تاریخ انتشار: ۹ آبان ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

روشنفکران در تبعيد

نوشتهء عبدی کلانتری


فايل صوتی تمام برنامه به طور کامل

فايل صوتی (هربخش ۵ دقيقه)
بخش اول ـ بخش دوم ـ بخش سوم ـ بخش چهارم ـ بخش پنجم ـ بخش ششم ـ بخش هفتم

فايل پی دی اف برای چاپ

جامعهء تبعيدي ايران تا ده ـ پانزده سال پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، هرچند از لحاظ گرايش هاي سياسي متنوع بود، اما در رابطه با حکومت کشوري که از آن تبعيد شده بود، يکپارچگي داشت. جامعهء شکست خورده تبعيدي، که در ميان خون و آتش و از کنار اجساد همقطاران به خاک افتاده، جان اش را از زير تيغ ِ اسلام به در برده و در شهرهاي اروپا و آمريکا با دشواري و تنگدستي، مستقر شده بود، مي خواست به هرقيمتي شده جهان را از آنچه در وطن اش مي گذشت با خبر کند. در آن سالها، جامعهء تبعيدي، نه راديوـ تلويزيون ماهواره اي در اختيار داشت و نه رسانه هاي کامپيوتري و اينترنت. پست الکترونيک يا «اي ميل» که عدهء انگشت شماري آن را ديده و از آن خبرداشتند، همچون اختراع عجيبي در داستان هاي علمي ـ تخيلي به نظر مي رسيد. پيشرفته ترين وسيلهء حروف چيني در آن زمان، يک ماشين تايپ برقي «آي بي ام» بود که ارزان ترين اش در آمريکا به بهاي هزار دلار به فروش مي رسيد و به جاي کليدهاي فنري قديمي و حروف زشت، از گوي حروف فارسي ِ زيبا استفاده مي کرد. در آن سالها، روشنفکران و نويسندگان سرشناس ما در تبعيد، براي امرار معاش، در رستوران ها به ظرف شويي و پادويي مي پرداختند و موفق ترين آنها شايد مي توانست رانندهء تاکسي شود يا دکه اي براه بيندازد و کباب بفروشد. ميان «تبعيد» و «وطن» مغاکي پرنشدني وجود داشت. «تبعيد» بليطي يک طرفه بود که بازگشتي نداشت. غلامحسين ساعدي نوشت، «در تبعيد، تنها نوشتن باعث شده که من دست به خودکشي نزنم.» (الفبا در تبعيد، شمارهء هفتم) در آن سالها، بازگشت تبعيدي فقط به يک معني قابل تصور بود، به معني «تغيير رژيم».

برزخ ساعدی
غلامحسين ساعدي نويسندهء برجستهء ايراني، دوران تبعيدش را به «برزخ» تشبيه کرده است. او مي نويسد، «دنياي برزخ را [فقط] برزخيان مي شناسند؛ و آنان که به تصور دربارهء اين کوير آوارگي [تبعيد] زبان به سخن مي گشايند، بي آنکه سفري هرچند کوتاه به آن ديار کرده باشند، چنانند که حافظ گفته است: غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. نخاع شوکي سرگشتگان اين وادي، اميد و نااميدي است.» (الفباي در تبعيد، شمارهء دوم)

ساعدي وضعيت تبعيدي را با وضعيت «مهاجر» مقايسه مي کند. مهاجر کسي است که که محل سکونت اش را خود انتخاب کرده، مي رود و مي آيد و کاري به سياست ندارد. به گفتهء ساعدي، «مهاجر خيال مي کند نخاع شوکي اش دست نخورده باقي مانده، خوش است، مي خندد، شوخي مي کند . . . به موزه ها سرمي زند، به سينما علاقه مند است؛ قدم زدن، کراوات بستن، در پارک ها نشستن، قسمتي از عمرکشي او است. خيال مي کند که ريشه در خاک دارد و نمي داند که ريشهء کنده شده، آخر سر مي پوسد.»

اما تبعيدي، آواره اي است که قدرت انتخاب ندارد؛ پناهنده است. به گفتهء ساعدي، «با اين که مي داند از خطر جَسته است، اشک به آستين ِ نداشته خشک مي کند که چرا چنين شده است، چرا جاکن شده است. نمي داند چه خاکي برسرکند. او خاک وطن را دوست دارد، تکيه گاه او باد صبا نيست، گردباد است، [اما] افسار زندگي اش کاملاً بريده است.» (همان)

