تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
نامه‌ای برای رضا که حیران کلمه‌هاست

تعبیر آخرین خواب هابیل

سهراب رحیمی

رضا حیرانی در اوایل دهه‌ی هشتاد کار شاعری‌اش را با انتشار مجموعه شعر «تلخ لطفاً» آغاز کرد. مجموعه شعر دومش که هیچگاه اجازه‌ی انتشار نگرفت، به صورت دیجیتالی در سال ۱۳۸۵ در سایت شاعر منتشر شد.سه سال بعد این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی نیمایوشیج شد.

رضا حیرانی را با سایه‌هاش دوست دارم با همان جنونش و آسایش‌اش که روانی‌ست گاهی که دلش می‌گیرد گاهی که دلم می‌گیرد شعرهایش را می‌خوانم تسکین است برایم تورق او . سایه‌های او چه بسا حقیقی‌تر از واقعیت بسیار و بسیارانی‌ست که جیغ می‌کشند که بگویند مرا نگاه کن. حیرانی اما احتیاجی به این توجهات ندارد که خودش رود روان کلمه است و طرحی از جنون. و من جنونش را و زخمش را دوست دارم وقتی که زخمه می‌زند بر آسایشم تا به یادم بیاورد که اینها همه خوابی بود که قبل از آنکه بتوانی در چنگهایت مشتش کنی از ذهنت پرید و در مه گم شد در هیاهوی روزها برای هیچ. حیرانی اما حیران باید بماند تا من با جنون او خلوت کنم. ملاقات من با او فقط در شعرهایش بوده؛ در روانی که آسایش را خواب می‌بیند در شعرها در سطرهایی که رو به ویرانی‌ست. برایش آرزوی جنون‌های بیشتر دارم.

به احترام او کلمه‌هایش را مرور می‌کنم:

وقتی میان روزها ایستاده‌ام؛ شعرهایش زمزمه‌ی خواب‌های دورند.
اما آن گاه که خستگی و بی‌خوابی، چشم‌هایم را می‌درد، با شعر جنونش حیران‌تر از حیرانی او می‌شوم:

مرگ چشم‌های تو را خسته كرده بود؟
یا من صدای خودم را گم
كه هیچ اسمی تو را بیدار نمی‌كرد؟

و بیدار نمی‌شود. در میان زندگی مرده‌ای که ادای زندگان درمی‌آورد. نه اینکه خواسته باشد نقش بازی کند. اما خودش را مثل صادق از جمع زندگان بیرون می‌کشد. در متن‌ها مشغول نفس گرفتن است.او می‌داند بیرون هیاهوی دلگیری‌ست که امان آدم را می‌برد. شنیدمش که گفت:

دیوارها با نفس‌های تو تنگ می‌شدند

پرنده‌ی مرگ در روزهای خاکستری، من راوی اوست که روی دست خود و دل خسته و گرفته‌اش باد کرده است و بالا نمی‌آید. انگار هر تلاش او انگشتان مأیوس چنگ زده‌ای‌ست که بر شانه‌های مرگ افسانه‌ی پرواز می‌نویسد؛ آنجا که تن به تنهایی می‌رسد و پرنده در کابوس ورق می‌خورد، تنهاترین اوست که از پرنده و پرواز تا وحشت یک تکرار در کابوس‌های دیوانه‌ی شاعر خوابی می‌شود که تعبیرش بیداری است و بیزاری‌اش همان است که می‌پرسد:

چه كنم؟ وقتی نمی‌شود همه‌ام باشم
و نپرسم از منهای درون آينه كه شما
كدامِ رضاهاميد؟

انگشت‌های لجوج رضا مرگ را مأیوس می‌کند. در شبیخونی به لولاهایش پشت به خویش ایستاده است در خوابی که به رنگ خودش نیست در فصلی در پیراهن متمایل به مرداد آسمانش تنهاست وقتی شب از رگ‌هایش بیرون زده است و او بی‌چشمداشتی از جلوه‌های فریبنده‌ی روز، اناالحق را بردار برافراشته‌ی روز می‌رقصد وقتی برهنه شلاق می‌خورد. حالا این بادها حنجره‌بند خورشیدند و همسفر جنونی که می‌گویند: از درون آینه هم می‌شود سقوط کرد.

