تاریخ انتشار: ۳ آبان ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
در آیینۀ خیال: (برنامۀ سوم)

در حکایت «کوری» و «روشن‌دلی»

شبنم همتیان

فرهنگ ما فرهنگ تلطیف زشتی‌ها و دور زدن واقعیت‌های تلخ است. دوست نداریم مشکلات را با نام واقعی‌ آن‌ها بنامیم. هرگاه بترسیم کلامی به‌مذاق شنوند‌ه‌امان خوش نیاید آن‌را در لفاف استعاره و کنایه می‌پیچیم. هم از این‌رو کودکان «معلول» را «استثنایی» می‌نامیم و «نابینایان» را «روشن‌دلان».

بحث عرفانی و پیچیده‌ی برتری‌ چشم سِر و چشم سَر از حوصله‌ی این برنامه و حد سواد من خارج است. همین بس که بگوییم این حکایت و ارجعیت دادن، مختص ادبیات فارسی نیست. برای نمونه از «شازده‌کوچولو» یادی کنیم. کودکی خیالی که دل‌بسته‌ی گُلی بود و آن‌چه را از چشم دیگران، آدم‌بزرگ‌ها، پنهان مانده بود می‌دید.

امروز می‌خواهم خاطره‌ای شخصی را با شما قسمت کنم تا برسیم به یک شعر پاییزی از شاملو که برایتان خواهم خواند.


در زمان دانشجویی برای امرار معاش در نمایشگاهی به‌نام «گفت‌وگو در تاریکی» کار می‌کردم. با کمک پرده‌های ضخیم، نور را از اتاق‌های بی‌پنجره گرفته بودیم و بازدیدکنندگان تا پا به‌دان تاریکنای می‌گذاشتند عملا کور می‌شدند.

عصای سفیدی به دستشان می‌دادیم و باید «کورانه» از فضاهای ساختگی‌‌ای چون پارک، میدان های فروش سبزی و میوه، و خیابان‌های شلوغ می‌گذشتند تا سر آخر برسند به نوش‌گاهی که مجال گفت‌گو و استراحت بود، در تاریکی نوشیدنی‌‌ای بگیرند و پول بدهند و مواظب باشند که سرشان کلاه نرود، که گاهی ما محض شوخی می‌گذاشتیم و برمی‌داشتیم.

من، گاهی به این کورهای نامطمئن شامی هم داده بودم که طفلک‌ها نمی‌دانستند چه می‌خورند. بحث‌های سر میزشان برای من بسیار سرگرم کننده بود. مثلا: این‌که می‌خوریم کلم است یا هویج، گرد است یا بیضی؟

چه بسا می‌شد در همین نشست‌ها، بی‌خانمانی ژنده‌پوش و منیجری شیک‌پوش به گپی مبسوط و دل‌پذیر ساعتی را با هم می‌گذراندند. دو انسان که در نور شاید دقیقه‌ای هم کنار هم درنگ نمی‌کردند.

از همه مشکل‌تر کار با بچه‌ها بود که تا پایشان به تاریکی می‌رسید فریادشان بلند می‌شد و با عصاهای‌شان به سر و کله‌ی هم می‌کوبیدند. به سائقه‌ی عادت، ما مهمانان‌مان را به بیرون از نمایشگاه بدرقه می‌کردیم و آخر کار دقایقی در نور، با آن‌ها روبرو می‌شدیم.

همان شیطانک‌های در تاریکی، مثل گربه‌ای ملوس دور من جمع می‌شدند؛ نه انگار که. . . می‌دانید دیگر. انگار تا وقتی مرا نمی‌دیدند برایشان وجود نداشتم و مهربانانه‌ترین حرف‌ها و شدیدترین تهدیدها از زبان آدمی که نبود بر آن‌ها اثری نداشت.

در برنامه‌ای دیگر حتما به مساله‌ی دیدن و دیده‌شدن خواهم پرداخت. در اینجا همین‌قدر بگویم که وقتی مهمانان ما می‌گفتند: «آها پس ندیدن اینطوری‌هاست.» می‌گفتیم: نه این قبول نیست. شما در این فضاهای مجازی نمی‌بینید؛ اما دیده‌ هم نمی‌شوید. پشت پرده‌های بسته بازی می‌کنید. انسان، عریان به صحنه‌ی زندگی پرتاب می‌شود و باید بازی کند. ببیند و دیده شود. ین است که کور بودن را تلخ و دشوار می‌کند. جراتی برای ظاهر شدن در ملاء عام. «ندیدن»، اما دیده شدن و جلوی دوربین‌های نامرئی بازی کردن است.