ساعدي در شرح احوال خود مي نويسد، «من به هيچ صورت نمي خواستم کشور خود را ترک کنم، ولي رژيم توتاليتر جمهوري اسلامي که همهء احزاب و و گروههاي سياسي و فرهنگي را به شدت سرکوب مي کرد، به دنبال من هم بود. ابتدا با تهديدهاي تلفني شروع شده بود. در روزهاي اول انقلاب ايران بيشتر از داستان نويسي و نمايشنامه نويسي که کار اصلي من است، مجبور بودم که براي سه روزنامهء معتبر و عمدهء کشور هرروز مقاله بنويسم. يک هفته نامه هم به نام "آزادي" مسؤوليت عمده اش با من بود. در تک تک مقاله ها، من رو در رو با رژيم ايستاده بودم. پيش از قلع و قمع و نابود کردن روزنامه ها، بعد از نشر هرمقاله، تلفن هاي تهديد آميزي مي شد تا آنجا که من مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت يک سال در يک اتاق زير شيرواني، زندگي نيمه مخفي داشته باشم.»

غلامحسين ساعدي ادامه مي دهد، «ابتدا پدر پيرم را احضار کردند و گفتند به نفع اوست که خودش را معرفي کند. به برادرم که جراح است مدام تلفن مي کردند و از من مي پرسيدند. يکي از دوستان نزديک من را که بيشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژيم شاه در زندان گذرانده بود، دستگير و بعد اعدام کردند و يک شب به اتاق زيرشيرواني من ريختند ولي زن همسايه قبلاً مرا خبرکرد و من از راه پشت بام فرار کردم.»

«تمام شب را پشت دکورهاي يک استوديوي فيلمسازي قايم شدم و صبح روز بعد چند نفري از دوستانم آمدند و موهاي سرم را زدند و سبيلهايم را تراشيدند و با تغيير قيافه و لباس به مخفي گاهي رفتم. مدتي با عده اي زندگي جمعي داشتم ولي مدام جا عوض مي کردم. حدود شش ـ هفت ماه مخفي گاه بودم و يکي از آنها خياطخانهء زنانهء متروکي بود که چندين ماه در آنجا بودم. هميشه در تاريکي مطلق زندگي مي کردم، چراغ روشن نمي کردم، پرده ها هميشه کشيده بود، همدم من چرخ هاي بزرگ خياطي و مانکن هاي گچي بود. اغلب در تاريکي مي نوشتم. بيش از هزار صفحه داستانهاي کوتاه نوشتم. در اين ميان برادرم را دستگير کردند و مدام پدرم را تهديد مي کردند که جاي مرا پيدا کنند. آخرسر دوستان ترتيب فرار مرا دادند و من با چشم گريان و خشم فراوان و هزاران کلک، از راه کوهها و دره ها از مرز گذشتم و به پاکستان رسيدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوي ويزاي فرانسه گرفتم و به پاريس آمدم؛ و اکنون نزديک به دو سال است که در اينجا آواره ام.» (الفبا در تبعيد، شمارهء هفتم)

سرگذشت تبعيد دکتر غلامحسين ساعدي، قصهء نمونه وار صدها نويسنده، روزنامه نگار، هنرمند، فيلمساز، و هزاران فعال سياسي و اعضاي اقليت هاي ديني و قومي اي چون يهوديان، بهاييان و کردهاي سُني است.

آغاز شکاف در جامعهء تبعيدی
در ابتداي ِ اين بحث گفتيم: جامعهء تبعيدي ايران تا ده ـ پانزده سال پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷، هرچند از لحاظ گرايش هاي سياسي متنوع بود، اما در رابطه با حکومت کشوري که از آن تبعيد شده بود، يکپارچگي داشت. با شروع دوران رياست جمهوري علي اکبر هاشمي رفسنجاني، به تدريج دراين يکپارچگي شکاف افتاد. به چه صورت؟

امکاناتي فراهم شد تا براي نخستين بار از شروع تبعيد، عده اي از روشنفکران يا فعالان سياسي ِ سابق بتوانند براي ديدار به ايران سفر کنند و برگردند. همينطور گروه زيادي از روشنفکران ِ مخالف با رژيم که در هراس دايم ترور دولتي به سر مي بردند، توانستند در جلسات فرهنگي ِ خارج کشور شرکت کنند و راه مبادلهء فکري و فرهنگي را ميان داخل و خارج از کشور هموارتر کنند. گردهمايي هاي آکادميک در آمريکا و اروپا صورت گرفت که در آنها دانشگاهيان ايراني مقيم خارج، با دعوت از دانشگاهيان و محققان داخل کشور، درصدد برآمدند ارتباطات تحقيقي و پژوهشي ِ داخل و خارج را گسترش دهند.

برگزار کنندگان گردهمايي هاي دانشگاهي، معمولاً از رويارويي ِ مستقيم سياسي يا ايدئولوژيک با حکومت ايران و انتقادهاي علني خودداري مي کردند تا از يکسو رژيم ايران مزاحمتي براي شرکت محققان ايراني فراهم نکند و از سوي ديگر، روش دموکراتيک برگزاري ِ اين نوع کنفرانس ها را که ظاهراً مي بايد از انحصارطلبي ايدئولوژيک پرهيز کند، در عمل به اجرا گذاشته باشند.

