تاریخ انتشار: ۲۸ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

اندر باب مکاشفات مردمی در شب چهارشنبه‌سوری

مهرزاد حافظی

نمی دانم چرا هر وقت اسم شب چهار شنبه سوری می آید از ترس مو بر تنم سیخ می شود؛ وحشت همه وجودم را می گیرد و دلم می خواهد به جایی بگریزم که هیچ آدم معتقد به برگزاری این آیین باستانی را نبینم. آخر خدا ترس را گذاشته توی بدن انسان تا به وقتش که لازم باشد، چیزی را بفهمد.

ترس معمولا نیرویی بازدارنده است که اسمش متاسفانه در میان ایرانیان حاضر به یراق و همیشه در صحنه بد در رفته. اما باید عرض شود که همیشه هم بد نیست؛ بله، ترس چیز بدی نیست. گاهی هم می شود با التفات به آن، قدمی در را ه تربیت خود برداشت.


داشتم عرض می کردم که من از شب چهارشنبه سوری و این آیین باستانی بسیار می ترسم و حالا که داریم به این شب نزدیک می شویم این ترس ورز به روز بیشتر و بیشتر تر می شود. چرا ؟! چون داریم به شب چهار شنبه سوری نزدیک می شویم.

به روایت گبر و مسلمان و پیر و جوان، این شب از دیر باز تاریخ، در فرهنگ ما ایرانیان برای خودش جایی داشته است. هر کتابی که مربوط به تاریخ ایران باشد چیزی از مراسم این شب عزیز را در خودش دارد. کلیات این شب نزد تمامی راویان و همه کتب معتبر تاریخی و با اندکی عرض شرمندگی ـ بی تاثیر در تربیت پذیری ما ایرانیان ـ چنین است:

مردم ایران در آخرین شب چهارشنبۀ سال (یعنی نزدیک غروب آفتاب روز سه شنبه)، بیرون از خانه، جلو در، در فضایی مناسب، آتشی به پا می کنند و اهل خانه، زن و مرد و کودک از روی آتش می پرند و با گفتن: "زردی من از تو، سرخی تو از من"، مثلا بیماری ها و ناراحتی ها و نگرانی های سال کهنه خودشان را به آتش می سپارند، تا سال نو را با آسودگی و شادی آغاز کنند.


بله! این چنین جشنی می تواند شادی آفرین و زایل کننده غم باشد. اما صورت واقعیت این جشن در ایران ما خلاف این است. جوانان و نوباوگان و نوزادگان از هر تیره و طایفه ای با شور و حالی وصف ناپذیر و غیر قابل باور بر روح و روان و اعصاب یکدیگر می تازند. به حدی که رنگ از رخ آتش نیز می پرد!

صورت عمومی این جشن، نشان دادن فضایل اخلاق عمومی مردم همیشه در صحنه مان است. من به سهم خودم از برانگیختگی احساس آزادی در هیچ موجودی به احساسی عبث نمی رسم اما سهمی از آزادی که در این شب عزیز در کوی و برزن وطن حراج می شود نه در خور آزادی و آدمی و نه در شان چیزی به نام شادی است.

شادی در مرتبه روانشناسی رفتار جمعی، می تواند نقطه مقابل ترس باشد؛ همان ترسی که بسیاری را مانند شاخساران بید بر سر ایمان نداشته خود از بازی آتش می لرزاند.

برای مردمی که از هر سطر تاریخ پر فتوح خود فضیلتی را برای جهان امروز رو می کنند توجیه چنین شبی برخوردار از شیرین‌کاری های عیان و نهان قدری مشکل است. الامان از زمین تا آسمان بلند است. آدم ها از سایه همدیگر می ترسند. از تیر و ترقه و فشفشه هراس زده اند. از حالا همه فاتحان قلوب مومنین به عتاب افتاده اند که آن شب چه کنند؟!

