تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

با پای پياده نمی‌توان رفت

مهسا صارمی

پنج ماه است كه عاشق اِلِنور شده‌ام. النور پسر بزرگی است كه هوش سرشار دارد. زيبايي خيره‌كننده دارد و خوب می‌داند كه چه‌طور همواره عاشق خودش نگهت دارد. النور واژه‌چين قهاری است.

پنج ماه پيش هوا بارانی بود. اواسط بهار. روزهايی كه رايحه‌ی خوبی داشت. خيلي خوب.

بر زمين می‌نشست. رو به روی تو كه به روی شكم، نيمه‌برهنه بر روی تخت دراز كشيدی. هر قطره از شراب كه می‌نوشيديم به هم نزديك‌تر می‌شديم. نزديك‌تر. چه شراب گرمی!


- كجا زندگی می‌كنی؟
اين اوج ماجراست.
- جای ديگری زندگی خواهم كرد. خيلی از اينجا دور است. با پای پياده نمی‌توان رفت.

النور دو بال هم دارد. دو بال كوچك، ظريف و شيشه‌ای كه خوش‌نقش از پايين‌تر از گردن به پرواز در آمده است.

النور دندان‌هايش را می‌شويد. بوی نعنا به در و ديوار می‌پيچد. از پشت دو بازو به دور النور حلقه می‌شود. النور، او بوسيده می‌شود.

لبخندش آينه را شرمگين می‌كند. النور به سمت ديگري می‌چرخد كه به آينه حسادت نورزم. انعكاس ما در آينه بی‌نظير است، بی‌نظير.


مشامم از بوی زنبق و مزاقم از مربای تمشك وحشی می‌ريزد. دستي به گونه‌هايش می‌كشم. النور، تو خيلی لطيفی لعنتی!

به ناگاه، به اجبار همه‌ی حواسم را باز می‌يابم.

صادق باشيد! به من حق بدهيد كه در آخر قصه خسته و از پا در آمده باشم.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)