گروه زيادي از دانشگاهيان مقيم آمريکا و اروپا نيز امکان مشارکت و سخنراني در کنفرانس هاي فرهنگي، سياسي، و اقتصادي ِ داخل ايران را پيدا کردند که غالباً تسهيلات آن توسط دانشگاههاي اسلامي ايران يا انجمن هاي وابسته به وزارتخانه هاي دولت فراهم مي شد.

آيا فضاي سياسي و فرهنگي ايران به يکباره عوض شده بود؟ آيا از انحصارگري ايدئولوژيک و سرکوب سياسي حکومت کاسته شده بود؟ آيا سانسور و ترور فرهنگي تخفيف پيدا کرده بود؟ آيا شرايط کار روشنگرانه و انتقادي در ايران بهبود يافته بود؟ آيا استحاله هايي درحال صورت گرفتن بودند؟

«استحاله ها» و واکنش تبعيدی
تعداد زيادي از روشنفکران و نويسندگان تبعيدي براي هميشه به ايران بازگشتند زيرا به اين نتيجه رسيده بودند که فضاي تازهء فرهنگي در دوران رياست جمهوري رفسنجاني با همهء کمبودها اين اجازه را مي دهد که ترويج مُدرنيت، جامعهء مدني، و دموکراسي امکانپذير باشد. به زعم آنها، ديگر ضرورتي نداشت که عده اي روشنفکر تبعيدي بخواهند از خارج کشور، بدون ارتباط با مخاطبان وسيعتر ايراني، دست به کارهاي روشنگرانه بزنند. اصرار تبعيدي ها بر جداسري، آنها را محکوم به انزوا، فقدان تأثير جدي، و جدا افتادن تدريجي از معضلات ايران، و نهايتاً بي ربطي و فراموش شدگي مي کرد. بار ديگر به ياد بياوريم که آن سالها نه اينترنتي در کار بود، نه اي ميلي و نه تلويزيون ماهواره اي.

نشريات تبعيدي در اروپا غالباً تاکيد مي کردند که مرز ميان روشنفکران وابسته به رژيم و روشنفکران مخالف را نبايد مخدوش کرد و تا حد امکان بايد با تبليغات رژيم براي جلب همکاري ِ تبعيديان و به آشتي و تسليم کشاندن آنها مبارزه کرد. اگر اين مرز مخدوش شود هم ميان روشنفکران و آزادي خواهان مخالف رژيم اختلاف و شکاف مي افتد و هم به ظرفيت اپوزيسيون در مبارزهء خود آسيب مي زند و هم در مشروعيت کار افشاگرانهء فرهنگي در تبعيد خلل وارد مي کند. عباراتي چون «ديالوگ»، «آشتي و تفاهم ملي»، «تحميل انتخابات آزاد به رژيم» و نظير اينها، کارکردي جز مشروعيت دادن بيشتر به رژيم اسلامي، و مشروعيت زدايي از مبازرات آزادي خواهانهء تبعيديان نمي توانست داشته باشد.

چه عواملي باعث شد که بعضي از روشنفکران تبعيدي نتيجه بگيرند که «اوضاع عوض شده» و بايد سعي کرد حرف ها و انتقادها را تا حد ممکن با زبان «ملايم» تر و «غيرپرخاشجويانه»، در نشريات داخل ايران به چاپ رساند؟ چرا بعضي از روشنفکران تبعيدي به اين نتيجه رسيدند که تنها تحول اجتماعي ممکن در ايران بايد از درون خود اين رژيم صورت بگيرد و خواهان «انتخابات آزاد» و رفورم داخلي رژيم شدند؟

ليبراليسم رفسنجاني و «ليبراليسم» خاتمي
پس از شکست در جنگ ايران و عراق، نوشيدن «جام زهر» و پذيرش قطعنامهء سازمان ملل دائر بر آتش بس و صلح با صدام حسين، در اواخر دههء ۱۹۸۰ و اوايل ۱۹۹۰، حکومت ايران سياست اقتصادي ِ تازه اي در پيش گرفت و برخلاف سالهاي پيشتر که تأکيد بر خودکفايي، حمايت دولتي، و جيره بندي مواد مصرفي بود، تصميم گرفت به مباشرت جناح هاشمي رفستجاني رئيس جمهور وقت، با سياست «خصوصي کردن»، «دروازه هاي باز»، و جلب سرمايه و وام هاي خارجي، به وضع اقتصادي رونقي ببخشد. اسم اين سياست را «تعديل اقتصادي» گذاشتند. اين سياست در اوايل کار، که ايران تازه از جنگ با عراق فارغ شده بود، به طور نسبي، نتايج مثبتي در بالا بردن توليد و رونق بخش خصوصي داشت (طبعاً با افزايش شکاف طبقاتي، اما اميددهندهء اينکه به جاي بازاريان سنت گرا و خرده بورژوازي، سرانجام يک «بورژوازي اسلامي» مدرن بتواند پايه هاي رژيم را شکل دهد).

