خانه > خارج از سیاست > فرهنگ و جامعه > سفره هفتسین در هتل اموات | |||
سفره هفتسین در هتل امواتهمنشین بهارحدودِ ۲۰ سال پیش همین روزها در «هُتلِ اموات» در اصفهان، زندانی بودم. به این زندانِ بی نام و نشان که از شهر خیلی پرت بود ــ همهِ مقامات حکومتی دسترسی نداشتند و عملاً ورود به آن جز با تأئید دادستان و افراد ویژه اطلاعات ممکن نبود. زندانِ دستگرد و نیز زندانِ سپاه، علنی و مشخص بود اما « «هُتلِ اموات» » نه. البّته در اصفهان، سال ۶۰ با نظر یکی دو نفر از افراد سپاه که گرایشاتِ اصلاح طلبانه داشتند، زندانی شیک و مدرن در خانه مصادره شده یکی از اعیان برپا شده بود که فقط و فقط زندانیان ویژه و به قول خودشان «تربیت پذیر» را تحویل میگرفت. شاید آن ها میخواستند سبکِ ماکارنکو را در کتاب История педагогики داستان پداگوژیكی یا «قصه تعلیم و تربیت» دنبال کنند، غافل از آن که نظرگاه «ماکارنکو» از بنیاد متفاوت بود. نباید از حق بگذرم که بانیان این زندان ویژه، کَلکی در کارشان نبود و نمیخواستند مثلاً با پنبه سر ببرند و اینجا داستانِ کبوترها و بازها و حلوا و چماق صدق نمیکرد. «در دستگاه فکری خودشان» معتقد بودند زندانیان نیاز به هدایت دارند و ما باید کوتاهیهای نظام را با رفتار درست جبران کنیم. برخی نشریات مارکسیستی، روزنامه مجاهد و یا کتاب «تبیین جهان»، (درس های مسئول اول مجاهدین) را مطالعه جمعی میکردند و هر از گاهی به زندانیان از صبح تا غروب مرخصی میدادند. گویا به امثال لاجوردی راپورت میدهند و او به آنجا سر میزند و برای همیشه، درِ آن زندانِ شیک و پیک، تخته میشود... برگردیم به «هُتلِ اموات»... این زندان علاوه بر حدود ۲۰ سلول انفرادی و نیز سلولهای دو، سه نفره و یک سالن جمعی، (که مشرف به حیاط کوچکی بود) ــ محلی هم برای شکنجه زندانیان داشت... لابد قسمتی هم ویژه زنان زندانی بوده که اطلاع ندارم. میدانم که جانباختگانی چون مهین جهانگیری خواهر دلیر «اللهقلی جهانگیری» در باغ کاشفی زندانی بوده اند... من آنجا تبعیدبودم و شکنجه نشدم، امّا چون زمان زیادی در آن سلول ها بودم و از جمله به دلیل بی آفتابی به قول نگهبانان زندان رنگ صورتم مثل گچ شده بود ـ یک نفر آنان دلش سوخت و روزی گفت اگر کتابی بخواهی که مانعی نداشته باشد که کار دست من بدهد، بگو تا بیآورم به شرط اینکه در بند عمومی موجود باشد. آدم ِخوشقلبی بود. چند روز بعد «مسیحِ باز مصلوبِ» کازانتزاکیس را که میخواستم آورد. عجبا که گفت اگر پرسیدند نگو کی داده، بگو همین جا بود... من «کازانتزاکیس» را که همچون دکتر شریعتی «همسفرِ تاریخ و همنشینِ اساطیر» بود، دوست داشتم (و دارم). این سرگشته راه حق که به دنبال خدا به هر دری زد و عاقبت او را در کفر و در شکوفه درخت بادام جُست، او که از مسیح و بودا و لنین و نیچه و زوربا...عبور کرده و هیچکدام نتوانسته بودند روح بیقرارش را آرام کنند...او که بر سنگ قبرش نوشته شده نه امیدی به کسی دارم و نه هراسی...او که جار میزد مقام عقائد پائین تر از مقام یک روح خلاقه است... ــ اکنون با کتاب مسیح باز مصلوب به سلول من آمده بود و من شاد و شنگول بودم. خوشبختانه مدتی از تنهائی بیرون آمدم و با یک زندانی فرزانه و به راستی بزرگوار هم سلول شدم. هنوز کتاب پیش من بود و قرار شد بار دیگر همراه او بخوانم. شب ها که چراغ ها خاموش میشد، وقت مناسبی بود. در سلول، سینی و لیوان و بشقاب و نمکدان و...