تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
در آیینۀ خیال: (برنامۀ چهارم)

«از این گریه‌های زنانه خسته‌ام»

شبنم همتیان

به ملک مهربانم که یک لبخند را به هزار قصه، ارزان می‌فروشد

یادداشتی بر ترانه دختر مشرقی: با شعری از منصور تهرانی، آهنگی از محمد شمس و صدای شهره


* * *

دختر مشرقیم دختر آفتاب
رنگم از پوست بزک کرده‌ی مهتاب
زلفم از رنگ سیاه شب یلدا
چشام از روشنی روزن شب‌ها

چهار خط شعر و این همه حرف!
واژه‌ها آن‌قدر آشنا و دم دستی‌، که مرا یاد بازی‌های کودکانه می‌‌اندزند: (آفتاب مهتاب چه رنگه؟. . .) و این تضاد شب و روز، سیاهی و روشنی هم‌آشنا و بسیار شنیده.

ترانه‌سرای با ذوق ما از همین تعابیر دم دستی‌ حرکت می‌کند تا آرام آرام تصویر دختری مشرقی را بسازد و از کار در آورد. تضادهایی که مشخصه زندگی‌ و رفتار زنان شرقی‌ هستند و پشت چهره‌ای زیبا پنهان.

همه حرفام مهربونی
با نجابت یار جونی

چون ترانه‌سرا واژه نجابت را تعریف نکرده، من از خطوط دیگر این ترانه کمک می‌گیرم تا تعریفی از این نجابت پیدا کنم.

یکی‌ از تعابیر نجابت هم می‌تواند مصرع اول همین بیت باشد: «همه حرفام مهربونی.»
پس تکلیف خشم و نفرت چه می‌شود؟ با حسادت و بغض که هر دو طبیعی‌ترین احساسات انسانی‌ هستند چه کنیم؟ چه بار سنگینی‌ می‌تواند باشد این مهربانی تحمیلی و تربیتی‌!
به‌قول بهمن فرمان‌آرا: «وقتی‌ انتخاب دیگری در کار نیست؛ نجابت مفهوم بی‌‌ارزشی می‌شود؛ بگذارید بگویم یک دروغ بزرگ.»

سرسپرده‌ی محبت
با نگاهی‌ آسمونی

«نگاهی‌ آسمانی» از سویی چشمانی به غایت زیبا را به یاد آدم می‌‌آورد؛ و از سوی دیگر، نگاهی‌ را که از خواهش‌های مادی و زمینی‌ چشم می‌پوشد و متوجه آسمان و عشق آسمانی است.
خب، این‌هم یک تعبیر دیگر از نجابت.

خونم از رنگ زلال سرخ عشق
گریه‌هام، چشمه‌ی پاک و بی‌ریا

چرا گریه در کنار عشق آمده؟
انگار عشق بی‌‌خون دل، حق زن مشرقی نیست و چشمه‌ی پاک و بی‌ریای اشک، باید این رنگ سرخ عشق را بشوید.

چون این بازی با تضادها در سر تا سر ترانه به‌چشم می‌خورد، می‌توانم بدجنسی کنم و سرخی عشق را چون لکه‌ی ناپاکی در کنار پاکی و زلالی اشک‌های دختر مشرقی بگذارم.

واقعا از این گریه‌های زنانه خسته‌ام.
زنان دور و برم تا کارشان گیر می‌کرد اشک‌هایشان سرازیر می‌شد و من هم نا‌آگاهانه یاد گرفتم از این سلاح استفاده کنم و به‌جای گفتن حرف دلم، فین فین گریه کنم.
و چه فاجعه‌ای‌ست گریه مرد در ادبیات و فیلم‌های فارسی‌.
به‌عنوان پاورقی می‌توانم مثلا به فیلم طوقی و گریه‌ی «آقا مرتضی» اشاره کنم.

منم اون تنهاترین دختر شب
که داره می‌شکنه اما بی‌صدا

این هم یک تعبیر تلخ دیگر از نجابت: تنها و بی‌صدا شکستن.

فعل شکستن، یکی‌ از افعال بسیار جالب در زبان فارسی‌ست. هم لازم است و هم متعددی. هم بی‌‌مفعول و هم با مفعول به‌کار می‌رود. البته به‌شکل متعددی، یعنی‌ با مفعول «شکاندن» درست‌تر است. اما اغلب ما، همان شکستن را برای هر دو حالت به کار می‌بریم تا برای خودمان گرفتاری درست نکنیم. مثلا می‌گوییم: شیشه‌ی پنجره شکست، چون اگر بگوییم شیشه پنجره را شکاندم، دچار دردسر می‌شویم. منصور تهرانی هم دزدگیر را خاموش کرده و فقط می‌گوید: «که داره می‌شکنه، اما بی‌صدا»؛ از چرایی این شکستن بی‌صدا حرفی نیست.

