تاریخ انتشار: ۲۲ فروردین ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
‌روایتی از فروش تابلوی «جوانی با چپق» اثر پیکاسو

قصه‌ی پرغصه‌ی گران‌ترین تابلوی نقاشی جهان

برگردان: علی جمالی

هرگز و در هیچ حراجی، هیج تابلویی چون «جوان با چپق» نیرزیده است. صد و چهار میلیون دلار. آن‌چه بر سر این تابلو رفته، قصه‌ای‌ست بسیار دل‌آزار. این تابلو و مالکان آن، صد سال است که بازتاب حادثه جنگ‌اند و راوی رنج و تبعید و البته افشاگر آز پول.


Pablo Picasso: Boy pipe

در حراج‌خانه‌ی معظم آپر ایست ساید در منهتن، خیابان یورک، شماره‌ی 133 مهمانان با لباس شب و سیگار به دست در صفی دراز منتظرند. از درهای گردان شیشه‌ای بر مرمر روشن سرسرای وسیع می‌روند و از پلکان برقی بالا می‌آیند. مثل یک مرکز خرید از کنار طبقاتی که با اجناس عتیق، مبل و جواهرات انباشته است، می‌گذرند تا به آخرین طبقه برسند؛ به بخش هنر مدرن.

شبی در ماه مه در حراج‌خانه‌ی سادبی. با کوبش چکش، میراث خانم و آقای جان هِی ویتنی، و یکی از تصاویر مقدس قرن بیستم به حراج گذاشته می‌شود؛ «جوان با چپق» اثر پیکاسو. این تابلو که این‌جا به‌حراج است، تنها یک تابلو نیست. حراج آن حراج قرن است.با همه‌ی بخت‌یاری‌ها و بدبیاری‌هایش.

مهمانان آمده‌اند تا شاهد هیجانات و کش و قوس اعصاب باشند و نیز واپسین نگاه به یک شاهکار نصیب‌شان شود. حادثه‌ای نادر در حال از دست شدن. نوری خیره کننده که تنها چند آن می‌درخشد و سپس در اندرون گاو صندوقی متعمد و نسوز ناپدید خواهد شد. و شاید برای همیشه‌ی خدا.

این یک حادثه‌ی عظیم است. سخن بر سر شاخص جهانی است. سالن فروش یا معبد سادبی در بخش هنر مدرن واقع است؛ درحد سالن سینما. هشتصد تا نهصد مهمان بر روی مبل‌های تاشو در حال پچ‌پچ‌اند. یکدیگر را می‌نگرند. نه قمارخانه‌ای در کار است و نه نشانی از الیگارش روسی و نه بازمانده‌ای از پیکاسو آن‌جاست.

در حاشیه‌ی سالن، عکاسان خبرگزاری‌ها، چند تن از ماموران امنیت سالن با فکل‌های سیاه صف کشیده‌اند. آن‌ها رو به بالا، به اتاقکی که همچون بالکن به دیوار چسبیده است، خیره‌اند. مقابل پنجره‌ها پرده‌های سفید - خاکستری آویخته‌اند. مهمانان لژ سادبی از در جنبی و مخفی آمده‌اند. آنها دیده نخواهند شد.

سرانجام توماس مایر، در انتهای سالن پشت تریبون قرار می‌گیرد. مایر چهل و یک ساله است، اهل آلمان و باریک‌اندام. به بورس‌بازان وال استریت می‌ماند. او را 007 نیز می‌نامند، مردی که در مجموعه‌ی شخصی‌اش به ارزش میلیون‌ها دلار آثار هنرمدرن را داراست. در حول و حوش او مستخدمین حراج‌خانه با گام‌های یک‌نواخت در رفت و آمدند.

حراجی شماره‌ی هفت را می‌آورند. تابلویی رنگ روغن در چارچوبی سنگین و طلایی و در اندازه‌ی 7/99 در 3/81 سانتی‌متر. دو تن از مستخدمین با دستکش‌های سفید محکم آن‌را گرفته‌اند.

