خانه > خاک > گفتوگو > «سرگردانی تم اصلی زندگی من است» | |||
«سرگردانی تم اصلی زندگی من است»دفتر خاکخانم آذر عزیز، کتاب شعر شما که امروز موضوع گفت و گو ماست، در سال ۱۳۸۴ با نام «به تمام زبانهای دنیا خواب میبینم» توسط نشر ثالث منتشر شده. آیا شما واقعاً به زبانهای دیگر غیر از فارسی خواب میبینید؟ فکر میکنم که هر شاعری این توانایی را میتواند داشته باشد اگر نگاهش جهان شمول بوده و دغدغهاش تنها و تنها خودش و جبرهای موقعیت جغرافیایاش نباشد؛ تصاویر اندوه و درد و شادی همهی انسانها را دغدغهی جدی خود بداند و تنها در چنبرهی احساسات فردیاش نمانده باشد. شاعری که در این نقطه ایستاده از خیلی از مرزها گذشته که ازجمله آن زبان است.
اما خواب دیدن برای من یک بخش مهم زندگیام است. و درحقیقت همین خواب دیدن به من این امکان را داد که به درکی از زندگی کردن و نیز خواب دیدن به تمام زبان ها برسم بدون آنکه الفبایی نو ساخته باشم. در واقع این الفبای نو شاید همین نقطهی عزیمت باشد. یعنی جایی که همهی مرزها، خطوطی نامرعی میشوند و امکان رؤیت نشدن را به دست میدهند.من این پدیدهی خواب را بی نهایت دوست دارم. پیش از آنکه اساساً زبان اختراع شود و این شکاف عظیم را میان انسانها ایجاد کند فرایند ارتباط انسانها با هم چالش کمتری داشت. آنچه که من در عنوان این کتاب آوردهام در واقع تلاش کردم وجود ریسمانی که روح انسانها را به یکدیگر پیوند میدهد را یادآوری کنم. به این دلیل بود که بگویم وجود آن زبان نامرئی را حس میکنم وبا آن مأنوسم. یکی از مضامین این دفتر سرگردانی شاعر در پهنهی هستی است و در همان حال شاعر از هر فرصتی استفاده میکند و در جزئیات اشیاء دقیق میشود. این سرگردانی را شما چگونه با نیازتان به دقیق شدن در جزئیات چیزهای به ظاهر بیاهمیت آشتی دادید؟ سرگردانی تم اصلی زندگی من است. چه در مکانهایی که در آن زندگی کردهام و چه در وجوه عاطفی زندگیام در تمام سالها و تا همین لحظه که دائما در سرگردانیام. در گرایشهای فکریام هم مدام در جستجوی چیزی ناشناخته در بسیاری چیزها دقیق شدهام و سر گرداندهام . نگاه کردن به جزئیات کار من است. این به یک عادت دوست داشتنی در زندگی من تبدیل شده. شنیدن کلمات عابران و حروفی که همینطور در هوا پراکنده میشوند، اشیا دور ریخته شده و رنگو رو رفته در پیاده روها، جزئیات کنشها و واکنشها بهخصوص رفتارهای روزانهی بیاهمیت. یکی دیگر از علائق من دیدن ندیدینیهاست. یعنی زمانی که به ساعت دیواری نگاه میکنم توجهم به هوای سرد اتاق که صورت ساعت به آن چسبیده بیشتر جلب میشود تا خود آن شی. وقتی روی یک کاغذ به کلمات نگاه میکنم بیشتر بُعدی که زیر آن کلمات هست و قابلیتهایش به چشمم میآید ومثلاً همین باعث شد در یک شعر بنویسم؛ زیر این کلمات/ مینهایی ست/ که داوطلبانه میخواهند خنثی شوند. یا اگر بخواهم مثالی از همان کتاب بیاورم در شعری با نام «شاعر» نوشتهام: در چالهی آبی تصویر خودم را میبینم /بیهمان هالهی همیشگی /که روزگاری دور سر شاعران بود/. این مثالها برای این است که بگویم نگاه من به وجه نیستی اساساً بیشتر