خوردن یک گوزن در طول یک وعده نیست. آنها سیر میشوند و برای هضم غذایشان استراحت کرده؛ راه را برای حملهی لاشخورهایی چون کلاغ، عقاب و خرسهای خاکستری به لاشه، میگشایند. اسمیت در اینباره میگوید: «آنها فقط یک وعدهشان را بر این [لاشه] میگذرانند. از اینرو بار دیگر آنها به جانوری دیگر حمله میبرند تا همپا با یک گلهی عادی که اعضایش دو برابر آنهاست؛ تغذیه شوند». هیبر معتقد بود که بهندرت دلیل موجهی برای کشتن گرگها پیدا میشود و اینکه مسئولین امر، صرفاً از نظرگاه اصل جمعیت، همان رفتارشان در قبال گلههای گوزن شمالی را با گرگهای شدیداً اجتماعی نیز تکرار میکنند؛ اشتباه محض است. او پیرامون مبحث «شیب گروهگرایی» (Gradient of Sociality)، مطالبی نوشت که بهزعماش آن را بایستی در مدیریت حیات وحش لحاظ نمود؛ مبحثی که اشاره به پیشرفت روبهرشد پژوهش بر رفتارهای دیگر حیوانات اجتماعی دارد. مثلاً جنس مادهی میمونهای قرمز جیغزننده، روابطی صمیمانه با هم داشته و فرزندان بیشتری را در قیاس با جمعیتهای منفرد پرورش میدهند. مجال جفتگیری والهای قاتل، بسته به سنتهای اجتماعیایست که از مادرانشان به ارث بردهاند و مطالعات صورتگرفته بر فیلهای آفریقایی نیز نشان از این میدهند که بههنگام شیوع شکارهای غیرقانونی در منطقه؛ خانوادهها از هم میگسلند و نرهای جوانشان، تمایل به آدمکشی مییابند. با رشد تدریجی جمعیت گرگهای آمریکای شمالی و سنگینتر شدن قوانین تاریخی منع شکار؛ ایدههای هیبر هم بیش از پیش محک زده شد. او به حامی پر و پا قرص حفظ ناحیهای آسیبپذیر در اطراف پارک ملی «دنالی» (Denali) آلاسکا بدل گشته بود؛ اما کمیتهی نظارت بر شکارچیان آلاسکا در ششم مارس سال جاری و تنها پنج ماه پس از جان باختناش؛ اقدام به لغو قانون منع دامگذاری برای گرگها، در حوزهی خارجی مرزهای شرقی پارک نمود. وضعیت جنجالبرانگیز مشابهی نیز هماکنون گریبانگیر حومهی یلسوتون شده است. سال گذشته، نام گرگهای خاکستری از لیست گونههای در معرض خطر ایالات آیداهو و مونتانا حذف گردید و مقامات ایالتی پس از چندین دهه، برای نخستین بار شکار گرگ را مجاز اعلام کردند. در روز سوم اکتبر، یک شکارچی از اهالی مونتانا گرگی مجهز به یک قلادهی هوشمند، که بهمدت پنج سال از حیات هفتسالهاش، تحت نظر تیم اسمیت بود را مورد هدف قرار داد. گرگ ۵۲۷F؛ یک مادهی آلفا از گلهی «کاتنوود» (Cottonwood)، که مدتها گوشهی دورافتادهای از شمال یلوستون را قلمرو خود ساخته بود؛ در فاصلهی تنها دو کیلومتری خارج از مرزهای پارک، کشته شد. طی چهار هفتهی بعدی، جفت این گرگ و دو عضو دیگر از گلهی کاتنوود نیز هدف گلولهی شکارچیان واقع شدند. تمامی قلادهداران و برخی از باتجربهترین گرگهای هر گله هماکنون مردهاند و سرنوشت بازماندگانشان هم نامشخص است.
