تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
گفت‌وگو با فرشته مولوی درباره‌ی مجموعه داستان «سگ‌ها و آدم‌ها»

«من اهل تجربه‌ام»

دفتر خاک

خانم فرشته مولوی متولد ۱۳۳۲ در تهران است. او از سال ۵۵ تا ۷۷ در تهران و از سال ۷۸ در تورنتو زندگی می‌کند.

فرشته مولوی مترجم و داستان‌نویس است و از او تاکنون چندین مجموعه داستان و رمان و کتابی در کتاب‌شناسی داستان کوتاه منتشر شده است.

«سگ‌ها و آدم‌ها» آخرین مجموعه داستانی که اخیراً از خانم مولوی با سیزده سال تأخیر در ایران منتشر شده، در طی پانزده سال، به تدریج پدید آمده است. با این حال داستان‌های کوتاه این کتاب که در اغلب مواقع به سرگذشت زن ایرانی در متن جامعه‌ و روابط سنتی می‌پردازد، هنوز هم از برخی لحاط معاصر ماست.

فرشته مولوی در مجموع یک نویسنده‌ی اجتماعی است که از شاخک‌های عاطفی حساسی برخوردار است و با قلمی محکم و شیوا نوعی داستان زنانه و اجتماعی را بر اساس پیشنهادهایی که در داستان‌نویسی مدرن ایران وجود دارد، پدید آورده است.

دفتر خاک با خانم مولوی پیرامون مجموعه داستان «سگ‌ها و آدم‌ها» گفت و گو کرده است که می‌خوانیم:


فرشته مولوی

خانم مولوی عزیز، اخیراً مجموعه داستان شما، «سگ‌ها و آدم‌ها» در ایران منتشر شد. در مقدمه‌ی کتاب ماجرای عجیبی را روایت می‌کنید: ظاهراً داستان‌های این کتاب را در طی پانزده سال، از حدود ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۵ نوشته‌اید. کتاب، اما در سال ۱۳۸۸ منتشر شده است. زیر مقدمه‌ی کتاب تاریخ زده‌اید: ۱۳۸۶. یعنی از ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۸ این کتاب در ارشاد و در نزد ناشر معطل مانده، و در مجموع سیزده سال طول کشیده تا این مجموعه منتشر شود. هر کس کتاب را نخوانده باشد، گمان می‌برد شما کتاب خطرناکی نوشته‌اید. اما وقتی کتاب را می‌خوانیم، به این نتیجه می‌رسیم که اگر مبدأ را سال ۷۵ در نظر بگیریم، احتمالاً نحسی عدد سیزده کار خودش را کرده.

در زبان انگلیسی تعبیری‌ست که می‌گوید، »آدم مناسب، وقت مناسب، جای مناسب». این را شما می‌توانید همان بخت بگیرید یا احتمال یا هر چه، اما نتیجه یکی‌ست. یعنی آدم در گربه‌ی نازنین جایی مثل خاورمیانه به دنیا بیاید، آن هم در سال کودتا، و درست وقتی که وقت پا به گود گذاشتنش است، انقلاب نازل شود.

خب، من گرچه از نوزده بیست سالگی داستان‌نویسی را جدی گرفتم و از ۲۲ سالگی هم به خط ترجمه و ویرایش افتادم، با این که فرصتش بود، به خیال خودم دست نگه داشتم تا مثلاً "پخته شود خامی". نتیجه آن که نخستین داستان کوتاهم، "یکشنبه‌ها"، را در بیست و پنج سالگی، یعنی در بلبشوی تبناک سال ۵۸، منتشر کردم که بی‌گاه‌ترین بود. بعد هم که خاموشی شد تا رسید به سال 70 و در اندک گشایش پس از جنگ رمان "خانه‌ی ابر وباد" و مجموعه‌ی داستان "پری آفتابی" درآمد. ناشر اولی گویا دوام نیاورد و کتاب که هنوز پخش درستی هم نشده بود، غیب شد. دومی هم در نبود یا کمبود گاهنامه و بی بهره بودن نویسنده از هنر "مرا ببینید و کتابم را بخرید"، چندان دیده نشد. بعد باز دوره‌ی سردرلاکی بود. پس از کوچ هم هیچ به فکر چاپ کتاب داستانی در بیرون از ایران نیفتادم. به این ترتیب این داستان‌ها گرچه در این یا آن گاهنامه در این یا آن سر دنیا درآمدند، مثل کارهای دیگر ماندند و بیات شدند.

در ۸۶ دیدم به گفته‌ی نیما "از پس پنجاه و اندی سال عمر" هنوز به قول فروغ "خود را به ثبت" نرساندم. دستنویس آن کارهایی را که می‌شد به بازشدن بختشان امیدی داشت، راهی مام میهن کردم و آخر به اینجا رسید که می‌بینید. ناگفته پیداست که این سقط شدن یا بیات شدن کارهای اهل قلم نسل من که نه از دوره‌ی شاهی بهره بردند و نه از دوره‌ی پس شاهی، "یکی داستان است پر آب چشم."

