مصاحیهای با استیو مککوری؛ عکاس و مستندنگار سرشناس آمریکایی - بخش دوم
داستان دختر افغانستان
مصاحبه از Jain Kelly برگردان: احسان سنایی
در سال ۱۹۸۴، در پاکستان، خارج از پیشاور و در یک اردوگاه پناهندگان افغانی بودم. دهها هزار چادر برپا بود. از کنار چادر مخصوصی رد شدم که از آن بهعنوان مدرسهای دخترانه استفاده میشد. نگاهی به دروناش انداختم و از آموزگارش پرسیدم که آیا میتوانم عکس بگیرم و او پذیرفت.
عکاسی از زنان در فرهنگ افغانی شدیداً دشوار است و فکر کردم یکی از راههای جبران این مشکل، عکاسی از دختربچههاست که با مشکلی روبرو نیست. میتوان از دختران عکس گرفت، اما نه از زنان بالغ، مگر افرادی با مشاغل و ظرفیت حرفهای مثل معلمین و پرستاران. سه دختر جوان را در آن کلاس انتخاب کردم، اما میدیدم آن دختری که سالها بعد فهمیدم اسماش «شربت گل» است، واقعاً نگاهی قاطع، شبحگون و نافذ دارد. او ۱۲ سال داشت. فوقالعاده خجالتی بود و گمان کردم اگر اول از دیگر بچهها عکس بگیرم امکان دارد بپذیرد، چونکه در اینصورت او هم نمیخواست از فلم بیفتد.
دختر افغان (شربت گل)، دقایقی پیش از ثبت تصویر تاریخیاش / عکس از استیو مککوری
باید حدود ۱۵ دختر در آن مدرسه میبودند. آنها بسیار جوان بودند و همان کارهایی را هم میکردند که همهی بچهمدرسهایهای دیگر نقاط جهان انجام میدهند. به اطراف میدویدند، سر و صدا میکردند و غبار، هوا را پر میکرد، اما در آن عکس، برای لحظهای کوتاه هیچ صدایی نمیشنوید، بچههایی را در آن اطراف نمیبینید و اصلاً غباری به چشم نمیخورد. حدسم این است که او نیز به همان اندازه که من دربارهاش کنجکاو بودم، در خصوص من کنجکاو بود، چون هیچ خارجیای را تا آن زمان ندیده بود و عکسی هم نینداخته بود و شاید اصلاً دوربین هم ندیده بود. پس این تجربهی جدیدی برایش به شمار میرفت. بعد از آن عکس هم لحظهای گذشت، برخاست و رفت. صبرش تمام شده بود و کنجکاویاش ارضاء. با این حال، برای لحظهای جادویی، همهی عوامل دست به دست هم داد. پسزمینه خوب بود، نور خوب بود و احساس هم خوب بود.
تعادلی در این عکس است. حتی اگر ندانید او یک پناهندهی افغانی است، مشخص است او دختربچهی فقیری است: کمی کثیف است، سوراخی در شالاش به چشم میخورد، اما گیرا و قاطع است. ترکیبی از احساسات، و این ویژگی ذاتی او بود. در چهرهاش ابهامی دیده میشود و چیزی مسلّم و ویژه در آن عکس است که مردم بدان واکنش نشان دادهاند.
تصویر «دختر افغان» که در اردوگاه نصیرباغ پیشاور پاکستان تهیه شد و بر روی جلد شمارهی ژوئیهی ۱۹۸۵ ماهنامهی نشنالجئوگرافیک نقش بست. جزئیات فنی: دوربین نیکون FM۲، لنز نیکور ۱۰۵ میلیمتر F۲.۵ بر روی فیلم کداککروم حساسیت ۶۴ / استیو مککوری
بسیاری معتقدند این عکس، بهعنوان یکی از شناختهشدهترین تصاویر قرن بیست، شهرتش همتراز با عکس «مادر مهاجر» اثر «دوروتیا لانگ» است.
در تعجبام که این عکس در همهی جهان شناختهشده است. هرروزه ایمیلهایی از مردم دریافت میکنم که میخواهند آن را با مقاصد عجیب و غریبی منتشر کنند. یک بار مردی از توکیو به من ایمیلی زد و میخواست عکس دختر افغان را با اندکی ویرایش بر روی یک بطری خاطرات استفاده کند. هماکنون بخشی از عایداتاش نصیب امور خیریه میشود، اما باید این کارها را کمتر بکنیم، چون زیاد مناسب نیست. خواستهی عجیبی است، اما مردم هر روز از من درخواستهایی برای استفاده از این عکس در کتب درسی یا تبلیغات میکنند و یا خواهان ارتباط با وی برای ارسال پولاند.
