خانه > کتابخانه > رمانِ ناتنی | |
رمانِ ناتنیپیشگفتار برای چاپ تازه رمان ناتنی و متن کامل کتاب متن کامل رمان ناتنیمهدی خلجی نویسندهی رمان ناتنی، در پیشگفتاری برای چاپ مجازی کتاب آورده: «ناتنی، رمانی است که نوشتناش در ماههای پایانی سال ۱۳۸۱ در پراگ آغاز شد و بیش از سالی به درازا انجامید. در بهار ۱۳۸۳ نشر گردون در برلین آن را در ششصد نسخه چاپ کرد. نه وقتی مینوشتم امید داشتم که روزی بتوان آن را در ایران منتشر کرد و نه اکنون امید میبرم که آیندهای نزدیک برای انتشار کاغذی آن در درون کشور وجود داشته باشد. چاپ مجازی آن در پایگاهِ اینترنتی رادیو زمانه، شاید فرصتی پیش نهد برای کسانی که کتاب را میجویند و نمییابند.» ناتنی- بخش دوازدهم و پایانیقم پشت دیوارهایی از ترس پنهان شده بود. اولِ شهر، تابلو وزارت اطلاعات، منجنیقی بود که به ذهن مسافر تیر پرتاب میکرد. از همهی مردم میخواست اطلاعات خود را به ستاد خبری اطلاع دهند. هیچ کجای آن شهر پناه من نبود. در شهری که به دنیا آمده بودم، دوست نداشتم بمیرم. شومی، سایهی هر آدمی بود. با سماجت دنبالاش میکرد. همه چیز غریبه شده بود. نور زردی چشم را میزد. فلوتی در گوشام شروع میکرد به نواختن. زهرا در گالری سیحون نمایشگاه گذاشت. همه رفتند. نشست روی صندلی و به فضای خالی سالن خیره شد. نگاهام کرد. کنارش نشستم. ناتنی-بخش یازدهمخوب چرا نمیروی یک جای دیگر؟ کجا برویم آقا؟ نمیخواهیم برویم پُستی بگیریم. ما نمیتوانیم قاضی شویم یا برویم ارتش، عقیدتی سیاسی. این همه درس خواندیم، حالا برویم کارمند دولت شویم؟ خوب چرا آمدی حوزه؟ نمیدانیم آقا. فکر میکردیم میآییم نورانی میشویم. از وقتی دیدیم همهی معلمهای اخلاق، مواجببگیر دولت شدهاند، دلمان گرفته. سرخورده شدهایم آقا! حالا برایمان از عرفان همین صدای شجریان مانده. صدای موزیک بلند بود. کافه شلوغ بود؛ پر از دختر و پسر. من و ژنوویو پشت میزی در انتهای کافه نشستیم. میخواهید یک بستنی بخوریم؟ از قهوه خسته شدیم. ناتنی-بخش دهمعقبتر رفتم تا از بين جمعيتی که از مترو بيرون میآمدند، کريستيانا را زودتر ببينم. چشمهاش قرمز بود. وقتی بغلام کرد، برای اولين بار لبهاش را روی لبهام گذاشت و دستهاش را دور کمرم فشرد. فکر میکنم ديگر نمیتوانم تنها بمانم. نمیتوانم به تو فکر نکنم. دستهام را روی موهاش سُراندم. با من هم اگر باشی، تنها خواهی بود. تنهايی هيچ وقت از آدم جدا نمیشود. گونهاش را چسباند روی صورتام. نفساش لالهی گوشام را گرم میکرد. با تو که باشم، تنهايیام را قسمت میکنم. عشق بيرون آمدن از تنهايی نيست. فقط تقسيمکردن آن است با کسی که دوستاش داريم. ناتنی - بخش نهماز کوچهی ارک پيچيديم توي يخچال قاضي. ميداني! نسل غريبي هستيم ما. واقعاً کجاي دنياايم و دنياي ما کجاست؟ باقر همين طور گوش ميداد. من ميترسم يک روزي ديگر از اينجا بدمان نيايد. ديگر عادت کنيم. فکر ميکني همهی آنهايي که اينجا زندگي ميکنند، خرند يا مثل ما زجر ميکشند؟ نه. يا خرند يا عادت کردهاند. يک جوري براي خودشان توجيه کردهاند تا بتوانند تحمل کنند. آدم نميتواند هر لحظه که خواست زندگياش را تغيير دهد. زندگي تقويم خودش را دارد. لباس طلبهگی هم مثل عقيده نيست که هر وقت آدم دلاش خواست عوض کند. صداي اذان بلند شد. ناتنی-بخش هشتمطلبهها وقتي از زن حرف ميزدند، چشمهاش را نمیديدند. دهان زن ميزان اندازهی فَرج اوست. هر زني که دهاني کوچک دارد، معلوم باشد که فرج او نيز تنگ است و اگر دهان وي بزرگ باشد، فرج او گشاد. فوری ميتوانستند تشخيص بدهند اين زن اهل همخوابهگي هست يا نه. ولي من زن را با زهرا شناختم و زهرا را با تناش؛ با چشمهاش. برات قرص بياورم؟ تنام داشت ميسوخت. صدا از فرط خشکيِ حلقام طور عجيبي از دهن بيرون ميآمد. کلمهها مثل فولاد مُذاب روي لبهام ميريخت. لبهام داشت تاول ميزد. ناتنی-بخش هفتمناگهان ديدم سنگ قبرها دارند به هم تنه ميزنند. همه بالا و پايين ميروند. مردهها به سنگها فشار ميآوردند. تقلا ميکردند آن را از روي خود بردارند. جيغ مادرم مرا به خود آورد. فؤاد! بيا دارد زلزله ميشود! چند زن ديگر هم آن اطراف فرياد کشيدند. تا آمدم حرکتي کنم، خودش را به من رساند. دستم را کشيد و بناي دويدن گذاشت. من خيلي از اين کار خوشم نيامد. ميخواستم بايستم مردهها بيايند بيرون. ببينمشان. مخصوصاً آن مردههاي شيکتر را. از اينجور آدمها توي شهر کمتر ديده ميشد. هيچ کس کراوات نميزد. مادرم همين طور جنازهی مرا ميکشيد. سنگها تکان تکان ميخوردند. بيشتر جيغ کشيد. وسطهاي قبرستان دستم را رها کرد و تندتر دويد. ناتنی - بخش ششمميترسيدم. از آن شبحهاي مردهاي ميترسيدم که شبيه رُمان پِدرو پارامو اطرافام ميلوليدند. از اين هزارتويي که بيهوده در آن گرفتار بودم، از اينکه يک روز از خواب بيدار شوم و ببينم سوسک شدهام، از اينکه اگر مادرم مُرد و نخواهم توي تشييع جنازهاش غمگين باشم، از اينکه مبادا در انتظار چيزي هستم که هرگز به وقوع نميپيوندد يا کسي که هرگز نميآيد. همه چيز برايم جسميت پيدا کرده بود. جهان را مايعي داغ زير پوستام حس ميکردم. ترس در کالبدي فرورفته بود و هميشه کنار من، دنبال من، بالاسر من و زير پاي من حضور داشت. ستارهها روي آسمان، دوربينهايی مخفي بودند که زاغ سياهام را چوب ميزدند. نور نميدادند. دلهره ميپاشيدند. ناتنی-بخش پنجمهيچ موقع از مسخره کردنِ حوزه خوشام نميآمد. ميگفتند آخوندها همهاش فکر طهارت و نجاست هستند و يا اينکه اگر زن پنبه را چند بار در فَرجاش فروکند، ميفهمد از حيض پاک شده. اينها جزو درس طلبهگي بود، اما همهی آن نبود. براي من خيلي بيشتر بود؛ يک بُنبستِ باشکوه. ناتنی - بخش چهارمکارتِ عضويت گرفتم. حالا از کجا بايد شروع کنم؟ به نظر من اول بوف کور را بخوان. صادق هدايت را ميشناسي؟ همان نويسندهاي است که پاريس رفت و آنجا خودکشي کرد؟ کتاب لمُعه را سفارش بده تا به تو بگويم. کتاب لمُعه را گرفتم؛ قطعِ رحلي و سنگين و جلدِ پوستی قرمز. کنار راهرو رسيديم. آن مرد را پشتِ پيشخوان ميبيني؟ کتابدار اينجاست. اسمش اسدالله است. به او گفتهام چه جور کتابهايي ميخواهي. حالا بگير، اين هم بوف کور. بگذارش لاي لمعه و برو آن پشت بنشين. لمعه را باز کن و بوف کور را همان لاي کتاب بخوان. مبادا آن را بيرون بياوري! ناتنی - بخش سومبارها فکر کرده بودم چه احساسي به قم دارم؟ بيترديد دوستاش نداشتم. شايد زادگاهِ آدم جايي نباشد که آدم در آن متولد ميشود، بلکه جايي است که آدم خودش ميزايد. قم مظهر ستروني بود. شهري که ترس توي جلدش رفته؛ ترس فروخوردهی کهنهاي که نميگذاشت هر کس خودش باشد. هر آدم با خودش شبحي حمل ميکرد. گاهي خودش هم شبيه شبحي ميشد. در شبحاش فروميرفت و ميماند. شهر هم شکل شبح به خود ميگرفت. حالا از پشت پنجره ميشود غير از سياهي چيزهاي ديگر را هم ديد. آفتاب لميده روي صورتاش. هنوز تا برلين خيلي راه است. رمان ناتنی - بخش دومزن را از پشت وانت نيسان پياده کردند. حکم زنِ زانيهی محصنه رجم است. پژواکِ صدای آشيخ علیپناه در فضای رودخانه به ديوارهای مدرسهی فيضيه میخورد و برمیگشت. چادر بزرگ سفيدي رويش انداختند. چادر سياهاش از زير پايين افتاد. نشر مجازی رمان ناتنی در رادیو زمانه ناتنی، نوشتهی مهدی خلجی، رمانی است که انتشارات گردون در برلین، در بهار 1383 آن را نشر داد. چاپ مجازی آن در پایگاهِ اینترنتیِ رادیو زمانه شاید فرصتی پیش نهد برای کسانی که کتاب را میجویند و نمییابند. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|