خانه > خاک > گفتوگو > از بیرون به خود نگاه کردن، آغاز بودنِ من است | |||
از بیرون به خود نگاه کردن، آغاز بودنِ من استحسین نوشآذرروایت شفق، نوشتهی اکبر سردوزامی که در ۱۴ بخش در کتابخانهی زمانه منتشر میگردد، نخستین بار در سال ۱۹۹۲ توسط انتشارات آرش در استکهلم به چاپ رسید. «روایت شفق» به زندگی یک مبارز سیاسی به نام «شفق» میپردازد که در ناآرامیهای اجتماعی و سیاسی و سرکوبهای سالهای دههی شصت از زندانی به زندانی دیگر میافتد و پس از تحمل رنجهای بسیار موفق میشود از ایران بگریزد. حسین نوشآذر با اکبر سردوزامی دربارهی روایت شفق گفت و گویی انجام داده است که اکنون در دفتر «خاک» میخوانید:
اکبر جان، آیا روایت شفق مستند است؟ بازنویسی ِ روایت شفق، همان قدر مستند است که «سنگی بر گوری» از آل احمد، «روزها در راه» از شاهرخ مسکوب، «خاطرات زندان» از شهرنوش پارسی پور، «افسانهی ما» از غلامحسین فروتن که ماجرای بیپناهی ِ سیاسیهای سال ۳۲ را نوشته است و گند و گوز مناسبات حزب توده را ثبت کرده است. یعنی مستند است به اعتبار شناختی که ما داریم از نوشتههایی مثل «گذشته چراغ راه آینده است» و تمام نوشتههای دیگری که کم و بیش مناسبات آن دوران را شرح میدهند. اگر چه بازنویسی روایت شفق از صافی ِ ذهنِ من گذشته است، اما تلاش کردهام تا آنجا که ممکن است بدون دخل و تصرف در جملههای شفق، در همان دایرهی لغات او، (که خیلی به دایرهی لغات من نزدیک است) و با همان ذهنیّت، (که خیلی به ذهنیّت من نزدیک بود) با استفاده از تکنیک داستان نویسی، صحنههایی را که برایم دردآور بوده، برجسته کنم که در ذهن بماند. مثلاً چون حرفهای شفق در مورد «اردشیر کارگر» و شبی که او میرود اعدام شود چند جمله بیشتر نبود، و من هم او را نمیشناختم، سعی کردم با کمی تغییر لحن، و تکرار همان چند جمله در چئد فصل از کتاب، او را به یادماندنی کنم. یا گاهی با جدا کردن جملهها از همدیگر، و وقفه انداختن بین جملهها سعی کردم آن چه کاملاً فشرده گفته شده، مشخص شود، تا شاید بهتر دیده شود. (در ضمن، تعداد زیادی از کلمات شفق مثل خواهر کُسده، مادرجنده، جاکش، کُسکش، کونی، را که بیدلیل به کار برده بود حذف کردهام، و تقریباً ده پانزده صفحهی A4 از تحلیلهای سیاسی او را – که به نظرم زاتد بود- از متن حذف کردهام.) چطور شد به فکر نوشتناش افتادی؟ برای من داستاننویسی با تمام تکینک و مکنیک و این حرفهاش هیچ ارزشی ندارد مگر ثبت زندگیِ همین آدمهایی که میشناسم و با آنها زندگی کردهام. اولین داستانم بازآفرینی ِ زندگی زیگزالدوزی بود که خودم بودم یا زیگزالدوزهایی که مثل من بودند، بعد از دانشجویی نوشتم که خودم بودم یا دانشجویانی که مثل من بودند، و بعدتر از بچههای «به اصطلاح سیاسی – که باز مثل من بودند و البته هر چیزی بودند مگر سیاسی». بنابراین وقتی از ایران آمدم بیرون اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید همین آدمها را دنبال کنم. آن روزها یکی از دوستان دوران دانشکدهام مختار پاکی از دوستان خیلی خوبم آمد دانمارک دیدنم. گفتم خیال دارم با یک سری از بچههای سازمانهای مختلف مصاحبه کنم و ماجرای زندگیشان را بنویسم. قصدم این بود که فقط گفت و گو کنم و بدون هیچگونه دخل و تصرفی آنها را ثبت و منتشر کنم. مختار گفت محشر است! این بهترین کاری است که میشود کرد! و فشردهی ماجرای سفر کسی را برایم تعریف کرد که در کتاب «پرسه در کوچه پس کوچههای ناآشنا» به نام «امواج بلند دریا» ثبت شده است، و آدرس او را برایم نوشت که باهاش تماس بگیرم. تماس گرفتم. او خلاصهای از ماجرای سفرش را نوشت، من ازش خواستم تا آنجا که ممکن است کلّ زندگیش را بنویسد که گمانم بعد از سه بار نامهنگاری کم و بیش کامل شد. و من کلماتش را بدون هیچ دخل و تصرفی ثبت کردم.