سالها بعد تلاش کردی او را بیابی. چهطور این کار انجام شد؟
سالها برای یافتناش، بینتیجه جستجو میکردم. پس از حملات تروریستی به ایالات متحده در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، ما به افغانستان لشگرکشی کردبم و اندکی بعد هم برنامهای ریختم تا با یک گروه فیلمبرداری، برای ساخت مستندی به آنجا بروم. بخشی از برنامه، جستجو برای یافتن این دختر افغانی بود، اما در اصل هدف این نبود. به پاکستان رفتیم تا مستند را شروع کنیم و جستجو را در همان اردوگاه پناهندگانی که در سال ۱۹۸۴ از او عکس گرفته بودم (اردوگاه نصیرباغ پیشاور) آغاز کردیم. قرار بود تخریباش کنند، پس درست بهموقع رسیدیم. نزدیکتر رفتیم که او را بیابیم و ناگهان این مستند رویکردی کاملاً متفاوت گرفت و موضوعاش فقط شد جستجو به دنبال او. تا افغانستان، موفق به یافتناش نشدیم.
ریشسفیدهای آن اردوگاه، کمک بسیاری به ما کردند. گمان میکنم آنجا در خصوص نقشهمان شایعات مثبتی شده بود. مترجم و کارچاقکن واقعاً جذابی داشتیم که نزد اهالی هم احترام داشت. او از همان طایفه بود و ریشسفیدان میشناختندش و اعتبارش برایشان محرز بود. در اردوگاه و همان ناحیهای که وی (دختر افغان) میزیست، با صدها نفر صحبت کردیم. شایعاتی بود که فوت کرده یا به قتل رسیده. بالاخره یک مرد او را هنگامیکه هنوز دختربچهای بیش نبوده به یاد آورد و گفت: «محل زندگی برادرش را میشناسم».
این مرد واقعاً میتوانست او و شوهرش را با دسترسی به محل زندگیشان که مرز افغانستان بود، برایمان بیاورد. خوشبختانه شوهر «شربت گل» بسیار همکاری کرد و ما توانستیم او را ملاقات کنیم، با وی مصاحیه کنیم و ۱۷ سال بعد از او عکاسی کنیم و در حقیقت پاداش مالی این عکس را که در تمامی آن سالها از آن استفاده میشد، به وی بپردازیم.
با این حال این برای من بهنوعی یک شوک بود. من عکساش را که در آن دختربچهای ۱۲-ساله بود، در اختیار داشتم و ناگهان از در درآمد و نه دختری ۱۲ ساله، که زنی ۳۰ ساله بود. او به سختی زیسته بود. در این اقلیم ناملایم و در نبود بهداشت و غذای مناسب، انسان بهسرعت پیر میشود. او دستکم بیست سال از سن حقیقیاش مسنتر بهنظر میرسید. پس از تمام آن سالها، دیدن او برایم یک شوک بود.
شربت گل در سن ۳۰ سالگی با شمارهی معروف ژوئیهی ۱۹۸۵ نشنالجئوگرافیک که بواسطهاش به شهرتی جهانی رسید / استیو مککوری
اصلاً او عکساش را دیده بود؟
نه، اصلاً، او هیچوقت این عکس را ندیده بود. عجیب اینکه شوهرش هم در نزدیکی فروشگاهی کار میکرد که این عکس بر پنجرهاش قرار داشت. از کنارش رد میشد، اما جذباش نمیشد، اصلاً ندیده بودش. شربت گل بیسواد است. وقتیکه گفتیماش این عکس در سرتاسر دنیا منتشر شده، درک نکرد. والدیناش کشته شده بودند. او شدیداً گوشهنشین بود و واقعاً هیچ ارتباطی با جهان خارج از شوهر، فرزندان، خویشاوندان و احتمالاً دوستان همسایهاش نداشت، پس در واقع او مفهوم مجله و تلویزیون را نمیتوانست درک کند.