ليبراليسم اقتصادي الزاماً به معني ليبراليسم سياسي و گشايش فرهنگي نبود. اما يکي از هدف هاي تازهء حکومت، يعني جلب سرمايه و نيروي کار متخصص ايرانيان مقيم خارج (استراتژي «بازگرداندن مغزها»)، مي بايست ظاهر موجهي مي داشت. از اين رو، دعوت از بازرگانان و سرمايه گذاران و متخصصان مقيم خارج، همراه شد با برطرف شدن بسياري از موانع رفت و آمد دانشگاهيان و تا حدودي هم روشنفکران ِ ناراضي و مخالف به داخل و خارج کشور.

آقاي هاشمي رفسنجاني در سخنراني هايش در مورد مسايل حساسي چون حجاب زنان، تجمع و اختلاط جوانان در پارکها و کوهنوردي ها، محدوديت هاي معاشرت ِ پيش از ازدواج، موسيقي و غيره، روش «تسـاهل» را توصيه کرد؛ در حاليکه شهردار تهران با پاک کردن شعارهاي «انقلابي» از در و ديوارها و آراستن شهر و انتشار روزنامهء «مستقل و غير ايدئولوژيک همشـهري» جاذبهء شهر را براي جلب رضايت مردم، به ويژه طبقهء متوسط، از جمله خارج نشينان، بيشتر مي کرد.

بعضي از جناحهاي رقيب در درون حکومت، همان انقلابيون اصيل خط امام که بعدها به اصولگرايان شهرت يافتند، در عين در دست داشتن اهرم هاي قدرت، حالا به نحوي در «اپوزيسيون» قرار گرفته بودند. اين جناحها، با گروهبندي هاي تازه تر و انتشار روزنامه هاي جناحي خودشان، شروع به انتقاد علني و انعکاس دادن نارضايتي هاي مردم فرودست کردند. در نتيجهء مبارزات جناحي، ژورناليسم سياسي تا اندازه اي فضاي تنفس آزاد پيدا کرد.

در زمينهء توليدات فرهنگي و هنري، وزير جديد ارشاد آقاي خاتمي، سخت گيري هاي سانسور را کمتر کرد، و همين اقدام دست نويسندگان و هنرمندان غيروابسته به دستگاه را بازتر گذاشت. بار ديگر مسألهء حقوق صنفي نويسندگان و احياء «کانون نويسندگان» مطرح شد.

اين «بازگشايي» ها مصادف بود با سفر و ديدار روشنفکران و دانشگاهيان تبعيدي و اين تحول مهم که بعضي از آنها ديگر خود را «تبعيدي» محسوب نکنند. اين عده مدعي شدند، «اوضاع به آن بدي و تيرگي که اپوزيسيون خارج از کشور و تبعيدي ها تبليغ مي کنند هم نيست و مي شود در ايران کارهاي زيادي کرد.»

کار آکادميک يا کار روشنفکري
بي ترديد در اين تاريخ، و تا سالها پس از آن، در ايران عرصه هاي محدودي از کار آکادميک و دانشگاهي به وجود آمده بود، که استادان ايراني ِ دانشگاههاي خارج مي توانستند از آن سود بگيرند و به تحقيق بپردازند. آنها براي پروژه هاي تحقيقي خود، بناگزير با مقامات دولتي نيز سرو کار پيدا مي کردند. براي اين پژوهشگران امکانپذير نبود که طالب تسهيلات و همکاري هاي لازم براي تحقيقات خود باشند (مصاحبه، آمارگيري، پرسشنامه پرکردن و تحقيقات ميداني، عکس برداري، ديدار از مراکز توليد، و غيره) و همزمان بخواهند نقش يک منتقد افشارگر (کار روشنفکري در حوزهء عمومي) را هم بازي کنند.

