خانه > خاک > بخشی از کتاب > در اوج خشم، در نهایت ناامیدی، ... | |||
در اوج خشم، در نهایت ناامیدی، ...قلی خیاطنخستین رمانی که از قلی خیاط در ایران منتشر شد و به زودی چاپ سوم آن روی پیشخان کتابفروشیها قرار میگیرد «داستان مادری که دختر پسرش شد» نام دارد. قلی خیاط سالهاست که در خارج از ایران، در فرانسه زندگی میکند. «داستان مادری که ...» مانند برخی از رمانهایی که توسط نویسندگان تبعیدی و مهاجر پدید آمده، از زبان و فضایی متفاوت برخوردار است. در شرایطی که این روزها کتابهای شصت - هفتاد صفحهای به عنوان رمان به خوانندگان کتاب عرضه میگردند و به رغم افزایش کمی نویسندگان، به ندرت شاهد پدید آمدن آثار قابل تأمل هستیم، «داستان مادری که...» نوشتهی قلی خیاط یک حادثهی غیرمنتظرهی ادبی است. آقای بهروز شیدا، پژوهشگر و منتقد ادبی در نقدی که بر رمان ِ «داستان مادری که دختر پسرش شد» نوشته است، مینویسد: این کتاب سه راوی دارد؛ پنج بخش. سه راوی عبارت اند از: مارس، ژان – پییر، قلی. همهی رمان را شاید بتوان چنین خلاصه کرد: مارس در روسیه به دنیا آمده است. پدر او، میخائیلوویچ امیروف روس بوده است؛ مادر او، ماری – آنژ فرانسوی. خواهری نیز دارد: ناستازیا. پدر مارس خود شاهد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه بوده است. بلشویکها پدر و مادر او را، که از اعضای یک خانوادهی اشرافی بودهاند در مقابل چشمان او کشتهاند؛ چندی بعد خود او را به عنوان عضوی از ارتش سرخ به جبههی جنگ جهانی دوم فرستادهاند. پدربزرگ مادری مارس، لئونار سولن، که یک پزشک پاریسی بوده است، در سال ۱۹۳۸ خود را از صخرهای در گوشهای از منظقهی «فینستر» به پایین پرتاب کرده است. پیش از این اما در وصیتنامهای به مارس توصیه کرده است که در همان محل خودکشی کند. شصت سال بعد، در سال ۱۹۹۸ در لحظهی موعود [...] زنی به نام ایزابل ماری آن دو کرژان در کنار او ظاهر میشود و از خودکشی او جلوگیری میکند.» در زندگی مارس چهار نفر دیگر نیز نقش تعیینکننده دارند: مادرش، ماری آنژ، الکسای میخائیلویچ امیروف و کارل هانس. هر یک ازین اشخاص پیشینهای و حکایتی دارند که به حوادث رمان جهت میدهد. «داستان مادری که دختر پسرش شد» نطفهی توضیح دارد و با این حال از ساختاری تو در تو و پیچیده برخوردار است؛ تلفیقی از رمان موقعیت و حادثه که با زبانی شیوا و استوار روایت میشود. به مناسبت سومین چاپ این اثر قابلتأمل، دفتر خاک با آقای قلی خیاط گفتوگویی انجام داده بود. امروز پارهای از این رمان را در دفتر خاک میخوانیم: هیولاها، بالاخره آنها را دیدیم ... اما ابتدا یك بو بود که به سراغمان آمد. یك بوی غلیظ، تند، فراگیر؛ بوی ترسناک و ترسآور حیوانات وحشی. مانند قشری از مه که تنی را از یك مادهی نامریی و متعفن بپوشاند، این بو تمام سینهی صخره را فراگرفت. آه ! بوی وحشتناكی بود كه نفستان را