Sep 2010


روایت شفق – پایانی

اکبر سردوزامی: خیلی وقت بود که فقط روزها را شب می‌کردم، بی‌هیچ امیدی به روزنۀ گشایشی. تا اینکه یک روز آمدند که دولت عراق گفته کسانی که پاسپورت داشته باشند می‌توانند از کشور خارج شوند. همین خودش برای من خیلی بود. به یکی از بچه‌ها که توی سوئد بود، نوشتم، برام پاسپورت جور کرد، فرستاد و من هم با یک عدۀ دیگر آمادۀ حرکت شدم.



روایت شفق - ۱۳

اکبر سردوزامی:
بعد مجاهدین گفته بودند کتاب بخوانیم. گفتم بابا، اینا که رمان خون نیستن، نهج‌البلاغه می‌خونن. اینها یکی از این کتابهای اقتصادی را دست گرفته بودند. بعد، این قدر زیر این سطرهاش خط کشیده بودند، یادداشت سؤال آورده بودند که دیدم کارم درآمده. آن هم سؤالهای خیلی ابتدایی. گفتم بابا، مطالعۀ اینا، احتیاج به سواد اولیه داره. بعد دیدند اینها را نمی‌فهمند، هر بار هم که نمی‌شود بیایند بپرسند، این بود که از خیرش گذشتند.



روایت شفق - ۱۲

اکبر سردوزامی: می‌دانی، دورۀ شاه آدم فکر می‌کرد در جامعه، دو جبهه وجود دارد، یکی حکومت است و یکی آدمهای سیاسی که ضد حکومت هستند. خُب، هرچه ضد حکومت می‌گفتند، قبول می‌کردیم و هرچه راجع به خودمان می‌گفتند، می‌گفتیم حرفهای ساواک است. خیلیهاش هم البته بود. خُب، آن روزها، مثلاً من، فقط فکر می‌کردم مهم این است که شاه برود. اما امروز دیگر این حرفها برای من، کُس شعر است.



روایت شفق - ۱۱

اکبر سردوزامی: بعد، وقتی می‌دیدی، مردم دسته دسته می‌روند اروپا، و یکی نمی‌آید به تو بپیوندد، کم کم دوزاریت می‌افتاد که از مرحله پرتی. آنها هم که توی ایران بودند، لابد فکر می‌کردند، آقا، این همه آدم اعدام شده‌اند، ولی نتیجه‌ای نداده است، و امیدشان را از دست می‌دادند. تازه همۀ آدمها که انقلابی حرفه‌ای نیستند. طرف دوست دارد مخالف حکومت کار کند، ولی وقتی کارش نتیجه ندهد، ول می‌کند، می‌رود دنبال زندگیش.



روایت شفق ۱۰

اکبر سردوزامی: به جز موارد استثنائی، گمان نکنم بُریدن آدمها تو این دوره، مسئلۀ عجیب غریبی باشد. بعضیها شاید فقط به شکنجه فکر کنند، به کابل و انواع دیگر شکنجه. اما من گمانم فقط کابل نیست، فقط شکنجه نیست. مسئلۀ طرز تفکر است. مسئلۀ شخصیت فردی است. نگاه آدم است به جهان. وگرنه حسین روحانی که کابل نخورد، پس چرا بُرید و رید؟



روایت شفق - ۹

راهی را که آن جوان نشان داده بود، گرفتیم و پیش رفتیم تا رسیدیم به همان دهی که گفته بود. آنجا یک چیزی به اسم شورای کمک به فراریها داشتند. اهالی این ده جزو اعضای قیادۀ موقت بودند. اکثراً مسلح بودند، ولی پارتیزان نبودند. رفتیم، خودمان را معرفی کردیم. کلّی تحویلمان گرفتند. پذیرایی کردند، ناهاری دادند، بعد هم یکی‌شان با ما آمد، ده به ده رفتیم، تا شب شد. شب هم غذایی به ما دادند.



روایت شفق ۸

اکبر سردوزامی: می‌دانی، وقتی رفیقی که هم سلولی توست، بد می‌آورد، چقدر دردناک است اکبر؟ رفیق تو که حسرت خوش شانسی تو را می‌خورد. رفیق تو که می‌داند که تو می‌دانی که او بد آورده است. که می‌داند تو از این که دست کم یک بار تاسَت بد ننشسته است خوشحالی. و می‌داند که این موقعیّت متفاوت داشتن باعث می‌شود که خواه‌ناخواه در نظر تو هم تحقیر شود. یا دست کم باید این احساس تحقیر را با خود حمل کند. یا دست کم نگاه ترحّم آمیز من و تو را.