تاریخ انتشار: ۲۲ آذر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
ترجمه‌ی فرزاد باقرزاده

لاتاری

شرلی جکسون

مشهورترین داستان کوتاه شرلی جکسون «لاتاری» نام دارد. داستان‌های طنز این نویسنده‌ی آمریکایی به‌تازگی با ترجمه‌ی مهین ناصرالعدل توسط انتشارت «سامان پیشه‌گر» در تهران منتشر شده است.

«لاتاری» که امروزه در دبیرستان‌های آمریکا تدریس می‌شود، نخستین‌بار بعد از جنگ جهانی دوم در «نیویورکر» منتشر شد. در عصر «مک‌کارتی» انتشار این داستان در آمریکا موجی از اعتراض را برانگیخت و نویسنده‌ی آن به سیاه‌نمایی متهم شد.

شرلی جکسون اصولاً یک نویسنده‌ی سنت‌ستیز است و اهمیت داستان‌های [انتقادی و اجتماعی] او این است که باظرافت به عادت‌ها و سنت‌های دست-و-پا-گیر و نقش بازدارنده‌ی این سنت‌ها در روابط اجتماعی انسان‌ها اشاره می‌کند. در ادامه‌، داستان لاتاری را به ترجمه‌ی فرزاد باقرزاده [دانشجوی ادبیات و زبان انگلیسی] و از مترجمان خوش‌آتیه‌ی ما می‌خوانید.

صبح روز ۲۷ ژوئن هوا صاف و آفتابی بود و گرمای مطبوع یک روز تابستانی را داشت. گل‌ها شکوفا شده بودند و سبزی چمن به تیرگی می‌زد. حول و حوش ساعت ده بود که ساکنان دهکده در میدان بین اداره‌ی پست و بانک تجمع کردند.

در برخی دهکده‌ها که جمعیت بیش‌تری داشت لاتاری دو روز طول می‌کشید و [برای همین] لازم بود در 26 ژوئن شروع شود. اما در این دهکده که فقط حدود ۳۰۰ نفر جمعیت داشت تمام مراسم در کم‌تر از دو ساعت به پایان می‌رسید. بنابراین اگر لاتاری در ساعت ده شروع می‌شد باز هم امکان‌اش بود که اهالی برای نهار به خانه‌های‌شان برگردند.


شرلی جکسون اصولاً یک نویسنده‌ی سنت‌ستیز است و اهمیت داستان‌های [انتقادی و اجتماعی] او این است که باظرافت به عادت‌ها و سنت‌های دست-و-پا-گیر و نقش بازدارنده‌ی این سنت‌ها در روابط اجتماعی انسان‌ها اشاره می‌کند

آشکار است که کودکان اولین گروه تجمع‌کننده بودند چراکه همین چند روز پیش مدارس وارد تعطیلات تابستانی شده بودند و بیش‌تر بچه‌ها اوقات فراغت کافی داشتند.

برای لحظات کوتاهی دور هم جمع شدند و سپس با سر و صدای زیادی به بازی‌کردن پرداختند و در حرف‌های‌شان سخن از درس و مشق و مدرسه بود. بابی مارتین جیب‌های‌اش را پر از قلوه سنگ کرده بود و بقیه‌ی پسرها هم به‌پیروی از او صاف‌ترین و کروی‌ترین سنگ‌ها را جمع ‌کردند.

بابی هم‌راه هری جونز و دیکی دلاکرویکس - اهالی دهکده این نام را دلاکروی تلفظ می‌کردند- در گوشه‌ای از میدان تل بزرگی از سنگ ساختند و از آن در برابر چشمان حریص سایر پسرها محافظت می‌کردند. دخترها در گوشه‌ای ایستاده بودند و در حالی که با یک‌دیگر گرم صحبت بودند زیر-زیرکی به پسرها نگاه می‌کردند. بچه‌های کوچک هم یا در خاک و خُل غلت می‌زدند یا دست خواهر و برادر بزرگ‌ترشان را گرفته بودند.