صدام از شرشر آب چشمه‌ها
تشنه‌ام، تشنه‌ترین تشنه‌ها
تشنه‌ی مرد سواری که بیاد
قصه‌ی هزار و یک شب رو بخواد

این دو بیت، در این ترانه اهمیت کلیدی دارد.
دختری که صدایی چون شرشر آب چشمه‌ها دارد خودش تشنه است؛ چون بی‌صدا می‌ماند. خودش از آب این چشمه نمی‌نوشد. در انتظار مردی‌ست و صدای شیرینش را برای آن مرد، آن یگانه، نگاه داشته. جام جم دارد و در آن نمی‌نگرد. با زنان دیگر حرف نمی‌زند. منتظر مرد سواری است.

چرا سوار؟
تن سوار، بوی رفتن می‌دهد. می‌‌آید و آدم را با خودش می‌برد. به جایی‌ که این‌جا نیست. تن سوار، بوی گریختن می‌دهد. در جایی‌ دیگر همه چیز لابد جور دیگر است. مرد سوار، قرار است با مردهای دور و برمان فرق داشته باشد. لابد رفتن با آن سوار، پایان بی‌صدا شکستن است. تا عشق آبتنی در آب نوشین آن چشمه باشد، گفت‌وگو و تغزل.

تشنه‌ی مرد سواری که بیاد
قصه‌ی هزار و یک شب رو بخواد

چرا مرد رویاهای ما ناگهان شبیه پادشاه نامهربانی می‌شود که باید دلش را به افسون قصه به دست آورند؟ در رگ‌های زن شرقی‌ انگار همیشه خون شهرزاد جاری است. بی‌صدا ماندن، معادل مرگ و شکستن است. می‌گوییم، می‌نویسیم، می‌خوانیم، می‌رقصیم، تا زنده بمانیم.

مردمان را خواب می‌کنیم، خواب و عاشق و مسحور، تا کنارمان بماند. از تیغ نگاه‌های نامحرم زیر سایه‌اش می‌خزیم. امنیت آغوشش را لازم داریم تا از شر دیو در امان بمانیم.

تا براش از دیو قصه‌ها بگم
زخم تن، وحشت سایه‌ها بگم

آنوقت‌ها که این ترانه را می‌شنیدم؛ ده ـ یازده سال بیشتر نداشتم و از خودم نمی‌پرسیدم که چرا از وقتی‌ چشم باز کرده‌ام، قصه‌ی دیو برایم گفته‌اند. آن‌وقت‌ها سر و کارم هنوز با دیو نیفتاده بود و زخم تن را نمی‌شناختم. آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم مهربانی، دیوها را به شاهزادگان زیبا تبدیل می‌کند.

حالا که موهای سفیدم را خودم سرخ رنگ می‌کنم و دیده‌ام که چطور شاهزادگان زیبا در نوازش دست‌ها و در نگاه حیرت‌زده من ناگهان به دیوهای تنوره‌کش تبدیل شده‌اند، حالا، قصه از زخم تن زیاد دارم.

فرقش این است که برعکس دختر مشرقی ترانه برای گفتن این قصه‌ها دیگر منتظر مرد سواری نیستم. اما از خودم می‌پرسم: پس دختر مشرقی ما که با نجابت یار جانی است و قرار است هنوز آفتاب و مهتاب هم چهره‌اش را ندیده باشند، چرا از زخم تن می‌گوید؟

دختر مشرقی ما در سایه‌های خوفناک چه دیده که از وحشت سایه‌ها می‌گوید. منصور تهرانی‌ آخر قصه را تعریف نمی‌کند. او دوربین را روی چهره دختری منتظر ثابت نگاه داشته که ما از آخر قصه‌اش خبردار نمی‌شویم. نه از آخر قصه‌ی او، و نه از آخر قصه‌ی دیو. گویا آخر این قصه را باید خودمان بنویسیم. حتا اگر این پایان چندان هم مهربان از کار در نیاید.

بنویسیم و بگوییم تا بی‌وحشت و چنان که سزاوار زنان مشرقی‌ست از سایه‌ها بگذریم. تا در این راه مردانی نیز در کنار ما باشند.

این یاداشت را برای مردی می‌نویسم که دوستش می‌دارم و به دست‌های رفاقتش اعتماد می‌کنم.