به ندارمت
به عصیان بی‌دلیل حروف مبتلام
آخرین شعرم تمام نمی‌شود
کلمات
اعتصاب نوشتن کردند

حیرانی می‌داند که ازلکه‌های روز بزرگ‌تر است ولی از خود می پرسد آیا از لکه‌های مرکب هم بزرگ‌تر است؟ اما می‌داند که این راه شبیه ملافه‌های بیمارستان موقتی‌ست.غروبی که در رگ‌ها دوباره درد می‌کشد درون گوری که گفته‌اند شکل پریدن است یا بیدارباش زندگی. حالا یا باید ورق بخورد یا درون پروانه‌هایی که در نفس‌ها راه می‌روند دراز بکشد:

بیمار این اتاق‌ها منم
حوصله از بیمارستان تنم رفته است
سر به سنگ‌های ساحل چقدر بکوبدم موج
چقدر بو بکشم
ماهی که در گلوی اسکله گیر کرده است

نوشتن در سرزمین‌های بدون پنجره، زندگی در بغض‌های این حنجره است. او در خواب‌ها خط می‌کشد با اسبی بی‌زین از مسیرهای گردنه‌دار با تفنگی عتیقه می‌گذرد در تیترهای روزنامه که شبیه نفس‌های زندگی چروک خورده است، بی‌اختیار نفس می‌کشد و سینه را حبس می‌کند در بهت کلماتی از جنس ترس، و ترسش محصول بیداری‌ست. محصول بی‌خوابی، محصول هوشیاری. چرا که حیرانی می‌داند زمین معمایی پیچیده است که بر هر دری‌اش بزنی بسته است:

آسمان من تنهاست
من اعتقاد عجیبی به من دارد
و رنگ مرگ پاشیده بر اندامش
با معجزه بخوابد اگر پاک می‌شود؟

و می‌داند که باید گوشه‌هایی مناسب برای گریه پیدا کند چرا که این خاک همیشه با خاک برابر است و در زیر این نیلگون سقف بی‌پایه‌ی ازلی ابدی گوشه‌ی دنج آرمیده‌ی آرامش به سختی در دسترس است و آسمان، سقفی‌ست از اطمینانی دروغین. او حامل روایتی‌ست در متنی که مرگ هنوز به انگشت‌های کرم‌خورده‌ی ما نرسیده است فریاد می‌کند:

آدمی دری به سمت دری دیگر است،
تو در تویی مدام،
دچارِ توهمی دربدر كه درهای رسیدنش را خود می‌بندد.

حیرانی می‌خواهد در عمق دریاچه‌ها شیرجه‌ای به عمق کلمات بزند اماهرچه پیش‌تر می‌رود خطاهای بیشتری را روسفید می‌کند تا رگ‌های بنفش کلمات روی تراس مردمک‌های معشوق به صندلی خالی نگاه کرده باشد و پرواز شده باشد. حیرانی، حیران متن‌هاست؛ مسافری همیشه منتظر در انتظار میهمانی که انگار هرگز نمی‌آید یا قبل از آمدن رفته است:

زیستن تنفسی اجباری‌ست
و این قاب لخت، تمام سیاره‌ی من است

او برای تنفس همیشه عریان است و منتظر در راه‌های عشق با کلماتی شرجی پشت پلک‌های دریا غلت می‌زند و شراب‌های انگشت را بر رد اشک‌های خدا در حیرتی نابه‌هنگام می‌گرید. حیرانی در کجاهای حرکات دچار سؤال می‌شود در جهانی مجهول که هیچ رسیدنی تمامش نمی‌کند:

در سینه‌ی پرنده‌نشین من
ماه تنم
وطنم می‌سوخت
آن سفره‌ی به وسعت شب چیده
شام دوباره‌ی آخر بود

او می‌داند بزرگترین شوق هستی نوشتن است؛ تمرین مکاشفه به سمت بی‌سمتی‌ست در همخوابگی کلمات. حیرانی، حیران جنون کلمه است. و به راستی هم مجنون کلمه در آخرالزمان صوراسرافیل اوست، او که در میانه‌ی امواج گمشده پی برده است که هیچ ابری به انتظار ما نخواهد گریست چرا که رنگ مبتلا به جنون او تعبیر خواب آخر هابیل است.

Share/Save/Bookmark

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)