خانه > خاک > بخشی از کتاب > پارهای از رمان طوطی | |||
پارهای از رمان طوطیزکریا هاشمیطوطی، رمانی که اکنون چند صفحهای از آن را در دفتر «خاک» میخوانید، نخستین بار در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. زکریا هاشمی در این داستان زندگی دو جوان را در سالهای پایانی دههی چهل نشان میدهد. هاشم و بهروز پس از هر بار عرقخوری خود را در شهرنو با کافههایش و قهوهخانهها و دخمههای شیرهکشی و همخوابیهایش با فواحش نگونبخت مییابند.
موضوع اصلی رمان آشنایی هاشم با زنی روسپی به نام طوطی و کشته شدن این زن به خاطر اوست. حسن عابدینی دربارهی این کتاب مینویسد: هاشمی در صحنههای این کتاب توانسته است به شکلی تازه روابط نادرست اجتماعی را تجسم بخشد و در زیر لایهی پرتحرک حوادث، منظری از موقعیت ناامن انسانها در جامعهای منحط را به نمایش بگذارد. (صد سال داستاننویسی در ایران) پارهای از رمان طوطی را میخوانیم: دستهایمان را زیر بغل هم قفل کردیم که نخوریم زمین. هر طرفی که بهروز تلو تلو میخورد مرا هم همراهش میکشید، هر طرفی که من تلو تلو میخوردم بهروز را میکشیدم. هر دو مست و بیاراده میرفتیم. یک مست دیگر بمن تنه زد و دور شد. ایستادم، بهروز هم ایستاد. مرد مست دور شده بود. گفتم. چند نفری را که جلویمان بودند هل دادم کنار و رفتیم جلو. زنی بود ژولیده و درهم با چشمهای قی کرده، در حدود چهل ساله ولی بنظر شصت ساله میآمد. پیراهن پارهاش انتظار داشت که صاحبش بیاندازش دور ولی صاحبش با چند وصله ناجور بهمدیگر قفلش کرده بود و امکان دور انداختنش به این زودیها نبود. چشمهای قیآلود زن آبکی و دستهایش کبره بسته بود و انگشتان زمختش با خشونت روی تارهای سیم کشیده میشد و صدائی بعنوان ساز بیرون میداد. مرد کوری کنار زن یک زانو نشسته و دمبکی را زیر بغل گرفته و ته سیگار خاموشی به لب در عالم تاریکی خودش دامب و دامب روی پوست تو خالی و پوک میکوفت و راهی برای خودش باز میکرد. پاکت سیگارم را درآوردم و سیگاری آتش زدم. زن چشمش بمن افتاد. بااشاره از من سیگار خواست. سیگار خودم را بهش دادم و یک سیگار دیگر برای خودم آتش زدم. زن از زدن دست کشید و مشغول پک زدن به سیگارش شد. مرد هم صدای دامب و دومبش را قطع کرد و کبریتی از جیبش درآورد و با زحمت نصفه سیگارش را آتش زد و دود را بلعید و بعد مقداری باقی مانده دود را با نفس داغش بیرون داد. مردم مسخره میکردند، میخندیدند و بعضیها هم پولی میانداختند و دور میشدند. دور و ور زن کمی خلوت شد. بعد یک جوان مست با موهای فری که باقیمانده روغن از زیر موها روی پیشانیاش برق میزد گفت «ده یا اله بزنین دیگه.» زن تار را بصدا درآورد و مرد هم بلافاصله شروع به زدن دمبک کرد. زن صدائی از حنجره گرفتهاش بیرون داد، صدائی که از حنجره یک سفلیسی بیرون میآمد و زیر دامب و دومب دنبک خفه میشد. همان جوان مو فرفری گفت «حاجی رو بخون.» نزدیک جمع شدیم. یکی از مو فرفریها مقداری سنگ اضافه کرد و با زور بلند کرد. چند نفری ماشأاله گفتند. جوانک هم باد در زیر بغل انداخت و کنار ایستاد. نوبت رفیقش شد، او کتش را درآورد و داد دست جوان اولی و هالتر را بلند کرد. برای او هم ماشأاله گفتند. نزدیک هالتر شدم و به صاحب وزنه گفتم «داشم، همه سنگها رو بزن بینم.» همه چپ چپ مرا پائیدند. منهم بیاعتنا و مغرور پاکت سیگارم را از جیب پیراهنم درآوردم