تفاوت ميان کار دانشگاهي و کار روشنفکري (نقد فرهنگ و سياست) باعث شکاف و دو دستگي ميان روشنفکران تبعيدي مي شد. روشنفکران و سياسيوني که تازه از هراس ترورهاي خارج از کشور کمر راست مي کردند (تخمين زده شده که در سالهاي تبعيد، بيش از دويست نفر از رهبران و فعالان سياسي مهم تبعيدي توسط عوامل حکومت اسلامي به قتل رسيدند) و تازه پس از سالها دربه دري و آوارگي داشتند به وضعيت خود سروساماني مي دادند، به ناگهان ديدند که تعداد زيادي استاد از دانشگاه هايآمريکايي و اروپايي، از تاريخ دان و جامعه شناس و اقتصاددان گرفته تا متخصص مطالعات فمينيستي، چمدانها را بسته و راهي ايران شده بودند تا با کوله باري از مقالات و کتب تحقيقي دوباره به محل اقامت و تدريس شان برگردند. روشنفکران سياسي که مشاغل امن دانشگاهي نداشتند با تلخي از حرمت تبعيد و تبعيدي سخن مي گفتند. «حرمت تبعيد» اصطلاحي بود که در يکي از نشريات تبعيدي بارها به کار رفت.

جوانه هاي جنبش دوم خرداد در اين دوران شکل گرفت. دو دهه پس از انقلاب، نسل تازه اي به پهنهء فعاليت هاي فرهنگي پا مي گذاشت که خاطرهء تاريخي و زخم هاي مرحم ناپذير روشنفکران تبعيدي را با خود حمل نمي کرد. بلوغ فکري و سرمايهء روشنفکري اين نسل، در فضاهاي ديگري به دست آمده بود. علاوه براين شکاف نسـلي و سني، رويداد دوران ساز ديگري درحال انکشاف بود: رويداد «جهاني شدن» (گلوباليزيشن) و انقلاب ديجيتال و کامپيوتري و طلوع عصر اينترنت. عصر ايميل، تلفن همراه، عکاسي فوري ديجيتال، «چت روم»، «وبلاگ»، شبکهء ارتباط مجازي، و در مجموع، فرهنگ و سياست در فضاي مجازي. نسل تازه، نسل اينترنت بود و به پيشواز «پروسترويکا» ي دوران رياست جمهوري خاتمي مي رفت. گويي يک «بهار آزادي» ديگر از راه مي رسيد ــ درست بيست سال پس از بهار آزادي اول که عقيم ماند و به خون کشيده شد. آيا بهار آزادي دوم سرنوشتي ديگر مي داشت يا سرابي بود که تاريخ را تکرار مي کرد؟


نامهء فرج

در زمستان سال ۱۳۷۵، فرج سرکوهي، روزنامه نگار، منتقد فرهنگي، و سردبير نشريهء «آدينه» توسط مأموران امنيتي ايران ربوده شد و مدت چهل و چهار روز زير شکنجه قرار گرفت تا به جرايمي چون جاسوسي براي آلمان و روابط جنسي نامشروع «اعتراف» کند. فرج سرکوهي در فرصت کوتاهي موفق شد گزارش اين واقعه را در نامه اي شتابزده روايت کند و آن را پنهاني به دست دوستانش در اروپا برساند. ترجمهء اين نامه در دنيا انعکاس وسيعي پيدا کرد و به نوبهء خود باعث شد نام و چگونگي ربوده شدن و به قتل رسيدن دهها نويسنده و روشنفکر افشا گردد. فرج سرکوهي در نامهء تکان دهنده اش، که حقيقتاً سندي است تاريخي، اشاره مي کند که يکي از هدف هاي دستگاههاي امنيتي اسلامي، بدنام و بي اعتبار کردن روشنفکران سکولار، ترساندن آنها، و سرانجام نابودي معنوي و حتا جسمي آنها است.

ناصر پاکدامن در اوان رياست جمهوري محمد خاتمي نوشت، «برخي از مفسران و ناظران خارجي در گفتگو از خاتمي، وي را گورباچف جمهوري اسلامي خوانده اند؛ يعني مبشر در رسيدن دوران «شفافيت» و «بازسازي» در جمهوري اسلامي. اين قياسها راه به جايي نمي برد. همان اندازه که رفسنجاني اميرکبير بود، اين يک هم گورباچف است. اصلاً تاريخ جاي قياس نيست. هيچ کس ديگري نيست، نمي تواند هم باشد؛ و اگر خواست باشد مصداق آن کلام مارکس مي شود: بار اول تراژدي و بار دوم کمدي. پس شايد در اين معني رفسنجاني اميرکبير بار دوم باشد. اما خاتمي؟ . . . خاتمي را "منتخب مردم" قلمداد کرده اند و وي خود را "فراجناحي" مي داند اما با توجه به بافت و ساخت و پرداخت قدرت در جمهوري اسلامي، "فراجناحي" تنها به يک تعارف بي مزه مي ماند. . . داعيه هاي نوخواهي و نوآوري خاتمي هم نمي تواند سرنوشت خوشتري از ديگر اصلاح طلبي ها داشته باشد. وي اگر بر سخنان خود پايبند بماند خواه ناخواه مي بايد از نهاد روحانيت، يعني از نمايندگي رسمي تشيع، جدايي گيرد و اتهام تکفير و ارتداد را بر دوش کشد و اگر هم طاقت و جرئت تحمل عقايد خود را ندارد، بايد دم فروبندد و بر سيطرهء نظام مستقر روحانيت گردن نهد.» (چشم انداز، شمارهء ۱۸، تابستان ۱۳۷۶)