هیچوقت تلویزیون ندیده بود؟
خودم گمان میکنم که شاید دیده باشد، اما فقط با نگاهی گذرا. هیچ برقی در آن شهرک کوچکاش در افغانستان نبود. شاید هنگامیکه او با شوهرش به فروشگاهی در شهرک همسایه میرفته، تلویزیونی در آن گوشه بوده و او نیز چند دقیقهای تماشایش کرده باشد. بعدها که مستندمان با نام «در جستجوی دختر افغان» بر روی آنتن رفت و او داستان خودش را در یک تلویزیون پاکستانی دید، میبایسته غرقاش شده باشد و این تجربهی بزرگی برایش بود.
من معتقدم این [عکس] برای افغانیان اهمیت بسیاری دارد، چونکه حس میشد او بهطرز مثبتی همهی پناهندگان افغانی و کشور را به نمایش گذاشته است. افغانیها به چنین عکسی افتخار میکنند. حس میکنند این عکس مظهر رشادت و همهی صفاتی نظیر استقامت و مباهات و وقار است. من افغانیانی را در سرتاسر افغانستان و در میان پناهندگانشان در واشنگتن و نیویورک دیدهام که برای این عکس از من تشکر کردهاند.
خطوط هوایی افغانستان نیز از آن بر روی جلد بلیط هواپیماهایشان استفاده کرده. این واقعاً به وضعیتی خوب برای او و خانوادهاش انجامید. امکان سفری کاملاً رایگان به مکه برای انجام حج برایشان فراهم شد که رؤیای دیرینهی وی بود. بدون این عکس، چنین اتفاقی هرگز رخ نمیداد. او پاداشی از سوی نشنالجئوگرافیک دریافت کرد. ناگاه اینها برای تنها لحظهای گذرا آنهم زمانیکه فقط ۱۲ سال داشتید بریتان رخ میدهد. فکر نمیکنم اصلاً همسایگانش او را شناخته باشند. خُب، این تنها به یک دلیل بود، او، حیاتی ساکت و منزوی داشت.
دختر پناهندهی افغان – پیشاور پاکستان / استیو مککوری
دختری که در عکس بالا دیده میشود کیست؟
این، عکس یک دختر پناهندهی افغانیتباری است که در پیشاور پاکستان زندگی میکرد. ما برای ملاقات با معلمی که در همهی آن سالها با شربت گل در چادر بوده، در حال رانندگی بودیم که در خیابان چشممان به این دختر خورد. او هم ۱۲ ساله بود. نگاهی داشت که فکر کردم بسیار خاص است. بعدتر در همان روز وقتیکه فهمیدیم کجا زندگی میکند، به خانهاش رفتیم. من در خیابان از او عکاسی کردم. ما بهشکل گروهی و با یک دوربین تلویزیونی میرفتیم و همهی مردم خیابان حرف میزدند و فریاد میکشیدند و هل میدادند تا بهتر دیده شوند، اما سکوت و آرامشی در این تصویر است. دختربچه به شما، بیننده، مینگرد و این نوعی همدلی است، یک ارتباط است، گمان کنم نوعی هیجان.
چند گزارش برای نشنالجئوگرافیک گرفتی و چند عکسات روی جلد رفت؟
تقریباً از اوایل دههی ۸۰ هرساله یک گزارش داشتم. خیلی جذاب است عکسات که روی جلد رفته را در روزنامهفروشیها ببینی، اما بهتر از آن، نگاهی طولانیتر است. مهمتر این است که عکسی بگیری که در ضمیر آگاهمان بماند و به دلایلی، زنگی را درونمان به صدا درآورد. تعداد کارهایی که برای مجله کردی یا جلدهایی که مربوط به تو است، هدف نیست. بالاخره مهم این است که ما آیا عاشق این عکس هستیم؟ آیا عکسی هست که بهواسطهاش بخواهیم دوباره به گذشته برگردیم؟
شربت گل، برادر (راست)، همسر و یکی از سه دخترش، عالیه / استیو مککوری
یکی از گزارشهایت در نشنالجئوگرافیک مربوط به جنگ خلیج فارس، در عراق و عملیات طوفان صحرا بود. عکاسی از این جنگ، چه تجربهای را برایت به ارمغان آورد؟
خُب، در واقع این گزارشی پیرامون تأثیرات زیستمحیطی صدها چاه نفتی بود که توسط صدام حسین، در کویت به آتش کشیده شده بودند. حقیقتاش من یک یا دو هفته زودتر از آغاز عملیات زمینی به منطقه رفتم، اما همه میدانستند که چنین اتفاقی رخ میدهد. من کارم را از عربستان سعودی، با عکاسی از تودههای نفت خامی که در سواحل پراکنده بود، آغاز کردم و کلاً [سفرم] در حدود دو روز طول کشید. خیلی سرد و بیحادثه بود، چون هیچ مقاومتی وجود نداشت. سه هفتهی بعد را به عکاسی از کشور آسیبدیدهی کویت پرداختم. در آنجا نهتنها میادین نفتی میسوختند، که سربازان عراقی همهچیز را خراب کرده، یا به یغما برده بودند. کشوری بسیار آسیبدیده بود، اما تمرکز اصلی من بر محیط زیستاش بود.
