خانه > کتابخانه > روایت شفق | |
روایت شفقروایت شفق – پایانیاکبر سردوزامی: خیلی وقت بود که فقط روزها را شب میکردم، بیهیچ امیدی به روزنۀ گشایشی. تا اینکه یک روز آمدند که دولت عراق گفته کسانی که پاسپورت داشته باشند میتوانند از کشور خارج شوند. همین خودش برای من خیلی بود. به یکی از بچهها که توی سوئد بود، نوشتم، برام پاسپورت جور کرد، فرستاد و من هم با یک عدۀ دیگر آمادۀ حرکت شدم. روایت شفق - ۱۳اکبر سردوزامی: روایت شفق - ۱۲اکبر سردوزامی: میدانی، دورۀ شاه آدم فکر میکرد در جامعه، دو جبهه وجود دارد، یکی حکومت است و یکی آدمهای سیاسی که ضد حکومت هستند. خُب، هرچه ضد حکومت میگفتند، قبول میکردیم و هرچه راجع به خودمان میگفتند، میگفتیم حرفهای ساواک است. خیلیهاش هم البته بود. خُب، آن روزها، مثلاً من، فقط فکر میکردم مهم این است که شاه برود. اما امروز دیگر این حرفها برای من، کُس شعر است. روایت شفق - ۱۱اکبر سردوزامی: بعد، وقتی میدیدی، مردم دسته دسته میروند اروپا، و یکی نمیآید به تو بپیوندد، کم کم دوزاریت میافتاد که از مرحله پرتی. آنها هم که توی ایران بودند، لابد فکر میکردند، آقا، این همه آدم اعدام شدهاند، ولی نتیجهای نداده است، و امیدشان را از دست میدادند. تازه همۀ آدمها که انقلابی حرفهای نیستند. طرف دوست دارد مخالف حکومت کار کند، ولی وقتی کارش نتیجه ندهد، ول میکند، میرود دنبال زندگیش. روایت شفق ۱۰اکبر سردوزامی: به جز موارد استثنائی، گمان نکنم بُریدن آدمها تو این دوره، مسئلۀ عجیب غریبی باشد. بعضیها شاید فقط به شکنجه فکر کنند، به کابل و انواع دیگر شکنجه. اما من گمانم فقط کابل نیست، فقط شکنجه نیست. مسئلۀ طرز تفکر است. مسئلۀ شخصیت فردی است. نگاه آدم است به جهان. وگرنه حسین روحانی که کابل نخورد، پس چرا بُرید و رید؟ روایت شفق - ۹راهی را که آن جوان نشان داده بود، گرفتیم و پیش رفتیم تا رسیدیم به همان دهی که گفته بود. آنجا یک چیزی به اسم شورای کمک به فراریها داشتند. اهالی این ده جزو اعضای قیادۀ موقت بودند. اکثراً مسلح بودند، ولی پارتیزان نبودند. رفتیم، خودمان را معرفی کردیم. کلّی تحویلمان گرفتند. پذیرایی کردند، ناهاری دادند، بعد هم یکیشان با ما آمد، ده به ده رفتیم، تا شب شد. شب هم غذایی به ما دادند. روایت شفق ۸اکبر سردوزامی: میدانی، وقتی رفیقی که هم سلولی توست، بد میآورد، چقدر دردناک است اکبر؟ رفیق تو که حسرت خوش شانسی تو را میخورد. رفیق تو که میداند که تو میدانی که او بد آورده است. که میداند تو از این که دست کم یک بار تاسَت بد ننشسته است خوشحالی. و میداند که این موقعیّت متفاوت داشتن باعث میشود که خواهناخواه در نظر تو هم تحقیر شود. یا دست کم باید این احساس تحقیر را با خود حمل کند. یا دست کم نگاه ترحّم آمیز من و تو را. روایت شفق ۷پنج، شش ماه تو زندان ملایر بودم. تو انفرادی. انفرادی که چه عرض کنم. آنجا سه تا کلاس بود که تبدیلش کرده بودند به