پیش از آن که به درونمایه‌و دلمشغولی‌های شما در این کتاب بپردازیم، در نظر اول، یعنی با یک تورق ساده در کتاب معلوم می شود که قلم شما درین مدت دراز بسیار تغییر کرده. هر چند داستان‌های این کتاب با قلمی محکم نوشته شده، اما آن تسلطی را که شما در آثار متأخرترتان دارید، در اینجا چندان به چشم نمی‌آید. بسیاری از نویسندگان اکراه دارند از بازچاپ یا چاپ آثاری که در جوانی نوشته‌اند.

این کتاب نمی‌تواند دگرگونی زبان و کار مرا خوب یا درست نشان بدهد، چون تا ۷۵ را بیشتر نمی‌پوشاند. با این حال در همان گستر‌ه‌ی پانزده ساله هم، اگر زبان و ذهن نویسنده‌ای دیگر نشود، بی بروبرگرد نویسنده‌ی مرده‌ای‌ست. اما گمانم شما اشاره به واقعیتی دارید که من به اشاره از آن گفتم و جای حرف بسیار دارد. یعنی رسم بر این است که تاریخ‌های داستان‌های گردآمده در یک کتاب به هم نزدیک باشند و نیز میان تاریخ درآمدن یک کتاب با تاریخ نوشتن داستان‌ها فاصله‌ی چندانی نباشد. اما این رسم آن جاهایی از دنیاست که زندگی روالی نرمال دارد. حالا شما به من بگویید کجای کار زندگی ما به زندگی آدمیزاد می‌برد، که کار نشر کتاب ما به‌قاعده باشد؟

در باره‌ی بخش دیگر پرسش شما و اکراه از چاپ کارهای اولیه، نمی‌دانم بعد از این شرح مصیبت، چه‌طور می‌شود این کارها را کارهای اولیه به حساب آورد -- مگر این که منظورتان کارهای قدیمی باشد. به هر حال در یادداشت بر این کتاب پیشدستی کردم و کوتاه پاسخی دادم. برای روشن‌تر گفتن: یکم این که این داستان‌ها -- جز داستان "سگ‌ها و آدم‌ها" -- به هر حال اینجا و آنجا درآمده بودند و جای انکار نداشتند؛ دوم این که گرچه گفته‌ام ومی‌گویم "شاید اگر می‌خواستم آن‌ها را حالا بنویسم طور دیگری می‌نوشتم"، خودم، بیشتر در مقام خواننده‌ی حرفه‌ای داستان تا در مقام نویسنده‌ی این داستان‌ها، به آن‌ها نمره‌ی قبولی داده‌ام که چاپشان کرده‌ام؛ سوم این که داستان نوشته و چاپ شده هویتی ناوابسته به نویسنده دارد و این هویت نشان از زمان و مکان و حال و هوایی خاص دارد که نمی‌شود پوشاندش؛ و چهارم هم این که اگر دل عریان کردن کژ و کوژی‌های کارمان را نداشته باشیم، یا پس می‌رویم یا درجا می‌زنیم.


یک سئوال شخصی داریم از شما: وقتی این کتاب را پس از ربع قرن در دست گرفتید، چه احساس داشتید به عنوان یک نویسنده‌ی ایرانی؟

وقتی کاری درآمد و از نویسنده‌اش کنده شد، دیگر راه خودش را می‌رود و شمای نویسنده هم باید ساز دیگری بزنید. گرچه برای برخی درآمدن کتاب به معنی شهرت یا دست کم دیده شدن و حس حضور در صحنه است، به گمان من درآمدن یک کتاب در اصل برای آن است که نویسنده را از دغدغه‌ی کاری رها کند تا بتواند به کار دیگری بپردازد. اما گویا پرسش شما برمی‌گردد به همان ماجرای کاروبار و حال و روز گروتسک ما. یعنی که کار به وقتش در جایش، یعنی در ایران -- نه برای آن که وطن است، که چون خواننده آنجاست -- درنمی‌آید. خب، این دیگر از بی‌وقتی شدن من و ما آب می‌خورد و حال بی‌وقتی شده‌ها هم روشن است.

اگر درست متوجه شده باشم، به «ناهمزمانی»‌ها اشاره می‌کنید.همان عاملی که آدم مناسب را در وقت و جای نامناسب قرار می‌دهد. آیا داستانی از شما در دست هست که در آن به این «ناهمزمانی» پرداخته باشید؟

اشاره‌ی من به "نابهنگامی" تاریخی یا سیاسی-اجتماعی‌ست که از زاویه‌ی فرهنگی هم ما را به وضعیتی کشانده که غریب و مسخره است و فرد را اسیر موقعیتی گروتسک می‌کند. تعبیر "آدم درست و زمان درست و جای درست" بیشتر به معنی بخت یا اتفاق خوش یا ناخوش است و همه‌جا و برای هر کس می‌شود که به‌کار رود. اما نابهنگامی رخ داده برای ما چنان نمودها و پیامدهایی دارد که آدم‌های نرمال را شگفت‌زده می‌کند. برای نمونه درک و هضم زندگی ما و آنچه بر ما و در ما می‌گذرد، برای غربی‌ها اگر نه محال، که دشوار است. وقتی شما به یک نویسنده‌ی غربی می‌گویید که دستنویس کار‌تان سال‌ها در کشو یا کیف یا تاقچه یا پستوی اتاقتان مانده؛ یا بعد از سی سال نوشتن کمتر از انگشت دست کتاب چاپ شده دارید و آن هم گم و گور؛ یا آن که بر قلم شما خط می‌کشد، بی‌نام و بی‌چهره است؛ یا حق مولف در مملکت شما بی‌معنی‌ست اما از جیب مایه گذاشتن مولف با معنی، خب، باور کنید که شاخ در‌می‌آورد.