محسن يلفاني، نويسندهء برجستهء تبعيدي، به هنگام «پرسترويکا» ي خاتمي نوشت، «همهء قراين حکايت از اين دارد که مخالفان رژيم اسلامي، به دنبال برگزاري انتخابات اخير و در برابر چشم انداز هرچند گنگ و مبهمي که محمد خاتمي عرضه کرده است، برسر يک دوراهي قرار گرفته اند . . .[آيا بايد مطابق با ظرفيت کنوني جامعه، به جنبش ِ اسلامي ِ اصلاحات از درون] تن در داد و بدان پيوست و در آن شريک شد، يا آنکه بايد انتخاب محمد خاتمي را، با همهء وعده ها و امکانهاي احتمالي اش، همچون يک رويداد فرعي و سطحي، که در ماهيت و مسير اصلي رژيم تغيير اساسي نخواهد داد تلقي کرد؟ . . مسلماً کساني هستند که طرح مسأله را در اين شکل صريح و ساده نشانهء ساده لوحي و بي خبري ما از واقعيت در هم پيچيده و متناقض شرايط ايران مي دانند و به ما ايراد مي گيرند که شيوه هاي رو در رويي با رژيم اسلامي به اين دو راه ختم نمي شود. ليکن ما تأکيد مي کنيم که در بزنگاه کنوني چاره اي جز صراحت و قاطعيت نيست. چرا که موضع گيري هاي دوپهلو و واکنشهاي مبهم تنها به گسترده شدن بيش از پيش منطقهء خاکستري حايل ميان رژيم و مخالفان منجر مي شود که عملاً در تصرف و کنترل رژيم است و هموست که از آن سود مي برد و بالمآل بر عمر خود مي افزايد. ديگران، يا به اصطلاح دگرانديشان و غيرمذهبي ها، با ورود به اين منطقهء خاکستري تنها از آبرو و اعتبار خود به سود رژيم مايه مي گذارند و جز در حوزهء منافع شخصي و ملاحظات فردي نصيبي نمي برند. . . نيازي به يادآوري ندارد که اگر ما از صراحت و قاطعيت در مخالفت با رژيم و لزوم تغيير آن سخن مي گوييم، به هيچ وجه منظورمان تأييد و يا توصيهء روشهاي قهرآميز و خشونت بار براي سرنگون کردن نيست. مردم ما با پرداختن بهايي گزاف به نتايج خطرناک و ويرانگر اين روشها پي برده اند و آنها را همچون بيماري هاي دوران کودکي کنار نهاده اند.»

محسن يلفاني در ادامه بحث خود، به واقعيتي اشاره مي کند که بايد براي هرکس که نام روشنفکر بر خود مي نهد بديهي باشد، «بر سر اين دوراهي بايد به خاطر آورد که رژيم اسلامي در تماميت خود و باهمهء جناحها و گرايشهاي گوناگون درون آن که اينک در پي کسب منافع بيشتر به سر و کلهء هم مي زنند، مسؤول و مسبب جنايتها، فاجعه ها، شکست ها و خسرانهاي عظيم و جبران ناپذيري است که طي دو دههء [و اکنون سه دهه] ميهن ما را به جهنمي از فتنه و بلا تبديل کرده است: هجوم ديوانه وار به همهء نهادها و نيروهاي آزاديخواه، کشتار و امحاء وحشيانهء هزاران پاکباخته و بي گناه؛ کشاندن مملکت به جنگي بيهوده و جاه طلبانه که جز نابود کردن صدها هزار نفر از مردم و انهدام بزرگترين منابع حياتي مملکت و ننگ و تحقير ملي نتيجه اي نداشت، اتلاف درآمدهاي عمومي در راه هدف هاي جنون آميزي چون تحميل و صدور انقلاب اسلامي، توسل به تروريسم در داخل و خارج از کشور، سرکوب مستمر و بي وقفهء آزادي هاي فردي و اجتماعي، لجن مال کردن شأن و حيثيت انساني، سپردن دستگاه عدالت و آموزش و پرورش به دست کودن ترين و بي شعور ترين عناصر، تحميل جاهلانه ترين روشها بر زندگي روزمره و خصوصي مردم و اعمال نوعي سياست آپارتايد در مورد افراد بي دين يا غير مذهبي و حتي مذهبياني که با نظام مخالفند، و در نتيجه بيرون راندن اين افراد از دايرهء شهروندي و محروم کردنشان از حقوق اوليهء اجتماعي.» (چشم انداز، شمارهء ۱۹، بهار ۱۳۷۷)