بعد از مدت کوتاهی مردان هم از راه رسیدند و در حالی که بچه‌های‌شان را می‌پاییدند، درباره‌ی وضعیت کار و کشاورزی و بارندگی و مالیات گرم صحبت بودند. مردان در کنار هم و در مکانی دور از توده‌ی سنگ‌های گوشه‌ی میدان ایستادند.

لطیفه‌هایی که برای هم تعریف می‌کردند بیش‌تر لبخند به لب‌شان می‌آورد تا این‌که آن‌ها را بخنداند. زن‌ها با پولیور و لباس‌های مندرس جلوی خانه لحظاتی بعد از مردان رسیدند و در همان حال که به همسران‌شان ملحق می‌شدند، با یک‌دیگر خوش و بش می‌کردند و حرف‌های خاله‌زنکی می‌زدند.

وقتی که زن‌ها کنار همسران‌شان قرار گرفتند؛ کودکان‌شان را فراخواندند و بچه‌ها بعد از این‌که هر کدام را سه-چهار بار صدا زدند با بی‌میلی برگشتند. بابی مارتین از چنگ مادرش فرار کرد و با خنده و مسخرگی به طرف سنگ‌ها پا به فرار گذاشت اما وقتی که پدرش سرش داد زد، به‌سرعت برگشت و بین پدر و برادر بزرگ‌اش ایستاد.

مجری مراسم لاتاری آقای سامرز بود. همان‌طور که اجرای مراسم رقص، باشگاه جوانان و جشن‌های هالووین بر عهده‌ی او بود، زیرا وقت و انرژی کافی برای این قبیل فعالیت‌ها داشت. مرد سر‌زنده‌ای بود که صورتی گرد داشت و مالک یک شرکت ذغال‌سنگ بود اما از آن‌جایی که همسرش نازا بود و آن‌ها فرزندی نداشتند، مردم برای‌اش دل می‌سوزاندند.

وقتی آقای سامرز به‌هم‌راه صندوق چوبی مشکی از راه رسید، سر و صدای جمعیت بالا گرفت. دست تکان داد و گفت: «امروز کمی دیر شده، دوستان». آقای گریوز، رییس پست‌خانه که سه‌پایه‌ای به هم‌راه داشت، او را مشایعت می‌کرد.

سه‌پایه را در مرکز میدان قرار داد تا آقای سامرز صندوق را روی آن بگذارد. اهالی عقب رفتند تا یک فضای خالی بین آن‌ها و سه‌پایه ایجاد شود. آقای سامرز گفت: «از بین شما رفقا کسی هست که به من کمک کنه؟» لحظه‌ای سکوت برقرار شد.

بعد دو نفر از مردان، آقای مارتین و پسر بزرگ‌اش، باکستر، جلو آمدند تا صندوق را روی سه‌پایه محکم کنند. در همان وضعیت آقای سامرز تکه‌های کاغذ را در صندوق می‌ریخت.

لوازم اصلی لاتاری مدت‌ها قبل از دست رفته بود و زمان زیادی بود که از صندوق مشکی که اکنون روی سه‌پایه قرار داشت به جای لوازم اصلی لاتاری استفاده می‌شد. حتی قبل از آن‌که آقای وارنر، سالخورده‌ترین عضو دهکده متولد شود وضع به همین منوال بود.

آقای سامرز دایماً لزوم تهیه‌ی یک صندوق جدید را به اهالی گوش‌زد می‌کرد اما چون صندوق فعلی یادآور اندک سنت‌هایی بود که باقی مانده بودند کسی گوش‌اش بده‌کار نبود. می‌گفتند صندوق مشکی با استفاده از قطعات صندوق قبلی ساخته شده و آن صندوق را هم وقتی که نخستین ساکنان دهکده تصمیم گرفتند در این منطقه اقامت کنند ساخته‌اند.

آقای سامرز هر سال بعد از مراسم، در مورد ساخت یک صندوق جدید حرف می‌زد ولی موضوع همیشه بدون هیچ نتیجه‌ای به دست فراموشی سپرده می‌شد. هر سال که می‌گذشت صندوق بیش‌تر و بیش‌تر از ریخت و قیافه می‌افتاد. حالا دیگر کاملاً سیاه نبود. یک طرف‌اش به شکلی خوردگی داشت که رنگ اصلی چوب نمایان بود و بعضی جاهای‌اش هم کم‌رنگ شده بود و لکه‌هایی روی آن به چشم می‌خورد.

