مصاحیهای با استیو مککوری؛ عکاس و مستندنگار سرشناس آمریکایی - بخش اول
عکاس لحظههای بیحفاظ
مصاحبه از Jain Kelly برگردان: احسان سنایی
از بین صدها عکاس مستندنگار صاحبنام، نام «استیو مککوری» نهفقط با احترامی خاص در جمع معاصرانش برده میشود که یکی از سرشناسترین عکاسها در میان مردم است؛ مردمی که نسلها و سالها نگاه نابشان از روزن چشماناش به جایجای جهان رخنه کرد و پردههای دین و رنگ و زبان و مسلک ساکنان سرزمینهای دور و مرموز آسیا، در عکسهای وی درید؛ آنگونه که «انسان» محض به تصویر کشیده شد.
گسترهی گزارشهایی که او برای نشریات سرشناسی چون نشنالجئوگرافیک در این سالها مصوّر ساخته از چرخهی زندگیبخش باد و بارانهای موسمی در جنوبشرق آسیا تا تأثیرات سوءزیستمحیطیِ جنایتی که صدامحسین، با آتشافروزی در چاههای نفت کویت مرتکب شد را شامل میشود.
اما نقطهی اوج کارنامهی مککوری، در سال ۱۹۸۴ و با عکسبرداری از چهرهی زیبا و مصمم یک دخترک یتیم و پناهندهی افغانی که با چشمان سبز و نافذش در سکوتی تمام، از فقر و پایداری، رنج و درد و مسئولیت برای بیننده میگفت رقم خورد. هفده سال بعد، این عکاس طی پیگیریهایش موفق شد یک بار دیگر وی را در همان فقر و انزوای سالهای پیشاش ملاقات کند. رسانهها خبر دادند: «دختر افغان پیدا شد».
هند / استیو مککوری
مککوری، مسافری همیشگی است. او هر سال، ماهها در آسیا به سر میبرد و اغلب در اوضاعی خطرناک به عکاسی از روح پنهان مردمان هفترنگش مشغول است. در این چندین دهه، او داستان شورانگیز شرق را با کتابهای مصوری چون «مسیر شاهنشاهی»، «چهرهها»، «راهی به سوی بودا»، «نگاهی به شرق»، «از جنوبِ جنوبشرقی»، «در سایهی کوهستانها» و جدیدترینشان «لحظههای بیحفاظ»؛ برایمان روایت کرده است.
آغاز فعالیت رسمی مککوری، در سال ۱۹۷۹ و با ورود مخفیانه به خاک افغانستان در رکاب نیروهای مجاهدین، اندکی پیش از حملهی قوای شوروی به این کشور بود. او یکی از نخستین عکاسانی بود که مستقلاً به حوزهی خاموش نبردی که بعدها نگاه جهانیان را به خود معطوف داشت، وارد شد و پس از بازگشتش با لباسهایی که نگاتیوهای عکاسی را برای اختفا به جایجایش دوخته بود، سریعاً جلب نشریات صاحبنامی همانند تایم و نشنالجئوگرافیک شد. این پوشش دشوار تصویری، یک سال بعد مدال طلای رابرت کاپا را برای وی به ارمغان آورد.
هرچند مککوری بیشتر بهواسطهی گزارشهای تصویریاش برای نشریهی مشهور نشنالجئوگرافیک شناخته میشود، اما مجلات برجستهی دیگری چون لایف، نیوزویک، پاریسمچ، اشپیگل و نیویورکتایمز نیز اقدام به انتشار تصاویر وی نمودهاند.
«انجمن ملی عکاسان خبری» ایالات متحده وی را بهعنوان بهترین عکاس مجلات سال ۱۹۸۴ برگزید و یک سال بعد نیز او موفق به دریافت چهار جایزهی اول مسابقهی عکاسی نشریات جهان شد. در سال ۱۹۸۶، مککوری با رأی داوران، به آژانس عکس مگنوم پیوست. او دو بار جایزهی یادبود باشگاه نشریات فرامرزی «اولیور ریبات» را تصاحب کرد و در سال ۲۰۰۲ نیز نشان ویژهی شورای بینالمللی عکاسی سازمان ملل متحد بهواسطهی ازخودگذشتگی پیوسته و دستاوردهای برجسته، به وی تعلق گرفت.