بحران مشروعيتي که به بحران قدرت تبديل نشد
روشن بود که حکومت اسلامي ايران، که هجده سال پيش تر از درون يک انقلاب وسيعاً توده گير روي کار آمد، و به اعتبار همين انقلاب از مشروعيت برخوردار شد، در آستانهء روي کار آمدن اصلاح طبان به رهبري محمد خاتمي، با بحران جدي مشروعيت روبرو شده بود؛ بحراني که بالقوه مي توانست نقطهء پاياني براي اسلام سياسي به عنوان يک جنبش و يک ايدئولوژي باشد. اما اصلاح طلبان موفق شدند کشتي در حال غرق شدن را نجات دهند. بحران مشروعيت به آن معني بود که اسلام سياسي برخلاف ادعاي پيروان آن، مدلي از يک جامعهء ايده آل براي عرضه نداشت، و به عنوان يک نهضت سياسي و ايدئولوژيک، به رغم رسيدن به قدرت و امکانات مساعد بسيار، نه تنها يک جامعهء عادل وسالم، بلکه حتا يک وضعيت ميانه حال با درجهء قابل قبولي از توسعه و آرامش اجتماعي و شکوفايي فرهنگي را نيز پديد نياورد. نه رفاه نسبي و آيندهء امن، نه روحيهء آفرينندگي و شکوفايي، و نه شور دروني براي يک زندگي معنوي بهتر. اما بحران مشروعيت به بحران قدرت تبديل نشد، زيرا جناحي بر سرکار آمده بود که مي توانست بدون ذره اي تغيير در ويژگي هاي اصلي قدرت، مشروعيت را به نظام بازگرداند. اين ويژگي ها چه بودند؟

اسلام سياسي در ايران از همان ابتداي تسخير هژموني، بنيانگذار ِ نظامي بود ماهيتاً غيرليبرال و فراقانوني (مقتضيات قدرت، مقدم بر قانونيت). دو خصيصهء اصلي آن، پوپوليسم ضدامپرياليستي (ضد غربي) و فاشيسم ديني (کلريکال فاشيسم) وجوه ذاتي آن بودند. خصيصهء اول در شعارها و وعده هاي عدل و قسط اسلامي و دفاع از پابرهنه ها و مبارزه با توسعه طلبي ابرقدرت ها خود را نشان مي داد و خصيصهء دوم در تحکيم کمونيتهء يا امت اسلامي، متابعت از پيشوا، شهادت، بلعيده شدن جامعهء مدني توسط جامعهء سياسي، کنترل اخلاق عملي شهروندان، تابعيت قوانين از شرع و سرکوب کفر (محاربه با خدا، فساد اخلاقي روي زمين، محاربه با حاکميت اسلام) و ميليتاريسم ِ مدرن. برخي از روشنفکران به اين نتيجه رسيده بودند که اسلام در تمامي تاريخ خود چيزي جز اين نبوده است: قدرت برهنه که خود را در نهادهاي ديني بازتوليد مي کند.

در نبرد جناحي ميان خودي ها، اين ويژگي هاي فرهنگي و سياسي (پايه هاي هژموني) هرگز محل نزاع جدي قرار نگرفت، مگر توسط تعداد بسيار کوچکي از روشنفکران از جان گذشته نظير اکبر گنجي. اما اکبر گنجي نمونهء تيپيک روشنفکر اصلاح طلب نبود. او از خطي عبور کرده بود که به راستي مشروعيت زدايي مي کرد. گنجي خطرناک بود، اما جنبش دوم خرداد هرگز.

براي اولين بار از سوي يک روشنفکر ديني، گفتار يا ديسکورس سياسي اي مطرح مي شد که طرح «تأسيس» را به ميان مي گذاشت: تأسيس جمهوري. تأسيس نظامي که هرگز در ايران وجود نداشته است. ///
۲۸ اکتبر ۲۰۰۷


Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

مقاله ی صریحی بود.

-- علیرضا ، Oct 31, 2007

حیف که فایل صوتی به این خوبی از این مقاله ی دقیق را میبایست منقطع گوش داد.