واکنشهای تندی نسبت بدین فجایع صورت گرفته است. دکتر «ویلیام ریپل» (William Ripple)؛ از زیستشناسان دانشگاه ایالتی اورگون در کاروالیس میگوید: «بایستیکه مناطق آسیبپذیر گستردهای بهگرد یلوستون معرفی گردد تا که گرگهای پارک دیگر هدف [شکارچیان] قرار نگیرند. گرگهای احیاشده به برقراری مجدد تعادل اکوسیستم پارک کمک میکنند.اگر قرار باشد این گرگها کلاً شکار شوند؛ آنها مجبور به تغییر رفتار میشوند». دکتر «لیندا راتلگ» (Linda Rutledge) از دانشگاه ترنت در پیتسبورگ کانادا و همکاراناش نیز هماکنون از این ذهنیت که سیاستهای حفاظتی موجود بایستی «به فراتر از اعداد نظر افکنده» و اجتماع پویای گرگها را هم مدنظر قرار دهد؛ حمایت میکنند. او در اینزمینه میگوید: «ساختار اجتماعی خانوادهمحور گرگها، طی میلیونها سال تکوین یافته است. مزایای چنین رفتاری میتواند هم برای گرگها و هم برای جهان پیرامونشان، سر به مُهر و پیگیریشان دشوار باشد؛ اما با اینحال جزئی جداییناپذیر از طبیعت گرگ است». هیبر نیز در تأیید این گفته، طی گفتوگویی با گزارشگر نشریهی Backpacker که در ژانویهی سال گذشته منشر شد؛ گفته بود: «دستههای خانوادگی پیچیده همان چیزیست که گرگها را متمایز از هم میکند و بههمینواسطه وقتیکه میگویندم مهم جمعیت است و نه شخص گرگها، برافروخته میشوم».بهگفتهی دکتر «جین پاکارد» (Jane Packard) رفتارشناسی از دانشگاه A&M تگزاس؛ خانوادههای گرگها همچون نوع بشر، گوناگون و دگرگونپذیرند. گلهها بنابه اوضاع محیطی و تصادف ایجاد میشوند. نظمهای عادتگونه، بهواسطهی عواملی چون کمبود غذا یا مرگ هر یک از والدین، بههم میخورد. چندان عجیب نیست که بههنگام وقوع یک دگرگونی، ساختار متعارف گله تماماً فروبریزد. دستههای تکهمسری گرگها فقط در نواحی آکنده از طعمه و خالی از حضور شکارچیان انسانی، در وضعیت معمول خود هستند. در هر موقعیت دیگری جز این، هرگونه رفتار تطبیقگرایانهای میان اعضا دیده شده است؛ از تعدد زوجات گرفته تا تکمادری. پاکارد به بازتعریف رفتار گرگها نیز پرداخته است. او بهجای تماشای چنین رفتارهایی از نقطهنظر رقص سلطه بین گرگهای تنومند و توصیفات عامهپسند؛ آنها را حماسهی چشمگیر جانوران هوشمندی خوانده که همزیستی را در کنار هم فرامیگیرند. بدینواسطه هم یک گرگ سربهزیر، میتواند که زرنگتر از یک گرگ زخمخورده باشد؛ چراکه رفتارش اغلب او را بیهیچ دردسری صاحب همان سهم گوشتی میکند که یک قلدر آن را با جنگیدناش تصاحب کرده است. بهعلاوه یک گرگ سربهزیر؛ شاید که بعدها به جایگاه رهبری گله نیز برسد. بهعبارتی گرگهایی که از محیطهای خشن جان بهدر برند، همانانیاند که میفهمند کی بایستی جنگید و کی به همنوع خود احترام گذاشت. منبع: NewScientist پانوشت: اشاره به «یوزف منگله»؛ پزشک مرگ آلمان نازی. ر.ک. «دوقلوهای امروز؛ میراثی از جنگ دیروز؟»
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
مطلب خوبی بود،تشکر از احسان سنایی
-- رضا ، Sep 8, 2010بسیار عالی بود.ممنونم احسان جان
-- فرهنگ دلدار ، Sep 9, 2010