جادهی کابل – 1992 / استیو مککوری
کودکی و جوانیات چگونه گذشت؟
در ۱۹۵۰ متولد شدم و کودکیام در حومهی فیلادلفیا طی شد. عاشق ورزش بودم و در نزدیکی خانهمان بیسبال بازی میکردم. دو خواهر بزرگتر به نامهای «جین» و «بونی» داشتم و پدرم مهندس برق بود. هشتساله که بودم، مادرم فوت کرد. پس از مرگش، پدرم گرفتار مراقبت از سه بچهی بازیگوش شد.
او معتقد بود سیستم مدارس شبانهروزی برای [فراگیری] نظم و شخصیتسازی مفید است و از اینرو مرا در دوازدهسالگی که یکی از سیاهترین دورههای زندگیام بود؛ به مدرسهی شبانهروزی فرستاد. آنجا ملالتآور و طاقتفرسا بود و سعی کردم به بهانهی یک بازیگوشی کودکانه در اولین فرصت از آنجا فرار کنم و موفق شدم پس از یک سال به خانه برگردم. پس از دبیرستان، به قصد زندگی و سفر، برای یک سال به اروپا و خاورمیانه سفر کردم. این سفر خیلی مهم بود. چون واقعاً شیفتهی سفر به دیگر نقاط جهان شدم. تصمیم گرفتم در آینده هرجا که باشم، سفر به دور دنیا بخشی از زندگیام باشد.
در استکهلم و آمستردام کارهای عجیب و غریب میکردم. در یکی از مزارع اشتراکی اسرائیل هم مشغول شدم. زندگی در آنجا جذاب بود. پیش از صبحانه تا دو ساعت کار میکردیم و بعدش هم تا پایان روز. ارزش جامعه، سختکوشی و همکاری را همانجا آموختم. به ترکیه، بلغارستان و یوگوسلاوی هم رفتم.
کی به کالج رفتی و کی از آن خارج شدی؟
پس از سفر یکساله به اروپا، در بیست سالگی به کالج رفتم و پس از آنهم به دانشگاه ایالتی پن.
همانجا بود که مجذوب عکاسی شدی؟
در کالج که بودم، طی تعطیلات تابستان به سفر میرفتم؛ به آمریکای مرکزی و آفریقا. من مجذوب این سفرها بودم. فقط با دست دراز کردن برای ماشینهای عبوری، مکزیک، گواتمالا، هندوراس، السالوادور، نیکاراگوئه و پاناما را پیمودم.
جشن هندوان – 1996 / استیو مککوری
در طول راه عکس میگرفتم و بعدش هم به پنسیلوانیا رفتم. پدرم همیشه علاقمند به عکاسی بود. یک دوربین «آرگوس C-3» ۳۵ میلیمتری و جعبهای از اسلایدهایی که در جوانی با آن دوربین گرفته بود را داشت. در سال دوم کالج، یک واحد فیلمبرداری گرفتم. حتی یک دوربین هم نداشتم، اما شعبهی آموزشیمان دوربینهایی داشت که میتوانستیم قرض بگیریم. من برای خودم دو پروژه در نظر گرفتم: پرتره، و مطالعات مستقل خودمان.
به فکرم رسید از در و پنجره عکاسی کنم.
همان زمان بود که برای روزنامهی کالج هم کار میکردم. کارهای عکاسانی نظیر «دیان آربوس»، «دوروتیا لانگ»، «هنری کارتیه برسون» و «آندره کرتژ» را هم مطالعه میکردم. احتمالاً ورودم به عکاسی، متأثر از همین عکاسان بود. من همیشه شیفتهی عکاسی خیابانی بودم.
