خانه > کتابخانه > Aug 2009 | |
Aug 2009قسمت آخر با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و ششمبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهل و ششم: به هر شهر تازهای که میرود، آدرس خود را برای عمهی مادر میفرستد. اضمحلال خانوادهی مادربزرگ و داییها را، در نامههای همین عمه دنبال میکند. عمه، مو به مو، حوادث سوسنگرد را برای دختر مینویسد. حتا خرافاتی را هم جا نمیاندازد که مردم ساده، در اطراف حلیمه و پسرهایش، زبان به زبان نقل میکنند. در نامهی آخر است که به دختر خبر میدهد خانه بزرگ حلیمه و پسرها و نیز نخلستان مرغوبشان به او رسیده، مرده ریگی از جانب دشمن، نوشته است برای همه مرگ حلیمه و پسرها مسجل شده. با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و پنجمبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهل و پنجم: بیشتر، از مستی مردها سود میبرد. همان ماههای اول زنهای کارکشته راههای این کسب و کار را یادش میدهند: «اگه تو آبجوشان! عرقشان! کوفتشان خاکستر سیگار بریزی، بیهوش و بیگوش میافتند توی رختخواب! صبح هم چیزی یادشون نمیآید. تازه میتونی مدعی بشی که اذیتت کرده و بیشتر سرکیسهاش کنی!» با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و چهارمبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهل و چهارم: اگر عربها، به هر بهانه به عجمها دشنام میدادند به خاطر هجوم یکبارهی نفرتشان بود و مهمتر از نفرت ندانستن زبان عجمها، که توی بازار، توی خیابان، کنار شط، توی بستنیفروشی، توی تنها ساندویچفروشی که فقط ساندویچ کالباس و نخود آب داشت، همدیگر را میدیدند و دشمنانه به هم نگاه میکردند و عربها عصبی میشدند؛ چون عجمها طعنههایی میزدند که طرفهایشان باید مدتی فکر میکردند تا از لابهلای حرفهایشان، توهین و تحقیر را دریابند. سعی میکردند جواب بدهند لکن دستپاچه میشدند با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و سومبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهل و سوم: بلند میشود و از توی جامیزی کلتی درمیآورد. تا تمام کلاس تکان بخورد، شلیک میکند جوانک: تق، تق تتق تق، تتق تق! و هفت جنازه، سر بر میز میگذارند و به خواب میروند؛ خوابی که نیازی به تنفس هم ندارد. استاد گیج است هنوز که پسرک، کلت به دست میپرد بیرون. با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و دومبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهل و دوم: دخترک، برلبهی جنون میماند، گاه در بیداری دریایی از خون، آرام و بیموج به سمتش میآید، دریا از گلوی پارهی پدر میجوشد، جیغ میکشد. مادر، مجنونتر از دختر، دخترک را به سینه میفشارد لکن حرفی از دهنش درنمیآید. گرگ چاق، حلیمهی جادوگر (دختر همه را جادو میداند ازطرف حلیمه) اشک تمساح میریزد، چانهاش میلرزد وقت حرف زدن «چرا به این طفلکی نمیگی بابا ضیاش رفته سفر، رفته فیلم بسازد؟!» با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و یکمبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهل و یکم: وی عجیبی که بیشتر اوقات آتش گرفته (و میگیرد و خواهد گرفت) وقتی میشنود مدعیان و پاسداران زبان فارسی، مخصوصن گویندگان رسانههای ملی و میهنی، به جای «گاه» با افتخارمیگویند «گاهاً» و ککشان هم نمیگزد و باز و باز تکرار میکنند «گاهاً» و لابد چون این کلمه راوی پنهان را به یاد گاوآهن میاندازد آتش میزند، چرا که نسل گاوآهن منقرض گشته. با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل چهلمبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل چهلم: نه، فریبت ندهند، حال فرصت زیستن تو است. چه کسی؟ به راستی چه کسی میتواند تو را مطمئن کند از آیندهای بهتر و جذابتر؟ یادت باشد زمانهی جادوگران به سر رسیده و آن بشارتگر، پیامبر نیست. آخرین رسول حضرت محمد «ص» قرنهاست که دعوت خدا را لبیک گفته است. [از سخنان درویشی ژندهپوش و آواره] با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و نهمبا خلخالهای طلایم خاکم کنید، اثر محمد ایوبی، منزل سی و نهم: ناخدا، سالم ما را از دریا گذراند، گرفتار توفانی شدیم توی راه ولی خم بر ابروی ناخدا ننشست، کار من و ضیا هم ـ چرا دروغ بگویم؟ ـ از ترس و بیم و این چیزها گذشته بود. دخترکم، عشرت هم به ما نگاه میکرد و سعی داشت حتا راه رفتن ما را تقلید کند، اما هنوز نمیتوانست خوب راه برود، تکانههای لنج مجبورش میکرد دست توی دست من راه برود، او هم مرا مجبور میکرد که در آفتاب دلچسب پائیزی راه بروم تا او هم راه برود همپای من. پائیز رسیده بود اما هنوز طعم سرما را نچشیده بودیم. با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و هشتم«با خلخالهای طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و هشتم: دفتر را باز میکنم تا بنویسم، ضیا، از جایی پشت ستون، شاید هم توی اتاق کوچک کارش (چون خودش را نمیبینم) بلند میگوید: قمر جان! نمیدانم چرا؟ ولی دلم بی ارادهی من، کشیده میشود به باتلاق انگار و در سرم غوغاست از سخنان «شمس تبریزی» که تو گویی کسی مسلسل، توی سرم میخواند، تمام میشود دوباره و باز، پس سرفصل نوشتهی امروزت را که باید بیستم مردادماه ١٣٣۵ شمسی باشد، با حرفهای شمس شروع کن، شاید دست بردارد از من. با خلخالهای طلایم خاکم کنید ـ منزل سی و هفتم«با خلخالهای طلایم خاکم کنید» اثر محمد ایوبی، منزل سی و هفتم: سطری، کلمهای، حرفی دروغ نداری به دفتر! من که حالا «کلارا » هستم و نام واقعیام را کم کمک از یاد میبرم! برای بار نخست، درنجیب خانهی «پری ناز پاکستانی» نیم شب یلدایی، بیخواب و سرگردان، دراتاقم راه میرفتم. بیچراغی روشن، یا مثل بیشتر شبها، شمعی حتا روشن نکرده بودم دربرابر آیینهی میز توالتم، شبهای اندوه و تنهایی معمولن شمعی روشن میکردم و عودی اصیل که بوی کندر و کافور و کرفس میداد و پریناز میگفت از خود پاکستان آورده و به کسی جز من از آنها نمیداد، پولش را پایم حساب میکرد، خیلی هم گران حساب میکرد. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|