تابلو نقش جوانی است با چهره‌ی پریده. او لباس کار آبی‌رنگ به تن دارد و در دست چپ چپق گرفته است و بر سرش تاجی از شکوفه‌های گل رز. شکوفه‌ها انگار دور سر او چسبیده‌اند. نگاه جوان به دوردست‌ها از پیش آگاهی‌های دلهره‌آورش می‌گوید و همه اینها به او وقاری غریب می‌بخشد.

آن‌گونه که نوشته‌اند، پیکاسو این تابلو را در 1905در پاریس کشیده است؛ شاهکاری از عصر رزهای پیکاسو.

پنجاه و چهار ساله بود که این تابلو بر خلاف دیگر آثار نقاش، نه در موزه‌ها که در سالن ویتنی‌ها آویزان بود. در اتاقی سر به سر سبز، مکانی که تنها بعضی از مهمانان ویتنی به آن راه می‌یافتند. مشتریان برگزیده و پیکاسوشناسان می‌باید از فروش آن به حیرت آیند. آنها اجازه لمس تابلو را ندارند. هفتاد میلیون کم‌کم باید بیارزد. شاید هم صد میلیون. این یک شاخص جهانی است.

مایر حراج را با پنجاه وپنج میلیون آغاز کرد. دستان او در هوا می‌چرخید و تنور آز را گرم می‌کرد. حال دیگر پای پول در میان بود: «پنجاه و شش میلیون. پنجاه و هفت میلیون سمت راست من. پنجاه و هشت در سالن.»

صدای بم او اغواگر بود. کنار مایر همکارانش دور میزی نشسته‌اند و بی‌وقفه با شش مشتری در امریکا، اروپا و آسیا از طریق تلفن در تماس‌اند. یک مشتری نیز باید در جایی از سالن نشسته باشد. مایر اشارات رمزی او را می‌شناسد. عینک‌اش را به‌طرف موهایش می‌کشد و یا با انگشت روی بینی ضرب می‌گیرد. هیچ‌کس نمی‌داند او کجاست.

پیشنهاد هفتاد و نه میلیون از کجای سالن آمد؟ مایر چکش را بر ماهوت میز تریبون می‌کوبد. هفتاد و نه میلیون دلار. و بعد می‌گوید: «کار من تمام شد؟ آیا واقعا کارم تمام شد؟ اما من دوست دارم هنوز منتظر بمانم. با احتساب سهم حراج‌خانه، تابلو از پرتره‌ی دکتر گشه‌ی ونسان ون‌گوگ که چهارده سال است با قیمت 5/82 میلیون دلار گران‌ترین تابلو جهان بود، بیشتر ارزید.

مایر لب‌هایش را گزید، نگاه‌اش را در سالن چرخاند و کیف این لحظه را برد. دو دقیقه سپری نشده بود که لـری گاگوسیان، سوداگر هنر دست بالا برد. در دست دیگر با تلفن آهسته با یک مشتری حرف می‌زد. مایر فریاد بر آورد: «هشتاد میلیون پشنهاد جدید».

نبرد در گرفت. سرها در سالن بین مایر و چهره‌ی جوان در تابلو می‌چرخید. رییس سادبی آمریکا که در حاشیه‌ی سالن میان وارن وایتمان و گاگوسیان ایستاده بود، در انتظار اشارت رمزی مشتری نامریی بود. حضار چشم از لژ بر نمی‌داشتند.

مایر گفت: «آقای وارن هشتاد میلیون دلار در مقبل پیشنهاد شما.» وایتمان اندکی صبر کرد و سپس مایر بود که فریاد زد: «7/81 میلیون سمت چپ من» قیمت میلیون میلیون بالا می‌رفت. «من انتظار 89/88 میلیون دلار هم دارم». و چکش را فرود آورد: «93 میلیون دلار پیشنهاد وارن. شانس آخر با93 میلیون دلار.» گاگوسیان از جا تکان نخورد.

مایر، وایتمان را نشان داد و سپس با چکش بر ماهوت میز تریبون کوبید. روی صفحه‌ی ویدیو، رقم جادویی چشمک می‌زد و ذیل آن تغییر نرخ یورو، فرانک سوییسی و ین.