در باره‌ی داستان، به گمانم هر داستانی که به این دوره پرداخته، کم و بیش و پنهان و پیدا، گوشه‌هایی از این ماجرا را نشان می‌دهد -- یعنی در این کتاب هر داستانی جز "خاله مومی" و "همه‌ی بهارها" و "همه‌ی روزهای خدا" که از این دوره نیستند. اما با تم "نابجایی و نابهنگامی" داستانی دارم به نام "قضیه‌ی دم" که هنوز جایی چاپ نشده.

اگر بخواهیم مخرج مشترکی برای داستان‌های این کتاب بیابیم، شاید با قدری اغماض البته، بتوانیم بگوییم «تباهی زن در جامعه‌‌ی ایران» موضوعی است که در گستره‌ی بیست و پنج سال داستان‌های این کتاب را به هم پیوند می‌دهد.

باز ناچارم برگردم به همان تفاوت میان وضعیت نرمال و ناگزیری‌های ما در وضعیتی نابهنجار. درست آن است که کسی که داستان کوتاه می‌نویسد، آن را پس از نوشتن در گاهنامه‌ای ادبی چاپ کند و وقتی شمار آن‌ها به اندازه‌ی کافی برای یک کتاب رسید، کتاب بشود. به این ترتیب یک مجموعه روند کاری نویسنده را در یک دوره نشان می‌دهد. داستان‌های "پری آفتابی"، گرچه در گاهنامه‌ای چاپ نشده بودند، بر پایه‌ی توالی زمانی ده دوازده ساله گردآوری شده بودند و تنوع درونمایه و حتا زبان و سبک داشتند. بعد از یک دوره‌ی دراز "بی‌کتابی" دیگر فکر توالی زمانی بی‌معنی بود. سوای این، ناچار بودم از میان آنچه داشتم، آن‌هایی را سوا کنم که به گشایش بخت‌شان امید می‌رفت. این بار فکر کردم شاید بهترباشد داستان‌هایی کنار هم بیایند که وجه اشتراکی با هم دارند. پس یازده داستانی را کنارهم گذاشتم که در گذر دوره‌ای سی چهل ساله، یعنی دوره‌ی شاه و دوره‌ی پس از انقلاب، وجهی از زندگی زنانی بیشتر شهری و گاهی روستایی را نشان می‌دهند. به این ترتیب این کتاب، جوری از آب درآمد که اگر از زاویه‌ی اجتماعی یا با دید فمینستی به آن نگاه کنیم، انگار که دادخواست زنان است. اما همین‌جا بگویم که وقت نوشتن این داستان‌ها من سرسوزنی به فکر یک نوع نگاه و نگرش و یا یک تم خاص نبودم. این جور تعبیر و تفسیرها همه کار منتقد و خواننده است و نه داستان‌نویس. من فقط از چیزها و کسانی نوشته‌ام که در خیال من و دنیای من حضوری سنگین داشته‌اند.

«همه‌ی بهارها» در این مجموعه از نظر وصف‌های داستانی که به دست می‌دهید یک داستان نمونه است. شما در این داستان از صنعت تکریر یا تکرار استفاده می‌کنید. نمونه‌های کامیاب چنین داستان‌هایی را در «از روزگار رفته حکایت» آقای ابراهیم گلستان و در «ماهی و جفتش» از او سراغ داریم. شما برای مثال به جای آن که بگویید: «باران آمد» با تکرار برخی واژه‌ها ماند ابر و ابرپاره و موج موج ابر و جز این هوای بارانی را در وصف «نشان» می‌دهید. هر چه جلوتر می‌رویم سهم وصف در ساختار داستان کمتر می‌شود. آیا در آن زمان مثل بسیاری از نویسندگان جوان یا جوانان سابق تحت تأثیر آقای ابراهیم گلستان بودید؟