آقای مارتین و پسر بزرگ‌اش، باکستر، صندوق را روی سه‌پایه نگه داشتند تا آقای سامرز تکه‌های کاغذ را داخل آن بریزد. مدت‌های طولانی از تراشه‌های چوب برای لاتاری استفاده می‌شد اما آقای سامرز به‌جای آن‌ها از تکه‌کاغذ استفاده می‌کرد زیرا بخش اعظم مراسم دیگر فراموش شده یا کنار گذاشته شده بود. استدلال آقای سامرز این بود که وقتی جمعیت دهکده کم بود، تراشه‌های چوب مناسب بودند.

ولی حالا که بیش از سی‌صد نفر در این دهکده زندگی می‌کردند و دائماً به این جمعیت اضافه می‌شد، لازم بود از قرعه‌هایی استفاده شود که به‌راحتی در صندوق چوبی جا بگیرند. شب پیش از لاتاری، آقای سامرز و آقای گریوز تکه‌های کاغذ را تهیه ‌کردند و آن ها را در صندوق قرار می‌دادند.

بعد صندوق را در گاوصندوق شرکت آقای سامرز می‌گذاشتند و درش را قفل می‌کردند تا صبح روز بعد آقای سامرز آن را به میدان دهکده بیاورد. در بقیه‌ی ایام سال صندوق جای مشخصی نداشت؛ گاهی یک جا بود و گاهی جای دیگر. یک سال آن را را در انبار آقای گریوز می‌گذاشتند، سال دیگر در زیرزمین پست‌خانه و گاهی هم آن را می‌گذاشتند در قفسه‌ای در خواربارفروشی مارتین.

پیش از آن‌که آقای سامرز مراسم لاتاری را شروع کند هیاهوی زیادی بر پا می‌شد. باید لیستی از بزرگان خانواده‌ها به‌همراه سرپرستان خانواده و اعضای هر خانواده تهیه می‌شد. رییس اداره‌ی پست مراسم سوگند آقای سامرز را که مجری لاتاری بود به عهده می‌گرفت.

عده‌ای به یاد داشتند که زمانی مراسمی شبیه آوازخوانی نیز توسط مجری لاتاری برگزار می‌شد که عبارت بود از نوعی سرود ناموزون که سرسری و صرفاً برای رفع تکلیف خوانده می‌شد. برخی معتقد بودند مجری لاتاری هنگام خواندن این سرود در جای خود می‌ایستاد و در مقابل عده‌ای نیز اعتقاد داشتند او در میان جمعیت قدم می‌زد.

به هر حال سال‌ها قبل این بخش از مراسم منسوخ شده بود. علاوه بر این، در گذشته مرسوم بود مجری لاتاری به افرادی که برای قرعه‌کشی روی سن می‌آیند سلام رسمی ادا کند. این رسم هم کم‌کم در حال تغییر بود و اکنون تنها لازم بود مجری با هر شخص چند کلمه‌ای حرف بزند.

آقای سامرز با آن پیراهن سفید و شلوار جین آبی‌رنگ‌اش کاملاً مناسب این کارها بود. او که یک دست‌اش را روی صندوق مشکی قرار داده بود و با آقای گریوز و خانواده‌ی مارتین گرم صحبت بود بسیار متشخص و مهم به نظر می‌رسید.

درست زمانی که آقای سامرز سرانجام حرف‌زدن‌اش را تمام کرد و به طرف جمعیت رفت، خانم هاچینسون که پولیورش را روی شانه‌اش انداخته بود با عجله به سمت میدان آمد و خود را در جمعیت جا داد. به خانم دلاکورا که کنارش ایستاده بود گفت: «پاک فراموش کردم امروز چه خبره» و هر دو به آرامی خندیدند.

خانم هاچینسون ادامه داد: «فکر کردم شوهرم رفته بیرون هیزم جمع کنه. بیرون رو نگاه کردم و دیدم که بچه‌ها نیستن. تازه اون موقع بود که یادم اومد امروز بیست و هفتم‌ه و با عجله خودم رو رسوندم». دست‌های‌اش را با پیش‌بندش پاک کرد. خانم دلاکورا گفت: «سر وقت اومدی. هنوز دارن اون بالا وراجی می‌کنن.»