«جوان با چپق» در طی چند لحظه تبدیل شد به کالا؛ مثل قالی، مثل اسب، مثل خانه.

تابلو نماد سوداگری بازار هنر شد. با احتساب سهم حراج‌خانه به قیمت 104.168.000 دلار فروخته شد. صحنه‌ی چرخان چرخید، تصویر پیکاسوی سپید موی و شرح حالش نیشخند می‌زد: «هیچ تابلویی چون جوان با چپق در جهان نیارزیده است. پیکاسو می‌تواند وحشت زده شود.»

در یکی از پشت صحنه‌های سادبی، پس از گذشت پنج دقیقه و سی ثانیه، آخرین اپیزود تاریخ نقاشی عجالتا به سر رسید. «جوانی با چپق» گران‌ترین تابلو نقاشی جهان شد. ولی آنچه بر ان تابلو رفته است، قصه‌ای‌ست بسیار پر آب چشم. این تابلو صد سال پیش با عشق کشیده شد. در خانه‌ای چوبی در محله‌ی هنرمندان در مونمارتر پاریس. و سپس‌ سرنوشت آن با جنگ و تبعید و ستم وحرمان سرشته شد.


Pablo Picasso: War and Peace

پاریس، 1905

تابستان سال 1905، پابلو روئیس پیکاسو، جوان بیست و سه ساله‌ی اسپانیایی در لباس کار آبی‌رنگ در خانه‌ی شماره‌ی 13 خیابان رویگنا، در ستیز با یاس نقاشی می‌کند.

اتاقی بسیار محقر با نورگیری بر سقف. زمین با قوطی‌های رنگ پوشیده است و یک تشک و در گوشه‌ای بخاری ذغالی زنگ‌زده. هر از گاهی ماکس یاکوب و گیوم آپولینر از مقابل خانه‌ی چوبی می‌گذرند و نظری بر آن می‌اندازند.

خانه درست مثل یک قایق درهم شکسته وافتاده بر ساحل به‌نظر می‌رسد که زنان پاریسی بر روی آن می‌توانند رخت‌هایشان را بشویند. همسایه‌ی سبزی فروشی است که کالای خود را بیرون دکان می‌چیند.

شرح حال‌نویسان پیکاسو در کتاب‌هایشان در شرح ظهور نابغه از جمله آورده‌اند که او بوی مارچوبه‌ی گندیده و نیز بوی شاش گربه می‌داد. سه سال آزگار پیکاسو فقط گداها، کورها، الکلی‌ها و فاحشه‌ها را نقاشی کرد؛ با رنگ آبی پریده و بی‌جان؛ رنگ بدبختی. در سه سال کسی از او تابلو نخرید. آخر سر مجبور شد به فروشندگان فرانسوی لوازم نقاشی رو بیاندازد.

پیکاسو مهاجر بود. غمگین بود و بسیار تنها. زبان فرانسه نیز نمی‌دانست. سه سال گذشت تا رنگ امید بر بوم پیکاسو نشست. روی پالت رنگ‌های گرم ریخت؛ رنگ صورتی ورنگ‌های زمین.

پیکاسو عاشق شده بود. دختری با موهای سرخ و چشمانی مثل بادام. هنرمندان محل او را «فرنان زیبارو» می‌نامیدند. او مدل نقاشان محل بود. سپس‌تر او چند کتاب درباب عشق خویش به نابغه تحریر کرد. هفته‌ای پیش فرنان به خانه‌ی پیکاسو کوچید.

آنها در آتلیه افیون می‌کشیدند و بار زندگی پس از آن سبک‌تر می‌نمود. در سیرک مدرانو، پای تماشای بندبازان و شیطان‌نمایان می‌نشستند. شخصیتی بدیع درتابلوهای پیکاسو، به رنگ صورتی. شنبه‌ها به سالن کرترود اشتاین می‌رفتند و یکشنبه‌ها به گالری ویلهم اوده و در کافه‌ای با جمعی از آلمانی‌های دوستدار هنر می‌نوشیدند.

