خانه > جنگ صدا > Oct 2008 | |
Oct 2008در آیینۀ خیال: (برنامۀ چهارم) «از این گریههای زنانه خستهام»شبنم همتیان، با نگاهی زنانه، ترانهی «دختر مشرقی» را با صدای «شهره» نقد میکند: «آنوقتها که این ترانه را میشنیدم؛ ده ـ یازده سال بیشتر نداشتم و از خودم نمیپرسیدم که چرا از وقتی چشم باز کردهام، قصهی دیو برایم گفتهاند. آنوقتها سر و کارم هنوز با دیو نیفتاده بود و زخم تن را نمیشناختم. آنوقتها فکر میکردم مهربانی، دیوها را به شاهزادگان زیبا تبدیل میکند. حالا که موهای سفیدم را خودم سرخ رنگ میکنم و دیدهام که چطور شاهزادگان زیبا در نوازش دستها و در نگاه حیرتزده من ناگهان به دیوهای تنورهکش تبدیل شدهاند، حالا، قصه از زخم تن زیاد دارم.» یادواره بزرگان با محمد معین، از کلمه تا لغتنامهدر چهارمین برنامه از مجموعهی یادواره بزرگان و در آشنایی با دکتر محمد معین میخوانیم: «او بهعنوان یک محقق، فردی واقعبین و امانتدار بود و همیشه جانب اعتدال را رعایت و از غرضورزی دوری میکرد. این خصیصهی وی باعث شد که بسیاری از بزرگان ادب ایران همچون علامهي دهخدا و نیما یوشیج ادامهی جمعآوری، تدوین و چاپ آثار خود را به دست او سپردند. نیما یوشیج در وصیتنامهاش تاکید کرد که به جز معین که نمونهی صحیح علم و دانش است هیچکس حق ندارد به آثار او دست بزند و او را قیم آثار خود معرفی کرد.» خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۱۲) «آمد به سرم از آنچه میترسیدم»«بدین منوال، یک سال درس خواندم تا سنّم به هشتسالگی رسید. اغلب میشنیدم که ددهجان، عمهجان و ننهجان از عروسی من صحبت میکنند و مایل هستند که خیلی زود مرا به شوهر داده، خلعتها بگیرند و شیرینیها بخورند. اغلب عوض قصه و حکایت، صحبت عروسی بود و دستورِالعمل زندگی آتیه. و منهم با یک دقتی گوش کرده، خوب در مُخیلۀ خود ثبت و ضبط مینمودم. مثلاً ازجمله بهقدری شوهر آتیۀ مرا در نظرم پست کرده بودند که این را یکنوع بازی و اسباب تفریح برای خود میدانستم. تا اینکه بدبختانه، آمد به سرم از آنچه میترسیدم.» خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۱۱) فتیله و باروت در مکتبخانۀ سلطنتی«این معلم جوان و خوشبُنیه بود و هیچوقت ناخوش نمیشد. یک روز جمعه، به غلامبچههای همبازی خود گفتم: «اگر شما کاری بکنید که معلم ما چند روزی بستری و ناخوش بشود، من به شما از اسباببازیهای خود یک قسمت عمده خواهم داد.» اینها هم قبول کردند و قرار دادند که تدبیری کرده، او را اذیّت کنند. یکی از غلامبچهها که عباسخان نام داشت، باروت زیادی گرفته در زیر معلم تا درِ اتاق، فتیله گذاشت. وقتی خواستیم برای ناهار مرخص شویم، سرِ فتیله را آتش میزند. معلم بیچارۀ از همهجا بیاطلاع، دوباره روی تُشکِ خود مینشیند، که ناگاه . . .» خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۱۰) زنان در بالماسکهی قجری«این خانمها اغلب، دونفر سهنفر، با یکدیگر دوست و رفیق بودند. اغلب روزها را به مهمانی و نوعی بازی میگذراندند؛ صورتهای مختلف اَلوان مضحکی از مقوا درست میکردند و با صحبت و خنده، روز را به شام میرساندند. و تمام، مذهبی و مقیّد به روزه و نماز بودند. همیشه میل داشتند در تزئین و لباس بر یکدیگر سبقت داشته، خود را فوقالعاده جلوه داده، جلب نظر شاهانه را بنمایند. عصرها، هر روزه و بالاستمرار، دو سه ساعتی را مشغول توالت و لباسهای رنگارنگ بوده، خود را مثل ربّالنوعها میساخته و به حضور سلطان میرفتند.» گفتوگو با نیما کیان بنیانگذار «سازمان باله ایران» در سوئد حدیث هجرت و مهاجران به روایت رقص بالهماریا صبای مقدم: شهر سولنا در کشور سوئد میزبان سومین برنامۀ تولیدی «طرح رقص جوانان اروپا» بود. این طرح توسط نیما کیان، بنیانگذار «سازمان باله ایران» در سوئد با هدف همپیوندی فعالیتهای هنری و صلح در میان رقصندگان جوان از کشورهای مختلف به مرحله اجرا درآمد. این باله ـ درام معاصر، با