گزارش یک زندگی


گزارش زندگی- شماره‌ی ۱۸۶
عباس میلانی

«عباس میلانی»، متفکر قابل تاملی‌ست. او بسیار سختکوش است. آشنایی من با او به سالی بازگشت می‌کند که برای نخستین‌بار به آمریکا آمدم. میلانی در آن موقع استاد کالج نوتردام بود. او یکی از کسانی‌ست که همیشه نهایت لطف را به من داشته است. او را در زمانی دیدم که در آستانه‌ی بیماری روحی خود بودم. میلانی در آن موقع هنور با جین، همسرش ازدواج نکرده بود. آنها نامزد بودند و به خاطر می‌آورم که به اتفاق برای خوردن خوراک به رستوران «فض» رفتیم که یک رستوران ایرانی بسیار موفق در آمریکاست.



گزارش زندگی- شماره‌ی ۱۸۵
شیرین نشاط

«شیرین نشاط» یکی از شخصیت‌های استثنایی است که در طول عمر خود با آنها برخورده‌ام. او مهربان، صمیمی، هنرمند به معنای واقعی واژه و در عین حال شخصیتی قوی است. قدرت او از نوعی کاملاً زنانه است. هرگز ندیده‌ام که اقتدار مردانه از خود نشان دهد. در عوض با صمیمیت و فروتنی کار خود را پیش می‌برد. نخستین‌بار که نام شیرین نشاط در ذهنم جای گرفت به یمن دیدن شماری از عکس‌های او بود. عکس‌هایی استثنایی و بسیار زیبا و با معنا.



گزارش زندگی- شماره‌ی ١٨٤
«اسماعیل خویی»

اسماعیل خویی را سال‌هاست که می‌شناسم. ما در زمانی معاشرت می‌کردیم که «خویی» تازه از سفر خارج بازگشته بود. نخستین همسرش «فرانکا»، یک بانوی بسیار خوب ایتالیایی بود. آنها دو بچه داشتند؛ یک پسر و یک دختر. «فرانکا»، پارسی را بسیار خوب حرف می‌زد. زنی بود آرام و صبور و بساز. «خویی» را بسیار دوست می‌داشت و نگران و مراقب سلامتی او بود. تا آن‌جایی که خاطره‌ام یاری می‌کند «خویی» در دانشگاه درس می‌داد.



برنامه‌ی گزارش زندگی- شماره‌ی ۱۸۳
صفدر تقی‌زاده

«صفدر تقی‌زاده» را سال‌هاست که می‌شناسم. فکر می‌کنم سال ١٣٤٥ بود که برای نخستین‌بار او را دیدم. مقاله‌ای برای مجله‌ی «فردوسی» نوشته بودم و در همان حال داستانی را با نام مستعار برای جنگ «هنر و ادبیات جنوب» فرستاده بودم. تقی‌زاده که دوست نزدیک «ناصر تقوایی» بود کشف کرد که این دو نفر باید یکی باشند. پس کوشید مرا پیدا کند.



برنامه‌ی گزارش زندگی- شماره‌ی ١٨٢
نجف دریابندری

در اکتبر امسال نجف دریابندری را در خانه‌ی نازی کاویانی در نزدیکی سانفرانسیسکو ملاقات کردم. از پس از سکته‌ی مغزی که چندسال پیش گریبانگیر او شد، نجف خوب ما تکیده‌تر و پیرتر به نظر می‌رسید. سنگینی گوشش هم بیشتر شده است. لاغر هم شده است. با پسرش آرش و عروس هندی زیبایش به این میهمانی آمده بود. میهمانی به افتخار سعید شنبه‌زاده برپا شده بود.



گزارش زندگی- شماره‌ی ۱۸۱
سعید شنبه‌زاده

در برلین بود که در «خانه‌ی فرهنگ‌های جهان» برای نخستین بار سعید شنبه‌زاده را دیدم. این شخصیت که در ٢٤ آذرماه سال ١٣٤٧ به دنیا آمده است نمونه‌ای ویژه از استعدادهایی است که در ایران به راحتی به هرز می‌روند. جامعه‌ی پدرسالار ایران به سادگی بخشی از فرزندان خود را بدون ترحم به بیرون از ساختار اجتماعی تف می‌کند. این در حالی است که نیاز وافری به آنها دارد.



گزارش زندگی- شماره‌ی ١٨٠
محمود دولت‌آبادی

محمود دولت‌آبادی از شخصیت‌های قابل تامل ادبیات معاصر فارسی است. او در عین حال دارای جنمی است که خود به خود احترام برانگیزش می‌کند. آشنایی من با دولت‌آبادی از طریق خبرهایی بود که در روزنامه‌ها و مجلات درباره‌ی او می‌خواندم. دوره، دوره‌ی مسعود کیمیایی بود که پس از فیلم «قیصر» چند اثری به‌وجود آورد که بنای حداقل یکی از آنها بر داستانی از محمود دولت‌آبادی بود.فکر می‌کنم نام داستان «خاک» بود.



