خانه > خاک > داستان ما > سیلی | |||
سیلیشکوفه تقی«سیلی» دومین داستان کوتاهی است که از شکوفه تقی، شاعر و نویسنده مقیم سوئد در دفتر خاک منتشر میشود. موضوع این داستان «بخت» و سرنوشت «زن» در جامعهی ایرانی از مهمترین موضوعات محوری آثار پژوهشی و داستانی خانم تقی است. خانم شهرنوش پارسیپور در رادیو زمانه در معرفی مجموعه داستان «کوچههای بیقانون» از شکوفه تقی میگوید: « بیشتر توجه [نویسنده] متوجه شرح ساده داستان است. در تقریباً تمامی داستانها [ی مجموعه کوچههای بی قانون] با دختران دم بخت روبرو هستیم که یا رؤیای یک ازدواج خوب را در سر دارند و یا [...] در حال گریز و فرار از یک ازدواج بد هستند.» خانم پارسیپور دربارهی شخصیتهای داستانهای شکوفه تقی میافزاید: «اینان در یک حالت معین تاریخی عکسی گرفتهاند که رتوش کردن آن عملاً غیرممکن است. همهی آنها در میدان سنت عکس گرفتهاند تا سنت را تلخ و دردناک جلوه دهند.» شکوفه تقی در گفت و گو با دفتر خاک پیرامون معنای بخت در فرهنگ ایرانی به سرنوشت زن ایرانی و اهمیت زناشویی در زندگی او اشاره میکند و میگوید: «بخت از دید من رسیدن به آن شعور پنهان است که در زمان درست و مکان درست ما را در جایی قرار میدهد که کامیاب شویم.» در «سیلی» ظاهراً زندگی شخصیت اصلی داستان، ایران خانم یکسر در زمان و مکانی نادرست سپری شده است. این داستان را میخوانیم: دو زن با دیدن دکتر بلند میشوند. ایران خانم با صورت نیمهکبود و لبهای بیرنگ و لرزان، زیر یک پتوی کهنهی چهارخانهی سبز و قرمز ملافه شده تکان میخورد. واکرش کنار اتاق و دندان مصنوعیش در یک لیوان آب پهلوی تخت است. دست لرزانش را به طرف آن میبرد تا در دهانش بگذارد اما لیوان به زمین میافتد، آب به سرتاپای دکتر پاشیده میشود و دندانها زیر تخت ناپدید میشوند. لبهای چروکیدهی ایران خانم با التماس میجنبد:«لیلاجون دندونم» «دارن من غریبو زجرکش میکنن!» اشک از گوشهی چشمش سرازیر میشود، صورتش را نشان میدهد «کاش بمیرم از این غریبی راحت شم.» دکتر روی تخت مینشیند. با دقت نیمهی کبود صورت پیرزن را معاینه میکند. لیلا از زیر تخت بیرون میآید. کمرش را راست میکند. رشتههای خاک به آستینش چسبیده، با دستمال کاغذی پاک میکند و با محبت میگوید: «به جاش عینکتون پیدا شد.» شیشههای قطور عینک را به لبهی بلوزش میکشد، به چشم ایرانخانم میگذارد: «خانمدکتر یک قرصی به خاله جان بدید این قدر نترسه.» «آخه اشرفخانم با ترسیدن که کار درست نمیشه، اصلاً ممکنه خالهجان از ترس مردن سکته کنه بمیره.» دکتر با لبخند میگوید: «ایرانخانم میخواهید خانمها تشریف ببرن بیرون؟» بوی رطوبت و ماندگی میآید. دکتر میگوید: «اگه پنجره رو باز کنن سردتون میشه؟» لیلا بلند میشود پنجرهی کنار تخت را باز میکند. از خیابان صدای رد شدن ماشین و از حیاط صدای خواندن پرنده میآید. لیلا با صدای نسبتاً بلندی به دکتر میگوید: «راستی دیشب خواب دیدم این مزاحمهای خاله سوار تانک شدن دارن خیابونها رو له میکنند رنگ آرزوها، آواز پرندهها، صورت روزها، عکس گلها، حتی بوی خوشحالی هم له میشه. تعبیریش چیه؟» ایرانخانم سمعکش را کمی فشار میدهد با همان دست، نیمهی کبود صورتش را میپوشاند: «بفرما اشرف خانوم! توی خواب لیلا هم اومدن. بیچاره شدیم. همه جا رو گرفتن. آخه اینکه آزارش به یک مورچه هم نرسیده. چطوری همه جا میرن؟» و دکتر را نگاه میکند. در چشمهایش مواخذه است. اشرف خانم به پرنده بالای سر ایران خانم نگاه میکند: «وا با این همه ایرانی، میخوای باز نشه؟ تو خواب که سهله، توی بیداری مردم هم میرن. آخرش اگه از سرطان نمیریم از ترس میمیریم بیایید حلوامونو بخوریم.» به ظرف حلوایی که کنار یک دسته گل داودی پژمرده روی میز است اشاره میکند. «وا خب معلومه چرا به هر کی از خودشون نباشه کار دارن. گاهی هم میآن سراغ آدم تا از بچههاش زهر چشم بگیرند.» «پس میخوان از خودت انتقام بگیرن. شاید قدیما یک چیزی گفتی یا یک کاری کردی.» ایرانخانم دستش را روی نیمهی کبود صورتش میگذارد: «منکه رقاصی هم بلد نیستم.» پیرزن نگاه مستأصلش در گلهای پلاسیدهی داودی گیر میکند. آب گلدان سبز شده و برگهای خشک به دیوارهی گلدان چسبیده. «دختر خالهام خوشگل و سفید بود بیچارهاش کردن. بچهاشو تو آب خفه کردن، شوهر بدبختشو زیر ماشین کردن. مدتها سرشب تا صبح به شیشهی خونشون سنگ میزدند ازش میخواستن با هاشون بره. بالاخره هم بردند نیست و نابودش کردن. این قصهها زیاده. گفتنش فایده نداره باید هر چی میگن بکنی تا ولت کنن. رحم ندارن.» وحشت چشم ایران خانم را پر میکند: «سوار مسافرها میشن. همین همسایهی من ایرانیه. با هاش یک دونه اومده مثل پلنگ. روز اول نفهمیدم بهش آب پاشیدم. یک هفته هر شب میاومد تو خوابم. ترسیدم اگه دعواش کنم شکنجهام کنه، باهاش دوست شدم. حالا همچین بهش سلام میکنم که به بابام نمیکردم. یعنی از هول جونم. تو غربت و بیکسی نباید بیگدار به آب زد اونم یک زن تنها. والاه از کلاغها هم حساب میبرم. زمستون و تابستون براشون غذا میذارم. نه که ازشون خوشم بیاد. مرده شور هرچی کلاغه ببره. بخودم بود کوفت هم بهشون نمیدادم، فقط دلم نمیخواد خبر بد بیارن. عزیز راه دور دارم دست و دلم میلرزه. از قدیم میگن ترس برادره مرگه. اینام که بلدن تو جلد هر کی بخوان برن. آدم چه میدونه کی به کیه» چشمهای وحشتزدهی ایرانخانم متوجه دکتر میشود. دکتر به ایرانخانم نزدیکتر میشود. آرام دست یخکرده و استخوانی پیرزن را که پر از لکههای قهوهای است میگیرد: «روپوش اُرمک خاکستری، یقه سفید داره، سرش هم ماشین کرده نمره دو. تا میآد چشمم گرم بشه یکی میخوابونه بیخ گوشم، اینجوری.» پیرزن محکم به صورت خودش میکوبد. «دوباره می¬ره تو تاریکی فرو. دیشب همچین زد تو صورتم که دندونام از دهنم افتاد بیرون.» «کی اولین بار اومد؟» نگاه ترسیده و دردمند ایران خانم برای لحظاتی از پنجره بیرون میرود. دیوار را پیچکها پوشانده و آسمان رنگ تنهایی همهی پیرزنها را بخود گرفته، خاکستری خاکستری. اشک از گوشهی چشمهای بیرنگش میچکد. لیلا موهای خاکستریش را نوازش میکند. ایران خانم عینکش را برمیدارد. مثل اینکه برای تماشای دور لازمش ندارد: «تازهزام، شهر غریب، آل هم هر شب میآد سر دیوار جگرمو در آره. باباشون هم رانندهی بیابون. دختربچههه هم سه چهار ساله. خوشگلکه. خیلی! چند بار خواستن بخرنش، ندادم. آب لولهکشی نداریم گفتن پول میدیم لولهی آب بکشی. گفتم نه. بچه رو نمیدم، مو داره منگوله منگوله بور بور. دلم میخواد درس بخوونه کسی بشه مث شما. حالا شیطونه باشه اما مقبلولکه. خونهه نیمهسازه از بیجایی رفتیم طبقه دویم. بشکه رو صبح اومدن پر کردن. هر وقت آب بخواییم میریم گوشهی حیاط. بالکن هنوز نرده نداره. دختره رو ترسوندم اما بخرجش نمیره. با طناب پاشو میبندم به پام که یک چرت بخوابم. بچه نوزاد دل درد داره تا صبح انالحق میزنه. فقط روز میخوابه. پسر بزرگه که کلاس اول دویمه مدرسهاس. وای از بی کسی!» ایرانخانم میزند روی پایش «میشنوم صدای جیغ میآد، اما نمیتونم چشمامو باز کنم. میفهمم با لغد میزنن تو پهلوم اما بازم نمیتونم چشامو باز کنم. یکهو صورتم میسوزه، بیدار میشم میبینم پسره بالا سرمه، سر طناب هم تو دستشه، فریاد میزنه، پاشو! تو بشکهی آبه!» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|