خانم هاچینسون سرش را بلند کرد تا در جمعیت، شوهر و بچه‌های‌اش را که در ابتدای صف بودند پیدا کند. به‌عنوان خداحافظی ضربه‌ای به بازوی خانم دلاکورا زد و راه‌اش را در جمعیت باز کرد. مردم با خوش رویی به او راه دادند تا عبور کند.

دو سه نفری با صدای نسبتاً بلند، به‌طوری که در جمعیت قابل شنیدن بود، گفتند: «هاچینسون، خانم‌ات اومد» و «بیل، بالاخره خودش رو رسوند». زمانی که خانم هاچینسون به شوهرش رسید، آقای سامرز با خوش‌رویی گفت: «فکر می‌کردیم باید بدون تو شروع کنیم، تسی.»

خانم هاچینسون با خنده پاسخ داد: «جو، نمی‌خواستی که ظرف‌هام رو توی ظرف‌شویی ول کنم. هان؟» مردم در حالی که بعد از راه‌دادن به خانم هاچینسون در جای خود قرار می‌گرفتند خنده‌ی آرامی سر‌دادند.

آقای سامرز موقرانه گفت: «خوب، دیگه بهتره که شروع کنیم. هرچه زودتر تموم بشه می‌تونیم به کارهامون برسیم. کسی غایب نیست؟»

چند نفر گفتند: «دانبار.»

آقای سامرز به لیست‌اش نگاهی انداخت: «کلاید دانبار. پاش شکسته، درست‌ه؟ کی به جاش قرعه می‌کشه؟»

زنی گفت: « فکر می‌کنم من» و آقای سامرز برگشت تا او را ببیند و گفت: «همسر به جای شوهر. پسر بزرگ نداری تا این کار رو انجام بده، جینی؟» هرچند آقای سامرز و سایرین به‌خوبی از پاسخ این سووال مطلع بودند اما وظیفه‌ی مجری لاتاری بود که به‌طور رسمی چنین سووالاتی را بپرسد. آقای سامرز با سکوتی حاکی از ادب منتظر پاسخ خانم دامبر ماند.

خانم دامبر با تأسف گفت: «هوراس هنوز شونزده سال‌اش نشده. فکر می‌کنم امسال من باید به جای شوهرم قرعه بکشم.»

آقای سامرز گفت: «باشه». علامتی روی لیست‌اش گذاشت و دوباره پرسید: «پسر واتسون امسال قرعه می کشه؟»

پسر بلندقدی دست‌اش را در جمعیت بلند کرد و گفت: «بله، من به جای خودم و مادرم قرعه می‌کشم». با حالتی عصبی پلک می‌زد و صدای جمعیت در گوش‌اش می‌پیچید که چیزهایی شبیه این می‌گفتند: «جک پسر خوبی‌ه» و «خوب‌ه که مادرت کسی رو داره که جورش رو بکشه.»

آقای سامرز گفت: «خوب، به نظر می‌رسه همه حاضرن. پیرمرده، وارنر هم اومده؟» صدایی گفت: «این‌جام» و آقای سامرز سرش را تکان داد.

هنگامی که آقای سامرز گلوی‌اش را صاف کرد و به لیست نگاه کرد، جمعیت ناگهان ساکت شد. آقای سامرز صدا زد: «همه آماده‌ان؟ حالا من اسامی رو می‌خونم - اول بزرگان خانواده - و مردها می‌یان کاغذی از صندوق بیرون می‌کشن. کاغذها رو بازنکرده توی دست‌تون نگه دارین تا همه قرعه‌شون رو بردارن. سووالی نیست؟»

اهالی آن‌قدر این کارها را انجام داده بودند که دیگر کسی توجه‌ی کامل به دستورات نداشت. بیش‌ترشان ساکت بودند، لب‌های‌شان را می‌جویدند و توجهی به اطراف نداشتند.