بند میآورد. همه جا بوی مرده میداد. بوی لاشه، جسد، چرم سوخته، گوشت زغال شده. آنچنان ناخوشایند بود این بو كه دهانمان را با دست میبستیم. تا به حال چنین بوی چندشآوری به مشامم نخورده بود. غیرقابل توصیف، سحرانگیز و هیپنوتیزم کننده، این بو بیدرنگ خلع سلاحتان میساخت. درمانده و ناتوان از فرار، میخكوب شده در میدان صخره، ایستاده بودیم سر جایمان و چشم دوخته بودیم به راهی که به سمت تپه سرازیر میشد. آنجا چیزی تكان نمیخورد، چیزی به چشم نمیآمد. هوا رفته رفته غلیظتر و نفسگیرتر میشد، عملاً غیرقابل تنفس میشد. مضطرب، فرسوده و تقریباً در آستانهی خفگی، داشتیم عنقریب روی زانوهایمان میافتادیم که ناگهان باد شدیدی بر روی صخره وزید و هیاهوی غیرقابل باوری از آنسوی تپه بالا آمد... اسبهای وحشی جنگل اولگوت بودند. یالهای دراز و طلائیشان كمكم از دل شب ظاهر شدند، و بعد تودههای عظیم اندام، باشكوه، باوقار، مثال خدایان باستانی المپ. پس آنجا، درست رو به رویمان در آنسوی سینهی صخره، صدها اسب وحشی با ظاهر چنان منحصر به فردی را به چشم دیدیم که نمیشود حتی در خواب نیز دید. اوه ! زود بگویم که این اسبها نه اسب شاخدار بودند نه سانتور، نه شبیه این هیولاهای اساطیری کتابهای داستان كه یکراست از دل افسانهها بیرون میآیند. نه، غولهای من فقط اسب بودند، یعنی، منظورم، گویا... به هر حال، به این شکل بودند که میدیدمشان. اما، اما با چنان هیبت زیبایی كه هوش از سرتان میبرد. شگفتانگیز، باجلال، بیاندازه تأثیرگذار، اینچنین بلند شده بر روی دو پای عقبشان، سر بالا، پوزه در باد، گویی بناهای زندهی عظیمی بودند بین زمین و آسمان. از پرههای بینی گشادشان بخار سفید مایل به آبی بیرون میزد. بیشك تمام شب را از میان كوهها و دشتهای فینیستر تاخته بودند چرا که اندامشان همه خیس عرق و پوشیده از غبار بود. زیر نور ماه، رنگ پوستهای گندمگون، حنایی، زرد یا سفید اغلب آغشته با خالهای سیاه، انعكاس غریبی داشت. روی پیشانی، پوزه و اطراف گردنشان شرشر براق عرق تندی میتراوید. حركات تند ماهیچههایشان را میدیدید که زیر پوست شانه و كفلها نقش میبستند. خدا میداند چقدر زیبا بودند، چقدر زیبا بودند، نمیدانم با چه کلماتی این زیبایی را برایتان بازگو کنم. گاهی زبان ما از بیان احساس ما عاجز میماند، حرف ما احساس ما را آلوده میکند. برای بیان چنین زیبایی باید شاعری بود که من نیستم. بیشتر از تن باشكوه و خیس از عرقشان، آنچه كه ورای هر چیزی در روح من تأثیر میگذاشت احساس رخنهناپذیر آشنایی بود كه در نگاه آنها موج میزد : نگاه اسبهای من نگاه یک انسان بود، آری، نگاه یك انسان مغموم و دردمند. پس این نگاهشان بود که مرا اینچنین مجذوب میساخت؛ و بیشتر از نگاهشان حتی، صدایشان بود. صدایی دلنشین، آرام، به طرزی عجیب زنانه. صدایی پر از تأسف و یاس، پر از بوی تندِ گسِ ولرمِ مرگ... من این صدا را