* * *

متن بالا را در شکل گفتاری از اینجا بشنوید


مجموعۀ «در آیینۀ خیال» را در اینجا ببینید

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

شبنم عزیز ونازنین
خواننده نوشتارت هستم و اگر فرصتی بود شنونده ی گفتار اندیشه ات.در باب گفتار امروزت با تو هم فکرم چرا که سالهاست رویای اسب پوشالی شاهزاده رویاها را همراه با مترسک سوارش سوزانده ام سالهاست که حالم از جملات تشویقی مادر فداکار خوب و نجیب به هم می خوره و چه فراوان شنیده م که کسانی به زبان تمجید به من گفتند تو یک پا مردی و حالم از این از این تمجید بیشتر به هم خورد. ضد مرد نیستم اما مرد به خصوص از نوع شرقی اش می تواند رفیق خوبی باشد تا وقتی ک پای معامله ی تن در میان نباشد.

-- setare ، Nov 1, 2008

منهم خاطره هام و عشقهام از زمان کودکی با ترانه های همین خوانندگان مثل شهره و گوگوش شروع به رنگ گرفتن و البته زیباتر شدن کرد
نقد این شعر می تواند تا حدودی نشانگر و بیان تفاوتهای فرهنگی زنان شرقی با زنان غربی باشد
احساس و نیاز به امنیت در سایه یک مرد در جامعه ای شرقی که همه چیز را یک مرد به یک زن می بخشد..در شرق زن تنها و بدون مرد زن مشکل دار محسوب می شود اما این مرد است که در شرق همراهیش و در کنار یک زن بودنش به این زن خیلی چیزها می دهد..اعتماد به نفس.امنیت مادی و عزت اجتماعی.. احساس غرور..
مرد شرقی زن محجوب را در آن زمان بیشتر می پسندید. چون باورها مثل الان دچار تغییرات اساسی نشده بود..
زن آفتاب مهتاب ندیده و باکره در کنار خود در حمام زنانه و مجالس زنانه زنان زیادی را می دید اما روابط آزاد با یک مرد هنوز در سایه ذهنیت های قدیمی هنوز تابو بود و شعر هم با وجود فضای نسبتا باز اجتماعی زمان پهلوی هنوز متاثر از همان ذهنیت های قدیمی از تعریف زن است
البته شهره حتی در ترانه هایی که در خارج از کشور خوانده هنوز بر تفاوتهایی که بین زنان شرقی و غربی وجود دارد تاکید می کند مثل ترانه ای که در آن می خواند "زن غربی که آقا از این دردا نداره" ولی به هر حال من به عنوان یک شرقی با آهنگ های او خودم را می بینم..و آلبوم شهره با مسعود فردمنش مونس شبهای تنهایی من است.

-- بدون نام ، Nov 1, 2008

ببخشید ها- ولی دیگر ترانه یا موزیک دیگری نبود که شما یاد دخترمشرقی افتادید ، و نقد ۳ صفحه ای براین آهنگ با آن خواننده می نویسید؟خواننده ی دختر مشرقی که مدتهاست مغربی شده و دیگر از آن خواننده ی محجوب سر بزیر که فریدون فرخزاد خدا بیامرز به مردم معرفیش کرد خبری نیست. ما چه بدبختیم که چنین کسانی "من زنم، من زنم" و " دخترمشرقی " را برایمان خوانده اند!!!دختر مشرقی شما مدتهاست که موهایش دیگر رنگ سیاه شب یلدا نیست و ادای مدونا و شکیرا را درمی آورد ومی خواهد عقب نماند. دوست عزیز- یک دخترمشرقی دیگر برای نوستالژی خودتان پیدا کنید. بهترنیست؟؟

-- N ، Nov 1, 2008

شهره عزیز برای همه کسانی که دوستش دارند همیشه همان شهره دوست داشتنی و پر احساس است. یادمه وقتی شهره در تلوزیون شب خیز در باره ترانه امام رضا که دختر مسیحی ویگن برایش سروده توضیح می داد دستش را بر روی قفسه سینه گذاشت و در باره ژاکلین گفت ببینید او چه قلب بزرگی دارد..سعی کنیم زیاد ظاهر بین نباشیم
من شهره را که جوانی و به مد روز بودن را پاس می دارد دوست دارم.. او خودش است، نه مدوناست نه شکیرا.. به نظرتان اگر چادر سر می کرد محجوب تر به نظر نمی رسید؟!

-- بدون نام ، Nov 2, 2008

دوست عزیز N، اگر درست دقت کرده باشید قصد نویسنده نقد شعر دختر مشرقیست نه خواننده آن که روزگاریست در شهر فرشتگان خانه دارد و موهایش دیگر به رنگ شب نیست. شعری که نمایانگر زن بودن و آنطور بودنی ست که مردش میخواهد. قصه دختر مشرقی قصه زنانی ست که حق انتخاب ندارند و باید منتظر سواری با اسب سفید بنشینند تا آنها را اگر نه عقد ، شاید صیغه کنند. قصه دختر مشرقی را باید به تکرار بازگفت.

-- Sedigheh ، Nov 2, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)