گرایش دارد تا هستی اشیا، که البته در خود آن نیستی، هستیای هست که من همیشه تمایل دارم نشانش بدهم. این یک نخ نامرئی است که آن همه سرگردانی را به هستی اشیا هم مربوط میکند. اصولاً شعر شما نوعی لحظهنگاریهای عاشقانه هم هست که به کشف چیزی میرسد. مثلاً در این شعر که میگویید: کسی در معبدی دور/مرا میگرید/و در نظرگاهش/مرا رویا میکند/کسی که آن قدر سحرخیز است/که شایستگی دیدنِ طلوع را دارد. این نوع شعر را در هایکو سراغ داریم. نوعی آگاهی نسبت به کلیت هستی که البته در ضدیت با فرهنگ خردگرای غربی قرار دارد. نوعی کشف و شهود عارفانه که در ادب کلاسیک خودمان هم به یک شکل دیگر و البته با آب و تاب بیشتر وجود دارد. آیا شما در شعرتان به ذن و فرهنگ بودایی نظر دارید، یا بیشتر به فرهنگ عرفانی خودمان؟ ما در ایران از نظر جغرافیای جایی میان شرق و غرب هستیم و همیشه هم اینطور بوده که از هر دو تأثیر گرفته و بر هر دو تاثیر گذاشتهایم. گرایش من اما به فرهنگ شرق با آن شهود ذاتی اش بسیار زیاد است. این شهود ذاتی را هم فرهنگ عرفانی خودمان می شود پیدا کرد هم در ذن. همین گرایش باعث شده که در همان سالی که این کتاب منتشر شد سفری از راه مرزهای زمینی به پاکستان و هندوستان و تا مرز تبت و در سفر دیگری به دامنههای هیمالیا داشته باشم. چند نمونه از شعرهایی که در کتاب بعدیام منتشر شد اشارههای مستقیمی به دریافتهای من از آن سفر دارد. طی کردن این راههای طولانی و ملاقات با انسانهایی که اساساً زندگی معنوی دارند، به من که در پی شعر میرفتم نشان داد که وجهی از شعر که همان شهود است به کشف شعر کمک میکند یعنی شعر را کشفشدنی مینمایاند. در آنجاست که این نیاز احساس نمیشود که شعر را باید خلق کرد. بلکه خودبهخود راهی برای کشفاش گشوده میشود. من در این سفر به درخت انجیر معابدی برخوردم که در منطقهای به نام «شرق پور» درپاکستان روییده بود. درخت مقدسی بود و اهالی به آن دخیل بسته بودند.زیر آن هم تعدادی سنگ قبر باستانی بود و کسی آنجا شیپور صدف مینواخت. من مدتی قبل برای این صحنه شعری نوشته بودم و وقتی آن جا را ترک میکردم ناگهان به خاطرش آوردم. همین اتفاقات باعث میشود که همان خوابزدگی را جدی بگیرم. ما در عالم رویا با یک جور سیال ذهن مواجهایم و یکی از تئوریها دربارهی خواب این است که روح در واقع از جسم جلوتر حرکت میکند و مشاهده میکند. حتماً شاعران دیگر تجربههای مشابهی دارند. یعنی اساساً کسی که زندگیاش ادبیات و هنر است این درک را دارد که تخیلات و الهامات را جدی بگیرد و گاهی آنقدر پیش برود که حتی از واقعیت هم جدیتر بگیردش. البته تصاویر همیشه در اطراف من پرسه میزنند.همین شعری که شما مثال زدید برگرفته ار تصویری بود که از یک ناکجایی در ذهن من آمد و کاملاً در برابرم پدیدار شد. گاهی این تصاویر مثل رگبار میبارند. خب، این اتفاقی است که به کشف هایکو هم کمک میکند. هایکو از یک فضا عکس سه بعدی میگیرد و این منطق سه بعدی بودنش است که در یک آن، اثر را به هایکو تبدیل میکند.