آقای سامرز یک دست‌اش را بلند کرد و گفت: «آدامز». مردی خود را از جمعیت جدا کرد و جلو آمد. آقای سامرز گفت: «سلام استیو» و آقای آدامز پاسخ داد: «سلام جو». با نگرانی و جدیت به یک‌دیگر لبخند زدند.

آقای سامرز به طرف صندوق سیاه رفت و کاغذ تاشده‌ای بیرون کشید. آن‌گاه بدون آن‌که به دستان‌اش نگاه کند کاغذ را فشرد و در گوشه‌ای نگه داشت، شتابان به سمت جای‌اش در میان جمعیت رفت که با خانواده‌اش اندکی فاصله داشت.

آقای سامرز صدا زد: «آلن ... آندرسن ... بنتام.»

در صف عقب خانم دلاکورا به خانم گریوز می‌گفت: «انگار دیگه هیچ فاصله‌ای بین لاتاری‌ها نیست.»

«آره، انگار لاتاری قبلی همین هفته‌ی پیش بود.»

«زمونه با سرعت برق و باد می‌گذره.»

«کلارک ... دلاکورا.»

خانم دلاکورا گفت: «شوهرم داره می‌ره» و هنگامی که همسرش جلو می‌رفت نفس‌اش را در سینه حبس کرد.

آقای سامرز صدا زد: «دانبار» و خانم دانبار با صلابت به طرف صندوق رفت. زنی گفت: «برو، جینی» و دیگری گفت: «آفرین، داره می‌ره.»

خانم گریوز گفت: «ما نوبت بعدی هستیم». شوهرش را تماشا می‌کرد که به کنار صندوق رسید و بعد از این‌که با لحنی جدی با آقای سامرز خوش و بش کرد، کاغذی از صندوق برداشت. تا این لحظه جمعیت پر از مردهایی بود که کاغذهای کوچک تاشده را در دست‌های بزرگ‌شان گرفته بودند و با نگرانی آن را می‌چرخاندند. خانم دامبر در کنار دو پسرش ایستاده بود و کاغذ را در دست داشت.

«هاربورت ... هاچینسون.»

خام هاچینسون گفت: «بجنب بالا، بیل» و اطرافیان‌شان خندیدند.

«جونز.»

آقای آدامز به وارنر پیر که کنارش ایستاده بود گفت: «توی دهکده‌ی بغلی صحبت‌هایی هست که دیگه لاتاری برگزار نکنن.»

وارنر پیر خرناسه‌کنان گفت: «یک مشت آدم احمق. اگه به حرف جوون‌ها باشه از خداشون هم راضی نیستن. همین روزهاست که می‌خوان برگردن به دوران غارنشینی و دیگه کسی تن به کار نده تا چند وقتی رو هم این‌جوری بگذرونن. از قدیم گفتن لاتاری توی ژوئن باعث پرباری محصول ذرت می‌شه. چیزی که باید بدونی این‌ه که اگه بخواین همین کارها رو بکنیم مجبور می‌شیم علف و آت و آشغال بخوریم. تا بوده لاتاری هم بوده». با کج خلقی اضافه کرد: «تحمل جو سامرز جوون که اون بالا داره با مردم لاس می‌زنه خودش باعث می‌شه اعصاب آدم ‌خراب شه.»

خانم آدامز گفت: «بعضی جاها دیگه لاتاری رو کنار گذاشتن.»

وارنر پیر با تحکم گفت: «خودشون رو بدبخت کردن. یه مشت آدم احمق.»

«مارتین» و بابی مارتین پدرش را نگاه می‌کرد که جلو می‌رفت. «اوردایک ... پرسی.»

خانم دانبار به پسر بزرگ‌اش گفت: «کاش عجله کنن، کاش عجله کنن.»

پسرش گفت: «تقریبا آخراش‌ه.»

خانم دانبار گفت: «آماده شو که بدویی به پدرت خبر بدی.»

آقای سامرز اسم خودش را خواند، به‌آهستگی جلو رفت و قرعه‌ای از صندوق خارج کرد. سپس صدا زد: «وارنر.»

وارنر پیر که در جمعیت جلو می‌رفت گفت: «هفتاد و هفت سال‌ه که توی لاتاری بودم، هفتاد و هفت سال.»

«واتسون.»

