خانه > خاک > شعر > مضمون تازه در راههای خوفناک | |||
مضمون تازه در راههای خوفناکسهراب رحیمینگاه نو و مضمون تازه پنجمین مجموعه شعر داریوش معمار را پیش رو دارم. کتاب، با مقدمهای زیبا شروع میشود. در ما راههای خوفناکیست که به درون ختم میشود یک تصویر روانشناسانه از درون، از ضمیر ناخودآگاه، آن که میدانی با تو و در تو هست و نیست. می بینیاش اما تمام لحظههایت را اوست که میگرداند و تو را بازی میدهد آنچنان که حتی تصورش را نمیتوانی بکنی از درون خودت فریب خوردهای؛ و این فریبها گاه زیباست. وقتی به صدای آن هذیانها و جلوههای فریبندهی زبان و ترفندهای از پیش برنامهریزی نشده خوب گوش دهی، صدای گمشدهات را خواهی یافت. اما تنها اگر بتوانی آن داشتهها و برداشتههایت را به کاغذ منتقل کنی شاعری. این هم از معضلات امروز ماست. درگیری و وسواس نوشتن و ننوشتن، همان که شمس تبریزی را به ننوشتن واداشت و دیگری را به نوشتن. میشود ننوشت. این هم یک اتفاق است، اما در نوشتار اتفاق دیگری هم میافتد و آن این است که شکل کلمهها وقتی که در ذهن هستند، خیلی انتزاعی و دور از دسترس است. اما وقتی روی کاغذ میریزد ما را علاوه بر شکل ظاهری کلمه که زیاد تنوع خاصی نمیتواند داشته باشد، به سمت نوع دیگر نگارش هم میبرد. نوعی که شاید تا قبل از نوشتن از آن بیخبر بودیم. باید از عادتها دست کشید، چه عادتهای خود و چه عادتهای دیگران، تا تسلیم تقلید نشویم. حس حضور مخاطب، تب اضطراب برخورد احتمالی دیگری، میتواند همچون مانعی بزرگ، خلاقیت شاعر را محدود کند. آن وقت شاعر مجبور بشود دست به نوشتن شعارهایی بزند که از ابتدا در نظرش نبوده و خلاقیت خود را قربانی سلیقهی دیگری کند.
زبان داریوش معمار پیچیده و مقید نیست و این یکی از بزرگترین حسنهای شعرش است. و در همین نخستین شعرش، میفهمیم با شاعری طرفیم که در جزئیات اشیاء و رنگ و بوی کلمهها و حرفها، دقیق و حساس است: خاطرههایی با شعبدههای عاشقانه این تنها چیزیست که مانده در این نکته که شعر، اثری پرداختهی تخیل شاعر است وبه جای توصیف و گزارش، به آفرینش و بالش میپردازد، شکی نیست یا اگر هم هست خود یقینی دیگر است که به ناگاه از درون راوی سخن گفتن آغاز میکند. بد نیست نگاهی به تخیل راوی در شب بارانی بزنیم: خواب دیدهام شاعر و رمز آفرینش رازوارگی، پیچیده بودن و خیالی نوشتن، از عناصر شعر است، چه به آن اعتقاد داشته باشیم چه نه. اما اگر پیچشهای ذهن شاعرانه و خیال شاعر را بتوانی به زبانی دور از تقعید و اضافه و تعارف، مطرح کنی، آن گاه است که از دروازههای شعر میتوانی بگذری و پا بگذاری در جهانی که جز صدای عطسههای روح و آوازهای دریامردان و پریان دوردست خیال و خواب نتوانیم شنید. در چنین جهانیست که هر اسمی روی نوع شعر خود بگذاریم مجازیم به شرطی که آن را تبدیل به ایدئولوژی و موج و سبک و مکتب نکنیم. آن جاست که می توان بیاعتقاد و بیدلیل نفس کشید و تنها از بودن و از حس زنده بودن لذت برد و چون تماشاگری بی طرف به نظارهی جهان نشست. اتفاق بود که باد میوزید و دست رهگذری در میان شاخهها اتفاق است خبر هم نمیکند هیچ وقت (ص ۱۱) شعر برتر، شعریست که قابلیت تفسیرپذیریهای متعدد داشته باشد. شعر در بالاترین وجهش به فلسفه باید نظر داشته باشد. البته منظورم نگاه فلسفیست به جهان، یعنی یک نوع نگاه کاشف، جستجوگر، تحلیلگراست، بی آن که تحت تأثیر این یا آن مکتب باشد. از آنجایی که شعر به آفرینش میپردازد، توانایی برانگیختن زمینههای ذهنی خودآگاه و ناخودآگاه خواننده و فعال کردن بخش کنجکاو ذهن خواننده را دارد. شاعری یک نوع خدایی کردن است و شعر حقیقی، آفریدهای است که همانند ما آفریدههای خدا فقط برای یک بار آفریده میشود و تکرار در آن راه ندارد. هر شعری فقط خودش است و نمونهای تکراری ندارد. در شعر داریوش معمار حضور مرگ مشهود است: مرگ از حضور پیچک این دیوار بالاتر است. (ص 79) در مورد علل تکرار کلمهی مرگ و اسم کتاب که اشارت به حادثهای دردناک دارد از داریوش معمار می پرسیم. داريوش معمار چنين میگويد: «وقتی شما در موقعیتی بنویسید که برای گفتن از آن باید دائم فضاهای استعاری بسازید، طبیعی است که اقلیمتان به خوبی دیده نشود. یعنی همه ما در فضایی استعاری و شبیه هم غرق شدهایم. البته من اسم دفتر را گذاشتهام مرگ در ساحل آمونیاک. خود ساحل و آمونیاک ارجاعاتی از اقلیم مرا با خود دارد. در بقیهی مجموعه هم مثل شعر «بیانیه ماهشهر» یا «شیرهای عمومی» که مقصودم آبادان است، به شرایط اقلیمی اشارههایی کرده ام. در بعضی دیگر از شعرها هم این ارجاعات بروز مشخصی دارد. مورد دیگری هم هست که ما جنگ زده بودیم. یعنی اینکه وطن داشتیم ولی در آن نبودیم. حتی الان هم که در آن حضور داریم، احساساش نمیکنیم. ما همیشه در حال عوض کردن منطقهی زندگی خود بودیم و به نوعی به مارکوپولو تبدیل شدهایم. در منطقهای که ما زندگی میکنیم هویت چهل تکه است. اما به شکلی دیگر همهی ما درد مشترک داریم.»