داشتیم. به پیشنهاد من نمکدان را از «کَره» ای که صبحانه با مرّبا میدادند ـ پُر کردیم و از نخِ پتوها فتیله ساختیم و شب که میشد این چراغ کوچک را که مثلِ خورشید پر نور بود! روشن میکردیم و زیر آن نور دوست داشتنی که از هر ماه و ستاره ای زیباتر بود ـ داستان مانولیوس، و سرگذشت پر ماجرای او را در مسیح باز مصلوب میخواندیم. (مانولیوس، نام قهرمان کتاب مسیح باز مصلوب است، چوپان فقیری که رو در روی ستمگران، یعنی گرگ و روباه و موش ِ زمانهِ خویش میایستد) داستان را که میخواندیم یک جا گریهام گرفت. برای مانولیوس که سمبل همه رنجدیدگان میهنم نیز، بود. همو که نامش بر برف نوشته بود و خورشید ذوبش کرد و آب آن را با خود برد... برای مظلومیتِ او که همه، با اینکه میدانستند بر حق است، تنهایش گذاشتند...بلند بلند گریستم. دوستم خندید و گفت: امثال آیه الله[...] و این کرباسچی بی پدر و... که مدتها در اصفهان استاندار بوده و معنی طلم و ستم را خوب میفهمد هم دشمنان مانولیوس هستند. و بعد جوش آورد، آمپرش بالا رفت و فحش داد: خواهش کردم فحش نده، در شأن ما نیست. داد زد پس اشک ریختن خوب است؟ به قول همین کازانتزاکیس در میان گرگ ها اگر گوسفند باشیم ما را میدَرند...اعتراف میکنم از من بود که چشم داشتم، «دیدِ» بهتری داشت! گفتم اشک در برابر سختی ها و ستمگران ذلت است، اما اشک من و تو، آهِ مظلوم است و آهِ مظلوم که هیچ ظالمی نمیتواند روبرویش بایستد و رسوا نشود ـ به آسمان میرود. گفت باباجون کدوم آسمون؟ والله تو خیلی رومانتیکی... آن روزهای خوب گذشت و آن دوست فرزانه و بینا را که با شعر و ترانه مونس بود، از پیشم بردند و باز، تک و تنها شدم. هنوز هم بعد از بیست سال یاد او هستم...چه صدای زیبائی داشت. روزهای بعد در سلول بغلی یکی دَم و دقیقه در میزد و برادر برادر از زبانش نمیافتاد. در را که باز میکردند بلند میپرسید: کلافه شده بود که آخه این چه سئوالاتی است. آنقدر مسخره میآمد که گفتم بابا لابد خودشون دارند ما را فیلم میکنند. اما یکی دو روز بعد در صف توالت همان سئوالات مشابه را با همان صدا، شنیدم. دَمغ شدم و گفتم همین جا هم میشه آزاده بود. ببین غسل اصلاً یعنی شستشو و پاکی، امّا تو با این سئوالات فضا را آلوده و کثیف میکنی. آیا در صف توالت زندانیانی را ندیدهای که از شدت شکنجه، دیالیز شده اند؟ لطفاً از این سلول، این سئوالات را نپرس. زود او را بردند. از «شاهین شهر» اصفهان بود و در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود. البته از همان شاهین شهر، امثال رحمان شجاعی دلیر و بُرنا هم بودند. کسانیکه گرچه شکنجهگران به آن ها فحش میدادند، گرچه زیر فشارهای طاقت فرسا بخش اعظم اطلاعاتشان را میگرفتند، اما در برابر آرامش و وقارشان لنگ میانداختند. ناگفته نماند پدر طباطبایی های شهید نیز روزی که بر سر مزارشان رفت، دق کرد و همانجا به خاک افتاد. نام برادر کوچک طباطبایی ها «محسن» بود...