شرح حال‌نویسان نوشته‌اند در یکی از این شب‌ها، پیکاسو از سر میز نوش پرید و به آتلیه هجوم برد. او چهره‌ی جوانی را بر بوم کشید و سپس تاجی از شکوفه‌های رز بر گرد سر جوان نقش زد وشاهکار خود را آفرید. نیم قرن بعد پیکاسو به یکی از شرح حال‌نویسان خود گفته بود: «آن جوان پیشه‌وری بود به نام پ تیت لوییس؛ یکی از جوان‌های محله. او گاه تمام روز را در محله می‌ماند و در آتلیه به من نگاه می‌کرد. این کار را بسیار دوست داشت.»

به‌نظر می‌رسید این تابلو پیکاسو را حسابی سر حال آورده بود. دو سال بعد پیکاسو با کوبیسم انقلابی در جهان نقاشی پدید آورد. او بیست و هشت ساله شده بود و دیگر نگران پول نبود. اوقاتش تلخ نبود. یک خانه‌ی وسیع و خدمتکاری با روسری سپید.

تابلوهای پر حس و حال او از روزگار بدبختی‌ها، مجموعه‌داران ثروتمند را بیشتر شیفته می‌کرد. چون ثروت با اشتیاق به فقر می‌نگرد. این تابلوها بیش از همه توسط تجار یهودی ـ آلمانی خریده شد. پیکاسو با سی وهشت سال سن ثروتمند شد و با شصت و پنج سال، میلیونر و پر آوازه در جهان. این قصه دیگر روشن است و نیازی به روایت نیست.


Pablo Picasso: Petite fleurs

برلین، 1910

پنج سال گذشت و تابلو «جوان با چپق» را یک بانک‌دار آلمانی به نام پائول مندلسزون ـ بارتولدی خرید. اینکه چقدر پرداخت، نمی‌دانیم. سند خرید از میان رفته است. مندلسزون ـ بارتولدی باید تابلو را از تجار یهودی، تاننهاریز، پرلز و یا فلشتهایم خریده باشد.

اطرافیان ویلهم اوده، کسانی بودند که تابلوهای پیکاسو را در آلمان شناساندند، پیش از آنکه فرانسوی‌ها و آمریکایی‌ها آثار او را بشناسند. مندلسزون ـ بارتولدی، نخستین آلمانی بود که تابلویی از پیکاسو بر دیوار یکی از خانه‌هایش آویزان کرد؛ بر دیوار قصرش در منطقه‌ی بورنیکه در بیست کیلومتری شمال برلین.

مندلسزون ـ بارتولدی متولد سال 1865 از نواده‌های فیلسوف موزس مندلسزون و فرزند بزرگ برادرزاده‌ی آهنگ‌ساز فلیگس مندلسزون بارتولدی، یکی از مالکین بزرگترین بانک خصوصی برلین بود. او پول بقدر کافی داشت و نیز سلیقه‌ای جسارت آمیز.

در قصرش، محل اقامت تابستانی فامیل، مستخدمین با لباس رسمی سبز رنگ کار می‌کردند. قصر یک باغ نارنجستان داشت و یک پاویون در کنار دریا که بر دیوارهایش پر ارج‌ترین آثار هنر مدرن آویزان بود.

اگر یک مجموعه بازتاب تصویر مالک آن باشد، در این صورت پائول فون مندلسزون ـ بارتولدی، مردی‌ست آینده‌بین. درعصری که قصر ثروتمندان به گالری تصاویر آبا و اجدادشان می‌ماند، او مفتون هنر مدرن بود. در او و همسرش لوته رایشنهایم، جنگل‌های «هنری روسو»، طبیعت بی‌جان به سبک کوبیستی از «ژورژ براک» وهشت تابلو از ون گوگ آویزان بود. در گوشه‌ای از نشیمن بزرگ خانه معروف‌ترین گل آفتابگردان جهان به دیوار بود.