در هایکو ما با فعل (عمل) برخورد میکنیم. ولی در گونههای دیگر شعر بیشتر برخورد خطی داریم و با فاعل برخورد میکنیم. تا چه حد به نظر شما گرایش به ذن الان در ایران با توجه به وضعیت اجتماعی ما موضوعیت دارد؟ ذن یک اتاق تاریک است که جرقهای در آن هست که لحظهی تنها یافت ما از ماهیت هستی است. حالا اگر خواب باشی آن جرقه را نمیبینی؛ اگر «جمله» باشی نمیبینی؛ اگر چشم باشی و گوش و دهان جز به جز باشی نمیبینی؛ اما اگر «جملگی» باشی و هم فعل و هم فاعل و مفعول باشی میتوانی ببینی. در تصوف ما هم این هست و ما که در درون شرقیمان این ریشهها را داریم طبیعیست که نگاه متفاوتی از شاعران غربی داشته باشیم. زیرا غرب در ذاتش و تفکرش «جمله بودن» است نه «جملگی». گرایش به ذن چندین سال است که جایگاه ویژه ای پیدا کرده و از آنجایی که ما نه در واقع شرق هستیم و نه غرب، گرایش به هر دو فرهنگ به یک میزان در ایران بازخوانی و ترجمه میشود. اما اینکه ایران امروز چقدر به این مسئله نیازدارد باید بگویم که من فکر میکنم این یک پدیدهای ست که باید با آن فردی برخورد کرد نه اجتماعی. یعنی در ذاتش کمیت نیست بلکه کیفیت است و این کیفیت باید در تک تک افراد سنجیده شود. من قادر نیستم که نگاه جمعی به این مقوله که به نظرم ذاتش فردی است داشته باشم و ارزیابیاش کنم. یکی از کلمههایی که بسامد بالایی در شعر شما دارد، خداست. خدا به نظر شما چه معنایی دارد؟ از جمله مواجههایی که با شعرهای این کتاب شد و برای خودم تازگی داشت این بود که خوانندگانی که هنوز تهماندههای گرایشهای عرفانی و مذهبی در حد ایمان به یک خدای واحد و عمومی داشتند، بیشتر این شعرها را دوست داشتند.این تجربه به خود من هم تحلیلهایی از خودم به دست داد که خیلی کمک کننده بود. اماخدای من خدای مکاتب سامی نیست .یعنی شامل آن تعریف طی یک مسیر خطی از انسان تا خدا نمیشود.خدا برای من خود اتوپیایی من است.وقتی تو به خواستی نسبت به کیهان برسی و به این نیروی کیهان وصل بشوی و یافتش کنی در جایی هستی که دیگر رسیدنی در کار نیست. همین است که «تاتو دچینگ » فیلسوف چینی میگوید : فرزانه بیآنکه سفر کند سفر میکند.» او در جای دیگری میگوید: تاریکی در تاریکی دروازهی شناخت. میگوید «تائویی» که بتوان آن را نامید تائویی جاودانه نخواهد بود. یا آنچه نمیتوان برایش نامی نهاد حقیقت جاوید است. این در حالی ست که آنچه ما در فرهنگ سامیمان داریم دائم در حال نامیدن خدا هستیم. البته من اگر اشارههایی به این اشخاص میکنم لزوماً تأکیدم روی این نوع اندیشه است. در آن دوره من کنجکاو شده بودم که کتابهای آسمانی را بخوانم و سخنان مسیح و زرتشت هم بسیار برایم الهامبخش بود. در این میان چند فیلسوف چینی هم بودند که مرا خیلی جذب کردند. با این حال مفهوم خدا در اشعار اجتماعی شما با مفهوم خدا در اشعار شخصیتان تفاوت دارد. در اشعار اجتماعیتان «خدا» عمومیت بیشتری دارد و ارجاعپذیرتر است. اینطور نیست؟ همیشه گرایش زیادی به تفکر اگزیستانسیالیستها داشتم.یعنی اصلاً شروع مطالعهی البته اندک من روی فلسفه با «ژان ژاک روسو» بود.