میشناختم. یك شب، شاد و خندان، با یک شاخه گل در دهانم، سنگفرشهای کوچهی سنت ـ ایزور را بالا میرفتم تا به روی كف اتاقی دراز بكشم كه در آن زن ساحری تصمیم گرفته بود راز شانزده سالگی مرا به من بیاموزد. او یك زن آسیایی بود، با انگشتهای دراز گستاخ، کلامی بین خدا و شیطان، و تن کوچکی از جنس مه، پر از گلهای عشق و ناسزا كه مردانگی ِتازهكار من برای اولین بار در آن تبعید میشد. سنش دو برابر سن من بود و تجربهاش آنچنان که هزار ساله میپنداشتم. مثل معلمی شاگردش را، مرشدی مریدش را، بازیهای عشق را چنان به من یاد داد كه گویی آیینهای عبادت و تعظیم را به كشیش جوانی میآموزند... در دهان نوجوانم، طعمِ تندِ گسِ گیرای مرگ را مثال عصارهی ولرم عسل جاری از بالادست تنهی درختش ریخت. بیوقفه، تمام شب را در گوشم زمزمه داد : بیا مردكم، بیا و مرا در آغوش بگیر ! من خود زندگیام، خود مرگ، خود عشق. همهی راهها از من آغاز میشوند و به من ختم میشوند. من رازِ ازلِ آشکارِ ناگفتهی هر چیز و هیچ چیزم... معلم مدرسهام بود، آموزگار درس تاریخم. در مقابلش مثل برگ بیدی میلرزیدم. آن روزها چه چیزی از عشق میدانستم، منِ شاگردِ ناآگاه ؟ آه هیچ فقط چند هوس گذران دبیرستانی، چند بوسهی کوتاه در نامه، چند رویای ناتمام در خواب... عشقمان تمام شب طول کشید. چندین بار وانمود که مرا با دستانش خفه میکند یا بالشی را روی دهانم میفشارد. در آن لحظه، معنای این حركات را نفهمیدم، گمان بردم که جزو بازی عشقاند. اغلب صدای او را شنیدم كه زار میزد، به آرامی میگریست. در تاریك روشن اتاق، سایهی یک حلقه طلا را در انگشتانش گاز میگرفت. نزدیك صبح، وقتی جلوی پنجره ایستاده پاریس را تماشا كرد كه در مه شب بیدار میشد، كنار تن سفیدش كه هالهای از نور سحرگاهی آن را در برمیگرفت، تابلوی كوچكی را روی دیوار دیدم كه صحنهی قربانی اسماعیل را به دست پدرش ابراهیم نشان میداد. سنگفرشهای خیس کوچهی سنت ـ ایزور را پایین آمدم. شاد بودم، سوت میزدم، فاتح و مغرور همچو خروس جوانی برایتان آواز میخواندم... درست اما، چیزی در ته قلبم سر جای خود نبود، احساس بیاسمی آشفتهام میساخت. صدای آرام و شكوهآمیزش به طرز غیرمنتظرهای در سرم میپیچید و نمیدانم چرا، به نظرم میرسید که شب را جایی بودهام، با کسی بودهام که نبود. مسلماً، من برای این زن آخرین استعارهی امر ممنوعی شدم كه با ندامت و اهریمنهایش در جنگ بود. او زندگی خود را قربانی کرده بود تا زندگی مرا نجات دهد. این مطلب را فردای آن روز، موقعیکه خبر خودكشیاش را شنیدم، ندانستم، نه، بعدها دانستم، خیلی بعدها، زمانیکه از اسرار عمیق و نادسترس روح زن كمی بیشتر آگاه شدم.... آن شب، همین صدای آرام و شكوهآمیز بود که از دهان اسبها میشنیدم. صدایی غمگین و به طرز عجیبی زنانه كه مانند آواز پری دریایی افسونم میساخت. تبآلود به سویشان میرفتم، میترسیدم، مثل برگ بیدی