مندلسزون ـ بارتولدی با این تابلوها فروتن وعزلت‌گزیده می‌زیست. بیست سال تمام. بعدها او از همسرش جدا شد و با الزا کنیز لوته ازدواج کرد، تا این‌که نازی‌ها آمدند. آنها می‌خواستند آلمان را از یهودی و «هنر منحط» پاک کنند.

مندلسزون ـ بارتولدی می‌دانست که چگونه دارایی او تهدید می‌شود. پس حیله‌ای زد و وصیت‌نامه‌ی خود را بار دیگر نوشت. در فوریه سال 1935 او الزای بیست و چهار ساله و آریانژاد را وارث درجه اول خود نامید. الزا باید دارایی او را از تاراج نازی در امان نگه می‌داشت تا اشباح قهوه‌ای شرشان کنده می‌شد. قرار شد پس از مرگ او، الزا پیش خانواده‌اش رود.

مندلسزون که فرزند نداشت، چهار خواهر خود را به‌عنوان وارث درجه‌ی دوم معرفی، و سه ماه پس از آن مرد دل‌شکسته و مغموم فوت کرد. آن‌چنان که امروز نیز در بورنیکه مردم می‌گویند، مندلسزون از دست نازی‌ها دق کرد و شاید هم به خاطر عشق بدفرجامش به لوته.

خواهران به خارج فرار کردند. دارایی شخصی او از جانب نازی‌ها به مزایده گذاشته شد. بانک منحل شد. از الزا دیگر کسی چیزی نشنید.

وقتی امروز یولیوس شوپس، نوه‌ی بزرگ مندلسزون ـ بارتولدی‌ها، پروفسور تاریخ و رییس مرکز موزس مندلسزون در پوتسدام با 65 سال سن در بورنیکه قدم می‌زند، بیهوده رد فامیل معروف خود را می‌جوید. در کلیسایی در روستا عموی بزرگ او دفن شده است و هیچ سنگ نبشته‌ای زندگی او را به‌یاد نمی‌آورد.

خزه‌های سبز قصر را پوشانده‌اند. اتاق اشرافی پیشین حال دفتر یک کانون فرهنگی است. دیوارهای سالن عمارت را کپک زده است. این عمارت قرار است در آینده به موزه تبدیل شود.

فوریه سال 2004 ، سه ماه پیش از حراج نیویورک، از سادبی به شوپس زنگ زدند. وکیلی پشت تلفن بود. پرسید. تابلو پیکاسو را به حراج می‌گذارند، آیا او ادعا و اعتراضی دارد؟


شوپس هفت سال پس از مرگ مندلسزون در مهاجرت سوئد به دنیا آمد. او از گنجینه‌ی مندلسزون خبری نداشت. پاسخ داد. پیکاسو؟ کدام پیکاسو؟ شوپس مردی‌ست اهل ستیز.

او حال می‌خواهد بداند پائول مالک کدام تابلوها بود و اینک آن‌ها کجایند. او سر در کتب قدیمی کرد. با یک مورخ تاریخ هنر آشنا شد. موضوع درس وتالیف این مورخ، تاریخ یهودیان آلمان در طی سه قرن گذشته است. او با موزس مندلسزون شروع کرد وبا شواه تمام کرد.

شوپس می‌گوید، الزا فامیل من رافریب داد. جنبه‌ی حقوقی قضیه هر چند ایرادی ندارد، اما از جنبه‌ی اخلاقی کار الزا سرزنش‌بار است. شوپس، سپس دانست که تابلوها امروز در موزه‌های جهان آویزانند. بیمه ژاپنی یاسودا، گل های آفتاب‌گردانِ ون‌گوگ را به مبلغ 40 میلیون دلار بیمه کرد.

شوپس دعوای حقوقی بر سر بازپس‌گیری قصر را باخت. میراثی که امروز برای او مانده است، تنها یک آلبوم عکس است؛ عکسی از عموی بزرگ با سیبلی سیاه و دو ردیف دستمال تا شده در کت و در یک روز تابستانی در بورنیکه به تاریخ 1900.