از آخر حرف شما شروع می‌کنم و می‌گویم، نه. تاثیر به این مفهوم که شما می‌گویید، با روحیه‌ی من سازگار نیست. "تأثیر" به گوش من حرف روشنی نیست و میان تقلید و سر دیگر خط، یعنی یادگیری، در نوسان است. اگر نویسنده‌ای زیر تاثیر کار نویسنده‌ای دیگر چیزی بنویسد، خواه ناخواه کار تقلیدی می‌شود و یکسره‌بی‌ارزش. اما هر نویسنده‌ای از خواندن نویسنده‌های دیگر، چه خوب و چه بد، می‌آموزد. روشن است که من از دیگران یاد گرفتم. داستان‌های بسیاری از نویسنده‌های گوناگون چنان در من رسوب کرده‌اند که بخشی از هستی من شده‌اند. من وامدار این داستان‌ها هستم، اما هرگز زیر تأثیر سبک نویسنده‌ای نبوده‌ام. وقتی از من می‌پرسند، داستان‌نویسی را چگونه بیاموزیم، می‌گویم با خواندن داستان. من پرورده‌ی دوره‌ای هستم که از کلاس و کارگاه داستان‌نویسی خبری نبود. مرید و مرادی هم شکلی محفلی داشت که من از آن فراری بودم. من داستان‌خوانی را مثل بسیاری از هم‌نسلان خودم از ده دوازده سالگی به یمن گاهنامه‌های کم‌مانند دهه‌ی چهل و با خواندن ترجمه شروع کردم. یعنی با ادبیات روسی و فرانسوی و امریکایی و انگلیسی بود که پا به دنیای ادبیات گذاشتم. پس از آن سروقت هدایت و جمالزاده و علوی و چوبک رفتم. بعد آل احمد و گلشیری و از همه دیرتر، یعنی در بیست سالگی که دیگر وقت تأثیرپذیری‌ام نبود، گلستان و دانشور و دیگران را خواندم. این وقتی بود که من سر و گوشم باز شده بود و آنچه از زندگی واقعی اهل هنر و ادب می‌دیدم یا می‌شنیدم، خواه ناخواه، آن هم در حال و هوای سیاست‌زده‌ی سال‌های نخست دهه‌ی پنجاه، مایه‌ی داوری و پیشداوری می‌شد. بر این روال گرچه داستان‌های گلستان را دوست داشتم و بر چهار کتاب داستان او ارج می‌نهم، جایی برای شیفتگی نبود. از این گذشته، در ایران به باور من ما فقط هدایت را داریم که تأثیرگذار، به معنی واقعی، است. اما این حرف ربطی به سبک کار او ندارد و از حضور و خلوص یگانه‌‌ی او مایه می‌گیرد.

حالا برگردیم به اول حرف شما. خب، شما دارید داستانی را کانون گفتگو می‌کنید که در میان داستان‌های این مجموعه از همه ‌قدیمی‌تر است. شاید آنچه شما را به یاد گلستان انداخته، همان وصف است که در، مثلاً، "از روزگار رفته حکایت" نمود دارد. خب، وقتی داستانی بر پایه‌ی یادی از گذشته شکل می‌گیرد، وصف چیره است. "همه‌ی بهارها" هم داستانی از روزگاری رفته است که در ذهن راوی بر پایه‌ی یادها بازسازی می‌شود و راوی می‌کوشد با وصف گذشته، آن را به زمان حال پیوند بدهد.

راوی «همه‌ی بهارها» در آغاز کودک است. به تدریج رشد می‌کند، اما ما رشد او را نمی‌بینیم. دایره‌ی واژگانی او و نگاه او به زندگی در گستره‌ی داستان دگرگون نمی‌شود. داستان شما در واقع تلاشی است برای نمایاندن سرنوشت سه زن، اما در مجموع محدود می‌مانید به سرنوشت راوی. تاریخ اجتماعی ما در مقطعی که داستان روایت می‌شود حضور ندارد. در حالی که در داستان‌های دیگر به برخی وقایع مانند جنگ و ویرانی شهرها اشاره می‌کنید و به این ترتیب داستان‌ها از نظر زمانی هم تشخص پیدا می‌کنند.

راستش هیچ چیز ناگوارتر از این نیست که داستان‌نویس ناچار به شرح و حاشیه بر داستان بشود، چون نشانه‌ی این است که یا داستان درست از کار درنیامده، یا خواننده آن را درست نخوانده. اما حالا ناچارم بگویم که راوی وقتی داستان را با زمان حال شروع می‌کند، کودک نیست؛ چون حرف از هفت بهار درخت می‌زند. راوی سرراست با صرف زمان گذشته نشان می‌دهد که خیالش به وقت نخستین بهار درخت، یعنی زمان کودکی خودش و زهراجان، می‌پرد. پس زمان واقعی ثابت و زبان راوی یکسان است. وصف کودکی راوی بهانه‌ای‌ست برای پرداختن به تراژدی زندگی زهراجان و مادرش نرگس‌بانو و خواهری که بر کول زهراجان سنگینی می‌کند. زنی گرفتار عشقی گناه‌آمیز می‌شود و دختری بار گناه ناخواسته‌ی مادر را به دوش می‌کشد. چنین ماجرایی وابسته به زمان و مکانی خاص نیست و بنابراین به جای نشانه‌هایی از یک دوره‌ی تاریخی، نیازمند نشانه‌هایی‌ست که موقعیت و پایگاه اجتماعی این مادر و دختر را روشن می‌کنند.

آیا درست توجه شدم؟ شما اعتقاد دارید که سرنوشت آدمی از دوره‌‌ای که او در آن زندگی می‌کند جداست...

نه، حرف من این نیست. روشن است که ما از دوره‌ی خود جدا نیستیم. در اینجا من تنها می‌خواستم بگویم که در این داستان کانون آن تراژدی‌ست که وابسته‌به زمان‌شاه یا پس از آن نیست؛ چون نگاه جامعه به زنی مثل نرگس‌بانو در هر دو دوره کم و بیش یکی‌ست -- گیرم که در دوره‌ی دومی کیفر می‌شود که سنگسار باشد. بنابراین نیازی به نشانه‌ی آشکار از زمان و مکان نیست و همان نشانه‌ها‌ی پوشیده به زمان و مکان کافی‌‌ست. ببینید، ما در هر داستان به فراخور خود آن داستان آموخته‌هایمان از داستان‌نویسی را به کار می‌گیریم و این یعنی که هیچ قاعده‌ی همیشگی و قطعی و خشک به‌کار نمی‌آید. یعنی کاربرد نشانه یا هر چه دیگر در هر داستان باید به کار آن داستان بیاید و به آن بخورد. در داستانی وصف زمان و مکان به تفصیل کارآیی دارد و در داستان دیگری نه. عناصر دیگر هم همین‌طور.