از این حکایت بعدها بیشتر، سال‌ها باید می‌گذشتند تا من دریابم که رسیدن از «کوری» به «روشن‌دلی» طی طریقی‌ست که زادراه آن، عشق به انسان و شور زندگی‌ست؛ وگرنه «نابینایی» به خودی‌ خود فقط کار نکردن چشم‌ها است و نه بیشتر. و عشق، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد. تنها با گرمای درون است که می‌توان به درک صریح زیبایی رسید و رنگ‌ها را با واژه‌ای جادو به سخن آورد.


فصل ديگر

بی‌آن که ديده بيند،
در باغ
احساس‌می‌توان کرد
در طرحِ پيچ‌پيچِ مخالف‌سرایِ باد
ياس موقرانه‌یِ برگی که
بی‌شتاب
برخاک می‌نشيند.

بر شيشه‌هایِ پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نيست
تا با درون درآيی و در خويش بنگری.

با آفتاب و آتش
ديگر
گرمی و نور نيست،
تا هيمه‌خاکِ سرد بکاوی

در
رويایِ اخگری.

اين،
فصل ديگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صريحِ زيبايی را
پيچيده می‌کند.
يادش به‌خير پاييز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در ديده می‌کند!

هم برقرارِ منقلِ ارزيزِ آفتاب
خاموش نيست کوره
چو دی‌سال:
خاموش
خود
منم!

مطلب از اين قرار است:
چيزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سينه
در تنم!

احمد شاملو (از مجموعه اشعار شکفتن در مه)

* * *

متن بالا را در شکل گفتاری از اینجا بشنوید


مجموعۀ «در آیینۀ خیال» را در اینجا ببینید

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

در کتاب «مردی که می خندد»‌ ویکتور هوگو داستان گوینپلین و دئا، دختر و پسری سر راهی ای را می گوید که اورسوس، معرکه گیر دوره گرد، آنها را در کودکی پیدا می کند و از آنها نگهداری می کند.
گوینپلین با تغییری که در صورتش ایجاد کرده بودند تبدیل به یک دلقک زشت شده بود و دئای نابینا به او دل می بندد، به طوری که دوری او را تحمل نمی تواند بکند.
گوینپلین روزی در میان عواطف عاشقانه برای دئا تعریف می کند که چه صورت زشتی دارد و چه بیدادی بر او رفته است. گوینپلین به او می گوید که اگر بینا بود به هیچ وقت عاشق چنین مردی نمی شد. دئا به او می گوید که اگر چشم داشتن اینقدر بد است، پس از نابینایی اش خوشحال است.

-- بدون نام ، Oct 25, 2008

" ... نه این قبول نیست. شما در این فضاهای مجازی نمی‌بینید؛ اما دیده‌ هم نمی‌شوید. پشت پرده‌های بسته بازی می‌کنید. انسان، عریان به صحنه‌ی زندگی پرتاب می‌شود و باید بازی کند. ببیند و دیده شود. ین است که کور بودن را تلخ و دشوار می‌کند. جراتی برای ظاهر شدن در ملاء عام. «ندیدن»، اما دیده شدن و جلوی دوربین‌های نامرئی بازی کردن است...."
در واقع همانطور که گفتید، دنیای مجازی فضایی است شبیه همان اتاق تاریک که در آن پادشاه و گدا می توانند ساعاتی با هم حرف بزنند. مرسی. نکات ظریفی را بیان کرده بودید.

-- رضا ، Oct 25, 2008

خانم همتیان چرا اشعار خودتان را نمی خوانید؟

-- بدون نام ، Oct 25, 2008

آری شبنم

می توان دید آنچه تو می توانی

می شود زندگی را درک کرد آنچنان که تو

اما باید چون تو همه تن چشم شد و

همه جان ، دیده

تو به درک آینه رسیده ای

ما اما با چشم و دیده

گاه چه کور کورانه می جوییم

آنچه که همین نزدیکیست و

نام آن زندگی

کاش می شد چشمان زیبا بین ترا

قرض گرفت

کاش دلت را با ما قسمت می کردی

باز هم بیا

بیا و با عصای رهنما و سپیدت

راه کوچه باغ های پاییز را نشانمان بده

ما دیر زمانیست

راه پیچ پیچ زندگی را گم کرده ایم...

-- goli ، Oct 25, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)