یکی از عجیبترین چیزهایی بود که میشد دید. وقتی همهی این ماشینهای واژگون، ساختمانهای ویران و دود را در آسمان میدیدی ... واقعاً مثل فیلم «پایان دنیا» شده بود. هیچکس را تا کیلومترها در جاده نمیشد دید. میادین نفتی به کلی تخلیه شده بودند، اما گاهبهگاه چندین شتر به چشم میخورد. میانهی میدان چنان از دود تاریک شده بود که انگار شب شده، آنهم ساعت یازده صبح. دود سیاه بود، زمین سیاه بود و شترها سیاه بودند. به دنبال راهی میگشتم که شترهای سیاه را از دود سیاه تفکیک کنم، که ناگهان آنها از مقابل بخشی از آتش گذشتند و نیمرخ شدند و توانستم چند عکسی بگیرم.
حیوانات بیچاره گم شده بودند و حال، گرفتار قلب آتشسوزی. در آن اطراف همهجا جسد افتاده بود. عراقیها با هدف اشغال، کویت را محاصره و سواحل را مینگذاری کرده بودند. در همان نخستین ساعات جنگ زمینی هم فهمیدند که شانسی وجود ندارد و به سمت عراق عقب نشستند، [اما] نه آب بود و نه غذا، و صدها چاه نفت در آتش میسوخت. هیچکس نمیفهمید از حیث زیستمحیطی، معنای این کار چیست. آیا فاجعهای برای کل سیاره بود؟ اینکه آیا تمام حیات دریایی و پرندهای منطقه متأثر از آن بود و اینکه آیا بعدها نفت فراوانی به خلیج نشت کرده، خود پرسش بزرگی بود. واقعاً حس کردم در حال تماشای یک رویداد تاریخیام.
شتران سرگردان در برابر شعلههای سرکش میدان نفتی الاحمدی کویت / استیو مککوری
مسلماً در کارهایت به شرایط خطرناکی هم برخوردهای. بهیادماندنیترینهاشان کدام بود؟
ترسناکترینشان سقوط هواپیما بود. در یوگوسلاوی، برای عکاسی از مناظر وسیعاش یک هواپیمای دونفرهی فوقسبک اجاره کرده بودم. خلبان، هواپیما را تا نزدیکی سطح دریاچه برد، خیلی خیلی نزدیک، در واقع آنقدر نزدیک که به او گفتم بالاتر برود چون حدوداً ۱.۵ متر از دریاچه فاصله داشتیم. اگر میخواستم آنقدر نزدیک باشم، میتوانستم یک قایق هم اجاره کنم. اما خیلی دیر شده بود. چرخها به آب گرفتند و نتوانستیم اوج بگیریم.
افتادیم و همان لحظه که بدنه و پروانه به آب خورد، پروانه شکست. بعد از آن هم در آن دریاچهی به شدت سرد کوههای آلپ – که اواسط فوریه بود - واژگون شدیم و بلافاصله هم در آب فرورفتیم. کابین بسته نبود. سیستم کمربند ایمنی هم بومی بود، اما من نمیدانستم و نتوانستم بازش کنم. فهمیدم که دارم میمیرم. گمان کنم آن قسمت از مغز که مسئولیت حفظ جان را بهعهده دارد عمل کرد و من از زیر کمربند سُریدم و در رفتم. خلبان هم همین کار را کرد، اما تلاشی برای نجات من به خرج نداد.
