خانه > کتابخانه > Nov 2010 | |
Nov 2010داستان دوم از مجموعهی «آدمهای مبهم» ساعت سفیدمدیار سمیعنژاد: مثل بار قبل لبخندى زد و ابروهایاش را بالا انداخت و خندید. هستى به دلاش نشسته بود. حس عجیبى داشت. شورى در دلاش بود. به در خانه رسیدند. نگاهاش از چهره هستى دوباره آغشته شد. چشمهایاش داشت زیبایى را میآموخت. دستاناش را گرفت و آنها را فشرد. هر دو ساكت بودند. صداى نفسهاى شمرده و هوسانگیز هستى را مىشنید. هستى كلیدى را درآورد و روبهروى صورت هاتف نگاه داشت. كلید را گرفت. از ماشین پیاده شد. آدمهای مبهم - ۵مدیار سمیعنژاد: پرده را كنار مىزنم و پنجره را باز مىكنم. هواى خنك به صورتام مىخورد. كوچه خلوت است و باد هم دیگر نمىآید. چراغ یكى از خانهها روشن و اندكى بعد خاموش مىشود. روبهروى خانه درختى است، كسى به تنهاش تكیه داده است.برمىگردم روى تخت را نگاه مىكنم، نشسته و ملافهاى سفید به دور خودش پیچیده است. لبخندى مىزند و به من كه كنارش هستم نگاهى مىكند. دستانش را میان موهایام فرو مىكند. به او نگاه مىكنم كه كنارم نشسته و با پیچى كه به كمرش داده روى من خم شده و به چشمان من زل زده است. آدمهای مبهم – ۴مدیار سمیعنژاد:به چهرهاش نگاه مىكنم. چقدر زیبا است. هرگز زیبایىاش به چشمام نیامده بود. چشمان سبز بىرنگاش همهى اعضاى صورتاش را پنهان مىكند. لباس قرمز تنگ كه بر پوست سفیدش نشسته او را وسوسهانگیزتر و جذابتر مىنمایاند. بینىاش را بسیار زیبا تراشیدهاند. و موهایاش شبى است كه دست من در آن گم مىشود. لبهایاش را با زبان خیس مىكند. از اینجا همه شهر پیدا است، در زیر این درختان بىصاحب. همه شهر ما را مىبیند. بگذار همه بدانند. بگذار همه ببینند. من آتش مىگیرم. آدمهای مبهم - ۳مدیار سمیعنژاد: یک شعر توى کهنه مشقهاى قدیمى. یک پرده ابهام. آدمى با هزار نوع روایت. هیچگاه حقیقت واقعى او افشا نخواهد شد. آدمها هیچگاه افشا نخواهند شد. همه در پشت پردهى ذهنشان، در جهانى بزرگتر از جهان واقعى حرکت فکرى خود را پنهان مىکنند. در آن جا گاهى تو را دوست دارند، اما در بیشتر موارد غمناکترین مرثیهها را براى تو مىپندارند. آنها سرایندهگان غمبارترین صحنههاى زندهگى تو هستند. آنها در کوچهى ذهن خود، تو را به آشوب مىکشانند. آدمهای مبهم - ۲مدیار سمیعنژاد: مانتویى به رنگ آبى سلطنتى پوشیده بود. با روسرى سفید و شلوار سفید گشاد. موهایش كه معلوم است كوتاه شده را از وسط باز كرده و دو طرف پیشانىاش را در برگرفته. چشمهایاش را كه نگاه مىكنى رنگ سبز دارند. ولى تو هیچ وقت نمىتوانى كه بگویى چشمهایش چه رنگى است، در بهترین حالت مىگویى قهوهاى، ولى راست اینكه رنگى ندارند. بىرنگ هستند. ولى برق عجیبى دارند. هر بار كه تو را نگاه مىكنند: شررى از آن برمىخیزد. آدمهای مبهمفرهنگ زمانه: «آدمهای مبهم» مجموعهای است از دو داستان بلند (نوول) که پیش از این از مدیار سمیعنژاد توسط نشر شهر خورشید با همکاری نشر همراز در سال ۱۳۸۳ در تهران منتشر شد و به سه چاپ هم رسید. اکنون چاپ چهارم آن، در چندین قسمت، در روزهای در راه، در کتابخانهی زمانه منتشر میگردد. نخستین بار این کتاب در تهران بدون مجوز منتشر شد، اما سپس از ارشاد مجوز گرفت. سمیعینژاد میگوید: در جهان تخیلم هر چقدر كه خواستهام بر واقعیتها آزادانه تاختهام. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|