چگونه به سمت عکاسی حرفهای قدم برداشتی؟
فارغالتحصیل که شدم برای یک روزنامه در خارج از فیلادلفیا عکاسی میکردم و هرکدامشان را 5 دلار میفروختم. نهایتاً کارمند رسمی این روزنامه شدم و به مدت دو سال و نیم در آنجا فعالیت کردم. از آن پس به فکر کارهای دیگری افتادم. من دوست داشتم سفر کنم. انتخابهایم را بررسی کردم.
در چند کارگاه عکاسی – یکی با الیوت ارویت، یکی با ارنست هاس و یکی هم با جان موریس - شرکت کردم و تصمیم گرفتم به کار غیروابستهای روی بیاورم. پولهایم را پسانداز کردم و در میان مجلات کوچک شروع کردم به جستجوی کار. این مجلات هرچند از عهدهی فرستادنم به یک منطقه برنمیآمدند اما یک گزارش را تا چند صد دلار میخریدند. همین برای آیندهام بس بود.
بادهای موسمی – راجستان هند – 1983 / استیو مککوری
هند، انتخاب خوبی به نظر میرسید. چراکه عکاسان بزرگ فراوانی در آنجا کار کرده بودند. من به آفریقا و آمریکای جنوبی رفته بودم. پس فکر کردم خُب، بد نیست شش-هفت هفتهای رهسپار هند شوم. با یکی از دوستانم که عکاس و نویسنده است، عازم آنجا شدیم. میدانستیم که با چند دلار در یک روز میشود در آنجا زندگی کرد و تجربیات خوبی هم داشتیم. با گذشت دو هفته، به اسهال خونی آمیبی مبتلا شدم.
همان روزها به یک سگ هار برخوردم و هاری هم گرفتم. خیلی بد است اگر چندین بار شکمتان گاز گرفته شود. واقعاً دردناک بود و من به هذیانگویی افتاده بودم. سفر ششهفتهایام به هند دو سال طول کشید. در آن دو سال برای آشنایی با منطقه بین هند، نپال، پاکستان، افغانستان و تایلند میچرخیدم.
تا همان وقتها سیاهوسفید عکاسی میکردم. اما بالاخره به فیلم «کداککروم» روی آوردم. آن روزها تهیهی کداککروم در هند آسان نبود. بنابراین مجبور بودم به آمریکا برگردم. کسی را داشتم که ببیند آیا دوربین خوب کار میکند و کارهای دیگری از این قبیل را انجام بدهد. ولی واقعاً نمیتوانستم تا حدود یک سال و سه ماه بعد عکسهایی را که گرفته بودم ببینم.
اکثر مردمان غرب توجه چندانی به آن منطقه نشان نمیدادند. اما چگونه آنجا به یک نقطهی حساس بدل شد؟
جنگی داخلی در افغانستان در حال شکلگیری بود. در ژوئن ۱۹۷۹ در هتلی ارزانقیمت در شهر چیترال پاکستان شماری از پناهندگان را ملاقات کردم. آنها مرا برای عکاسی و مشاهدهی شرایط، به افغانستان دعوت کردند. صبح روز بعد که دنبالم آمدند افکار دیگری داشتم اما میخواستم که به قولم عمل کنم. پس راهی افغانستان شدم. آنها به خودشان «مجاهدین» میگفتند.
بخشی از شورشیانی بودند که در جنگهای داخلی شرکت داشتند و علیه دولت تازهکار کمونیست میجنگیدند. ارتش افغانستان نیز با بمباران و وارد آوردن خسارات شدید به روستاها جوابشان را میداد. آنوقتها کنجکاوی و یا علاقهی چندانی به اوضاع افغانستان وجود نداشت. اما زمانیکه شوروی، بعدها در همان سال حمله کرد، این ماجرا به داستانی بزرگ و بینالمللی مبدل شد.