در همین «همه‌ی بهارها» زبان شما بسیار محکم و پاکیزه است. معلوم است که نویسنده‌ی جوان این داستان در نثر به کمال مطلوب نظر دارد. در این میان لحن آدم‌ها از دست می‌رود که البته اصولاً این امر یکی از مشکلات داستان‌نویسی ماست.

زبان راوی زبانی شسته رفته و وصف‌آمیز و به گفته‌ی شما "محکم و پاکیزه" است، چون راوی گرچه جوان است، آموخته و خوب پرورده است. این راوی با زبانی زیبا و لحنی امیدوار می‌خواهد هول فاجعه و تیرگی گناه و عذاب عقوبت را بپوشاند تا روزنه‌ی امید را بر زهراجان گشوده نگه‌دارد. اما با شما هم‌رأی نیستم که در این داستان زبان آدم‌ها یکی‌ست. در این داستان ما یک راوی و یک زبان داریم. اما راوی وقتی یاد گذشته می‌افتد و حرف دیگران، مثلاً مادر خودش یا زهراجان، را نقل می‌کند، امانت در بازگویی را رعایت می‌کند. اگر شما در بازگفت‌های او از حرف‌های مادر یا زهراجان یا نرگس بانو، نشانی از تصنع دیدید، آن وقت من می‌پذیرم که خطا رفته‌ام. شما درست می‌گویید که زبان آدم‌های یک داستان نمی‌تواند یکسان باشد. اما این وقتی مهم است که داستان بیشتر بر پایه‌ی کنش شکل می‌گیرد و دیالوگ یا گفتگو در آن نقش محوری دارد. وقتی راوی تک است، زبان روایت نمی‌تواند تنوع و گستردگی داشته باشد؛ گرچه که همان‌طور که گفتم، راوی باید به فراخور زبان و ذهن خود امانت در بازگویی را تا حدی رعایت کند. این هم که راویت از زبان اول شخص گفته می‌شود یا از زبان سوم شخص، در نوع زبان تاثیر دارد. ببینید این درست است که زبان آدم‌ها یکی نیست و برای نمونه "داش آکل" نمی‌تواند مثل "شازده احتجاب" حرف بزند، اما زبان هر داستان را باید با خود آن داستان و راوی آن سنجید. از یک اصل درست به شلخته‌گری در زبان رسیدن و به بهانه‌ی آن لت و پارکردن زبان مغلطه‌کاری‌ست که گیرم که خریدار داشته باشد، با آن سرسازگاری ندارم. من آموخته‌ی دهه‌ی چهل هستم و وامدار کار نویسنده‌هایی چون هدایت و چوبک و گلشیری.

اما لحن یا "نواخت" در داستان با زبان یکی نیست. برای نمونه، به فراخور حال وهوای داستان و نگرش راوی، "کلاغ هندی"، نواختی شورانگیز یا عاشقانه -- گیرم از نوع دریغ‌آمیزش -- دارد؛ نواخت "همه‌ی بهارها" -- با این که داستانی بی‌نهایت دردناک است -- امیدوارانه است؛ در "همه‌ی روزهای خدا" لحن سرد و سرراست و در "سگ‌ها و آدم‌ها" لحن فلسفی می‌شود.

در «همه‌ی بهارها» نوعی نشانه‌سازی پنهان و فوق‌العاده زیبا در داستان وجود دارد. برای مثال «درخت نارنج» به زیبایی با شخصیت سه زنی که در داستان سرنوشت آنها روایت می‌شود، گره می‌خورد.

راستش من در داستان -- و نیز در نوشتن از هر نوع -- اهل تجربه‌ام و در یک خط نمی‌مانم. یعنی آماده‌ام به بهای پذیرفتن خطر داستان بد حتا، راه و سازی نو بزنم ببینم چه از کار درمی‌آید. این یعنی که گرچه به فراخور زمانی که دست به قلمم، چندان پرداستان نبوده‌ام، به راه و بی‌راه زیاد زده‌ام. هرچند به شهادت داستان‌های همین مجموعه، نگاهی انتقادی به جامعه وجهی آشکار دارد، روی‌هم رفته این داستان‌ها درگیر کنش و تنش درونی آدم‌های داستانی‌اند تا رویدادهای بیرونی. شاید از همین هم هست که در هر داستانی نشانه‌هایی هست، گیرم از جنس‌های گوناگون، که هربار به میزانی و به شیوه‌ای دیگر به‌کار گرفته می‌شود. در میان کارهای قدیمی منتشرشده، در داستا‌ن‌هایی چون "پری آفتابی" یا "نارنج و ترنج" شما می‌توانید نشانه‌هایی شاعرانه ببینید؛ اما در "سگ‌ها و آدم‌ها" و یا مثلاً در داستان "درخت" که هم در سایت زمانه و هم در وبگاهم هست، نشانه‌ها از بافتی دیگرند.