و دادم به بهروز و روی هالتر خم شدم و بعد از کمی مکث و جابجا کردن انگشتان دستم روی میله ناگهان یکضرب انداختم بالا. از مست بودن و زیادی سرعت، کم مانده بود وزنه را از پشت پرت کنم اما بخیر گذشت. بهروز دو رالب پول خورد داد به صاحب وزنه چند نفری هم بمن ماشأاله گفتند. از آن معرکه هم گذشتیم. بهروز تخمهای شکست و گفت «اما خوب خیطشون کردیها.» بهروز کمی تخمه ریخت توی مشت اقدس مراغهای و از راهرو داخل حیاط شدیم. حیاط خیلی شلوغ بود. تمام تختها اشغال شده از جاهلها و جوجه جاهلها و راننده و شاگرد راننده بود. ما دو نفر بیاعتنا به مردم یکراست رفتیم به اطاق طاوس، خانم رئیس. طاوس تا ما را دید با خوشحالی از جایش بلند شد و گفت «به به چه عجب راه گم کردین.» توی اتاقا سه نفر مرد غریبه روی یخدانهائی که دور اتاق پهلوی هم گذاشته شده بودند نشسته بودند. یخدانها متعلق به دخترهای زیر دست خانم رئیس بود که لباسها و چیزهای قیمتیشان را درآن میگذارند و تمام صندوقها درشان قفل بود. من و بهروز بیاعتنا با آن سه مرد رفتیم روی صندوقی نشستیم، ریخت و لباس آن سه بیشتر به رانندههای بیابانی میآمد و با تحقیر من و بهروز را میپائیدند. سیگاری آتش زدم رو به طاوس گفتم گفتم «من زر میزنم؟» ناگهان با عصبانیت از جایم پریدم و به موهای چرب و چرکیناش چنگ انداختم و بطرف در کشیدمش. از درد خم شده بود. دم در اتاق که رسیدم با شدت به بیرون پرتش کردم و تیپائی هم نثار لمبرهایش کردم. یکی از رفقایش بلند شد که به من حمله کند که سومی جلویش را گرفت. طاوس هاج و واج وسط اتاق ایستاده و مرتب میگفت «چی شد؟ چی شده هاشم آقا؟» خواستم به آنها حمله کنم که بهروز مانع شد. مرد اولی از بیرون فحش داد و حمله کرد. سومی پرید جلو و او را گرفت و با خود کشید بیرون آهسته در گوشش چیزی گفت و طاوس هم آن یکی را که در اتاق بود با التماس برد بیرون، بهروز دست مرا گرفت روی یخدان نشاند و بعد گفت «په... تو چه زود از کوره در میری.» «مگه خودم چلاقم؟» در همین بین پری ژاپنی آمد و با عشوه نزدیک ما شد و گفت «به به هاشم هرجائی!... سلام هاشم هرجائی.» زیر لب جواب سلامش را دادم و زیر چشمی پائیدمش. گفت «چته؟ باز که مثه سگ هار میغری.» من داشتم سر به سر مهین میگذاشتم که یکمرتبه ژاپنی از پشت مرا بغل کرد و گوشم را گاز گرفت. صدایم درآمد. خواستم بگیرمش که با خنده دوید و از اتاق خارج شد. سایرین هم زدند زیر خنده. از جایم بلند شدم رفتم دم پنجره و ته سیگارم را انداختم بیرون. طاوس تمام دخترها را که بیرون کرد رفت کنار سماور نشست. از پنجره توی حیاط را میپائیدم. ژاپنی داشت دوسه نفر را میپخت. طاوس برای من چای ریخت. بهروز بهاتفاق رفیقش اقدس از اتاق خارج شدند و رفتند بسوی خوابگاه. ژاپنی از توی حیاط چشمکی بهمن زد. از لب پنجره آمدم کنار وسط اتاق روی فرش دراز کشیدم. طاوس گفت «بیچارهها تازه از تبریز اوده بودند.» چشمانم در اثر مستی سنگینی میکرد. بعد از چند لحظهای حس کردم که مایعی لیز و گرم از پشت گوشم روی صورت و گردنم سرازیر شد. و یکمرتبه از جا پریدم و دست بردم به صورتم. طاوس بالای سرم ایستاده میخندید و یک قوطی روغن زیتون هم در دستش. صورتم را با چادرش پاک کردم و گفتم «مگه مرض داری؟» از خنده خم و راست میشد زیر لب چندتا فحش دادم اما او مرتب میخندید. بهروز در حالی که دگمه پیراهنش را میبست از