خانه > خاک > بخشی از کتاب > «آهای فرزاد» | |||
«آهای فرزاد»آناهیتا حسینیآناهیتا حسینی، متولد ۱۳۶۴از دانشگاه تهران لیسانس حقوق دارد و نیز در همین دانشگاه مطالعات روسیه خوانده است.او در ایران از فعالان دانشجویی بوده آناهیتا حسینی که اکنون ساکن سوئد است به ما میگوید: بهتازگی به داستاننویسی روی آورده، چند داستان کوتاه نوشته و یک داستان بلند را هم در دست نوشتن دارد. آناهیتا حسینی در «آهای فرزاد!» با قلمی عاطفی نوعی ذهنیت دربند را به نمایش میگذارد.
این ذهن زنده و حساس از گویهها و واگویههایش، از غروری که شکسته نشده و از دلنگرانیها و غصههایش برای مخاطب دربندی که دیگر نیست سخن میگوید. مثل این است که داستان سراسر با یک بغض طولانی روایت میشود.تنها مخاطب او و کسی که دنیای ذهنی و عاطفی راوی را در دشوارترین شرایط حفظ کرده است فرزاد نام دارد. بیجهت نیست که آناهیتا حسینی این داستان را به فرزاد کمانگر، معلم کرد مبارزی که به اعدام محکوم شد تقدیم کرده است. دریغا، شیر آهن کوه مردا ... برای خاطرهی فرزاد کمانگر. غلط کردم فرزاد، بیدار شو، چاییت را گرفتم، داغ داغ است، همین الان گرفتمش، تا صدای چرخ صبحانه را شنیدم پریدم، در زدم، خیلی در زدم، نگهبان آخرش مجبور شد بیاید در را باز کند، گفتم چایمان را میخواهم، گفت که هنوز نوبت سلولت نشده، گفتم تا برسد به اینجا ولرم میشود، فرزاد چای داغ دوست دارد، داغِ داغ، گفت که هنوز نوبتتان نشده، هلش دادم، پرتم کرد توی سلول، زد، بدجور زد، ببین، ببین، اینجا، همینجا، پایین لبم پاره شده فرزاد، خونش شور است، شورِ شور، اما اشکالی ندارد، آخرش چاییت را گرفتم، خیلی در زدم، خودم را کوبیدم به در، گفتم برای خودم که نیست، برای فرزاد میخواهم، برای فرزاد، فرزاد چایی داغ دوست دارد، داغِ داغ، بلند شو دیگر فرزاد، میدانم که بیداری، فقط خودت را به خواب میزنی، صبحانه کره و مربا دادهاند، مگر مربا دوست نداشتی؟ مربای هویج است، مربای من هم مال تو، فرزاد دیشب قبل از اینکه بخوابم، از پیش دکتر که برگشته بودم، به خودم قول دادم از این به بعد صبحها موقع هواخوری کنار دیوار ننشینم، باور کن می آیم پا به پایت می دوم، می خندی؟ الان که این تو گیر افتاده ایم، وقتی برگشتیم توی بند به ات می گویم، یک دقیقه هم نمی ایستم، تمام مدت می دوم، درست مثل خودت، قرص ها را گذاشتم زیر زبانم فرزاد، هم دیشب، هم امروز صبح، اما دور نیانداختمشان ها، پا شو، پا شو نشانت بدهم، گذاشتمشان بالای دریچه ی تهویه، پنج تاست، یکی صورتی، چهار تا سفید، همان دکتر مُنگله بود، همان که دور گردنش آتل میبندد و چشمهایش زده بیرون، همان که هیچوقت پلک نمیزند، گوشَت با من است فرزاد؟ لیوان پلاستیکی چای را زمین میگذارد، بلند میشود، تهویهی سلول بالای سرش است، نگاهی به طرف دریچهی سلول میاندازد، دستش را دراز میکند و نایلونی را که توی ورودی تهویه چپاندهاند بیرون میکشد، دستش را میکشد توی محفظهی فلزی و چند تا قرص بیرون میآورد، دستش با قرصها را به طرف پتوی خاکستری گوشهی سلول دراز میکند: «ببین» مینشیند کنار پتو روی زمین، پتوی قهوهای که، هشتتا، به دیوارهی سلول تکیه دارد را مرتب فرزاد، چاییت سرد شد فرزاد، اما اگر تو خواستی دوباره هر طوری شده ازشان میگیرم، چای که چیزی نیست، تو جان بخواه، بهشان گفتم، به همهشان، گفتم که دیگر من نیستم، گفتم: از این به بعد حرف حرف فرزاده... گفتم من از این به بعد دیگر غلط بکنم... باور نمیکنی فرزاد؟ بپرس! از هر کس که دوست داری بپرس! از ممد، از شوان، از امیر اصلن از خود ناکسِ محمدی بپرس! دیشب بردندم مثلثی فرزاد، صادقی خودش نبود، نگهبان شب، محمدی جاکش بود. خودت که خوب میشناسیش؛ همان که آمد عروسکهایی را که برای پریا و زهرا درست کرده بودی شکست، همانهایی که با خمیر نان درست کرده بودی ... من غلط کردم فرزاد .... گفتم باید ببریدم پیش فرزاد، خندید، گفت: هنوز نوبتت نشده! نوبت همتون میشه زیاد عجله نکن! گفتم همین الان ببریدم پیش فرزاد! همین الان! داد زدم، خیلی داد زدم، امیر گریه میکرد، نه اینکه فکر کنی توی تخت سرش را کرده بود زیر پتو و هق هق میکرد ها! نه! بلند بلند جلوی همه های های زده بود زیر گریه، من را هم بغل کرد تازه، میخواست ببردم توی اتاق، گریه میکرد و التماس میکرد به من، بهاش گفتم: وقتی داشتند کشان کشان میبردندم زیر هشت هم همراهم آمد، خودش هم کتک خورد، نه به قاعدهی من، اما خورد، خورد و آخ هم نگفت! شوان و حاتم هم آمدند. در همهی اتاقها را بستند، قفل کردند ...همه نردهها را تکان تکان میدادند ... همهی تنم می لرزید ... همینطور میلرزید ... اما نه اینکه فکر کنی همینطور وایستادم و مثل امیر های های گریه کردم و کتک خوردم ها! نه! محمدی را زدم، با کفگرگی زدم توی صورتش، ها ها ها، خیلی بد زدمش ها! خیلی بد زدم! گفتم :اگه جراتشو دارین فرزادو برنگردونین تو این بند تا همتونو همینجا آتیش بزنم! زدندم، خیلی زدندم، بعد هم بردندم به مثلثی گفتم که بهت ... چاییت سرد شد ها! سردِ سرد... بلند نمیشوی فرزاد؟ بلند می شود دوباره، و طول سلول را قدم می زند، می رود و می آید، هشت قدم میرود و هشت قدم برمیگردد، میایستد، انگشت اشارهاش را قلاب میکند که در بزند اما پشیمان میشود و دستش را پایین میآورد. برمیگردد، بالای سر پتو خم میشود و گوشهاش را بالا میزند و دوباره مینشیند کنارش روی زمین ... مثل اینکه خیال نداری بلند شوی ها! تو که اینطور نبودی فرزاد! خوشخواب شدهای ها! چاییت هم که سرد شد. چای بعدی رفت تا بعد از ظهرها! تازه اگر شانس بیاوریم! بلند شو دیگر! فرزاد، آهای فرزاد ... بلند شو فرزاد، از دست من شاکیای؟ اشکال نداره ... تو بلند شو اصلن نمیخواد با من حرف بزنی ... تو فقط بلند شو ... غلط کردم فرزاد، بیدار شو! من می ترسم فرزاد، فرزاد بلند شو ... فرزاد باور کن عروسکها را من نگفتم ... من نگفتم فرزاد ... اصلن من خودم هم کمک کردم، نکردم فرزاد؟ مگر من خودم به ات کمک نکردم؟ چرا فکر میکنی من گفتم؟ من خودم دوستشان داشتم، پریا و زهرا را میگویم، یادت میآید توی اتاق ملاقات وقتی روی دستهایشان راه میرفتند برایشان دست زدم؟ چرا یادت نمیآید؟ دوشنبه بود دیگر ... یادت آمد؟ همان روزی که ... اصلن بیخیال ... میگویم من نگفتم دیگر .... امیر هم شاهد است ... وقتی عروسکها را آن محمدی آشغال شکاند به امیر گفتم بهخدا من نبودم، بهام گفت: تو زر نزن آشغال. اما من نبودم ... خود صادقی هم میداند ... حالا میخواهی دوباره ازشان چایی بگیرم؟ می گیرم ها! من که دیگر از اینها نمی ترسم ... از اولش هم نمیترسیدم ها! اما الان دیگر اصلن نمیترسم ... پاشو دیگر فرزاد.... خودش را میاندازد روی پتو و هق هقاش را رها میکند توی فضای چند متری سلول، وقتی هق هقها امانش میدهند مدام تکرار میکند: غلط کردم فرزاد ... به خدا من نبودم ... غلط کردم ... بهخدا من نگفتم .... بیدار شو فرزاد .... فرزاد بیدار شو، من خودم همین امروز عین همان عروسکها را درست می کنم، بلدم! بهخدا خوب بلدم ها! حالا میبینی، بگذار برای نهار هم نان بردارم، الان کم است، خودم درست میکنم، اصلن به جای دو تا چهار تا درست می کنم ... فکر نکنی بلد نیستم ها! نه! توی چوببری که کار می کردم بعد کار با اینکه خسته و مرده بودیم همه اما من خیلی وقتها بیشتر میماندم و از اضافی چوبها برای حدیث یک چیزی درست میکردم، یک بار برایش یک جعبهی دردار درست کردم که جای قفل هم داشت، اصلن دفعهی بعد که آمد ملاقات از خودش بپرس ... برای زهرا و پریا هم درست میکنم اصلن، حالا وایستا خودت می بینی .... میخواهی یکی هم برای تو درست کنم؟ بدهی به مادرت؟ خیلی خوشحال میشود ها! اصلن بگو خودت درست کردی، وایستا! وایستا برگردیم تو بند .... دیشب تو مثلثی دو تا آمپول بهام زدند ... اما قرصها را نخوردم ها... بهات که نشان دادم، دکتر مُنگله بود همان که گردنش را آتل میبندد و چشمهایش وقزده بیرون ... بهاش گفتم: اون دست گهسگتو به من نزن آمپولچی ... محمدی همانجا دوباره زدم، اگه آمپول نخورده بودم نشانش میدادم ... حالا وایستا برگردیم توی بند ... به حدیث میگویم برود سر کار، اصلن دیگر این پول جان کندن را نخواستم با همان شهرداری بند خرج خودم را در میآورم، حدیث هم برود سر همان کار کارخانه؟ نه؟ داداشهایش هم غلط کردهاند بخواهند پاپی بشوند ... مگر چقدر دیگر مانده است؟ خودم میروم بیرون دیگر نمیگذارم دست به سیاه و سفید بزند، تو چه میگویی؟ هان فرزاد؟ همان سر کار کارخانه برود خوب است دیگر؟ تو خودت می گفتی .... فرزاد بلند شو برایم شعر بخوان، هر چی دوست داشتی بخوان، اصلن کردی بخوان، از همانهایی که برای شوان میخوانی ... من شعر خیلی دوست دارم ها... یعنی از این به بعد خیلی دوست دارم ... صادقی روز اول که آمدم توی بند فرستاد سراغم ... امیر می داند... از اول که خودم نرفتم ... اصلن من نمیخواهم عفو بخورم ... مگر چقدرش مانده؟ فرزاد ... فرزاد تو سردت نیست؟ من لرز کردهام ... میدانم هوا سرد نیست ها! اما من سردم است .... میلرزم ... ببین ... خیلی سردم است ... فرزاد آن روز یادت هست؟ همان روز که پای تلفن وایستاده بودی ... بهام گفتی: لازم نیست زیاد زحمت بکشی خودش شنود داره ... یادت می آید نه؟ امیر از همان موقع باهام چپ افتاد ... صبحانه کره و مربا داریم، فرزاد برایم از شاگردهایت نمیخواهی تعریف کنی؟ از آن روزی که توی مدرسه دوتاشان همدیگر را زده بودند و تو رفته بودی ... اینها را شوان به من گفت ها ... باور کن شوان گفت ... همان روز اولی بود که آمده بودم توی بند، تو را که من نمیشناختم اصلن ... اما اگر برایم از شاگردهایت تعریف کنی من هم برایت از حدیث تعریف می کنم ... حتی از روزی که از داداشهایش کتک خوردم ... خیلی بد میزدند، ببین زیر چشمم باد کرده، ببین ... بهخاطر تو فرزاد به خاطر تو و حدیث ... به حدیث میگویم برود کردستان اصلن، برود پیش مادرت، هان برود؟ حدیث همه کاری بلد است ها، مواظبتِ مادرت را می کند .... اگر تو بخواهی ... فرزاد، آهای فرزاد ... یادت میآید، آن روز که توی حمام نگذاشتی امیر بزندم؟ یادت میآید؟ بهام گفت: آنتن اضافی اینجا نمیخوایم ما ... بعد کوبیدم تو دیوار ... تو آومدی جلو، یادت میآید فرزاد؟ فرزاد غلط کردم، فرزاد اصلن میروم به یک بند دیگر ... این صادقی عوضی را میکشم ... خوب شد؟ میروم توی بند قتلیها ... اصلاً ...من آدمفروش نیستم فرزاد، آدمفروش نیستم من، نیستم ... نیستم ... باور نمیکنی؟ پس بلند شو ... بلند شو تا بگویم ... فرزاد ... دیروز چرا رفتی؟ چرا امیر بعدش گفت فرزاد دیگر برنمیگردد؟ بلند شو ... پا شو بهاش بگو که بیخود گفته ... چرا بهام گفت: خودتو نزن به موش مردگی، خودت خوب میدونی؟ چرا؟ هان؟ چرا؟ پاشو به نگهبان بگو بیاید در را باز کند، حرف تو را میخواند ... برویم به امیر بگویم: ببین، اینم فرزاد، دیدی برگشت؟ دیشب تا صبح می لرزیدم فرزاد، همین دو تا پتو را میبینی؟ انداخته بودمشان روی تو، تو تخت خوابیدی بودی ... بیدارت نکردم ... تا صبح همینطور لرزیدم ... فکر نکنی منت میگذارم ها! نه! خاطرت انقدر برایم عزیز است که این کارها کار نیست ... تو جان بخواه ... دیشب خواب حدیث را دیدم همان روسری را سرش کرده بود، خودم برایش خریده بودم، نه اینکه فکر کنی از این دست فروشهای کنار خیابان خریده بودم ها! نه! پنج هزار تا بالایش پول داده بودم، از توی بوتیک خریدم برایش، همانکه روزهای ملاقات سرش میکند، همانکه رشته رشتههای آبی دارد ... من دوست داشتم سبزش را برایش بخرم ... به دلش نبود ... گفتم هرکدام را که خودت میپسندی بردار ... بعد بهام گفت: دیدی خوب شد سبزش را نخریدم، آنوقت الان که میآمدم پیش تو دیگر نمیتوانستم سرش کنم! فرزاد به خدا حدیث مادر تو را خیلی دوست دارد، خواهرهایت را هم همینطور ... باور کن فقط یک کم خجالتیست، همیشه همینطوریست ... بهاش میگویم اما، که خجالت را کنار بگذارد و دفعهی بعد ... راستی کجا بودم؟ آهان آره ... حدیث همان روسری سرش بود و آمده توی بند ... فقط من بودم و خودش، حدیث روسریاش را پیچید دور گردنش، واایستاده بود درست کنار در حمام، روسریاش همینطور پیچیده میشد دور گردنش، حدیث میخندید، میگفت: قلقلکم میآد، من داد زدم، گفتم نه حدیث، نکن حدیث، خفه میشی، به مولا خفه میشی، حدیث دستهایش را آورد بالا، گفت من کاری نمیکنم، همینطور می خندید و بنفش میشد، میخندید و ... اما همهاش فقط خواب بود مگر نه فرزاد؟ راستی چرا دیروز که رفتی بیدارم نکردی؟ چرا هیچ کس بیدارم نکرد؟ بیدار شو فرزاد، ببین ... میدانم که بیداری، فقط خودت را به خواب میزنی .... بلند میشود، دریچهی روی در را هل میدهد، بسته است، داد میزند: آهای، آهای نگهبان ساعت چنده؟ فرزاد، آهای فرزاد، بلند شو ببین ... دارم می لرزم ... ببین ... ببین ... لبم جر خورده، ببین ... میدانم که هستی فرزاد، فقط خودت را به نبودن میزنی ... در همین زمینه: • ایستگاه طرشت، آناهیتا حسینی در برنامهی رادیویی عباس معروفی، رادیو زمانه |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خوب، مثل بقیه داستان ها
-- مرتضی اصلاحچی ، Dec 5, 2010مدتها بود که داستان ایرانی به این خوبی و روانی و تاثیر گذاری نخوانده بودم، واقعا دست مریزاد......