داستان‌های این مجموعه در مکان‌های گوناگون اتفاق می‌افتد: دهلی نو، ساری، قصرشیرین و ... اما، با این حال مکان مهم نیست. یعنی در مرکز توجه نویسنده قرار ندارد، محور داستان هم نیست. انسان و سرنوشت اوست که در داستان‌های شما اهمیت دارد.

درست می‌گویید. آدم‌های داستان‌ها شاید پیوندی سست یا سخت با جایی داشته باشند، اما جا و مکان در داستان تنها برای آفریدن فضای داستانی و نشان دادن حال و هوای آن به‌کار می‌رود. آنچه کانونی‌ست، جهان ذهنی آدم‌هاست؛ گرچه این جهان در خلا شکل نمی‌گیرد و با جهان بیرونی و از جمله اینجا و آنجا در پیوند است.

یک جا شما در داستان‌تان تصویری از «وطن» به دست می‌دهید. وطن در این داستان: بوی دکان کله‌پزی، بستنی‌فروشی گل و بلبل، بوی گند فاضلاب و عطر گلاب، گلدسته و اذان و گنبد است. شما این داستان را در وطن‌تان نوشتید. حالا از وطن‌تان دور افتاده‌اید. آیا غم غربت دارید و به یک معنا دل‌تان برای این چیزهای متضاد، گاهی خوش‌آیند و اغلب ناخوشایند تنگ شده؟

حرف ربط و رابطه‌ی من با غربت و دلتنگی در جاهایی -- مثلاً در جستاری که چند سال پیش در شرق هم چاپ شد ، و یا در پاسخ به پرسش‌های آقای شاهرخ تندرو صالح که در سایتم در دسترس است -- آمده و بهتر است که خودم را تکرار نکنم. اما در بخش آخر داستان "ایستگاه زرد" که پیرامون یک تم، یعنی شفقت، گستره‌ی زمانی درازی را می‌پوشاند، دغدغه‌ی رفتن و ماندن و رویارویی این دو به فراخور داستان پررنگ می‌شود -- دغدغه‌ای که در سی ‌سال گذشته همگانی بوده و هر کسی به شیوه‌ی خودش با آن روبرو شده.

آیا شما برای ادبیات داستانی و شعر قائل به جنسیت هستید؟ یعنی گمان می‌کنید داستان و شعر زنانه به عنوان یک ژانر مستقل می‌تواند وجود داشته باشد؟

به هیچ وجه. از دید یک داستان‌نویس و اهل ادبیات هر خط کشی بر پایه‌ی هرچه جز خود هنر و ادبیات را بی‌پایه می‌دانم. راستش ادبیات و هنر زنانه و مردانه به همان مسخرگی متروی مردانه و زنانه است. هنرمند کارش را می‌کند؛ بعد دیگران، یعنی منتقدان، آزادند از هر دیدگاهی، از جمله دیدگاهی فمینیستی، آن را تعبیر و تفسیر کنند. ما این را می‌دانیم که فمینیسم یک جنبش سیاسی-اقتصادی و اجتماعی-فرهنگی‌ست. این را هم می‌دانیم که یک تئوری فمینستی هم داریم که در گفتمان‌های نظری از جمله نقد ادبی به‌کار می‌رود. اما آنجایی که یک کار ادبی آفریده می‌شود، بی‌بروبرگرد، هر نوع ایدئولوژی تنها تیشه به ریشه‌ی کار می‌زند. این حرف نافی تفاوت‌های زن و مرد در نگرش و رفتارشان نیست؛ یعنی داستان‌نویس ناگزیر باید تیزبین باشد و آدم‌های داستانش را خوب بشناسد و ریزه‌کاری‌ها را دریابد. من اینجا می‌خواهم گریزی کوتاه به صحرای کربلا بزنم. از آن‌هایی که -- شاید از روی مد -- در تفکیک زن و مرد شورش را درمی‌آورند و در چارچوب ادبیات به کار یا سبک یا زبان انگ زنانه یا مردانه می‌زنند، می‌پرسم: آیا "امای" مادام بوواری یا "آنا"ی آنا کارنینا آفریده‌ی قلم یک زن هستند؟ اگر ادبیات جادویی داشته باشد که دارد، همه‌اش از همین برنتابیدن خط و خط‌کشی‌هاست.

چند سال است که جلای وطن کرده‌اید؟

دوازده سالی می‌شود که در بیرونم، و از این دوازده سال دو سالی به ناگزیری نان‌آوری در کتابخانه‌ی دانشگاه ییل گذراندم و باردیگر بیرون بودن، این بار از کانادا، را هم تجربه کردم که آسان‌تر از اولی نبود. چرایش حدیث مفصل است و کوتاه آن شاید این باشد که بیست سالی، از روی خیره‌سری شاید، سختی ماندن و غربت در وطن را کشیدم، بعد شاید برای آزمودن سخت‌جانی خودم، گفتم از دار دنیا نرفته، سختی رفتن یا غربت مکانی و زبانی را هم بکشم تا حجت روزگار برمن تمام بشود.

