تاریخ انتشار: ۱۷ مهر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۳)

مربای مرغوب این مربی‌های مخصوص

در بخش گذشته، تاج‌السلطنه از تولد خود در سرای سلطنتی، حرم ناصرالدین شاه، گفت و مادر خود را معرفی کرد. ما با دیدگاه تربیتی او درمورد اهمیت نقش مادر در تربیت فرزند آشنا شدیم.
در این بخش، از دایه، گهواره‌جنبان، اتاق‌دار، رخت‌شوی و صندوق‌دار می‌گوید؛ از کنیزان سیاهی که مربیان او بوده‌اند، و از خواجه‌باشی مقتدر و مستبد حرمسرای شاه؛ از دوران طفولیت خود می‌گوید و نزدیکی و عشق و علاقه‌اش به دَده‌خانم و بیگانگی‌اش با مادر.
پیداست که تاج‌السلطنۀ آشنا با زبان فرانسه رمان‌های قرن نوزدهم را خوانده بوده. توصیف دقیق او از وجنات و حرکات و سکنات دده‌خانم، بسیار شبیه توصیف رمان‌نویسان فرانسوی آن روزگار است. همچنین قابل توجه است دقت روان‌شناسانۀ او در بیان خاطرات مؤثر دوران کودکی و نیز ارزش مردم‌شناسانۀ این بخش از خاطرات تاج‌السلطنه.


* * *

دایه‌ای از اواسط‌ا‌لناس برای من مُعیّن شد؛ دَده و ننه هم از همان قِسم. و این دَده مخصوصاً باید سیاه باشد، زیرا بزرگی و بزرگواری آن عصر مَنوط به این بود که بندگانی که خدا ابداً فرق نگذاشته، اِلا تغییرِ جلد ـ و اگر به‌نظرِ انصاف بنگریم، در درگاه پروردگار، سیاه و سفیدی منظور نیست ـ بیچاره‌ها را اسیر و ذلیل نموده و اسباب بزرگی و احتشام خود قرار داده، و زرخرید گویند. مثل بهائم، این بیچاره‌ها را با پول، بیع و شری نمایند.

و چون سرای سلطنتی بود و مادر من در این حرمسرا محترم بود و پدرِ مادرِ من چند سال به حکومت کرمان و بلوچستان مفتخر و سرافراز بود، بدین‌جهت از این دَده‌ها، بنده‌ها و زرخریدها در منزل ما به‌وفور بود. پس، از همین جنس، یک دَدۀ دیگرِ گهواره‌جُنبان هم برای ما مُعیّن و معلوم شد. اتاق‌دار، صندوق‌دار و رخت‌شوی هم باز از همین جنس بودند.

از آن‌جا که به این طایفۀ بدبخت همیشه به‌نظر حقارت نگاه کرده‌اند و با بهائم و وُحوش فرقی نگذاشته‌اند، این بیچارگان در وادی جهل، نشو و نما یافته و واقعاً هِرّ را از بِرّ تمیز نمی‌دهند؛ چه رسد به اجرای قوانین و رسومات متمدنه.

این‌ها بودند اشخاصی که باید مرا بزرگ و تربیت نمایند؛ به‌اضافۀ خواجه‌باشی هم که از همین جنس بود. و تکلیف این خواجه‌باشی هم این بود که مردم را به تعظیم و تکریم این بچۀ شیرخواره اَمر نموده، اگر کسی برحسبِ اتفاق ملتفت ادای وظیفه نمی‌شد، با چوب‌دست باید از قرارِ مقدور بکوبد.

این‌ها بودند اشخاصی که باید در تحت حمایت و پرستاری خودشان، منِ بیچاره را بزرگ نمایند. و من ناچار باید مُربّای این مُربّی‌های مخصوص شده، مَرغوب واقع شوم! نظر به احترامات سلطنتی و توسعۀ جا و مکان، منزل من و اتباع من دور و جدا از منزل مادرم بود. روزی دو مرتبه، با اجازه، مرا به‌حضور مادر محترمه‌ام بُرده و پس از ساعتی، دوباره مراجعتم می‌دادند. تا این‌که کم‌کم بزرگ شده، راه افتادم.