شوپس چهار ماه پیش به ایالات متحده سفر کرد. او می‌خواست امکان ادعا علیه مالکین جدید تابلوها را از وکلای آمریکایی بپرسد. با چند وکیل حرف زد. علیه لیز تایلور به دادگاه شکایت برد. در سال 1963 تایلور به کمک پدرش تابلویی از ون گوگ را در سادبی خرید که مورد ادعای وارث نخستین مالک یهودی آن‌ است. وکلا گفتند که آنها فقط برای آمریکایی‌ها کار می‌کنند. شوپس خسته شد. او فکر می‌کند که بسیار بیشتر از این‌ها تابلو وجود داشت. اما او دیر آگاه شده است.


Pablo Picasso: Dove of peace

زوریخ،1949

زمانی که والتر فایلشنفلد، مالک 66 ساله‌ی گالری نقاشی هنوز کودک بود، از بازی و بازیگوشی در سالن نشیمن خانواده‌اش به‌شدت منع شده بود. به‌ویژه زمانی که خانواده منتظر مهمان بود و بیشتر به‌خاطر تابلوها.

فایلشنفلد می‌گوید، هر از چندی یک زن موخرمایی از آلمان به گالری خانواده‌اش در زوریخ می‌آمد. اغلب با خود تابلوهایی پیچیده به پتو همراه داشت. خانواده تابلوها را به پشتی صندلی تکیه می‌داد و مدتی در آنها باریک می‌شدند و سپس با آن خانم سر قیمت چک و چانه می‌زدند.

او الزا بود؛ بیوه ی مندلسزون ـ بارتولدی. حال الزا فون کسلشتات نامیده می‌شد. در سال 1940 با یک امیر اتریشی ازدواج کرد. سال 1945 از دست ارتش سرخ به سوئیس فرار کرد. پیشتر قصر را روس‌ها مصادره کرده بودند و آنجا شده بود مقر تدارکات حزب کمونیست آلمان. تابلوها را الزا از طریق مرز غیر قانونی بیرون آورده بود. اما امروز، مهم آن است که الزا بلا را از سر تابلوهای پیکاسو، گوگن و وان گوگ دور کرده است.

از سال 1937 نازی‌ها به‌قصد جمع آوری «هنر منحط» به موزه‌ها یورش آوردند. تابلوها را در انبارِ خیابان کوپینکر برلین تلنبار کردند و یا در آتش سوختند. برخی از آثار پول‌آور را در بازارهای جهانی فروختند. گوبلز در دفترچه‌ی خاطرات خود نوشته است «ما امیدواریم، این آت واشغال‌ها را پول کنیم».

فایلشنفلد تعریف می‌کند در یکی از روزهای سال 1945، الزا «جوان با چپق» را به خیابان فرایه شماره 116 آورد. خانواده‌ی او تابلو را به قصد فروش خریدند و آن‌را بالای راحتی سیاه‌رنگِ سالن آویختند. چند ماه بعد، شاید هم پس از یک‌سال آن‌ها تابلو را به واسطه‌ها نشان دادند، به یک مجموعه‌دار آمریکایی. عکس تابلو را با کشتی به آن‌سوی آب‌ها فرستادند.

نوزده سال پیش الزا با هشتاد و هفت سال سن مرد. در ویلایی در آسکانا. آیا او تابلوها را به‌خاطر حرص پول و یا برای گذران زندکی فروخت؟ آیا او خوشبخت مرد؟ آیا او هنر را نجات داد؟ تنها دو بازمانده‌ی او، دختر خواهر و آن دیگری دختر خوانده‌اش از هر گونه نظری و سخنی در این باب امتناع می‌کنند.

پس از حراج سادبی، فایلشنفلد سعی کرد «جوان با چپق» را بار دیگر ببیند. خارج از سالن حراج، از طریقی پرسید که آیا مالک جدید تابلو اجازه خواهد داد آن‌را در یک نمایشگاه به تماشا بگذارند. پاسخ کوتاه بود.مالک جدید مایل نیست یک آن از تابلو جدا شود و ترجیح می‌دهد همواره بی‌نام و نشان باقی بماند.