چرا شوروی بهشدت نگران افغانستان بود؟
مقاومت افغانیان در برابر دولت افغانستان روزبهروز شدیدتر میشد. شوروی نیز از این موضوع عصبانی بود که اگر دولت نوپای کمونیست را تقویت نکند، یکی از ایالاتش از دست خواهد رفت. پس تصمیم به رفتن، و کمک به دولت [افغانستان] برای فرونشاندن شورش گرفت که در سراسر کشور فراگیر شده بود. دولت ملی میبایست از تمام نواحی عقبنشینی میکرد، چون قدرت در دست سیاستمداران محلی بود. همانوقت شوروی اقدام کرد و تانکهایش را روانهی این کشور ساخت.
آیا فیلم «جنگ»، اثر «چارلی ویلسون»، مطابقتی با حقیقت دارد؟
چیزهای زیادی در این فیلم برایم آشنایی داشت. بزرگترین و مشهورترین پیروزیهای مجاهدین زمانی بود که توانستند هلیکوپتر یا جتی را در هوا بزنند و اینرا همیشه میگفتند. نهایتاً آنها به موشکهای «استینگر» که توان تعقیب و نابودی هوایپماهای روس را داشت، دسترسی پیدا کردند و این امر هواپیماها را مجبور کرد در نقاط شدیداً مرتفع پرواز کنند. دیگر قادر به پایین آمدن نبودند. اولش حدود چندصد پا از زمین میپریدند؛ و گاه حتی تا ۳۰۰ پا.
برخی اوقات آنقدر پایین و نزدیک بودند که میدان دید لنزم را پر میکردند و تهیهی عکس از آنها برایم دشوار میشد. شیرجه میزدند و دعا میکردیم نبینندمان و آتشبارانمان نکنند. برای مدتی کنترل کل آسمان در دستشان بود.
شبی در یک سربازخانه خوابیده بودیم و بمباران آغاز شد. بمبی چند صد پا آنطرفتر از ما فرود آمد. انفجار عظیمی رخ داد و شیشهها و چارچوبها به درون ریختند و از غبار و آوار پوشیده شدیم. ساعت ۱۰ شب بود؛ اتاق مثل قیر تاریک بود و دود و غبار در آسمان پخش شده بود و ... خدای من، فکردیم مردهایم.
استیو مککوری، با تصویر مشهور دختر افغان
چگونه فیلمها را از کشور خارج کردی؟
تصمیم گرفته بودم مخفیانه و بیپاسپورت به افغانستان بروم چراکه در آن اوضاع، تهیهی ویزای افغانی غیرممکن بود. پس با دو تا سه روز پیادهروی، به منطقهی جنگی رسیدم. پس از دو یا سه هقته اقامت، میبایست به پاکستان برگردم اما بدون ویزای ورود و خروج در پاسپورت. در چنین شرایطی قوانین واقعاً به کار بسته نمیشوند.
یک کیف بزرگ دوربین داشتم و نمیتوانستم دوربینها را بهخوبی پنهان کنم؛ اما فکر کردم میتوانم فیلمهای ظاهرشده را در نقاط خاصی از بدن جاسازی کرده و حلقههای ظاهرنشده را هم در کیف دوربین جا دهم. فیلم عکسهایی را که گرفته بودم در لباسهایم پنهان کردم. لباس افغانی پوشیده بودم و میبایست امیدوار باشم که تا جایی دور از مرز، هیچکس نفهمد که من یک خارجیام.
در آن سالها چندین بار از مرز رفت و آمد داشتم. چهار دفعه در پاکستان دستگیر شدم. یک بار پنج روز را در بازداشت بودم. همان دفعات اول، برای من و پاکستانیها این چیز جدیدی بود. از یک سو آنها باید تعجب میکردند که من چه کسی هستم؟ یک جاسوس، قاچاقچی اسلحه، و یا مواد مخدر؟ شاید آنها سفارت را هم مطلع کرده بودند. چه کسی میداند آنها چگونه این چیزها را بررسی کردند. با گذشت زمان، گزارشگران مجوزی غیررسمی مبنی بر عبور بدون پاسپورت از مرز افغانستان دریافت کردند.