چه انسان های نازنینی. دائم ترانه شمع شبانه را میخواندند. طباطبایی ها اهل قمشه (شهرضا) بودند. و اما آنچه مرا به یاد آن روزها انداخت خاطره هفت سین نوروز است. می خواستم به هر قیمت شده در سلول زندان هفت سین نوروز را جور کنم. گاه و گدار از ملاقاتیها میوه میگرفتند و من هم یک سیب داشتم، سکه هم داشتم، علفِ کوچکی را هم از گوشه دیوار پیدا کرده بودم که بشود سبزی. از سماق و سمنو و سرکه و سنجد خبری نبود. در سلول، حبه قند داشتم و به خودم گفتم چهار تا حبه قند میگذارم به نیّتِ سرکه و سمنو و سنجد و سیر...راضی نشدم. تلاش کردم با تکه های پارچه، به حبه های قند، لباس سنجد و سیر بپوشم. موفق شدم از خمیر نان و آب دهنم کمی چسب درست کنم، سپس با دندان تکه زردرنگی از زیرپوشم را کندم و به یکی از حبه های قند چسباندم. شد سنجد! چند حبه قند را هم دور تکه سپیدی پیچیدم تا شبیه سیر بشود و شد. از خیر آینه ماینه هم گذشتم. حالا ۵ تا سین دارم و مانده بودم با سمنو و سرکه چه کنم... سال به زودی تحویل میشد و من دستپاچه شده بودم. همین جور الکی با دست هایم سر و رویم را مرتب کردم. اشک در چشمم و لبخند بر لبم با هم حرف میزدند... زود آنچه را داشتم در سینی گذاشتم و با خودم گفتم سینی خودش با سین شروع شده و خود «سلول» هم یک سین... پس ۷ سین را دارم... از ستم بیزار بودم و در نبرد بین تاریکی و نور کنار گود ایستادن را نمیپسندیدم، تن به پذیرش هیچ پاداشی (هیچ پاداشی) نداده و به هنگام نیاز بزرگ نمیترسیدم حتی به خدا و سرای جنتاش «نه» بگویم، پس او برایم، نه مخلوقِ ذهن، نه روحِ این جهانِ بی روح، نه توجیهگرِ شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی ـ که همدم، همنشین، بهار، «راز رازها» و قانونمندی ِقانونمندی ها بود. وقت تحویل، باران سئوال بر من میبارید... ای خدای صبور و غیور، میگذرد این روزهای تلخ تر از زهر؟ کفرگوئی را کنار گذاشتم. خون یک نیایشگر در رگ هایم میدوید، به خودم هی زدم که زندگی هست، همیشه بوده و خواهد بود و این یعنی خدا... تمام کن دیگه، بَسه... بهار در راه است. سال نو در زد و یکراست آمد توی سلول... بازجو نبود که حتی از شنیدنِ صدایِ پایش میلرزیدیم. صدای پایِ بهار بود و بهار زیبا، نه «یکدستی» میزد و نه شلاق داشت... در این بهار به همنشین نیاز داشتم. «پوکترین گردو نیز دوست دارد بشکنندش»، من که پوستهِ خشک همان گردو هم نبودم. با اینکه تن و زمین را به رویاروئی ملکوت و آسمان کشیده بودم، با اینکه به زمین وفادار بودم و از کودکی با کسانیکه از امیدهای ابَر زمینی سخن میگفتند میانه نداشتم ــ صدا زدم: ولی خدا گوشش بدهکار نبود و نیست... اصلاً سایه اش سنگین شده... راستی در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل ــ خدا کجاست؟ حّی و حاضر است؟ هست اما، ما کوریم؟ هر جا که باشیم هست؟ در جائی نیست جز همه جا؟... مگر قرار نبود از رگ گردن هم به ما نزدیک تر باشد؟ اما میبینیم غیب اش زده است. خدا نکند که خدا مرده باشد...
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
سلام بر نویسنده محترم این مقاله خوب. در نوشته شما به نام «برادری از سبزوار» اشاره شده است. اسم وی «جلال رمضانی» بود و در روستای خودشان به خاک سپرده شد. وی را در اصفهان تیرباران کردند.
-- فرزانه ، Mar 19, 2008،نیچه گفته بود:حدا مرده است.