-- علیرضا ، Oct 31, 2007

A paragraph to remember:
اسلام سياسي در ايران از همان ابتداي تسخير هژموني، بنيانگذار ِ نظامي بود ماهيتاً غيرليبرال و فراقانوني (مقتضيات قدرت، مقدم بر قانونيت). دو خصيصهء اصلي آن، پوپوليسم ضدامپرياليستي (ضد غربي) و فاشيسم ديني (کلريکال فاشيسم) وجوه ذاتي آن بودند. خصيصهء اول در شعارها و وعده هاي عدل و قسط اسلامي و دفاع از پابرهنه ها و مبارزه با توسعه طلبي ابرقدرت ها خود را نشان مي داد و خصيصهء دوم در تحکيم کمونيتهء يا امت اسلامي، متابعت از پيشوا، شهادت، بلعيده شدن جامعهء مدني توسط جامعهء سياسي، کنترل اخلاق عملي شهروندان، تابعيت قوانين از شرع و سرکوب کفر (محاربه با خدا، فساد اخلاقي روي زمين، محاربه با حاکميت اسلام) و ميليتاريسم ِ مدرن. برخي از روشنفکران به اين نتيجه رسيده بودند که اسلام در تمامي تاريخ خود چيزي جز اين نبوده است: قدرت برهنه که خود را در نهادهاي ديني بازتوليد مي کند.

-- QIL ، Nov 1, 2007

عبدیِ عزیز!
"روشنفکران در تبعید" از آن متن هایی ست که با لذت و عبرتِ توأمان خواندم.

-- مخلوق Creature ، Nov 2, 2007

دربارهء اين دو موضوع:
يکم: «اسلام سياسي»؟! دوم: منطقه ي خاکستري.
.
کلانتري: «اسلام سياسي در ايران از همان ابتداي تسخير هژموني، بنيانگذار ِ نظامي بود ماهيتاً غيرليبرال و فراقانوني (مقتضيات قدرت، مقدم بر قانونيت).»
«اسلام سياسي» در عبارت بالا نميدانم چرا فقط اسلام نگاشته نشد؟ من هنوز اسلام «غير سياسي» نديده ام. بدون شک مسلمان ميتواند سياسي يا غير سياسي باشد. او مي تواند پارسايي اختيار کند يا تحت تأثير دين به دخالت در سرنوشت جمع بپردازد و سياسي شود. اما اينکه پديده اي بنام اسلام غير سياسي وجود داشته باشد جای ترديد است. اما عبارت بالا، اگر از تاپيايان پراگراف خوانده نشود اين تصور را به وجود مي آورد که اسلام غيرسياسي هم امکانپذير است. اگر کسي تصميم بگيرد از برخي سفارشات و وظايف ديني صرف نظر کند، معني اش اين نيست که خود دين غيرسياسي شده است.
.
عبارت آقاي يلفاني، «تنها به گسترده شدن بيش از پيش منطقهء خاکستري حايل ميان رژيم و مخالفان منجر مي شود که عملاً در تصرف و کنترل رژيم است و هموست که از آن سود مي برد و بالمآل بر عمر خود مي افزايد. ديگران، يا به اصطلاح دگرانديشان و غيرمذهبي ها، با ورود به اين منطقهء خاکستري تنها از آبرو و اعتبار خود به سود رژيم مايه مي گذارند و جز در حوزهء منافع شخصي و ملاحظات فردي نصيبي نمي برند.»
.
اين منطقه ي خاکستري شايد همان جمهوري اسلامي يا حکومت اسلامي مطلوب اصلاح طلبان باشد. وقتي نويسنده به تصرف و کنترل اين منطقه توسط حکومت اشاره ميکند غير مستقيم به حکومتي بودن اين منطقه اشاره دارد. اما وجه مشترک اعضاي منطقه ي خاکستري و سياه ( راديکال نماهاي درون جمهوري اسلامي) يک پديده است و ان اسلاميت (محور فرهنگي ) است. هردو گروه پايبند به اسلاميت به معني کنترل فرهنگي و دخالت در سياست هاي اموزشي هستند و اين به مفهوم همان دايره ي بي مرز «جمهوري اسلامي» است که بسياري به ان اعتقاد دارند غافل ازينکه ماهيت اين پديده خود را دوباره نشان ميدهد. تا هنگامي که اعضاي اين منطقه ي خاکستري چنين اشتراکي در اهداف داشته باشند، منطقه ي خاکستري فقط يک لايه ي حافظ ان سيستم حکومتي خواهد بود. در آن منطقهء خاکستري هم نقد فرهنگي اسلام و اعتقادات و «کتاب» اين دين نيز به همين دليل برتابيده نميشود، چون مسلمانان سياسي (چه راديکال چه اصلاح طلب) توسط همين اعتقادات و عناصر فرهنگي درون اين دين است که قادر به کنترل جامعه و بدست گرفتن قدرت هستند.
عليرضا

-- علیرضا ، Nov 2, 2007

عبدی کلانتری عزیز، مانند همیشه از خواندن نوشته ی استوار و آموزنده تان بهره بردم. با سپاس

-- فرهاد ، Nov 11, 2007

chera file sedaro dorost nemikonid?

-- ali ، Nov 25, 2007

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)