در ایران که بودم یک سری از همین ماجراهای دردآور شنیده بودم، اما این یکی دردآور نه، که دردِ مطلق بود. با خودم گفتم بشاش به داستان، بشاش به ادبیات، من اگر فقط بتوانم همینها را ثبت کنم وظیفهی خودم را به خودم ادا کردهام. این که موفق نشدم مجموعهای را که میخواستم کامل کنم، به کنار، اما پس از انتشار «پرسه در کوچه پسکوچههای ناآشنا» متوجه شدم شیوهی روایت کردن این مستندها و نظم دادن به آنها، همانقدر مهم است که سندیّت داشتنِ آنها. این بود که تلاش کردم در ضمنِ شُستهرفته کردن آنها، به کلّ ماجرا وفادار بمانم و فقط گاهی با تغییر لحن مثلاً آن را خواندنیتر کنم، که بازنویسی شفق و سه ماجرای دیگر که در کتاب «ثبت پیچ و خمهای چند زندگی» آمده است حاصل آن تلاش است. البته بازنویسی ِ روایت شفق کاملترین آنهاست. به نظر من روایت شفق یک داستان کاملاً ساختارمند است. یعنی برای مثال اگر نظرگاه داستان را بررسی کنیم، میبینیم نظرگاه موسوم به «دانای کل محدود به ذهن راوی» را تو جوری انگولک کردهای که نه اول شخص است، نه سوم شخص. سوم شخص است، اما از آن، آزادی عمل روایتِ اول شخص مفرد را نگرفتهای. خب، این به نظر من یک دستاورد است. مدام میبینیم نویسنده روایت را تقطیع میکند و در این شکستگیهای زمانی سرنوشت شفق ساخته میشود. لحن این آدم، شتابی که دارد در گفتن بعضی چیزها، دشنامهاش، خونسردی ظاهریش، اینها همه، خب، با تکنیک به دست آمده. من بارها از تو شنیدهام که با یک حالت نفرتی گفتهای «ادبیاتچی»ها. الان، از همین گفتههایت هم نوعی بیزاری از ترفندهای ادبی به گوش میرسد. چرا؟ چی هست در روابط ما که تو را بیزار میکند از این حرفها؟ دروغ است، خالیبندیست، خودبزرگنماییست. در مورد انگولک کردنهای من، خُب روشن است، وقتی من اسمم را میزنم روی این کتاب باید کاری هم برای آن بکنم. باید نظمی هم به این حرفها بدهم. اسم ساختار نیاوردم برای این که کار خودم را مهم جلوه ندهم. وگرنه هر کس که این کتاب را بخواند متوجه میشود حتی مقدمهاش شبیه مقدمههای دیگر نیست و در همان چند صفحه شکل و لحنِ آن تغییر میکند. هر خوانندهای حتی اگر از جزئبات داستاننویسی اطلاعی نداشته باشد؛ وقتی به «اردشیر کارگر» میرسد متوجه میشود که لحن عوض شده یا یکی دو جا متوجه میشود دیدگاه عوض شده. وقتی گفته میشود «اکبر مسلم خانی یک لوطی ِ به تمام بود!» روشن است که حتی کاربرد کلمات کمی تغییر کرده است. یا مثلاً وقتی کتاب را با ترانهی زیبای محمد نوری تمام میکنم، معلوم است که نویسنده دارد این کار را میکند. اینها کارهای کاملاً ابتدایی است و همچین هنری هم نیست. وقتی در گفت و گوها میخوانم که یکی میگوید من به زبان اهمیّت میدهم، قاه قاه میخندم. آخه مگه میشه آدم بنویسه و به زبان که ابتداییترین ابزارشه اهمیّت نده؟ گلشیری در جایی میگوید: «میخواستیم تاریخ را تغییر بدهیم، خودمان تغییر پیدا کردیم.» شفق هم در اول زندگی پرماجرایش مثل این است که میخواهد تاریخ را عوض کند. اما تا به خودش میآید، میبیند « نقطهای شده است توی تاریخ.» آیا تو اصولاً به تاریخ اعتقاد داری، فکر میکنی کسی مثل شفق میتواند تاریخ را تغییر بدهد؟ نمیدانم در این مورد اعتقاد داشتن درست است یا نه. اما میدانم که من از تاریخ متنفرم. تاریخ برای من یعنی بردار کردن حسنک وزیر به دستور آن یارو جاکشه، تاریخ برای من یعنی قتل عام صدهزار زرتُشی در یک روز به دستور جاکشی دیگر، تاریخ یعنی تکرار همین دایرهی همیشگیِ بردار کردنها و کشتنها و رگ زدنها تا آنجا که نمیدانم چی و چی و چی دست به دست هم دهند و دهنِ همین تاریخسازانِ دیوث را همچین قشنگ و ترتمیز سرویس کند. بله شفقها چه من معتقد باشم چه نباشم، یک جایی که معلوم نیست کجای تاریخ است با همهی کج و کوله بودنها و درب و داغون شدنها تاریخ را تغییر میدهند. آخه تاریخ حتی متعلق به تاریخسازان هم نیست و یک جایی توی همان تاریخی که تاریخسازان میسازند یک دفعه یک بیلاخ رو میکند و به قول بچههای کوچهی آبمنگل تهران، همچین قشنگ و ترتمیز دهنِ همان تاریخسازان را، تخت میگاید. ممکن است تاریخ در ماهیت سرکوبگرش و در این دور باطل خشونت تغییر نکند. اما اگر موقعیت پناهجویانی را که برای مثال بعد از کودتای انتخاباتی سال گذشته به ترکیه گریختند، با امثال شفق مقایسه کنیم، میبینیم خشونت همان خشونت تاریخی در کشور ماست. ولی وضع این پناهجویان به مراتب بهتر شده. فکر نمیکنی رشد اقتصادی و تمدن به تدریج ضرب این خشونتها را تا اندازهای بتواند بگیرد، هر چند که به هر حال کمال مطلوب من و تو را برآورده نمیکند. این که امروز تعدادی از ایرانیها بتوانند راحتتر به ترکیه برسند، یا فلاکتهای آن سالها را در ترکیه کمتر داشته باشند از ابتداییات جریان تاریخی است و مواد خامی است برای جامعه شناسها و اقتصاددانها و شاید هم آمارگیرها. و دردی از این انسانهایی که در این سال اخیر دربهدر شدهاند، دوا نمیکند. از شدت درد کاسته شدن معنایش فقط همین است که از شدت درد کاسته شده است، تازه اگر کاسته شده باشد. شفق آدم صاف و سادهای است. از تزویر بدش میآید. مثلاً اعتقاد دارد که تزویر روح ما ایرانیها را آلوده کرده و بخشی از هویت ما شده. من با شناختی که از تو دارم و از نوشتههات، حس کردم شفق ِ داستان تو بسیار به تو شباهت دارد. اشتباه میکنم؟ نه، اشتباه نمیکنی. شفق خودِ من است که جمهوری اسلامی چنان توی زندان و بیرون از زندان درب و داغونش کرده است که حتی نتوانسته است روایتش را خودش بنویسد. وگرنه شفق یکی از بهترین راویت کنندگان خارج از کشور میشد. من از شفق آموختم که بیشتر از گذشته، خودم باشم. بعد از حرف زدن با شفق بود که «من هم بودم» را نوشتم و کارهای دیگرم را که چندان ربطی به کارهای قبل نداشت. شفق یکی از زیباترین آدمهایی است که در زندگیم دیدهام. آدمی که مُدام از بیرون به خودش نگاه میکند. من فکر میکنم از بیرون به خود نگاه کردن، آغاز بودنِ من است. از بیرون به خود نگاه کردن، آغاز بودنِ من است. دقیقاً. این واقعاً یکی از گرفتاریهای خود من است با ادبیات. چون داستانهایی که امروز میخوانم، میبینم بیشتر واگویههای درونی انسانی است که خیال میکند دستش به جایی بند نیست. در حالیکه اگر از خودش بیرون بیاید و از بیرون به خودش نگاه کند، ممکن است به این نتیجه برسد که اصولاً دست هیچکس به هیچ جا بند نیست. خب، با این مقدمهچینیها میخواهم از تو بپرسم آیا به نظر تو ادبیات میتواند مفید باشد؟ چه جور ادبیاتی به کار انسانها میآید؟ آیا اصلاً به مفید بودن ادبیات اعتقاد داری؟ از وقتی که ایلیاد و اودیسه نوشته شده است ادبیات به کار میآمده و تا ابدالآباد هم به کار میآید. ادبیات همان قدر مفید است که نان و آب و آفتاب. این که بگوییم چه جور ادبیاتی به کار انسان میآید مثل این است که بگوییم نان تافتون بهتر است یا سنگک یا بریری یا لواش. اگر رمان «گرسنه» نوشته نشده بود، امثال من امروز نمیتوانستند توی اسکاندیناوی بنشینند و بنویسند. «مالون میمیرد»، «گوشه نشینان آلتونا»، «مرگ قسطی»، «سقوط»، «زندگی در پیش رو»، «مستر ورتیکو»، از پل آستر و خدادتا کار دیگر، آن قدر مشهورند که نیازی نیست من از آنها اسم بیاورم، اما من اگر داستان کوتاه «بیست و شش و یک» از «گورکی»، داستان بلند «زانو زدن در مقابل خورشید» از «کالدول»، رمان «اسلحهی پنهانی» از «ورکور» را نخوانده بودم، این آدمی نبودم که امروز هستم. از ادبیات غرب مثال زدم چون سرچشمهی ادبیات ماست. وقتی هقده ساله بودم، رمان «بینوایان» باعث شد که من با قیچی شکم صاحبکارم را پاره نکنم. اما معنای این حرفها این نیست که دست کسی به جایی بند است. خیام و حافظ و فردوسی که خیلی از من دورند، اما مگر دست بهرام بیضایی که بیشترین خدمت را به ادیبات فارسی کرده است و انگار تمام این زنهای محشرِ امروز ما، از توی نمایشنامههای او بیرون آمدهاند، به جایی بند است؟ مگر دست غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، بهرام صادقی، شاهرخ مسکوب به جایی بند بود؟ یا گلی ترقی، داریوش آشوری، شهرنوش پارسی پور، نسیم خاکسار، رضا دانشور و خیلیهای دیگر مگر دستشان به جایی بند است؟ یا مثلاً ناصر مهاجر که سالهاست دارد همین ماجراهای فلاکتبار شکنجه و زندان و فرار را ثبت میکند؟ وقتی شفق دربدریهایش را تعریف میکرد، در صفحات آغازین کتاب، من دیدم دارم میخندم. بعد که دقت کردم، دیدم خب این ماجراهایی که شفق دارد تعریف میکند، دربدریهایش در عراق مثلاً یا بلاهایی که در زندانهای صدام به سرش آمده، بسیار وحشتناک است. در هر حال چیز خندهداری در آن نیست. بعد فکر کردم شاید موقعیت این انسان، یعنی شاید حتی موقعیت و وضعی که به اصطلاح «دههی شصتی»ها در آن گرفتار آمده بودند و در آن دست و پا میزدند، مضحک بوده، یا دستکم یک چیز مضحک، یک چیز کمیکی در آن بوده که تو توانستی در این کتاب آن جنبه را مثلاً با لحن یا بعضی کلمات خوب از کار دربیاوری. میخواستم نظر خودت را بدانم. آن سالها، یعنی دههی شصت، وقتی که کم و بیش همه توی آن فضا زندگی میکردیم، آن قدر قضایا برایمان جدی بود، که به ندرت چیز مضحکی توش میدیدیم، یا اگر هم میدیدیم به ندرت از آن حرف میزدیم. حتی روزهایی که من ماجرای شفق را بازنویسی میکردم به ندرت کسی پیدا میشد که بتواند خودش را از بیرون ببیند و به نکات مضحک وجود خودش و اطرافیانش بخندد. تازه مگر موقعیّت امروز ما مضحک نیست؟ کسانی که حلیم بادمجون بدون گوشت و بادمجون میخورند و هی از پُست مدرنیستم حرف میزنند در موقعیّتی همان قدر مضحک قرار دارند که شفق. گمانم در یکی از کتابهام نوشتهام که من از ثبت کردن این زندگینامهها خیلی چیزها آموختهام. یادم هست وقتی توی ایران داستان کوتاه ِ «آقا عبدالله، آی آقا عبدالله» را نوشتم، یکی از دوستان که لطف کرد و آن را داد به کسی برایم تایپ کند، گفت اکبر جون اگه این داستانو چاپ کنی، همین بچههای چپ، دهنتو میگانها! حالا داستان همچین چیزی هم نبود، یکی از بچههای به اصطلاح سیاسی است که آخر داستان وقتی درب و داغون شده، سرود انترناسیونال را که روزی برای خلق میخواند، برای کیرش میخواند. این که داستان خوب است یا نه، مهم نیست. مهم این است که من داشتم چیزهایی را مینوشتم که دیگران به دلیل ملاحظات گوناگون نمینوشتند. اما راستش ته ِ دلم یک کمی مُردد بودم. وقتی با این دوستان و بعد هم با شفق حرف زدم مطمئن شدم که ابتداییترین نکته در نوشتن، در دایرهای که من هستم، شجاعتِ داشتنِ صداقت است. همین الان هم میخواهم از همان شجاعتِ داشتنِ صداقت استفاده کنم و بگویم من در این بازنویسی بجز همان چند نکتهای که توضیح دادم، کاری نکردهام. یعنی تمام زیبایی ِ این روایت (اگر چنین چیزی در آن وجود داشته باشد) متعلق به خودِ شفق است. این لحن زیبای خود شفق است. کاربرد طنزی که در سراسر کتاب وجود دارد از خود شفق است. حتی من به بعضی از جملههایی که به کار برده است حسودیم میشود. یک جا میگوید بابا، تو این مملکت اگر بگویی مسئول دوچرخهام اعدامت میکنند. یک جا میگوید دوران شاه آدم الاغ میرفت زندان، ژان پُل سارتر میآمد بیرون، توی جمهوری اسلامی ژان پُل سارتر بروی توی اوین، الاغ میآیی بیرون. نه دوست عزیز، درست است که الان قلم در دست من است، اما تمام زیباییهای این کتاب، بجز تکرارها، و نظم دادن به جملهها، و پس و پیش کردن جملهها یا صحنهها، متعلق به خودِ شفق است. و دلیلش هم رها بودن شفق است از اخلاقیات مرسوم آن سالها و حتی این سالها. شفق فکر نمیکند بهتر است این را نگویم چون برای خودم بد است یا آن را نگویم چون به رفقای چپی برمیخورد. شفق از برخی لحاظ سادهلوح به نظر میرسد. یعنی هم فوقالعاده زرنگ و مقاوم و روراست است و هم خب، سادهلوح است. من این کتاب را چند سال پیش خواندم، این سادهلوحی در آن زمان به نظرم نیامده بود. الان دارم پیش خودم فکر میکنم ممکن است این ساده لوحی تسری داشته. یک ساده لوحی همگانی بوده. ساده لوحی یک نسل مثلاً که انقلاب ضد سلطنتی کرد و نوادههای شیخ فضلالله نوری را به قدرت رساند. تو چی فکر میکنی؟ کی ساده نبود؟ گلشیری میگفت وقتی که توی هواپیما از خمینی پرسیدند احساست چیه؟ گفت هیچی! فکر کردیم شمس تبریزی دارد وارد ایران میشود. تازه آدمی مثل شفق، خودش، مُدام، دارد روی همین سادگی و بلاهت تکیه میکند. شفقها، این آدمهای معمولی، این آدمهای ساده، زیباترین جوانهای خاک ما هستند. من بجز دانشجوهای دانشکده، دختر، پسرهای چهارده پانزده ساله را میدیدم که با چه عشقی یک اعلامیه را به دیوار میچسباندند. آنها چه کار داشتند به شیخ فضل الله نوری؟ عطری توی فضا پراکنده شده بود که همه را به سوی خود جلب کرده بود. عطر مست کنندهی عدالت؛ عطر زیبای برابری. یادم هست یک بیت از یکی از سرودهایی که آن روزها میخواندیم، یعنی خیلیهای دیگر هم که من میشناسم، میخواندند، این صدای آدمهای سیاسی نبود و نیست. آدمهای سیاسی همانهایی بودند و هستند که این سرود را میخواندند و از وقتی بساط آزادی برچیده شد، آن را به حسابِ حماقتِ شفقها مینویسند. (خیلی از ادبیاتچیهای امروز ما به این معنا سیاسیاند.) این صدای آدمهای ساده و شریف است. صدای نداها، سهرابها، صدای همین پسرها و دخترهای امروز توی ایران است که همین یک سال پیش دوباره ریختند بیرون و سرودشان یار دبستانی بود، و سر از اوین و کهریزک درآوردند، جایی که سی و یک سال تمام است این آیه از بلندگوهاش پخش میشود: بکُن به اسم ربّک الّذی خلق چند وقت پیش مهدی فتاپور از رهبران چریکهای فدائی خلق ایران در یک برنامهی تلویزیونی به نکتهی جالبی اشاره کرد. فتاپور اعتقاد داشت که در سالهای دههی پنجاه اصلاً جهان رادیکال بود و همانها که در آن زمان از مبارزهی مسلحانه دفاع میکردند، بعدها به نهضتهای مدنی و حرکتهای سبز در جهان شکل دادند. در ادبیات و هنر نمود این ماجرا را در زندگی درونی و بیرونی آدمها میبینیم. در روایت شفق و اصولاً در اغلب داستانهای تو زندگی بیرونی، یعنی مثلاً سیاست، تاریخ، مدرسه، خانواده و امثال آن زندگی درونی ادمها را نابود کرده. شفق زندگی درونی ندارد. روایت او یکسر تلاش برای زنده ماندن است. راستش ایران آنقدرها به جهان مربوط نمیشود. اگر میشد، امروز اُزگلی به نام رهبر نداشت. این که میگویی شفق درون ندارد، اشتباه است، شفق زندگیِ درونی دارد، اما کلّ زندگیاش ناقص است. چون وقت زندگی کردن ندارد. وقت عاشق شدن ندارد. بجز وقتی که در خانه و کنار مادرش است، و پریشان است و هی صدای زنگ میشنود، حتی وقت ترسیدن هم ندارد. با این همه فلاکتی که به سرش میآید اگر اشتباه نکنم فقط یک بار میرود زیر پتو گریه میکند. خُب، جاکشها حتی امکان گریستن را از او گرفتهاند. وقتی داشتم آن را سر و سامان میدادم متوجه شدم وقتی در حال فرار از این محله به آن محله، از این کوچه و خیابان به آن یکی است، هیچ تصویری از مکانی که او در آن راه میرود نداریم. همه چیز فقط یک اسم است. اسمی از یک محله، کوچه و خیابان. در واقع انگار این لحظات و روزهای زندگیاش در خلأ میگذرد. حتی وقتی از زندانهای بیرون از ایران حرف میزند، اگر چه تصاویری هم به ما میدهد، انگار توی خلاً است. خُب این خاصهی نسل دربهدر، انسان دربهدر است. یهودیانی که از اردوگاه فاشیستها نجات پیدا کردند، اغلب از احساس گناه رنج میبرند. در داستانهایی که از آنها خواندهام، آدمهای داستان مدام با این پرسش درگیر هستند: چرا ما زنده ماندیم و آنها مردند؟ در شفق هم سویههایی از این احساس گناه را میشود دید. مثلاً یک جا که او با لشگر دوازده توابین همسلول است، الکی نماز میخواند یا در دعای کمیل شرکت میکند و در همان حال اردشیر را اعدام میکنند، این احساس گناه خیلی خوب به چشم میخورد. میگوید من میخواستم به هر قیمت زنده بمانم. تو آیا به قهرمان اعتقاد داری؟ قهرمان کیست؟ او که میمیرد یا آنکه زنده می ماند؟ شفق یا اردشیر؟ قهرمان مادر من بود و این مادرهایی که یک سال است توی تظاهرات دور بچههایشان زنجیر میکشند. بجز مادرم که هنوز صدای فریادش تا کپنهاگ میرسد، من قهرمانی ندیدهام. از این که بگذریم، دو تا آدم، دو تا آدم هستند، یکی «اردشیر» است یکی «شفق». یکی فکر میکند بهتر است برود، بمیرد، و تن به خفّت ندهد، یکی فکر میکند زندگی حقِ ابتدایی ِاوست، اما بعد، میبیند، ناچار است به خفّت تن بدهد. یکی مثل اکبر گنجی سالها تاب میآورد، یکی مثل فرج سرکوهی نمیتواند تاب بیاورد. اما نامهای که فرج سرکوهی نوشت جایش روی چشمهای من است. آدم به هیچکس بدهکار نیست. آدم کاری را میکند که تواناییاش را دارد. آدم هر چه میکند، برای خودش است. یادم نیست، روایت شفق کی منتشر شد؟ در ۱۹۹۲ توسط انتشارات آرش، استکهلم. در این مدت، الان چند سالیست که زندانیان جان به در برده از هلوکاست 67 خاطرات زندانشان را مینویسند. خانم شهرنوش پارسیپور اگر اشتباه نکنم، بعد از تو و روایت شفقات، از نخستین کسانی بود که خاطرات زندان نوشت. عدهای هم مثل حسین دولتآبادی، داریوش کارگر و فیروز ناجی روایت فرار از ایران را نوشتند. اینگونه آثار در ادبیات معاصر ما چه جایی دارند به نظر تو؟ قوت و ضعفشان چیست؟ از این کتابها که اسم آوردهای فقط خاطرات زندان شهرنوش پارسی پور را خواندهام. اما قبل از آن اولین کتابی که از این دست راجع به بعد از انقلاب خواندم «خوب نگاه کنید، راستکی است» بود از پروانهی علیزاده، و بعدتر، «زندان توحیدی» از پرویز اوصیاء که با نام مستعار الف. پایا، چاپ شده و «حقیقت ساده» از منیره برادران، و دو سال پیش مجموعهای که ماجرای فرار آدمهای گوناگون است به اسم «گریز ناگزیر» و آخرین مطلب از این دست که خواندم فصلی بود از داستان «کاج و کرست خانهی دوست» از سردار صالحی که یکی از دردناکترین این ماجراها را ثبت کرده است. روشن است که پرویز اوصیاء، شهرنوش پارسی پور، نسیم خاکسار، سردار صالحی، چون نویسندهاند کارشان برای من خواندنیتر است. اما اینها چیزی از ارزش خوب نگاه کنید راستکی است یا حقیقت ساده کم نمیکنند. من کیر غول را زدم شکستم، اکبر جان، باقی حرفها بماند برای بعد. ممنونم که وقتت را به ما هدیه دادی. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
بسیار جالب بود و پر از صداقت می خواستم بدون جهت دریافت pdfکتاب چطور می توان اقدام کرد
-- ashouri ، Aug 19, 2010کیف کردم بعد از مدتها زبان سردوزامی را دوباره شنیدم! این سبز که کم کم داره زرد میشه حسابی ما رو از دنیای ادبیات دور کرد. مرسی از برنامه سازان خاک، مصاحبه عالی بود. منتظر بخش دوم اش هستیم
-- بدون نام ، Aug 23, 2010پروین