یک حادثهی هوایی دیگری هم در آفریقا برایم رخ داد. ما حین پرواز از «تیمبوکتو» در مالی، به سمت «باماکو»، پایتخت، گم شدیم. گرفتار طوفان شن شدیم و در طول رود نیجر به پرواز درآمدیم. گمان کنم ابزارآلات ناوبری خلبان عمل نمیکرد. پس او نتوانست راه بازگشت به پایتخت را بیابد. فهمیدم که دور خودمان میچرخیم و فکر کردم چرا باید دور خود بچرخیم؟! او از ابرها پایینتر آمد. داشت شب میشد و طوفان عظیمی هم در مسبرمان بود. پایینتر و پایینتر و پایینتر آمدیم تا که دیدم در حال فرود هستیم. میان یک ناکجاآباد او تصمیم داشت هواپیما را در دشتی فرود بیاورد.
فکر کردم هی! الآن است که به سنگ یا گودالی بخوریم و سقوط کنیم. ما در این دشت و در طول یک حفرهی بزرگ تلوتلو میخوردیم و بهطرز معجزهآسایی متوقف شدیم. بیرون آمدیم و از روستایی در آن نزدیکی یک جبپ کرایه کردیم. زنده ماندیم، اما دستپاچه شده بودیم.
یک بار دیگر هم در هند مشغول عکاسی از جشن «گنش چاتورتی»، خدای فیل در دین هندو بودم. مردم برای چندین روز تندیسهای گنش را که بر سر گذاشتهاند به اقیانوس هند انتقال میدهند. این نوعی احترام است. روز آخر در حدود دو میلیون نفر در این جشن شرکت میکنند. همانطور که مردان شمایل خدای فیل را به دریا میبردند، برای عکاسی در اقیانوس پرسه میزدم، که ناگهان یک دسته نوجوان به دنبالم افتادند و مرا به باد کتک گرفتند. آب تا کمرم بالا آمده بود که آنها بند دوربینم را گرفتند و کشیدند و سرم به زیر آب رفت. دوربین بدون شک از بین رفت. کاملاً نابود شد.
دستیارم که بقیهی تجهیزات عکاسی را حمل میکرد هم آنجا بود. آنها او را زدند و همهچیز بلافاصله در آب شور از بین رفت. دوربینهایم که در آب افتاد، آنها دوباره شروع به ضرب و شتمام کردند. همینکه راه افتادند، فکر کردم قصد غرق کردنام را دارند. شش پسر بودند و نویت به هرکدامشان میرسید. رویهمرفته داشتم غرق میشدم. گاهی وقتها همینکه توجه اوباش جلب شد، نگهداشتنشان سخت است. من آن تجربهی خیلی خیلی ناگوار را در یوگوسلاوی داشتم و بچه هم که بودم چندین بار نزدیک بود هنگام بازی کنار رودخانههایی که از منطقهی جنگلی پیرامون خانهمان میگذشت، غرق شوم، پس همیشه ترس از غرق شدن با من بود.
در آخرین دقایق، مردی رسید و دخالت کرد، از آنها خواست دور شوند و گفت که من هیچ خطایی مرتکب نشدهام. شاید آنها از این میترسیدند که حضورم در آنجا سبب بدشانسی است.
چرا اینقدر به کار در آسیا علاقهمندی؟
امکان ندارد جایی متنوعتر، با چنین اوضاع فرهنگی ناهمخوانی بیابید. مجاورت افغانستان، هند و تبت را تصور کنید و هنوز آنها بهشدت با هم متفاوتند.
ادامه دارد ...
منبع: نشریهی Focus ویژهنامهی چهارمین سالگرد انتشار
بخش نخست:
• عکاس لحظههای بیحفاظ
|
نظرهای خوانندگان
it was great, thanx
-- بدون نام ، Apr 25, 2010نوشتار خوبی یود. یادت شادروان کاوه گلستان افتادم
-- عباس ، Apr 26, 2010عالی بود تشکر از زمانه
-- بدون نام ، Apr 26, 2010عکس جالبی است اما اگر کمی دخترک افغان لباس پاک به تن میداشت زیباتر و جزاب تر میبود . این عکس وضیعت دشوار مهاجرین افغان را بیان میکند چون چهره گرفته و مائوس کننده این عکس نشان دهنده ملیونها مهاجر دیگر است.
-- فروزان ، Oct 21, 2010با سلام به شما عزيزان. كاملا مطالب شما ارزنده بودند,منتها يك مطلب اصلا ذكر نشده بودكه علت اين جستجو جى بوده,ايا جشمان شربت كل كدام خاصيت دارد يا نه .لطفا جواب را به ايميل من بفرستيد.با تشكر فراوان.
-- سيده مريم محسنى ، Oct 27, 2010