گزارش زندگی- شماره‌ی ١٧٩
سیمین بهبهانی

خانم سیمین بهبهانی بزرگ‌شاعر ایران را سال‌هاست که می‌شناسم. او بدون شک یکی از شخصیت‌های ادبی مطرح ایران معاصر است. انرژی و توان روحی او رشک برانگیز است. به درستی به خاطر نمی‌آورم برای نخستین بار او را کجا دیدم، اما در زمانی که نوجوانی بودم همیشه نام او را در مطبوعات می‌دیدم. او در کنار فروغ فرخزاد و لعبت والا به سه تفنگدار شعر معروف بودند



گزارش زندگی- شماره ۱۷۸
بزرگ علوی

بزرگ علوی را از کودکی و از طریق ادبیات می‌شناختم. نه ده ساله بودم که کتاب «چشم‌هایش» را خواندم. کتاب تاثیر قابل تاملی بر من داشت؛ به ویژه که گفته می‌شد کتاب از زندگی کمال‌الملک، نقاش معروف اواخر دوران قاجار و اوایل دوران حکومت پهلوی الهام گرفته است. کمال‌الملک پسردایی مادر بزرگ مادری من بود که او هم طوبی غفاری نام داشت و به هنر نقاشی علاقه‌مند بود، و در جوانی به کلاس‌های نقاشی او رفته بود.



گزارش زندگی- شماره ١٧٧
محمد بهمن بیگی

در آخرین سال‌های فعالیت بهمن بیگی امر سوادآموزی تمامی عشایر زیر نظر او قرار گرفت. کار در حال انجام بود که انقلاب رخ داد. روانشاد حبیب قشقایی می‌گفت روزی مجسمه‌ی بهمن بیگی را از طلا خواهند تراشید. البته درست کردن مجسمه از طلا امکان‌پذیر نیست، چون آن را در بهشت هم کار بگذارند بالاخره دزدی پیدا می‌شود که آن را بدزدد، اما این حقیقتی‌ست که خاطره‌ی این مرد بزرگ به چند دلیل باید در حافظه‌ی اجتماعی ایران ثبت شود.



گزارش زندگی- شماره‌ی ١٧٦
فرج‌الله صبا

در یک شب تاریخی از نظر زندگی من، به همراه نیکبخت که روشنفکر قابل مطالعه‌ای بود و چند نفر دیگر به کافه‌ی سلمان رفتیم که در خیابان استانبول قرار داشت. در همان‌جا بود که با فرج‌الله صبا و دکتر غلامحسین ساعدی آشنا شدم. آنها دور میزی نشسته بودند و داشتند از ادبیات معاصر حرف می‌زدند. از آنجایی که در نوزده، بیست‌سالگی آدم پر حرف و به قول نجف دریابندری شخص بحثویی بودم به میان گفت‌وگو پریدم.



گزارش زندگی – شماره ١۷۵
صدیقه خانم

یکی از روشنفکرانی که خاطره‌اش با من باقی مانده است صدیقه حقانی نام دارد. نام این روشنفکر در هیچ متن رسمی نیامده است، اما اغلب در آثاری که شخص من می‌نویسم ظاهر می‌شود. او حداقل در دو کتاب من به عنوان قهرمان اصلی و فرعی ظاهر شده است. صدیقه خانم از روستا برخاسته بود. در حدود سن نوزده بیست سالگی به شهر مهاجرت کرده بود. او مرحله به مرحله از روستا به شهر کوچک و سپس شهر کمی بزرگتر و دست آخر به تهران مهاجرت کرده بود.



گزارش زندگی- شماره ١٧٤
سیروس طاهباز

سیروس طاهباز از دوستانی‌ست که خاطره بسیار مهربانی از خود برای من به یادگار گذاشته است. نخستین بار او را در تهران دیدم در کافه تهران پالاس به همراه همسرش پوران و ناصر تقوائی برای آشنائی با من آمده بودند. صفدر تقی‌زاده، مترجم هم در این جمع حضور داشت. این مقدمه دوستی میان من با این جمع بود. سیروس طاهباز مردی بود رفیق‌باز و عاشق ادبیات.در آن موقع نشریه آرش را منتشر می کرد.