پسر بلندقد سراسیمه در جمعیت به راه افتاد. یک نفر گفت: «نگران نباش، جک» و آقای سامرز گفت: «عجله نکن، پسر.»

«زانینی.»

بعد از آن یک سکوت طولانی حاکم شد. نفس کسی در نمی‌آمد تا این‌که آقای سامرز که کاغذش را در هوا بلند کرده بود، گفت: «خیلی خُب، دوستان». لحظه‌ای کسی جنب نخورد و بعد از آن، کاغذها باز شدند.

ناگهان همه‌ی زن‌ها به‌طور هم‌زمان شروع به حرف‌زدن کردند. «قرعه مال کی‌ه؟»، «کی قرعه رو داره؟»، «دست دانباره؟»، «واتسون قرعه رو داره؟» سپس صداها شروع به تکرار یک نام کردند: «دست هاچینسون‌ه، دست بیل‌ه»، «بیل هاچینسون قرعه رو داره.»

خانم دانبار به پسر بزرگ‌اش گفت: «برو به بابات خبر بده.»

همه‌ی اهالی به خانواده‌ی هاچینسون نگاه کردند. بیل هاچینسون ساکت ایستاده بود و به کاغذی که در دست داشت خیره مانده بود. ناگهان تسی هاچینسون رو به آقای سامرز فریاد کشید: «تو به‌اش وقت کافی ندادی تا خودش انتخاب کنه، من خودم دیدم. عادلانه نبود.»


خانم دلاکرویکس گفت: «جرزنی نکن، تسی» و خانم گریوز ادامه داد: «همه‌ی ما به‌یک‌اندازه فرصت داشتیم.»

بیل هاچینسون گفت: «خفه شو، تسی.»

آقای سامرز گفت: «خوب، همه توجه کنید. تا این‌جا سرعت‌مون خوب بوده و باید کمی بیش‌تر عجله کنیم تا سر وقت تموم‌اش کنیم». به لیست بعدی‌اش نگاه کرد و گفت: «بیل، تو برای خانواده‌ی هاچینسون قرعه کشیدی. آیا خانوار دیگری در خانواده‌ی هاچینسون هست؟»

خانم هاچینسون ناله‌کنان گفت: «دان و اوا هم هستند. اون‌ها هم باید شانس‌شون رو امتحان کنن.»

آقای سامرز با متانت پاسخ داد: «دخترها با خانواده‌ی شوهرشون قرعه می‌کشن، تسی. تو که این رو بهتر از همه می‌دونی.»

تسی تکرار کرد: «عادلانه نبود.»

بیل هاچینسون با پوزش‌خواهی گفت: «نظر من این نیست، جو. دخترم با خانواده‌ی شوهرش قرعه می‌کشه. این کاملاً عادلانه است. به جز بچه‌ها کس دیگه‌ای توی خانواده‌ی من نیست.»

آقای سامرز توضیح داد: «بنابراین چه قرعه‌کشی بر اساس خانواده معیار باشه و چه بر اساس خانوار وظیفه بر عهده‌ی توست، درست‌ه؟»

بیل هاچینسون جواب داد: «درست‌ه.»

آقای سامرز با لحن رسمی پرسید: «چند تا بچه داری، بیل؟»

بیل هاچینسون پاسخ داد: «سه‌تا. کلاً می‌شه: بیل جی آر، نانسی و دیو کوچولو و هم‌چنین تسی و من.»

آقای سامرز گفت: «بسیار خُب. هری برگه‌هاشون رو گرفتی؟»

آقای گریوز سر تکان داد و برگه‌ها را بالا آورد.

آقای سامرز گفت: «پس بذارشون توی صندوق. برگه‌ی بیل یادت نره.»

خانم هاچینسون که سعی داشت آرامش‌اش را حفظ کند گفت: «فکر می‌کنم باید دوباره شروع کنیم. به‌ات می‌گم عادلانه نبود. تو به‌اش وقت ندادی که خودش انتخاب کنه. همه شاهدن.»

آقای گریوز پنچ برگه را جدا کرد و داخل صندوق گذاشت و بقیه‌ی برگه‌ها را روی زمین ریخت. نسیم ملایمی که می‌وزید برگه‌های اضافه را از جا کند و با خود برد.