در آمد تو و اقدس هم از پشت سرش. بهروز در حالی که به موهای سرش دست میکشید گفت از اتاق رفتیم توی حیاط، بهروز رفت مستراح و منهم روی تخت گوشه حیاط نشستم. حیاط خیلی شلوغ بود. همه جور آدم، دو به دو و سه به سه پهلوی هم و دور هم نشسته و ایستاده وراجی میکردند. با مزه این بود که هر کی از خودش تعریف میکرد و منم میزد، یکی میگفت په! پسر تومری همچی زدم تو گوشش که چهارتا ملق زد. اون یکی میگفت ده نفر ریختن سرم همچین تار و مارشون کردم... یکی دیگر میگفت چطوری زدم، اینجوی زدم، زدم، زدم... همه میزدند و میکشتند و لت و پار میکردند. ته سیگارم را انداختم زمین زیر پایم له کردم. یکمرتبه در حیاط با شدت باز شد و بطرفین کوبیده شد و جوانی گردن کلفت نعرهزنان عربدهکشان کاردی بزرگ در دست مست و سرکش داخل حیاط شد و یک ریز فحش میداد و نعره میکشید و «آی... خوار مادرتون، آی آنا پاجوزون اوراسونا...» ترکی و فارسی قاتی میکرد و فحش میداد، هیچ معلوم نبود که طرفش کیست یک ریز فحش میداد و داد میزد و دستش را روی هوا میچرخاند و میگفت «چی خی رسیس چوله یا یُخ؟ آقزویزوسیکیم» (« میرید بیرون یا دهنتو گا-») در یک چشم بهم زدن در حیاط به آن شلوغی پرنده پر نمیزد. آخرین نفری که فرار میکرد یک کونه چاقو خورد به گردهاش، طفلک خیال کرد که چاقو خورده هوار زد «آی سوختم!» و در رفت. هیچکس در حیاط نبود جز من که گوشه حیاط روی تخت کز کرده بودم، و بهروز که آمد آهسته پهلویم نشست، جوان هجوم آورد طرف ما دوتا و با غیظ گفت «مادرسگها از جونتون سیر شدین؟ بگیر ببینم.» دستش با چاقو رفت بالا. میدانستم که میخواهد زهر چشم بگیرد و چاقو را برای ترساندن در دست گرفته بود. در یک لحظه تیغه کارد رو به آسمان شد و با دسته کارد ضربه وارد آورد. ولی هنوز دستش روی هوا بود که دست راست من میان ساعد و بازویش جای گرفت و با دست چپم مچش را چسبیدم و به عقب فشار دادم. بهروز هم چاقوی ضامندار بزرگش را درآورد. آماده بود. کارد از دستش روی آجرهای کف حیاط غلتید، بلافاصله محکم خواباندم زیر گوشش. یکمرتبه افتاد به دست و پایم و گفت «من سنه نوکرم کوچیکتم، چاکریتم: باقشلائین...» پسرک پاک جا خورده بود خیال کرد که ما هم کسی هستیم حسابی افتاد به دست و پا و گفت: جوان گفت «قابلی نداره.» بعد با لبخند زورکی رو کرد به بهروز و گفت «خوش کردم امشب با هم میبزنیم.» هر کاری کردیم که از زیرش در برویم نشد. آخرش خداحافظی کرده سه نفری از حیاط خارج شدیم. توی خیابان که رسیدیم بهروز آهسته زیر گوشم گفت «هاشم مواظب باش کلک ملک تو کار نباشه.» گفتم « بیخ خیالش جرئتشو نداره.» دم شهرنو داخل کافهای شدیم و نفری یک پنج سیری عرق خوردیم. پولش را بهروز داد، خواستیم بیائیم بیرون که سه چهار نفر جوجه جاهل با موهای فری روغن زده آمدند تو و با جوانک سلام علیک کردند و جوان ما دوتا را به آنها معرفی کرد و آنها اصرار کردند که باهاشون چند گیلاس عرق بخوریم ولی ما بههر ترتیبی بود بهانه آوردیم و از آنها خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. این کتاب که به سال ۱۳۴۴ نوشته شده بود بخش پیشین • همیشه خودت باش! • دوستم بدار! |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
همون دو بخش مصاحبه کافی بود. کاش این تکه از طوطی رو نخونده بودم. پر از منم منم و ضد و نقیض ادبی.
-- بدون نام ، Aug 10, 2010