زندان. تو یک اتاق، دوتا توّاب بودند، تو اتاق دیگر هم ما ده دوازده تا. من و یک رزمندگانی از بچههای چپ بودیم، بقیه هم از بچههای مجاهد. تو این اتاق، گاهی وقتها والیبال بازی میکردیم، ورزش میکردیم. هواخوری نداشتیم. حمّام نداشتیم. خیلی جای مزخرفی بود. اکثر بچهها گال گرفته بودند. روایت شفق - ۵قضیۀ زندان افتادن من خیلی الکی بود. یعنی هنوز کاری نکرده بودم که به خاطرش سه سال زندانی بکشم. نه تنها من، خیلیهای دیگر هم همین طور بودند. حالا تازه من شانس آوردم. یارو را با زیر شلواری از خانهاش کشیده بودند بیرون، تا آمده بود ببیند چی به چیست، اعدامش کرده بودند. یعنی اکثراً این جوری بود، سر هیچی. مثلاً، خود من، فقط یک مشت اعلامیه نوشته بودم، یک مشت تکثیر کرده بودم، همین. هنوز نه فرصت کرده بودم که به اصطلاح، روی تودۀ مردم کاری بکنم، نه چیزی. مثلاً میخواستم نقطهای بشوم توی تاریخ، نقطهای که نشدم هیچ، یک ویرگول بیقابلیت هم چی؟ نشدم. بخش چهارم روایت شفق - ۴اکبر سردوزامی: ما را بردند بازجویی. گفتند چرا میخواستی در بری؟ گفتم والله، من زن و بچهام خارجن، نمیتونم اینجا بمونم. میخواستم برم پیش زن و بچهم. عکس بچههای خواهرم توی جیبم بود، در آوردم نشان دادم، گفتم اینها بچههام هستند. گفتند نه، تو مهمون مایی، نمیشه همین طوری بری. گفتم مادرتونو گاییدم، چه مهمونی؟ من میخواهم برم. خلاصه، دو ساعتی بازجویی کردند، بعد ما را فرستادند توی یک سلول. روایت شفق - ۳اکبر سردوزامی: من هم مثل خیلیهای دیگر، از کلاس چهارم پنجم دبیرستان با خواندن رمان و یک چند تایی شعر شاملو و اخوان و اینها، سیاسی شدم. بعد، جریان چریکها، با توجه به اینکه صلاحی همشهری خودم بود، تو عشق به چریک شدن، تأثیر زیادی روی من گذاشت. اصلاً علاقهای به کار سیاسی نداشتم. اینکه آقا، اعلامیه بنویس، شعار بنویس، همهاش برای من کشک بود. فقط با خودم میگفتم یک جوری بشود که کار چریکی بکنم. روایت شفق - ۲اکبر سردوزامی: باز خانه نشین شدیم. از صبح که بلند میشدم، هی فکر میکردم چه خاکی به سرم بریزم. حالا این بیکاری و بیپولی یک طرف، قضیۀ سپاه نرفتن هم یک طرف. کم کم دیدم از صبح تا شب مضطربم. قلبم درد میکند. در میزدند، تنم میلرزید. زنگ میزدند، تنم میلرزید. بعد یک جوری شده بود که هی صدای زنگ میشنیدم. به مادره میگفتم تا من لباسمو میپوشم برو درو باز کن. میگفت کسی که زنگ نزده مادر. روایت شفق - ۱ (مقدمه)روایت شفق، نوشتهی اکبر سردوزامی از این پس در ۱۴بخش به تدریج در طی ۲۸ روز در کتابخانهی زمانه منتشر میگردد. این کتاب که نخستین بار در سال ۱۹۹۲ توسط انتشارات آرش در استکهلم به چاپ رسید، به زندگی یک مبارز سیاسی به نام «شفق» میپردازد که در ناآرامیهای اجتماعی و سیاسی و سرکوبهای سالهای دههی شصت از زندانی به زندانی دیگر میافتد و پس از تحمل رنجهای بسیار موفق میشود، از ایران بگریزد. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|