خانم هاچینسون به افرادی که در کنارش بودند می‌گفت: «به حرف‌ام گوش کنین.»

آقای سامرز پرسید: «آماده‌ای، بیل؟» و بیل هاچینسون با نگاهی به همسر و فرزاندان‌اش به‌علامت تصدیق سر تکان داد.

آقای سامرز گفت: «یادتون باشه؛ بعد از این‌که کاغذتون رو برداشتین بازش نکنین تا همه مال خودشون رو بردارن. هری، تو هم به دیو کوچولو کمک کن». آقای گریوز دست پسر کوچک را که مشتاقانه هم‌راه او به بالای صندوق آمده بود بلند کرد.

آقای سامرز گفت: «دیوی، یکی از کاغذها رو بردار». دیوی دست‌اش را داخل صندوق کرد و خندید. آقا سامرز گفت: «فقط یه کاغذ برداری ها. هری، تو کاغذش رو نگه دار». آقای گریوز دست کودک را گرفت و کاغذ تا‌شده را از مشت‌اش خارج کرد. دیو کوچک کنارش ایستاد و با تعجب به او نگاه می‌کرد.

آقای سامرز گفت: «نوبت نانسی‌ه». نانسی دوازده ساله بود و هنگامی که جلو می‌رفت هم‌کلاسی‌های‌اش نفس‌های‌شان را در سینه حبس کرده بودند. نانسی دامن‌اش را تکان داد و با ظرافت برگه‌ای از صندوق برداشت.

آقای سامرز صدا زد: «بیل جی آر» و یبلی که صورتی سرخ و پاهایی بزرگ‌تر از حد طبیعی داشت، چیزی نمانده بود که زمان برداشتن برگه، صندوق را واژگون کند. آقای سامرز صدا زد: «تسی.»

تسی لحظه‌ای درنگ کرد و با سوءظن نگاهی به اطراف انداخت. سپس لب‌های‌اش را به هم فشرد و به طرف صندوق رفت. برگه‌ای را قاپید و پشت سرش نگه داشت.

آقای سامرز صدا زد: «بیل» و بیل هاچینسون جلو رفت، دست‌اش را داخل صندوق کرد و تکه‌کاغذ را بیرون آورد.

جمعیت خاموش بود. دختری نجواکنان گفت: «امیدوارم نانسی نباشه» و با این‌که آرام صحبت می‌کرد، صدای‌اش تا ردیف جلوی صف رسید.

وارنر پیر با صدای رسا گفت: «لاتاری هم لاتاری‌های قدیم. دیگه مردم مثل اون‌وقت‌ها نیستن.»

آقای سامرز گفت: «خیلی خب، برگه‌ها رو باز کنید. هری، تو هم مال دیو کوچولو رو باز کن.»

آقای گریوز کاغذ را باز کرد و آن را بالا گرفت. بعد از این‌که معلوم شد برگه سفید است، آهی از جمعیت برخاست. نانسی و بیل جی آر به‌طور هم‌زمان برگه‌های‌شان را باز کردند و هردو گل از گل‌شان شکفت و شروع به خندیدن کردند. به طرف جمعیت برگشتند و برگه‌های‌شان را بالا گرفتند.

آقای سامرز گفت: «تسی». توقفی ایجاد شد و سپس آقای سامرز به بیل هاچینسون نگاه کرد. بیل برگه‌اش را باز کرد و آن را به جمعیت نشان داد. برگه سفید بود.

آقای سامرز با صدای آرام گفت: «تسی قرعه رو داره. بیل، برگه‌اش رو نشون بده.»

بیل هاچینسون به‌طرف همسرش رفت و کاغذ را از دست‌اش بیرون کشید. روی کاغذ نقطه‌ی سیاهی وجود داشت که آقای سامرز، شب قبل آن را با مداد پررنگی در شرکت زغال‌سنگ ایجاد کرده بود. بیل هاچینسون برگه را بالا برد و تکاپویی در جمعیت پدید آمد.

آقای سامرز گفت: «بسیار خب، دوستان، بیاین سریع تموم‌اش کنیم.»