اما در باره‌ی نویسنده‌ی مهاجر، برای آن که حرف‌هایم با آقای تندرو صالح را تکرار نکنم، کوتاه بگویم که من حالا خودم را "شتر گاو پلنگ" می‌بینم. یعنی هرچند در درون و گروه‌های درون نمی‌گنجم، به یمن وبگاه و اینترنت از آنجا و آنها باخبرم. در بیرون هم نه از زمره‌ی بیرون‌زدگان نخستین بوده‌ام و نه به گروه و دسته‌ای وابسته. در میان کانادایی‌ها هم گرچه گهگاه به انگلیسی نوشته‌ام و کار منتشر کرده‌ام، روشن است که "خودی" به حساب نمی‌آیم. می‌بینید که این بلای خودی و ناخودی انگار که قرار است تا آخر عمر من و امثال من را در وضعیت "نخودی" نگه‌دارد.

ممکن است برای خوانندگان جوان ما از تجربه‌ی خودتان با اداره‌ی سانسور صحبت کنید؟ سانسور در این مدت در ایران چه تغییری کرده؟ نهادینه‌تر شده؟ اداره‌ی ارشاد از چه مواردی در کتاب شما ایراد گرفته بود؟ چه کلماتی را می‌بایست تغییر می‌دادید یا حذف می‌کردید؟

خب، سن من که روشن است و نمی‌توانم شاهد درستی برای سانسور دوره‌ی شاه باشم. اما آن سانسور باریک و روشن بود؛ یعنی قلم نباید به ساحت مقدس سلطنت و سایه‌ی خدا نیشی می‌زد و یا دم از سرخی می‌زد. تجربه‌ی شخصی من منحصر به کتابی بود که من یکی از دو مترجم آن بودم و نخستین کار ترجمه‌ی من بود. چون کار نمایشنامه‌ای روسی بود که به ملکه هم پرداخته بود، از ترس سانسور و پیامدهایش، در سال 54 با نام مستعار درآمد بی آن که سانسور شود. بعد از انقلاب که ملکه‌ستیزی جایز و بلکه مستحب شد، این کتاب "دوازده ماه" از مارشاک، البته با نام واقعی مترجم‌ها، درآمد. افت و خیز ممیزی سی ساله را هم کم و بیش همه می‌دانند. در سال 69 ترجمه‌ی داستان‌های رولفو را نشر گردون در آورد که تنها یادم می‌آید برای پیشگیری ناچار به دستکاری شدیم. این در ترجمه تا جایی که من می‌دانم بسیار رایج بوده و هست. یعنی هم مترجم و هم ناشر پیش از ارشاد می‌کوشند تا می‌شود کار نویسنده‌ی اجنبی را به صراط مستقیم هدایت کنند. اما در سال 70 هیچ کدام از دو کتاب داستان تالیفی من که نخستین‌کارهای داستانی من بودند، دستی نخوردند. من باز اشاره می‌کنم به آن تعبیر انگلیسی که حرف از جا و وقت و فرد مناسب می‌زند. یعنی گرچه در این سی سال اصل ممیزی به استواری کوه احد برپا بوده، این که کی و چه‌طور کتابی به اداره‌ی ممیزی می‌رسد و روی میزچه کسی می‌رود، در سرنوشت کتاب نقش دارد. برای نمونه سه داستان نخست همین کتاب "سگ‌ها و آدم‌ها"، که در سال 70 دستی نخوردند، این بار قسر در نرفتند. از یازده داستان هم یکی -- بانو بی سگ ملوس -- به تمامی ردی گرفت که حتماً حقش بود! سر جمع از ده داستان آمده در این کتاب 6 داستان اصلاحی گرفته است. گویا موردهای به اصطلاح نیازمند "اصلاح" بیش از آن که نشانگر سیاستی روشن باشند، بیانگر ذهنیت و رویه‌ی کاری پیش‌بینی‌ناپذیر کارمندی هستند که در تفسیر دستورکار کلی و خط قرمزها آزاد است. یعنی گاهی هیچ نمی‌شود فهمید "به کدام مجوز" حرفی یا تکه‌ای بریده یا مجروح باید گردد. برای نمونه در همان بندی از "ایستگاه زرد" که یکی از سه داستان سال 70 بوده و شما از آن یاد کردید، یعنی تکه‌ای که از وطن می‌گوید، بعد از "وطن چیست؟" این تکه برداشته شده: "گاوی است که تا قیامت می‌توانی از آن اسکناس بدوشی؛ اگر البته موی دماغت نشوند." نمونه‌ی دیگر از "سگ‌ها و آدم‌ها" که بیشترین برش و خراش و تراش را خورده، جایی‌ست که حرف از پسربچه‌ای است که نوار بهداشتی می‌خرد تا ببرد بفروشد. بیشتر اصلاحی‌های این کتاب جاهایی‌ست که رنگ و بوی نقد اجتماعی -- و نه سیاسی و یا خلاف عفت و عصمت -- دارند.

شنیدیم رمان شما هم در این فاصله خوشبختانه منتشر شده.

پس از اولی، "خانه‌ی ابر وباد"، که نوشتن وبازنوشتنش ده سالی کشید و در 70 درآمد، رمان دوم را شروع کردم -- کم و بیش با به همان شیوه‌ی هم دلخواه و هم ناگزیر لاک‌پشتی. این هم چند سالی شد و بعد هم که بیرون آمدم همین‌طور با من بود تا دوباره نوشتمش و تازگی به نام "دوپرده‌ی فصل" نشر افراز آن را درآورده. فکر می‌کنم حالا هر حرفی در باره‌ی آن زدن بی‌جاست، جز این که امیدوارم خوانده شود.