میلرزیدم. همه چیز را در هالهای از مه میدیدم اما، نیروی مقاومتناپذیری جلوی اسبها هلم میداد. دلم میخواست خود را میانشان گم كنم، خودم را درون زیبائیشان ذوب کنم. زن جوان راهم را سد كرد. و اینجا بود، درست در این لحظهی دقیق، و به این طرز بس احمقانه، که ناگهان همه چیز درون ذهن خراب من واژگون شد : وقتیکه برای اولین بار متوجه شدم كه زن ناشناس مرا... «تو» خطاب میكرد این زن همه چیز را میداند، و منتظرم بود. پیشاپیش در کتاب دستنوشتههایش، لئونار سولن، پدربزرگم، برایم شرح داده بود که چگونه آن شب صدایی اسم مرا خواهد خواند، دستم را خواهد گرفت، افسونم خواهد کرد، مجذوبم خواهد کرد، مرا در گودال سیاه عمیق نیستی سرنگون خواهد کرد. اینها جلوی چشم من چیزی بهجز اسبهای زیبا و بیآزار نیست، به خوبی میبینمشان، پس این زن ناشناس است كه با حرفهای شیرینش مرا به دام خواهد انداخت ! این افكار شوم خیال مرا آغشته ساختند، فکرم را در هم ریختند، خونم سیاه شد، چشمم خون دید، ترسیدم، وحشت كردم، نوع دیگری عمل کردم، و با این عمل دیگرم چنان عكسالعمل شدیدی از خود نشان دادم كه از خودم بس بعید میدانستم... بازوی زن جوان را گرفته او را با خشم به میان اسبها كشاندم. « بیا اینجا ببینم تو یکی میخوام حالا حسابامو باهات تصفیه کنم، با تو و با این شبح مرگ که چسبیده به در كونم و ولم نمیکنه » زیر نور ماه، رو به روی اسبها، ایستاده بودم و اکنون در صورت زن ناشناس داد میزدم. دیگر مثل کتابها حرف نمیزدم. « تو اصلاً كی هستی، ها این قرارو تو به من دادی ؟ آره ؟ مرگ تویی ؟ شكارچی تویی ؟ تو مرگ منو میخوای، نه ؟ خب پس منتظر چی هستی ؟ بیا ! آمادهام. » در دل شب مانند یك حیوان نعره میزدم. صدایم روی صخره میپیچید، برمیگشت سینه ام را داغتر میساخت، گلویم را میسوزانید. « فكر كردی میتونی گولم بزنی، ها نه خوشگلم خوب میشناسمش با اون به دنیا اومدم با اون میخوابم میشنوی، من با مرگ به عشق خیانت میکنم پیدام كردی، پس بیا كارتو تموم كن بیرحم سنگدل » بازویش را گرفته او را كشانكشان به طرف اسبها میبردم. زمین زیر پایمان به شدت میلرزید، جنجال هیاهوی گیجكنندهای بر روی صخره میپیچید. باد تند میوزید و هوا را با تودهی غلیظی از خاک و غبار میپوشانید. اسبها چهارنعل دور میزدند، میجهیدند، در جا میزدند، زمین را لگد میزدند. بلند شده روی دو پای عقب، انگار در كمین كسی بودند یا در انتظار چیزی. به مرور اینكه بوی تند گس نفسشان شب را پر میساخت، عرق سرد تبآلودی روی صورت من، در طولِ پشتم، زیر بازوها و روی شكمم جاری میشد. افكار عجیب و غریبی از ذهنم میگذشت. در خیالم، نیروهای نامرئی آمده و مرا احاطه میكردند، اشباح غولآسایی از هر سو به سویم هجوم میآوردند تا مرا خلع سلاح كنند، زمین بیاندازند، دست و پایم را طناب بسته و در های و هوی شدید خندههای هیستریك، در وجودم رخنه كنند، در من ساكن