گریز به سمت هذیان و شعر چندمعنا شعر داریوش معمار، شعر سادهای نیست. مضمونهای مشخص هم ندارد. اما تکرار بعضی کلمات و ایجاد فضاهای هر چند کوچک که سرشار از ملودی حزن و اندوه شاعر در از دست دادن است، نوعی توازن در این مجموعه شعر ایجاد کرده است، هر چند میتوان درعین حال داریوش معمار را به خاطر نداشتن زبانی یکدست و تمرکز بیش از اندازهاش بر روی فرم و نحوشکنی به تکرارجریان دههی هفتادی متهم کرد. میشود از او خواست که توضیح بدهد چرا عامداً با گریز از معنی و ایجاد سکته در شعرهایش به سمت چندمحوری رفتن و روایت شکسته شکسته میرود و چرا قصد دارد خواننده را بیخودی گیج کند!؟ داریوش معمار میتواند از آنچه که هست بهتر باشد. باید منتظر باشیم و ببینیم. تا این جای کار که در شعرهای موفقش نشان داده می تواند شاعر آینده باشد. خطری که شعرهای او را تهدید میکند گریز به سمت هذیان است که بسیاری مواقع حسابشده و آگاهانه جلوه میکند و مشت شاعر را برای خواننده باز میکند. تفکر پست مدرن داریوش معمار گاه به او کمک میکند شعرهای چندمعنایی بنویسد و درک معنا را به تأخیر بیندازد. اما گاهی این جزمیت او را به هیئت آکادمیسینهایی درمیآورد که دارند برای میزها شعر مینویسند: نگاه میکنم به عبور رهگذرانی که دستمالهایشان را این که در مسیر هرات پرندهای را که دوست دارم جنبهی تغزلی در شعر معمار به طرزی زیبا و شاعرانه به نمایش درآمده، بیآنکه رنگ تقلیدی از رمانتیسم داشته باشد: سهم من از اسب کهنسالی که یالهای گل آلودش سنگ فرش خیس خیابان است حالا با نقش نردهها در شب داریوش معمار ظاهراً شاعر عاشقانهها نیست، اما در این کتاب چند سطر بسیار عاشقانه دارد که خوش نشسته است: عاشقانه ترین سطری که خواندم و در قابهای فلزی هدیه داده است به رهگذران در صفحهی ۷۱ این کتاب، شعری هست به نام «بینام بیضهی مرغی سیاه در عزیمت احتظار» که شش صفحه است و در هفت بخش اجرا شده، شاعر از صنایع حذف و ایجاز استفادهی بسیار کرده است در حد افراط، و شعری که میتوانست یک منظومهی بلند باشد با اجراهای مختلف، تبدیل شده است به هذیانهای بی ربطی که با وسواس فرمالیستی راوی و شقه شقهشدن جملهها و تصادفی جلوه دادن آنها، خواننده را در برابر درهای بسته، مأیوس وامینهد. اینجاست که تلاش شاعر در فریب خواننده به نتیجه نمیرسد و معنای نداشته، خلا حضور خود را نشانمان میدهد. فرم هم خود مفهموم است، یعنی ما در فرم محتوا هم داریم و حتی اگر به طور خودآگاه به آن فکر نکنیم در هر جملهای مفهومی هست. اگر شاعر نتواند از بین جملههاش به کشف معنا دست بزند و از فرم عبور نکند، اگر از ترکیبهای شاعرانهاش استنباطی چندمعنایی به دست ندهد و خواننده را تنها به الحان خوش و چارچوب شیک ظاهر پاس بدهد، شعر از دست میرود و آنچه میماند، عکسیست از شعری که میتوانسته منظرهای زنده و زیبا باشد؛ و میدانیم که کار شاعر، نه عکاسی ست و نه از سکوی خطابه بالا رفتن. با این تفاصیل است که شعر داریوش معمار را دیوانی آشفته میبینم که از یک سو میل به چندگانگی، گستردگی و گشایش و همایش دارد و از طرفی دیگر میل به درخود فرورفتگی، برجعاجنشینی، فخرفروشی و زبانآوری. با این همه او جوان است و پویا و عطش دانستن و دیدن و نوشتن دارد و با تجربهای که دارد، میتواند شگفتی بیافریند و شعرهای زیباتر و زیباتر بنویسد. در مجموع داریوش معمار شاعریست که چشم به آینده دارد و با کنجکاویای که در شعرها و حرفهای او سراغ دارم، میدانم که راه خودش را از میان سنگلاخهای زمان پیدا میکند. شناسنامهی کتاب: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
وای که آن راه چه گورستانیست!
تحفه
-- بدون نام ، May 30, 2010برایم جالب است که تاثیر نگاه وزبان زنانه فروغ در شعر این شاعر بسیار زیاد است وحتی بعضی از سطرها با گرته شعر فروغ گفته شده است اما منتقد گرامی بیشتر به محتوای شعر او پرداخته واین نکته مهم را مورد اشاره قرار نداده است.
-- امید ، May 30, 2010