تاکنون ۳۰ یا ۴۰ بار به افغانستان رفتهام. مطمئناً همیشه خطر وجود دارد. مهمترین چیز، داشتن یک مترجم و کارچاقکن خوب است. من در راه هرگز به رانندهام نمیگفتم به کجا میروم، یا تا کی در کشور خواهم ماند. پس از اینکه چندین بار در نقاط ایست بازرسی به شما دستبرد زده شود، شما پارانویا میگیرید.
یکبار کیف جیبیام به سرقت رفت. یک بار دیگر پشت فرمان بودم و در جاده میرفتم که به گروهی هفتنفره از مردان مسلحی برخوردم که وانمود میکردند از پرسنل رسمی ایستگاه بازرسیاند. من از بازرسیهای زیادی گذشته بودم و میدانستم نمونههای حقیقیشان چه شکلیاند و نسبت به آنیکی احساس بدی داشتم. پس فقط گاز دادم و دررفتم. آنها به رویمان آتش گشودند. همچنانکه میرفتیم، یک اتوبوس دقیقاً در پشتم قرار گرفت و میدان دید مابین ما و تیراندازان را سد کرد. پنج یا ده مایل آنطرفتر، در ایستگاه بازرسی بعدی که رسمی بود، توقف کردم و هنگامیکه رانندهی اتوبوس رسید، گفت اتوبوس گلوله خورده است. میدانستم اگر توقف کنم، آنها دستکم دوربینها و پولمان را میزنند و شاید حتی ما را میکشتند.
کی همکاریات با نشنالجئوگرافیک، که چندتایی از مهمترین گزارشهایت را به چاپ رساند، آغاز شد؟
در ژوئن ۱۹۷۹ بههمراه مجاهدین به افغانستان رفتم. نیویورکتایمز، چندتایی از عکسهایم را منتشر کرد؛ اما هیچکس چندان علاقه نداشت عکسها را منتشر کند. تا اینکه روسها حمله کردند و این به گزارشی بزرگ بدل شد. عکسهایم آنگاه در روزنامهها و مجلات سراسر دنیا به چاپ رسید.
پس از دو سال، در فوریهی ۱۹۸۰ به آمریکا برگشتم. نشنالجئوگرافیک عکسها را دید و علاقهمند به تهیهی گزارشی از آن منطقه شد. آنها فکر میکردند من به نقاط خاصی دسترسی دارم، پس مأموریتی را برای تهیهی گزارش از مردمان «کالاش» در پاکستان به من دادند.
کارهای من، میان مجلات خبری که سریعاً [نسبت به من] تغییر دیدگاه داده بودند و گزارشهای طولانیتر و جزئیتری که گاه تهیهشان تا ماهها بهطول میانجامید و برای یکسال و شاید بیشتر هم به چاپ نمیرسید تقسیم شد. بعد از آن من دو گزارش را یکی پس از دیگری به نشنالجئوگرافیک پیشنهاد دادم که هر دو به چاپ رسید. یکی در خصوص بارانهای موسمی بود و یکی دربارهی سفری با قطار در طول آسیای جنوبی؛ از « درهی خیبر» (جایی مابین افغانستان و پاکستان) تا هند و بنگلادش.
من کتاب «بازار بزرگ راهآهن» اثر «پاول دریوکس» را زمانیکه به خاطر اسهال خونی بستری شده بودم، خوانده بودم. من عاشق آن کتاب بودم. فکر کردم این گزارش مصور جذابی خواهد شد و از اینرو پیشنهادش را به نشنالجئوگرافیک دادم. پاول، متنی نوشت که ما آن را [با عکسها] در کتابی بهنام «راه شاهنشاهی» به چاپ رساندیم.