-- عالمه ، Mar 19, 2008"Gott ist tot"
امّا آنچه در آن هیچ تردیدی نیست این است که «نیچه مرده است»
با سلام و احترام به آقای همنشین بهار و این نوشته زیبا و عمیق ، توجه دوستان عزیز را به جُستار زیر (از آقای داریوش آشوری) جلب میکنم:
«روايتِ سنّتيِ زرتشتي حكايت ميكند كه زرتشت در سي سالگي به كوهستان رفت و ده سال در آن جا به انديشه پرداخت و سپس در مقامِ پيامآور از جانبِ ايزدِ نيكي، اهورامزدا، به سويِ مردمان آمد تا آنان را از گردشِ چرخِ هستي بر محورِ جنگِ نيكي و بدي آگاه كند و آنان را به گرفتنِ جانبِ نيكي برانگيزد. امّا زرتشتِ دوّمين پيامى درستِ ضدِّ اين دارد و نه تنها هستي را گردنده بر محورِ نيك و بد نميداند، كه آن را صحنهيِ رقص و بازياى آزاد از هر قيدِ اخلاقيِ ماوراءِ طبيعي ميداند. اگر زرتشتِ نخستين، در سرآغازِ تاريخِ گشوده شدنِ افقِ روحاني به رويِ بشر، از همسخني با خدا و پيامآوري از جانبِ او به سويِ انسانها بازميگردد و كتابِ ’آسماني‘ ميآورد، زرتشتِ دوّمين در پايانِ اين تاريخِ روحاني پديدار ميشود و تكاندهندهترين و همچنين رهانندهترين پيام را با خود دارد: خدا مرده است! با اين پيام او پايانِ امكانِ تفسيرِ اخلاقي و غايتباورانهيِ هستي و تاريخِ روحاني و ماوراءالطبيعهيِ بنيادينِ آن را اعلام ميكند و امكانِ تاريخِ ديگرى را برايِ بشر بشارت ميدهد. پيامِ او اين است: ’به زمين وفادار باشيد و باور نداريد آنانى را كه با شما از اميدهايِ اَبَرزميني سخن ميگويند...»
وقایع نگارانی که به تاریخ از دید اشراف و مالکان و رؤسای قبائل و مقامات مذهبی و دیوانی می نگرند، نمی توانند تاریخ را از نگاه طبقات فرودست بنویسند و نمی توانند زندان و زندانی را به درستی و زیبایی به تصویر بکشند.
-- مهشید ، Mar 22, 2008به یاد آوریم که زندانیان سیاسی در میهن ما، بخصوص کسانیکه در دهه ۶۰ به اسارت در آمدند اساساً وابسته به طبقه متوسط و اقشار کم درآمد بوده اند.
با اینکه همنشین بهار وابسته به خانواده ثروتمندی است، چون از دید طبقات فرودست، به زندان مینگرد، مقالاتش زیبا و زنده است.
ممنون از این نوشته قشنگ
مهشید
هفت سين، نشانه هفت دانه گياهی است که ميتوان با آن سبزه نوروز را تهيه کرد: جو، ماش، عدس، ارزن، لوبيا، نخود و ..؛
در زمانهای پارسيانِ کهن، مردم از هر هفت دانه، سبزه می پروراندند - 10 روز قبل از نوروز - و ظروفِ آنرا بر سر درِ خانه های خود ميگذاشتند و هر کدام بيشتر و بهتر سبز ميشد، نشانه پر ثمریِ آن محصول برای کاشت در آن سال بود-
-- زرتشت ، Mar 26, 2008در بحث از اصطلاح "هفت سين" لازم است که پسوند "-سين" در ترکی توضيح داده شود.
همانگونه که همه زبانشناسان میدانند در پارهای از زبانها از جمله زبان لاتين، زبان يونانی، زبان روسی، زبان ترکی . . . اسم و صفت صرف میشود که به declension موسوم است.
در ترکی، هنگامی که اسم يا صفت در وضعيت "رائی" (accusative) باشد _در صورتی که به مصوّت ختم شود_ پسوند "سين" خواهد گرفت، مثل: "آتاسين گؤردوم!" (پدرش را ديدم!) چون واژه "آتا" (پدر) به مصوّت ختم میشود پس در وضعيت "رائی" پسوند "ـ سين" گرفته است. از اين رو است که اين نمونه از واژهها که در پی میآيد نيز در همان وضعيت پسوند "ـ سين" خواهند گرفت: آتا، دده، باجی، اوجا، کؤلگه (سايه). . . به اين صورت: آتاسين، ددهسين، باجیسين، اوجاسين، کؤلگهسين. . .
-- بایقوش ، Mar 27, 2008