بهکار گیری همزمان رقص، موسیقی، و چیدمان ویدیویی به موضوع مشکلات همپیوندی میپردازد و با الهام از سری آثار گرافیکی «گلدان و چاقو» از زندهیاد «مرتضی ممیز» تنظیم و تولید شده است. از نیما کیان باره «باغهای معلق آرزوهای گمشده»، و «پروژه رقص جوانان اروپا» پرسیدم. در آیینۀ خیال: (برنامۀ سوم) در حکایت «کوری» و «روشندلی»«فرهنگ ما فرهنگ تلطیف زشتیها و دور زدن واقعیتهای تلخ است. دوست نداریم مشکلات را با نام واقعی آنها بنامیم. هرگاه بترسیم کلامی بهمذاق شنوندهامان خوش نیاید آنرا در لفاف استعاره و کنایه میپیچیم. هم از اینرو کودکان «معلول» را «استثنایی» مینامیم و «نابینایان» را «روشندلان». یادواره بزرگان با محمدتقی بهار، از بازار تا درباردر سومین برنامه از مجموعهی یادواره بزرگان و در آشنایی با محمدتقی بهار؛ ملکالشعرا میخوانیم: برای شعر بهار، دو ویژگی کلی میتوان در نظر گرفت: کیفیت شعر و مضامین متنوع و تازه. آثار شاعرانی که در دورهی مشروطه و قبل و بعد از آن قرار گرفته بودند غالباً ترجمهی شکایتهای زمان و درد و دل مردم بودند. شعر بهار نیز از این قاعده خارج نیست با این تفاوت که بهار به عنوان یک ادیب با شناسایی گذشته و ادبیات ایران با زبانی محکم شعر میگفت. خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۹) اینک ملیجک، نور چشم قبلۀ عالم«این طفل تقریباً کور، یعنی اتصالِ چشمهایش بهواسطۀ درد زیاد، سرخ و مکروه بود. باوجود تمام تزئینات سلطنتی و تشریفات درباری، باز زیاد کثیف بود. رنگی سبزه و صورتی غیرمطبوع و قدّی بیاندازه کوتاه داشت. و از آنجا که طبیعت نخواسته بود این طفلِ عزیز از او گِلهمند باشد، زبانش هم لال و کلماتش غیرِمفهوم بود. ابداً تحصیل و سواد نداشت؛ از تربیت و تمّدن اسمی نشنیده بود. بیست سی نفر از بچهها و پسران اواسطالناس همبازی و بهاصطلاح عالیتر، غلامبچه داشت.» خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۸) آه، اگر این پدر تاجدار منتاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه قاجار در هشتمین بخش از خاطرات خود، در انتقاد از شاه، صریحتر میشود و مینویسد: «اگر این پدر تاجدار من خود را وقف عالم انسانیّت و ترقی ملّت خود و معارف و صنایع مینمود، چقدر بهتر بود. و اگر آنقدر زنها را دوست نمیداشت و آلوده به لذایذ دنیَوی نشده بود، تمام ساعات عمر مشغول سیاست مملکت و ترویج زراعت و فلاحت میشد، چقدر امروز به حال ما مفید بود! افسوس! که در آن عصر و زمان، تمام غرق غفلت بوده و بویی از انسانیّت به مشامشان نرسیده و بهقدری آلوده به رذائل و بدیها بودند که قرنها خرابی بهیادگار گذاشتهاند که اصلاحپذیر نیست.» خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۷) اندر اخبار آن خیل در اندرون نشسته«اعلیحضرت پدر تاجدار من هشتاد زن و کنیز داشت. هرکدام ده الی بیست کُلفَت و مستخدم داشتند. عدۀ زنهای حرمسرا به پانصد، بلکه ششصد نفر میرسید و همهروزه هم یا خانمها یا کلفتها و خدمهها از اقوام و عشایر خود جماعتی را میپذیرفتند و هر روز، بالاستمرار، در حرمسرا تقریباً هشتصد نُهصد نفر زن موجود بود.» خاطرات تاجالسلطنه، دختر ناصرالدینشاه (۶) حرمسرا و اندرونیهای پدرم«این سرای واقع شده بود در میان شهر که با یک حدودی محدود، و او را اَرک مینامیدند. حیاط خیلی بزرگ و وسیعی بهفُرمِ صد سال پیش ساخته شده بود. تمام اطراف این عمارت، شرق و غرب، جنوب و شمالش، ساخته شده بود از اتاقهای مُتصل بههم. در وسط این حیاط، عمارتی بود سهمرتبه که با یک نردۀ آهنین آبیرنگ از حیاط مُجزا شده بود. این عمارت که آن را «خوابگاه» مینامیدند و مخصوصِ پدرم بود، سپرده شده بود به آغانوریخانِ خواجه که درواقع معاونِ اعتمادالحَرَم بود. و همینطور تمامِ کلیدهای عمارت سلطنتی و دربهای حَرَم، از اندرون و بیرون، سپرده به این خواجه بود.» در آیینۀ خیال: (برنامۀ دوم) از دیدن و ندیدن
|
موضوعات
|