گزارش بارانهای موسمی هم در خصوص تجدید حیات بود. اگر این بارانها بهوقوع نمیپیوست، تهدیدی برای حیات [منطقه] بود؛ و اگر باران شدیدی درمیگرفت، خطر سیل را در پی میداشت. بارانهای موسمی، بخش مهمی از افسانههای هندی را به خود اختصاص داده. فکر کردم چنین گزارشی بسیار حائز اهمیت خواهد بود. من همیشه کارهای جذاب «برایان بریک»، از عکاسان آژانس عکس مگنوم را که در اوایل دههی شصت میلادی به عکاسی از بارانهای موسمی پرداخته بود، به یاد داشتم.
اغلب اوقات سال ۱۹۸۴ را به عکاسی از این بارانها و گزارش قطار گذراندم و اواخرش نیز گزارشی پیرامون مرز افغانستان بود که در آن من به عکاسی از پناهندگان افغانی مستقر در مرز افغانستان/پاکستان پرداختم. بدینترتیب سه گزارش، یکی پس از دیگری تهیه شد.
گزارش مرز افغانستان همانی است که طی آن، تصویر معروف دختر افغان با چشمان سبزرنگش به نمایش درآمد. چطور شد که چنین عکسی را گرفتی؟
در سال ۱۹۸۴، در پاکستان؛ خارج از پیشاور و در یک اردوگاه پناهندگان افغانی بودم. دهها هزار چادر برپا بود. از کنار چادر خاصی رد شدم که از آن بهعنوان یک مدرسهی دخترانه استفاده میشد...
ادامه دارد...
پانوشت:
۱- مدال طلای رابرت کاپا، جایزهای سالانه از سوی باشگاه خبرنگاران برونمرزی آمریکاست که به بهترین گزارش تصویری برونمرزی منتشرشده، منوط به شجاعت مثالزدنی و اقدامات خطیر عکاس تعلق میگیرد.
۲- سوءظن شدید، در حد جنون را پارانویا میگویند.
منبع: نشریهی Focus ویژهنامهی چهارمین سالگرد انتشار
|
نظرهای خوانندگان
روح کاوه گلستان شاد.....
-- بدون نام ، Apr 19, 2010این چه ترجمه ایست؟! .... آدم خیال می کند دارد انگلیسی می خواند با لهجه ایرانی! این کار را نمی توان خدمت فرهنگی گفت. ... تشکر
-- سهیل ، Apr 19, 2010در مصاحبه ي آقاي مك كوري آمده است: "همان روزها به یک سگ هار برخوردم و هاری هم گرفتم. خیلی بد است اگر چندین بار شکمتان گاز گرفته شود. واقعاً دردناک بود و من به هذیانگویی افتاده بودم."
-- خشايار ، Apr 19, 2010موضوع بهبود ايشان بدون عوارض جدي از هاري آن قدر جالب بود كه براي اطمينان دوباره به كتاب ويروس شناسي ام مراجعه كردم.
در دنياي پزشكي تنها موردي كه بيماري هاري به مرگ منجر نشده است دختر پانزده ساله ي آمريكايي است (سال 2005) كه توسط يك خفاش در خواب گزيده شد و پزشكان با القاي كماي مصنوعي و نگهداري او در بيمارستان به مدت هفتاد و شش روز موفق شدند او را زنده نگه دارند. بيمار بعد از مرخصي هوشيار و توانا به ايجاد ارتباط بود هر چند كه از اختلالات شديد حركتي و دشواري در سخن گفتن تا پايان عمر رنج مي برد.
Ref:Willoughby, et al. NEJM2005; 352: 2508
آقاي مك كوري به احتمال قوي واكسن هاري زده بوده اند. حالا يا اشكال در ترجمه است يا ايشان كمي خيال پرداز هستند.
Charlie Willson's war خود نام فیلم می باشد. مطلب جالبی است، اما ترجمه اش بسیار بد!
-- بدون نام ، Apr 25, 2010