Pablo Picasso: Bullfight

لانگ آیلند، آمریکا، 1950

«جوان با چپق» در سالن نشیمن فایلشنفلدها به قیمت 30000 دلار خریده شد و به یکی از سالن‌های، هِی و بستی ویتنی راه یافت. ویتنی‌ها دومین مالک قانونی تابلو هستند و سند خرید به تاریخ 13 ژانویه 1950، تنها سند موجود قبل از حراجی است.

ویتنی‌ها از اشراف آمریکایی بودند. آنها اندکی عصبی، زیاد ثروتمند و در عین محافظه‌کار بودند. بستی پس از ازدواج نخست با پسر پرزیدنت فرانکلین دلینو رزولت، همسر یکی از ثروتمندان افسانه‌ای و یکی از مردان با نفوذ آمریکا شد.

جان هی ویتنی، که جک نیز نامیده می‌شد ، از نواده‌های سلسله‌ی توتون و نفت. ویتنی ناشر هارالد تریبون در نیویورک و سفیر آمریکا در لندن بود. بهترین دوست او، فِرد استئر بود و عمه اش موسس موزه‌ی ویتنی برای هنر آمریکا.

اگر یک مجموعه، بازتاب تصویر مالک آن باشد، در اینصورت ویتنی‌ها مجموعه دارانی بودند که از هر چیز اندکی داشته‌اند، اما به‌طور کلی معمولی بودند. بستی و جک در منطقه‌ی گرینتری در لانگ آیلند زندگی می‌کردند.

پیشترها گرینتری یک مزرعه بود، اکنون انباری است سرشار از ثروت و اشیا عتیقه و مفروش از قالی، مبل با نقش و نگار گل ورویه‌هایی منقش به نقش ستارگان. باغبان‌ها در گرم‌خانه‌ی گل‌ها با روپوش‌های سپید بر تن، گلبرگ‌های ارکیده را گرد می‌گیرند، و زیر یک چراغ گرمابخش، اسکار تمساح ویتنی‌ها خوابیده است.

گرینتری،2004

بستی ویتنی، تابلو «جوان با چپق» و چند تابلو از دوگا، مونه ونیز بنیاد گرینتری را از خود به‌جا گذاشت. سادبی مجموعه‌ی هنری او را سال پیش به قیمت 213 میلیون دلار حراج کرد.

رئیس بنیاد، پس از پایان حراج گفت. بسیار هیجان‌زده است که در آمد حاصل از گران‌ترین تابلوهای جهان از این پس در خدمت اهداف بنیاد خواهد بود. آری در خدمت صلح، حقوق بشر و همکاری‌های بین‌المللی. اما او به آنچه که در پس این واژه‌ها می‌اندیشید، اشاره نکرد.

باری با این حراج، گرینتری به محل برگزاری جلسات مهم جهانی تبدیل شد. دیکر در این عمارت بزرک از گل‌های گل‌خانه خبری، و بر دیوار تالارهایش تابلویی آویزان نیست. در کنار مانع ورودی عمارت، نیروهای امنیتی حرکت هر جنبنده ای را زیر نظر دارند.چون در گرینتری رییس سازمان ملل و بیست و هشت تشکیلات ذیل سازمان جلسات پاییزی برگزار می‌کنند.

آ‌نها از مقر سازمات ملل با لیموزین‌های شیشه سیاه به این‌جا می‌آیند و دو روز در خصوص آینده‌ی اقتصاد جهان، مخاطرات قرن بیست و یک، فن‌آوری ارتباطات و امنیت جهانی مذاکره می‌کنند.

برلین، 2004

ده کیلومتر دورتر از انبار سابق نازی‌ها، همان انباری که «هنر منحط» در آن تلنبار می‌کردند، جایی که تابلو «جوان با چپق» بیش از سی سال آویزان بود، امروز مردی زندگی می‌کند که او خود نیز همچون تابلو از چنگ نازی‌ها جان به‌در برده است. یک صلح‌طلب مصصم. او هانس برگگرئون نام دارد. نود و یک ساله، فرزند یک تاجر یهودی از برلین ـ ویلمرزدورف و یکی از مهم‌ترین مجموعه‌داران هنر در جهان امروز.