شما در سایت‌تان مقالات و داستان‌های ارزشمندی منتشر کرده‌اید. آیا فکر نمی‌کنید با این کار این امکان را از خودتان سلب کرده‌اید که برخی ازین داستان‌ها و مقالات روزی به شکل کتاب منتشر شود؟

من شاید چون از نسل کاغذ بودم و نه کامپیوتر، چند سالی در برابر وسوسه‌ی وبگاهی مقاومت کردم. بعد دیدم به جای دویدن پی این و آن برای انتشار نوشته‌هایم -- یعنی نه داستان‌ها، که جستارها و نوشته‌هایی که جایشان در اصل در گاهنامه‌است -- بهتر است در گوشه‌ای از این بازار مکاره‌ی مجازی بساط خودم را پهن کنم. ببینید، من داستان‌ها را شاید مثل خیلی‌های دیگر بیات کردم و حالا چندتایی از آن‌ها وقتی درآمده که پوسته‌ی این‌زمانی‌از آنها کنده شده. این از دید من چندان ایرادی هم ندارد؛ چون گرچه فروش را کم می‌کند، داستان را عریان‌تر می‌کند. اما نوشته‌های ناداستانی وابسته‌ی زمان و مکانند و باید به وقتش در بیایند. آن نابهنجاری غریب و دردناکی که گفتم، یک رو و دو رو که ندارد. ما فارسی‌نویس‌های بیرون گود هستیم؛ یعنی از اینجا رانده و از آنجا مانده. تازه اگر هم در گود بودیم، بی‌بروبرگرد یا به بازی گرفته نمی‌شدیم یا اهل بازی نبودیم. می‌بینیم که کم نیستند اهل قلم و هنری که در وطن غریبند. من این را تجربه کرده ام و یادم نمی‌رود. سوای این، هر کاری که در دنیا حساب و کتابی دارد، میان ما ندارد؛ چون در وضعیتی گروتسک هیچ چیز سرجای خودش نیست. یعنی نویسنده ‌می‌نویسد و به این که در برابر کارش پولی هم نگیرد، رضایت می‌دهد؛ سرآخر اما پیدا و پنهان زیر منت گرداننده‌ی این یا آن گاهنامه‌ی کاغذی یا کامپیوتری‌ می‌رود. از آنجایی که ما خیلی وقت است که در عرصه‌ی قلم، به‌ویژه روزنامه‌نگاری، از حرفه‌ای بودن دست شسته‌ایم، به این می‌ماند که هر گاهنامه‌ای جایی‌ست که سرقفلی دارد. خب، حالا شمایی که می‌خواهید کالای قلمی خودتان را رایگان به خواننده عرضه کنید و خودتان جا ندارید، باید جوری بهایی برای آن جا بپردازید -- اگر نه با بده بستان و باند بازی، دست کم با منت پذیری.

اما این که شما می‌گویید، درست است. ناشر ایرانی، و حتا گاهنامه‌ها، از پذیرفتن کاری که دست اول نیست، به هر سبب اکراه دارند. این میل به بکرخواهی و دست اول خواهی رایگان یا کم هزینه‌‌، شاید خصلت ملی است. آخر در میان دیگران که قاعده بر آن است که نوشته‌های کوتاه، چه داستان کوتاه و چه نقد و چه مقاله، پیش از گردآمدن در یک کتاب، در گاهنامه‌ای دربیایند. من برای دلخوش کردن خودم به این که از نظر حرفه‌ای نمرده‌ام، بیش از سه سال است که با صرف پول و وقت وبگاهی راه انداخته‌ام که به گاهنامه‌ای تک‌نفره می‌ماند؛ یا دست کم آرشیو یا کشکولی برای نوشته‌هایم است. خب این تاوانی دارد و ‌انگار تقدیر جز تاوان برای من وما رقم نزده است.

خانم مولوی، سپاسگزاریم که وقت‌تان را سخاوتمندانه به ما بخشیدید.

من هم از شما سپاسگزارم.

پانوشت:

1- http://fereshtehmolavi.net/Farsi/daastaan.htm#deraakht

2- http://fereshtehmolavi.net/Farsi/goftegoo.html#nevisandeh

3- http://www.afrazbook.com

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ضمن احترام به انسانهای فرهیخته ای مانند خانم مولوی وتلاشهای انسانی شان آسیب شناسی کسانی مانند ایشان این است که می خواهند همه کاری را در حوزه ادب وفرهنگ انجام دهند مثل کتابشناسی و ترجمه وداستان نویسی ونقد ادبی وفعالیتهای دیگر.توانایی انسانها محدود است ونمیتوان همه این هندوانه ها را برداشت.بعضی از دوستان استدلال میکنند که آدمها باید به کارهای دلشان بپردازند.با این استدلال دیگر جایی برای بحث باقی نمی ماند وتنها می توانیم مانند فروغ عزیز بگوییم که با این نوع کارها پیش نمی رویم بلکه ..............
امیدوارم خانم مولوی از حرف من نرنجند وکمی در خلوتشان راجع با این موضوع بیندیشند.
با احترام وارادت

-- امید ، Jun 9, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)