گزارش زندگی- شماره ١٧٣
دکتر علی بهزادی

دکتر علی بهزادی، مدیر و صاحب امتیاز مجله‌ی «سپید و سیاه»، شوهر بهین‌دخت، دخترخاله‌ی من بود. نخستین خاطره‌ای که از او در ذهنم مانده است به سال ١٣٢٨، سال ازدواج آنها بازگشت می‌کند. در آن موقع سه‌سال و چندماه از تولد من می‌گذشت. عروس پانزده‌ساله‌ی بسیار زیبا را به خاطر می‌آورم که در کنار داماد زیبا در برابر سفره‌ی عقد نشسته بود. این منظره به روشنی در ذهن من باقی‌مانده است.



گزارش زندگی- شماره ۱۷۲
پروانه سمیعی

به‌عنوان آخرین خاطره، روزی را به‌خاطر می‌آورم که ناگهان در اداره باز شد و مردی داخل شد که لباس روستایی‌های آذربایجان را به تن داشت. یک ابزار موسیقی شبیه به تار نیز همراه داشت. اندکی بعد معلوم شد که او یک عاشق است و البته بی معطلی شروع به زدن ساز و خواندن کرد. صدای او بسیار رسا و بلند بود و در تمام راهروها می پیچید. با توفق پروانه سمیعی یک برنامه به این مرد اختصاص داده شد.



گزارش زندگی- شماره ۱۷۱
اکرم میر حسینی

به گذشته که نگاه می‏کنم اغلب به یاد دکتر «اکرم میرحسینی» می‏افتم. آشنائی با او به یمن حضور خاله شوکت میسر شد. خاله شوکت ماشین‏نویس سازمان برنامه بود و در دفتر دکتر اکرم میرحسینی کار می‏کرد که در آن موقع مدیر کل یکی از واحدهای این سازمان بود. میان آنان حالتی از دوستی ایجاد شده بود. اکرم میرحسینی از افرادی‏ست که تأثیر جالبی روی من گذاشته‏اند. او نامه‏ای را که من برای خاله نوشته بودم خوانده بود.



گزارش زندگی- شماره‌ی ۱۷۰
ابراهیم گلستان

امروز می‌خواهم از ابراهیم گلستان سخن در میان آورم. او نیز از شخصیت‌هایی است که بر من تاثیر زیادی گذشته است. نخستین باری که او را دیدم زمانی بود که تازه با ناصر تقوایی آشنا شده بودم. ما برای دیدن فیلم به یکی از انجمن‌های فرهنگی آن زمان رفته بودیم. بر این پندارم که سال ۱۳۴۵ بود. مقاله‌ای برای مجله‌ی فردوسی نوشته بودم و داستانی نیز به چاپ رسانده بودم.



گزارش زندگی- شماره ۱۶۹
خاطراتی از بهاء‌الدین خان پازارگاد

بهاء‌الدین خان پازارگاد که دکترای جامعه‌شناسی داشت پسر عموی پدرم بود. وقتی در باره‌ی او فکر می‌کنم مرد بسیار جذابی را به خاطر می‌آورم که نگاهی بسیار نافذ و گیرا و تا حدودی ترسناک داشت. بسیار متین و معقول حرف می‌زد و ابدا به نظر نمی‌رسید بتواند کسی را بیازارد. او در حقیقت نخستین دانشمندی‌ست که با او برخورد کردم و به همین دلیل خاطره‌اش به نحوی بسیار روشن و شفاف در یادم باقی مانده است.



گزارش زندگی- شماره ۱۶۸
هنوز مرگ را در مورد خودم باور نکرده‌ام

مرگ خاله در تهران مرا بسیار متاثر کرد. با مرگ هریک از این شخصیت‌ها صفحه‌ای در تاریخ زندگی‌ام ورق می‌خورد. جالب است که امروز با تنگی نفس و بسیاری از گرفتاری‌های دیگر که هرکدام‌شان برای تمام کردن یک زندگی کفایت می‌کنند، و با وجود آن که شاهد مرگ بسیار بوده‌ام و به قول مادر بزرگ یک تالار آدم می‌شناسم که مرده‌اند، اما هنوز واقعیت وجودی مرگ را در مورد خودم باور نکرده‌ام. گویا ظاهرا بنا نیست بمیرم.



گزارش زندگی- شماره ۱۶۷
مادربزرگم طوبی

اکنون قامت بلند او را به خاطر می‌آورم که عصائی در دست در خیابان با وقار راه می‌رفت. به‌طور معمول چادر نمازی به سر می‌کرد و هرگز ندیدم که چادر سیاه سر کند. امروز متاسفم که چرا دلیل این کار را از او نپرسیدم. مادر بزرگ فکر می‌کنم چون درویش شده بود و خاکی بود چادر نماز به سر می‌کرد. در میهمانی‌های خانوادگی، مادر بزرگ همیشه بسیار نزدیک به در خروجی می‌نشست. همیشه پس از یک ساعت از جا بلند می‌شد و می‌گفت: با اجازه، مرحمت همه زیاد!