شصت و چهار سال پس از فرارش از آلمان نازی، برگگرئون صد و هفتاد تابلو به میهن‌اش هدیه کرد. زیباترین آثار آفریده شده به دست انسان. آثار کله، براک، و بیش از همه پیکاسو. «پرتره‌ی نقاش»، تابلو «گاوبازی» ، «دلبر گریان»، «شیطان‌نمای نشسته» متعلق به سال 1905 و جوانی با کت و شلوار آبی با پاهای از هم گشوده نشسته است و دور دست‌ها را نگاه می‌کند.

برگگرئون این تابلوها را در موزه‌ای روبروی قصر کارلوتنبرگ، آن‌گونه که خود می‌گوید به نشانه‌ی
آشتی به نمایش گذاشته است. او در طبقه‌ی بالای موزه، خانه‌ای کوچک و گنبدی شکل دارد.

برگگرئون هر روز صبح پاکشان و با گام‌های آهسته به نیت ملاقات تابلوها به سالن موزه می‌آید. «صبح بخیر تابلوهای عزیز! حالتان خوب‌ست؟ به‌نظر هنوز در خوابید، بیدار شوید دیگر» سپس او به تماشاگران موزه، قصه‌هایی از پیکاسو روایت می‌کند. مردی کوچک اندام، با موهای یکدست سپید و با چشمانی هوشیار وی کی از واپسین شاهدان، قصه‌ی دوستی بیست وپنج ساله‌اش با پیکاسو را روایت می‌کند. او دیگر خود نیز تکه‌ای‌ست از این نمایشگاه.

از حراج نیویورک به این سو، تماشاگران موزه اغلب از او می‌پرسند. «جوان با چپق» کجاست؟ آیا پادشاه قمارخانه‌های لاس و گاس، استیو وین که هتلی به نام یکی از تابلو پیکاسو ساخته، مالک آن است؟ آیا تابلو در گالری هتل که تنها خواص به درون آن راه می‌یابند، آویزان است؟ یا گوئیدو باریلا، پادشاه نودلِ ایتالیا مالک آن است؟ یا یک روس و یا یک ژاپنی؟ آیا این شاهکار بار دیگر دیده خواهد شد؟ یا از بیم دستبرد پنهانش کرده‌اند؟ تنگ‌نظران!

برگگرئون موذیانه تبسم می‌زند و پاسخ می‌دهد. مجموعه‌داران آدم‌های سر نگهداری‌اند، مدتی طول می‌کشد تا روشن شود چه کسی مالک آن است. و بعد می‌افزاید: باور کنید، آن آدم من نیستم. تابلو اصل را من هرگز ندیده‌ام. من تا کنون هرگز به حراجی نرفته‌ام. دکتر من این کار را برایم اکیدا قدغن کرده است. پرواز، هیجان و صدای چکش که بر میز تریبون فرود می‌آید.

من شصت میلیون دلار پشنهاد کردم و نه بیشتر. می‌بینید که موزه‌ی من خانه اشباح نیست و گاو صندوقی هم در کار نیست. من با تابلوهایم زندگی می‌کنم. انگار من و تابلوها در یک خانه‌ی دسته جمعی، و البته بی‌هیچ جنگ و دعوایی زندگی می‌کنیم.

راز سر به مهر واپسین اپیزود گران‌ترین تابلو نقاشی جهان در بازار هنر را، تنها خریدار می‌داند و مالک حراج‌خانه و دو ـ سه تن از همکاران سادبی.


برگرفته از: مجله‌ی اشپیگل

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

مقاله جالب توجهی از خانم فرانسوا ژیلو که سالها همچون یک همسر شرعی با پیکاسو زندگی کرد در وبلاگ من قرار گرفته است که می توانید مطالعه کنید:
http://goftman.wordpress.com

-- علی محمد طباطبایی ، Apr 11, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)