هرچند اهالی دهکده رسم‌ها را به یاد نداشتند و صندوق سیاه‌رنگ اصلی لاتاری را از دست داده بودند اما کماکان به‌خوبی بلد بودند از سنگ‌ها استفاده کنند. تلِ سنگ‌هایی که پسرها زودتر تهیه کرده بودند در انتظار آن‌ها بود.

کاغذهایی که از صندوق خارج شده بودند در کنار سنگ‌ها پخش بود. سنگی که دلاکرویکس انتخاب کرد به‌حدی بزرگ بود که مجبور شد دودستی آن را بلند کند. به طرف خانم دانبار رفت و گفت: «بیا، زود باش.»

خانم دانبار که در هر دو دست‌اش تکه‌سنگ‌های کوچکی داشت، نفس‌نفس‌زنان گفت: «تندتر از این نمی‌تونم. تو برو جلو. من خودم رو می‌رسونم.»

بچه‌ها سنگ‌ها را آماده کرده بودند و یک نفر در دستان دیوی هاچینسون هم چند تکه‌سنگ ریز گذاشت.

تسی هاچینسون در وسط یک فضای باز قرار داشت و هنگامی که اهالی دهکده به او نزدیک می‌شدند، ناامیدانه دستان‌اش را برای محافظت از خود جلو آورد. فریاد زد: «منصفانه نیست.»

سنگی به گوشه‌ی سرش اصابت کرد. وارنر پیر می‌گفت: «یالا، بیاین دیگه». استیو آدامز پیشاپیش جمعیت حرکت می‌کرد و خانم گریوز هم کنار او بود.

خانم هاچینسون جیغ می‌زد: «منصفانه نیست، منصفانه نیست». جمعیت بالای سرش رسیده بود.


این اثر ترجمه‌ای است از:
The Lottery, by Shirley Jackson


لینک:
لاتاری، شری جکسون به ترجمه‌ی جمال میرصادقی، فایل PDF

شری جکسون در ویکی‌پدیا

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اين داستان پيشتر توسط جعفر مدرس صادقي ترجمه و در مجموعه داستاني " لاتاري،چخوف و ديگران" از سوي نشر مركز منتشر شده.
حالا اين باز سرايي و پخش اينترنتي چه معني داره! من نميدونم!

-- هادي ، Dec 17, 2009

هادی عزیز
لینک ترجمه آقای میرصادقی در پایان این مطلب آمده. در مقدمه هم به این مسأله اشاره کرده بودیم و گفتیم به دلیل سنت ستیزی نویسنده و به این دلیل که مجموعه تازه ای از داستان های طنز شرلی جکسون به ترجمه خانم ناصرالعدل منتشر شده و این کتاب، از کتاب های مهم است، تصمیم گرفتیم به این مناسبت و برای معرفی این نویسنده ترجمه دیگری از این داستان را منتشر کنیم. در ضمن کار آقای باقرزاده بسیار دقیق و خوب است و این هم البته ارزش دارد.

-- حسین نوش آذر ، Dec 17, 2009

جناب آقای نوش آذر عزیز،

مترجم قبلی داستان «لاتاری» شرلی جکسن جناب آقای جمال میرصادقی نیستند. فقط کافی بود به نظر هادی جان توجه بیشتری می کردید یا نگاهی به همان فایل پی دی افی که لینک داده اید می انداختید تا چنین اشتباهی مرتکب نشوید.

-- شباهنگ ، Dec 17, 2009

فکر می کنم منظور آقای نوش آذر هم همان مدرس صادقی ست، اما هنگام تایپ اشتباهاٌ میر صادقی تایپ کرده اند.
اینقدر خرده بین نباشید.

-- آذین ، Dec 18, 2009

شباهنگ عزیز
حق با شماست. خطای تایپی بود. چون احتمالاً در آن لحظه مدرس صادقی و میرصادقی را با هم اشتباه گرفته بودم. از شما و خوانندگان پوزش می خواهم. تلاش می کنم تکرار نشود.

-- حسین نوش آذر ، Dec 18, 2009

As a Newbie, I am continuously searching online for articles that can benefit me. Thank you

-- Myriam Tangri ، Dec 13, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)