زمان طفولیّت را که به‌خاطر ندارم، ولی از آن‌جا که بچۀ باهوش و زرنگی بودم، از سن پنج‌سالگی همه‌چیز را خوب به‌خاطر دارم. مخصوصاً وقتی می‌فهمیدم، دایه و ننه و ددۀ خود را خیلی دوست می‌داشتم؛ مخصوصاً ددۀ خود را.

در این‌جا، لازم است شرحی از صورت و شمایل او بنگارم تا در نظر خوانندگان، این شخصه معروف باشد. چون خیلی در تربیت و تهذیب اخلاق من مُجدّ بود.

این زنی بود میانۀ چهل، چهل و پنج سال. چهرۀ خیلی سیاه، چشم‌های درشت، قدّ متوسط. خیلی کم‌تر صحبت می‌کرد و اگر نُدرتاً صحبت می‌نمود، خیلی خشن و درشت. این ددۀ عزیز من مادر مرا هم بزرگ نموده و به‌اصطلاح «دده‌خانمی» را به ارث بُرده بود. خیلی باقدرت و مُسلط؛ و تمام اغذیه، اَشربه، مأکول، مشروب‌خانه و اختیارات تمام به‌دست او. با من خیلی مهربان و دربارۀ سایرین خیلی غیور و رسمی بود.

مرا چنان به خودش عادت داده بود که باوجود چهرۀ موحش و هیکل مهیبی که داشت، اگر روزی برحسب اتفاق از من جدا می‌شد، تا شام گریه نموده، به هیچ‌چیز تسلّی پیدا نمی‌کردم و از آغوش او لحظه‌ای دور نشده و به جدایی او به‌هیچ علاجی شکیبا نبودم. و نظر به همین مسأله، من تا حال در چهرۀ سفید به‌نظرِ تعجب و اِکراه نگریسته و همیشه اشخاص سبزه‌چهره را به‌یادگار ددۀ عزیزم دوست می‌دارم.

نظر به اُنس و علاقه‌ای که بین من و دده‌خانم موجود بود، به‌کلّی از مادر عزیز محترمۀ خود کناره گرفته و اگر او می‌خواست مرا در آغوش گرفته ببوسد، گریه و فغانم بلند می‌شد و فوراً دوان‌دوان خود را به آغوش ددۀ عزیز می‌کشاندم و همیشه در جیب و دست‌های سیاه پُر‌اعصاب او تجسس می‌نمودم؛ و او همیشه به من تقدیم می‌نمود یک قِسم شیرینی مأکولی که بی‌اندازه دوست داشتم. و خیلی میل داشتم به‌لهجۀ او صحبت نموده و تمام عادات و حرکات او را پیرو باشم.

نظر به همین عقیده، پس از سال‌ها که زندگانی می‌کنم، هنوز هرکس از فامیل دده‌جان را می‌بینم، بی‌نهایت مسرور می‌شوم و با زبان خودشان، خیلی واضح و سلیس، با ایشان تکلّم می‌کنم. و این محبّت دده‌‌جان یک اتصالِ روحانی معنوی از طرف من به سلسلۀ دایه همیشه باقی گذاشته است.

این بخش از خاطرات را [در اینجا بشنوید]

Share/Save/Bookmark


بخش‌های پیشین را اینجا بخوانید
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خیلی ممنون که این‌ها را منتشر می‌کنید. من شاهزاده خانم‌های قاجار را طور دیگری تصور می‌کردم. فکر می‌کردم خیلی متکبر و مغرورند و نمی‌توانند اینقدر مهربان و قدرشناس باشند.
هم این قسمت و هم قسمت قبلی را خیلی دوست داشتم.

-- زیتون ، Oct 9, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)