این فیلسوف سی صد سال پیش مینوشت ولی من هنوز نوشتههایش را دوست دارم. او از بنیانگذاران این مکتب فلسفی بود بعد از آن هم این مکتب خیلی تنوع آرا به خودش دید ولی در آن زمان نوعی خلوص در روسو میدیدم که برایم محبوبش کرد. مثلاً یکی از شعرهای من به نام «خویشتن» مستقیاً تحت تأثیر تفکر او نوشته شده. یعنی خدایی که در این شعر هست از نوع خدای روسوست. هر لحظه در پی آن دمم-/دمی که تنها دلیل خوشبختی من/ خویشتنم باشد/افسوس/ هرگز نخستین عشیره ی بشری /خدا را نفهمید. یکی دیگر از وجوهی که من را به او وصل کرد گرایشش به طبیعت بود که در یکی از کتابهایش در ده گردش از خودش در طبیعت نامیرا مینویسد. البته بگویم که امروز بسیاری از این گرایشها در من شکل تازهای پیدا کرده و تفاوتهای اساسی در برخورد با طبیعت و مفاهیم دیگر در خودم میبینم اما اینجا بحث روی فضای این شعرهاست . دقیقاً. دنیای ذهنی شما در فاصلهی انتشار دو کتاب تغییر کرده. اما در «به تمام زبانهای دنیا...» یکی از واهمهها در شعر شما مسأله بیزمانی است. یعنی از یک سو شاعر نیاز دارد به این که با خودش تنها باشد و برای مثال در غاری پناه بگیرد که غار تنهایی اوست، اما از سویی دیگر از بیزمانی وحشت دارد. فکر نمیکنید آنچه که شما بیزمانی مینامیدش یکی از پیامدهای عزلتگزینی باشد؟ حتما همین طور است.آن جا جایی است که از منظر دیگران نیست ولی از دید شاعر هست. یک جای گم.در واقع این برگرفته از تفکر بیعملی است. یعنی همهی اتفاقات در ذهن بیفتد و اندام زندگی گیاهی داشته باشند. خب، من در دورهای که حاصلش بسیاری از شعرهای این کتاب است این روحیه را داشتم و درسهای زیادی هم از آن گرفتم. عشق در شعر شما در اغلب مواقع با تصویر یار درآمیخته. میدانید که در خسرو و شیرین هم دقیقاً همین اتفاق میافتد. فرستادهی خسرو عکس او را سر راه شیرین قرار میدهد با این امید که توجه دختر ارمنی به شاه ایران جلب شود. آیا به نظر شما تصویر یا تصوری که از معشوق داریم با واقعیت عشق به او جور درنمیآید، یعنی اینها دو تا هستند؟ به نظر من عشق یک موضوع یک طرفه است و ماحصل یک فرایند میان دو گزاره نیست. به رغمی که ما نمودش را همیشه در گزارهی دوم جستجو میکنیم تا آن گزارهی دوم را آینهای بر حال واقع خودمان کنیم. از نظر من عشق یک پارادوکس ازلی است. به همین دلیل طبیعتاً فاصلهای میان تصویر معشوق و تصور آن است. اگر چه گاهی کاملاً این دو بر هم منطبق میشوند ولی در ذاتش این انطباق نیست. بدیهی است که عشق یک موضوع کیفی است و من فکر میکنم که عدد دو در خودش کمیت دارد و این« یک» شدنِ «دو»ها مصنوعی به نظرم میرسد. اما فارغ از اینکه معشوق تنها یک انسان باشد میشود عشق را به آمالهای انسانی وسعت داد.یعنی آن عشق را من بهتر میشناسم. قریحهاش را دوست دارم چون انحصار ندارد و فراگیر است. به رغم سویههای قوی عرفانی در شعر شما عجیب است که گاهی شعرتان رنگ و بوی اجتماعی میگیرد. برای مثال در «تلواسه» که پس از زلزلهی بم سرودهاید، شعر شما کاملاً اجتماعی میشود. یک شاعر روزنامهنگار یا یک روزنامهنگار شاعر؟ این روحیه به مرور در شعرهای من قویتر شد. یعنی از آن بیعملی به نشاندادن واکنش رسیدم. این هم حاصل تجربههای فردی من بود. یعنی دنیای مجاز را رها کردم و به دنیای واقعیت فرو رفتم. من ۳۰ روز در بم بودم . دوستی ایدهی زیبایی داشت مبنی بر اینکه برای زنده نگه داشتن دست کم تصویر قربانیان، بازماندههای نگاتیوهای عکاسیهای شهر بم را از زیر آوار درآوریم. در این پروژه او را همراهی کردم و در این سی روز همهی مرگ، گرداگرد زندگی را گرفته بود. در آنجا عملگرایی روزنامهنگاری من و روحیهی تحولخواه من بود که من را میکشید. واقعیتها به حدی بیتعارف بودند که جایی برای تخیل باقی نمیگذاشت و ذهن تنها در کار عکاسی بود. در این شعر هم بندی هست که در آن خدا جایگاه پسرفته و ویژهای دارد:وقتی که دیوار فرو ریخت/پشتت به اعتبار خدا تکیه داده بود/ این خدا در اینجا یک مفهوم عمومی است. یعنی یک پدیدهی واحد از منظر یک جامعه وهیچ ربطی به خدای شخصی من ندارد. همانطور که میگویید من یک در این شعریک شاعر روزنامه نگارهستم و برخوردم با موضوع نیز روایی و خطی است. یکی از وسوسههای شما «مرگ» است. در یکی از بهترین اشعار کتابتان، در شعر «قاتل من روزی ...» واهمهی مرگ به نوعی پیشگویی ترسناک تبدیل میشود. آیا شما واقعاً میدانید یا حس میکنید که کی و چگونه خواهید مرد؟ همینطور است. من فکر می کنم که هیچ مرگی در جهان «طبیعی» نیست. یعنی مرگ اصلاً یک موضوع طبیعی به نظرم نمیرسد. همیشه یه نوع کشتن در کار است. و همیشه یک قاتل در گوشهی تاریکی ایستاده. اما شعری که به آن اشاره کردید نمیدانم که از کجا در ذهن من اتفاق افتاده ولی لحظهی نوشتن این شعر این موضوع را کاملاً احساس کردم که چگونه خواهم مرد وروایتش هم در همان شعر هست. اما در آن شعر یک مسئله خیلی برایم اهمیت دارد ؛صدای خیابان بلند است/ و فریادهای من هرگز کسی را به سمت این پنجره نمیکشاند /صدای خیابان بلند است و من هیچگاه با خود اسلحهای حمل نکردهام / اول اینکه اساساً فریادرسی از عالم غیب در کار نیست. یعنی این انتظار را به کل منتفی میدانم و در این تنهایی بینهایت واقعی تأکید دارم که هیچگاه با خود اسلحهای حمل نکردهام حتی در برابر مرگ. آیا این نشاندهندهی بیعملی یا در بدبینانهترین تحلیل نوعی وادادگی نیست؟ نشاندهندهی یک درک دردناک از مرگ است. تارکوفسکی میگوید انسان وقتی میمیرد که میخواهد بمیرد.من فکر میکنم منظورش این است که انسان در آن لحظه قاتلش را شناخته و خودش را آماده کرده است.در غیر اینصورت مرگ اتفاق نمیافتد. کودکی یکی دیگر از دلمشغولیهای شما در این دفتر است. وقتی به این کلمه فکر میکنید، چی به ذهن شما میآید. این پرسش البته خصوصی است و طبعاً میتوانید پاسخ ندهید. اما خب، هدف ما هم این است که از شعر شما به شما، و از شما به شعرتان برسیم. من در کودکی درمیان افسانهها زندگی کردم. نه اینکه فقط برایم قصه گفته باشند و من تخیل کرده باشم بلکه دقیقاً در قلب یک زندگی خیالی بودم. پدر و مادری هنرمند داشتم که از تهران کوچ کردند، با دستهای خودشان خانهای روی تپهای در جنگل ساختند تا فرزندانشان را دور از دنیای کثیف آهن و به دور از جریانهای فاقد انسانیت شهری در میان جهانی از هر