شوند. پس با سرسختی تمام مقاومت میکردم، اینسو و آنسو و هرسو میدویدم، رشید و بیپروا مانند ده دون كیشوت، به تندی جواب میدادم. به خودم دستور حمله میدادم. میرفتم به استقبال خطر تا دشمنم را از پای درآورم، مغلوب كنم، نابود كنم. به زور سالها تهدید و تحریک، بالاخره اهریمنهای روحم را بیدار نموده و اکنون در نبرد رو در رویم با آنها نمیخواستم به این زودی میدان را خالی بکنم. جنگم را به تنهایی، با شجاعت، بیهیچ ترس و وحشتی در برابر دشمن تهدیدآمیز و وحشتناكم كه شمارش به صدها میرسید، ادامه میدادم... هیچ نمیدانستم كه دشمنان من فقط سایه بودند. سایهی شاخههای درختان سیب زیر نور نقرهای ماه مه، كه بادِ نرمی در برگهایشان وزیده و صدای خشخش رد پایش را به جا میگذاشت. آری، دشمن من فقط آسیاب بادی من بود. جنگ درد و غمهای دل من بیهوده بود، خالی بود، نبود. ندانسته هذیان میگفتم، پرت و پلا میگفتم. در اوج خشم، در نهایت ناامیدی، در انتهای شب مرگم بودم. آیا كدام کینه و رنج سركوفتهای از اعماق روح زخمیام بیرون میآمد ؟ آیا مرگ پدرم بود كه هیچوقت نتوانسته بودم از عزایش خلاص شوم ؟ پیری و استحالهی جسمی و روحی مادرم ؟ قتل عمویم ؟ خودكشی پدربزرگم ؟ خودكشی ژان ـ امانوئل ؟ آیا این کارل ـ هانس نبود كه با خبر جدید نقش بیهمتایش به عنوان یك مزدور حرفهای در تصفیه نژادی بوسنی به ایمان من در دوستی خیانت میکرد ؟ این درد شدیدی كه درون روح مرا تکه تکه میجوید آیا واقعاً چه بود ؟ پدر، مادر، خانواده، وطن، دوست ؟ كدام ؟ كدامها ؟ آیا فقط ترس از مرگ خودم نبود ؟ نمیدانم. درست نمیدانم اما آن شب برای فریاد کینهام به یك عذر موجه احتیاج داشتم، به یک بهانهی معتبر. و بز پیشآهنگم آنجا بود، رو به روی من : او، این غریبهی ناآشنای آشنا. او كه مرا از پندار به پندار برده بود. او را که وقت به وقت، نوبه به نوبه، فرشتهی مرگ دیده بودم، پیامبر عشق، معشوقه، مادر. او را که ناجیام دیده بودم، كه قاتلم میدیدم... « کافر حقنشناس ! غریبهی دشمن یه قاتل زن زندگی من میخواد زندگی منو به آخر برسونه ها میخواد منو قتلعام کنه منو یه راست ببره جهنم نمیشه قشنگم دیگه كهنه بازار شده » از کینه میلرزیدم، از ترس، از یأس. دلم میخواست او را خفه كنم، بكشم، به زور تجاوزش كنم، نوازشش كنم، ببوسمش. دلم میخواست خودم را در آغوشش انداخته زارزار گریه كنم... نمیدانستم چه میخواستم. در افكارم گم و گور بودم. نمیدانستم که داشتم اینچنین عشقم را برایش اعتراف میکردم. زن جوان هیچ نمیگفت، نه گلهای نه اعتراضی. آیا حال و روز مرا دریافته بود ؟ پریشانی شدید مرا لای حرفهایم خوانده بود ؟ آیا دانسته بود که با چه نیروی مایوسی در جستجوی مرگی بودم که آن را آخرین راه نجاتم میدیدم ؟ رنگش پریده بود. چشمان کوچک آبی نمناکش راه خانهی خاطرات مرا نشانم میداد؛ دست و پایم را میشکست، قلبم را میشكافت. از خود بیخود فریاد میزدم، نعره میزدم، ناسزا میگفتم، به هر سوی صخره میدویدم. با تمام وجودم چهارنعل میتاختم تا لبهی پرتگاه. سیاهیِ گودالِ عظیمِ بیانتها شجاعتم را تحقیر میكرد. پا میکوبیدم، در جا میزدم، دیوانهوار شیهه میكشیدم، برای خود دو بال آزادساز آرزو میكردم. در میان گرد و غبار و بادی كه به شدت میوزید جلو میرفتم، مقابل هیولاها زانو میزدم، صدایشان میكردم، فحششان میدادم، التماسشان میكردم، یالم را با خشم و یاس زیر نگاهشان میتكاندم. اسبها طاقتشان تاق میشد، نعره میزدند، زار میزدند؛ من به سرزنش كردنشان، به هو و تشویق كردنشان ادامه میدادم. تودهی عظیمشان را میدیدم كه در مه نزدیك میشد. صدای مهیبی از هیاهو، فریاد و شیهه در هوا میپیچید. صدها حیوان وحشی به طرف دریا هجوم میبردند، تن صخره آنچنان به لرزه میافتاد كه دیگر نمیشد سر پا ایستاد. تلوتلو خورده به زمین میافتادم ، ضربهی سم اسبی مرا به گوشهای پرتاب میكرد. زن جوان ناشناس شانههایم را گرفته و مرا به پناه یك صخره میكشانید... ناگهان، همه چیز در سكوت عمیقی فرو رفت. دیگر نه چیزی حس نكردم نه شنیدم. کمی مثل یک سینما، با فیلمی كه صدایش را قطع كرده و کند و آهسته نشانتان بدهند، تصاویر مبهم و بریده بریده به نظرم آمدند. از میانِ پلكهای سنگین تبآلودم، سواران را بر پشت اسبها دیدم که یکراست به سوی پرتگاه میتاختند. نمایشی زیبا، عظیم و دردناك؛ مرگ یكی از باشکوهترین و شومترین آثارش را به روی صحنه میبرد. حتی امروز نیز، یاد آن فقط یک لحظه تمام وجودم را دگرگون میسازد. احساس سیال غریبی در درون تنم میدود، دست و پایم به لرزه میافتند و دیگر نمیتوانم به نوشتنم ادامه بدهم. صفحهی كامپیوتر کتابیام را میبندم، بلند میشوم، میآیم كنار پنجرهی اتاقم، و اینجا بر روی بامهای خوابآلودهی پاریس مثل یک پردهی سینما، آن شب را دوباره میبینم. آری در میان مه گرد و غبار، اسبها را دوباره میبینم كه روی صخره خیز برمیدارند، در صف به هم فشرده جلو میروند؛ نگاهشان مغموم و گمگشته است اما رفتارشان مغرور. خدایان زندهی باستانیاند، گلهای از اسبهای وحشی زیبا كه نور ماه هیبت باجلالشان را صد برابر میسازد. به پرتگاه نزدیك میشوند، پوزه در آسمان دارند، چشم در قرص کامل ماه مه. غمگین و مصمماند. در سایه روشنی اندکی شبیه شعلههای آتش که نگاهتان به سختی از پس پردهی غبار تشخیص میدهد، اسبها و سواران را میبینم كه یكی پس از دیگری خود را در شب گور سیاه دریا پرتاب میکنند. نور منشور کمرنگی تن افسانهوارشان را مانند هالهای مدور در برگرفته است... • گفتوگو با قلی خیاط |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
برای من این رمان یکی از موفقترین آثار چند سال پیش است. کاملا متفاوت و از ژانر ناشناخته. دینامیسم روایت و رئلیسم جادویی از صفحه اول شروع شده و تا آخر کتاب ادامه دارد.
-- امیر ، Jun 19, 2010