-- س.م ، Dec 5, 2010نثرش را دوست دارم
-- آرتیمان ، Dec 5, 2010زیبا بود
-- محمدرضا شکوهی فرد ، Dec 5, 2010آیا این داستان بر اساس واقعیت بود و فرزاد کمانگر این آدم را می شناخته؟
-- رضا ایرانمهر ، Dec 6, 2010آیا این داستان بر اساس واقعیت بود و فرزاد کمانگر این آدم را می شناخته؟
-- رضا ایرانمهر ، Dec 6, 2010حالا اگر این داستان کوتاه قشنگ رو امثال مسیح علی نژاد می نوشتند تمام رساه ها پر میشد از مصاحبه و نقد و توجه، امیدوارم استعدادهایی مثل خانم حسینی در داستان نویسی ایرانی مورد توجه قرار بگیرن، حیف این بچه ها که محیط رسانه ای مافیایی سبز و غیر سبز کارهای تمیز و دوست داشتنی شان را بایکوت می کنند فقط به این خاطر که جور دیگری می اندیشند
-- عرفان زاده ویسکانسن ، Dec 6, 2010"فرزاد بلند شو برایم شعر بخوان، هر چی دوست داشتی بخوان، اصلن کردی بخوان، از همانهایی که برای شوان میخوانی ..."
-- بدون نام ، Dec 6, 2010تحت تاثیر قرار گرفتم و امیدوار شدم! تحت تاثیر فضای داستان و برای اولین بار به این نسل جوان داستان نویس ایران امیدوار شدم، اینکه با وجود سلطه به ظاهر بلامنازع این به اصطلاح مافیای ادبیات آپارتمانی هنوز هم جوانانی هستند که سعی می کنند راه ساعدیها و.... را ادامه بدهند جای بسی امیدواریست.
-- سایه ، Dec 6, 2010داستان خوبی بود، نویسنده به خوبی توانسته بود توازن میان تکنیک و زبان و مضمون را رعایت کند چیزی که متاسفانه در داستانهایی که اینروزها میخوانیم کمتر دیده میشود.
-- بدون نام ، Dec 7, 2010"فرزاد بلند شو برایم شعر بخوان، هر چی دوست داشتی بخوان، اصلن کردی بخوان، از همانهایی که برای شوان میخوانی ..."
-- binam ، Dec 19, 2010لذت بردم و اشک ریختم ، ممنون
-- وحید حبیب پناه ، Dec 29, 2010لذت بردم و اشک ریختم
-- و ، Dec 29, 2010این نثر قوی و در عین حال روان و صمیمانه، به واقعیت ها می پردازد. دست خانم آناهیتا حسینی، این نویسنده جوان درد نکند. منتظر کارهای بعدی ایشان هستیم.
-- ماندانا از سوئد ، Dec 30, 2010چقدر دردناک و تاثیر گذار ...
-- ستاره ، Jan 11, 2011چقدر واقعی و ملموس بود .. واقعا عالی بود