نظر بکر است پرورش بدهند. خط زدن مشقهای نقاشی و خوشنویسی ما بچهها وشعرخوانی شبانهی پدر کنار بخاری هیزمی و مادری که چشمهایش مثل چای داغ بود. اینکه هر صبح از خوابم بیدارمان میکردند که همگی با هم طلوع خورشید را ببینیم و خیلی آنهای عمیق و فکر شده دیگر که پدر شاعر و مادر عاشق برایمان ساختند و جمع همهی اینها در کودکی و به خصوص آمیختگی مطلق با طبیعت با همهی خصوصیات غریزیاش کودکی یگانه و بینظیری برای من ساخت که مواجه با دنیای بزرگسالی و برگشتن به تهران و اصولا ًزندگی و روابط شهری که همزمان بود با ویرانی جبری بسیاری از ایدهآل های آن دوعاشق، شروع کابوس بزرگسالی بود. من در سالهایی که شعرهای این مجموعه را مینوشتم هنوز در این کشاکشها بودم و کودکی مثل گوی جادویی در دهلیز ذهنم و قلبم میدرخشید. یکی از دلایلی که میخواستم به تمام زبانهای دنیا خواب ببینم و نه تکلم کنم این بود که در خواب زمان میتوانست در کودکی متوقف شود. هنوز تمام خوابهای من در آن خانه اتفاق میافتد.اگر چه آن خانه دیگر خراب شده و ویرانهاش مثل یک غول بدبخت روی آن تپه میان جنگل گریه میکند. شما در شعرتان، در جایی میگویید شاید کسی که به انگشت سبابه در می زند، خدای خستهی مهربان باشد. آیا فکر میکنید میتوانیم انتظار یک منجی را داشته باشیم؟ اگر آرزوی شما تحقق پیدا کند، از او که از راه آمده میخواهید که دنیای ما را به چه شکل درآورد؟ این دقیقاً یکی از آن شعرهاییست که در آن خدا به آن شکل اتوپیایی برایم مجسم شده است.در عالم عرفان نگاهی هست که میگوید: خدا را باید اینطوری تلفظ کرد: «خود آ» و این تلخیص شده «به خود آ» است. میپرسید که آیا میشود انتظار یک منجی را هم داشت من میگویم هر انسانی باید منتظر منجی درون خودش باشد.اصلاً زندگی بدون این انتظار مرگ است. همین است که فکر می کنم این «خدا» کلمهی خوبی میتوانست باشد. به نظر من یکی از مظلومترین کلمات در تاریخ بشر است از بس که مصادرهاش کردند و در توافقهای جمعی به اشکال وحشتناکی در آوردندش. اما از یک جایی دیگر این کلمه را در شعرهایم حذف کردم چون دائم آن وجه عمومیاش را به ذهن خواننده متبادر میکند. خواننده هم بینهایت حق دارد که اینطور بخواندش. اما بخش دوم سوال شما را خیلی دوست دارم. بالاخره یک روزی هر کسی باید بنشیند و تکلیفش را با آرزوهایش مشخص کند. بشر زخمهای عمیقی دارد. این موجود را بسیار دوست دارم. چون موجودی تجربهگرا است.شیطنت دارد.دائم در کار کشف است. گاهی میسازد گاهی ویران میکند و اصلاً معتقد نیستم که انسان موجود وحشتناک و خطرناکی است زیرا به همان اندازه که از سر بیتجربگی و نادانی سقوط داشته به خودش هم یاد داده که چگونه صعود کند. وقتی مسیح را داریم، زرتشت و بودا را داریم نیچه را مولانا را داریم طبیعی است که مثلا ًهیلتر و احمدینژادی را هم داشته باشیم. هیتلر و احمدینژاد دو نام نیستند بلکه نمایندگان تفکر احمدینژادی و هیتلری و بشر رشد نیافته و اصلاح نشده هستند. اصلاً همین که هیتلر در زمان خودش و احمدی نژاد امروز منفور جهان هستند یعنی کفهی نیروهای «خوب» بشر بسیار سنگینتر از کفه نیروهای«بد» و ویرانگر است. این خاصیت بشر است که دائم بسازد و طبیعی است که زباله هم تولید میکند. ولی تاریخ خودش زبالههای این اجساد گندیده را پس میزند وبشر راههای تازهای پیدا میکند. اما آرزوی من این است که یک روز این سنگ لعنتی از روی دوش سیزیف برداشته شود. یا ایکاروس به خورشیدش برسد؛چرا باید او که توانست پرواز کند باید بالهایش آب شود و به دریا بیافتد و بمیرد؟ این بدبختیها باید یک جایی تمام شود. جایی که حلاج اناالحق میگوید میتوانست یک نقطه عزیمت برای بشر باشد وباید تاریخ همانجا بایستد و او را پیش از مرگ از طناب دار نجات بدهد. افسانههای تازهای باید ساخته شود. مرگ باید یه موضع انتخابی بشود و تولد هم. خیلی چیزهای کهنه از نوع مرگ باید دور ریخته شود و لزوماً انسان باید از زندگی در فرم دایره نجات پیدا کند.اینها آرزویهای من است و فکر میکنم عظیمترین، عاشقترین و پرانگیزهترین نیرویی که توان انجام این همه را دارد نیروی خود بشر است. از شما سپاسگزاریم خانم آذر که وقتتان را به ما بخشیدید. در همین زمینه: • شعرخوانی شبنم آذر |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
این شاعر گرامی در جستجو است وبهتر است از کلمه جستجوگر به جای سرگردانی استفاده کند.امیدوارم در جستجویشان بتوانند به کمال مطلوب انسانی خودبرسد وچون بسیاری از شاعران جوان بیست سال اخیر حضور در مطبوعات چاپی ومجازی را کمال مطلوب ندانند.این یک آرزوی قلبی است.
-- یک جستجوگر ، Jul 28, 2010من قسمت آخر این مصاحبه را بی نهایت دوست دارم.این شاعر برای من هم آرزو ساخت.سپاس
-- یک خواننده ، Jul 28, 2010من اين كتاب را در همان سالي كه منتشر شد خواندم و اولين چيزي كه مرا از همان ابتدا جذب كرد صداقت و بي تكلفي شاعر آن بود چيزي كه هميشه تا به امروز كارهاي اين شاعر گرامي را دنبال كرده و اين آشنايي را به يكي از شانس هاي زندگي ام تعبير مي كنم
-- يك خواننده ، Jul 29, 2010شبنم آذر، بي شك يكي از اميد هاي آينده شعر ايران است. شاعري كه هميشه در جريان است و به رقم صحبت دوست عزيزمان در اولين نظر، خانم آذر بي هيچ هوچي گري و جنجالي شعرش مسير خودش را باز كرده، اين چيزي ست كه بايد ارج نهاده شود
-- خواننده ، Jul 29, 2010اگرچه اين روزها بعضي براي ابراز علاقه خود نسبت به يك شاعر از واژه هايي مثل فروغ فرخزاد زمانه يا امثالهم استفاده مي كنند. من اما شاعر محبوبم را كه در تمامي لحظه هايم حضور دارد به نام خودش مي خوانم: شبنم آذر
-- بدون نام ، Jul 29, 2010این خانم خیال پردازی را به نهایت رسانده...بیش از اندازه در عوالم غیر واقعی زندکی می کند..این هم خوب است هم بد.
-- محسن ، Jul 29, 2010من ازنوشته کوتاهم قصد توهین به خانم آذر را نداشتم فقط می خواستم بگویم که او نبایدخودش را سرگردان بداند وباید کارش را جستجو گری بپندارد.خانم آذر به دنبال جهانی معنوی است واین خیلی خوب است.البته همه ما به نقدهای کوتاه نیاز داریم. در ضمن به رغم درست است نه به رقم. رقم معنای دیگری دارد
-- جستجوگر ، Jul 29, 2010.با آرزوهای خوب برای شاعر جستجوگر.