در هر حال چون مردم شریف از شجاعت و تهور نیز سهم بسیاری برده اند چندان نمی شود با ترس آن ها را از رفتار خداپسندانه و خود پسندانه شان بر حذر داشت:

شادیم و خوشیم در جوانی
از ما بستان اگر توانی !

شادی و جوانی حربه های خوبی است. برای ما که در ایستگاه آخر عمر با عزتمان خمیازه می کشیم. فهمش کمی دشوار است. منتها نمی دانم چرا هر وقت به این شب عزیز نزدیک می شویم من دلم برای یعقوب ـ نه حضرت یعقوب، بلکه یعقوب، سپور اقبال سوخته محله مان ـ می سوزد.

خاطره شب چهار شنبه سوری هفت سال پیش را تقدیم حضورتان می کنم به این امید که حداقل، سپورهای بی جیره و مواجب و پارتی و حق بیمه، در مهلکه شادی عمومی مشمول «چهارشنبه سوزی» نشوند.

سه سال پیش در شب عزیز چهار شنبه سوری ، من می رفتم تا به پیشباز هفتادمین بهار عمر خود بروم . آخر من زاده شب چهارشنبه پایان سال هستم. انشاالله زنده اید و امسال نیز به فیض حضور مردم پر شور و حال در این شب عزیز وقوف خواهید یافت.

آن شب، تا بر آمدن نسیم نفس صبحدمان، بنده و عیال، شرمنده چیزی به نام شادی، اوراق ترس را در چار دیواری اجاره ایم مان مرور می کردیم. عیال دم دمای صبح اسیر خواب خوش شد و من، همچنان، سنگ سراچه دل به آب دیده می سفتم که ناگهان صدای اتفجاری بلند شد و برق از کله بنده پراند.

یعقوب، سپور جوان محله مان، عربده کشان کمک می طلبید. با سرعت یک آدم هفتاد بهار دیده، خودم را به او رساندم. هشت انگشت از ده انگشت دستانش مانند رشته از دست های مرتعشش آویزان بود. خون از رشته های آویزان گوشت بیرون می زد.

یعقوب فریادش به هوا بلند بود: چی شده یعقوب؟! نارنجک! ترکید! دست های او را از یاد نمی برم. تا آمبولانس بیاید و تا او را به درمانگاه برسانیم تنها نعره های او بود که مرا زیر و رو می کرد: این چه جشنی است؟! این چه شوری است که تعبیر کننده اش تیر و ترقه و فشفشه است؟!

خب، از آن جا که سرزمین من، سرزمین شورهای زمستانی است از قرار معلوم چاره ای نیست جز پذیرفتن. اما، یعقوب بیمه نبود. او کارگری از کارگرهای اجیر به مزد شهرداری بود. دکتر های کشیک مهربانانه او را مفتی معالجه کردند. چون بیمه نبود راهش انداختند اما او حالا، هشت انگشت ندارد. هیچکس او را در از دست دادن انگشتان دستانش و بیکار شدنش یاری نکرد.

او الان یکی از آدم هایی است که گزیده دردها و رنج هایی است که هموطنانش در شب عزیز چهار شنبه سوری به آتش سپرده و دامن او را گرفته بود. حالا، گاهگاهی می آید و ما و همسایه ها، مهربانی های التفاتی خود مان را کیسه می کنیم. اما وقتی کیسه ها را می گیرد، برای بچه ام که از نیاز مندی آدمیان در سرزمین رابینسون ها چیزی نمی داند خیلی جالب است که او ، یعقوب سپور ، با یک بند انگشت چطور آن همه کیسه را می گیرد ؟!

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

شاید برایتان جالب نبود؟؟

-- بدون نام ، Mar 20, 2008

چرا یه جا ذکر شده خاطره هفت سال پیش بعد یه جا دیگه سه سال پیش؟
شایدم من خوب نخوندم!

-- شاهین ، Mar 29, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)