خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > اکرم میر حسینی | |||
اکرم میر حسینیشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comبه گذشته که نگاه میکنم اغلب به یاد دکتر «اکرم میرحسینی» میافتم. آشنائی با او به یمن حضور خاله شوکت میسر شد. خاله شوکت ماشیننویس سازمان برنامه بود و در دفتر دکتر اکرم میرحسینی کار میکرد که در آن موقع مدیر کل یکی از واحدهای این سازمان بود. میان آنان حالتی از دوستی ایجاد شده بود. اکرم میرحسینی از افرادی است که تأثیر جالبی روی من گذاشتهاند. او نامهای را که من برای خاله نوشته بودم خوانده بود.
در این نامه فکر میکنم درباره علایق خاله، عرفان و ادبیات، نوشته بودم. اکرم میرحسینی به خاله گفته بود علاقمند به آشنائی با من است. چنین شد که هنگامی که در تابستان سال ۱۳۴۵ به تهران آمدم به دفتر کار خاله شوکت رفتم و در همان جا بود که با اکرم آشنا شدم. اگر اشتباه نکنم او درسال ۱۳۱۹ بهدنیا آمده بود و در رشته اقتصاد مدرک دکترا گرفته بود. چهره او را در اولین ملاقات به خاطر میآورم. اکرم زیبا بود و چشمان شوخی داشت که تا آنجا که در خاطرم مانده است شبیه به چشمان مغولان بود. حالت هیجانی او در من تأثیر گذاشته بود. او انسان هیجانزده و پر تحرکی بود. مدت کوتاهی با یکدیگر گفتگو کردیم و بنا شد در تالار خوراکخوری سازمان برنامه با یکدیگر ناهار بخوریم. شوهر اکرم نیز به ما ملحق شد. آن دو دست یکدیگر را گرفته بودند و به نظر میرسید که علاقه زیادی به یکدیگر دارند. اکرم در آن موقع پسری سه چهارساله داشت. عصر یکی از روزهائی که تازه با یکدیگر آشنا شده بودیم به کافه تریای هتلی رفتیم که در نزدیکی چهار راه شاه (چهار راه انقلاب جمهوری اسلامی) در خیابان شاهرضا (انقلاب) قرار داشت. اینجا کافه زیبائی بود که رو به استخر هتل قرار داشت. زمستانها فکر میکنم حفاظی شیشهای میزها را از استخر جدا میکرد تا سرما مردم را نیازارد. با اکرم نشسته بودیم و حرف میزدیم. او برای من گفت که با شوهرش در فعالیتهای سیاسی آشنا شده بوده. امروز هرچه فکر میکنم به خاطر نمیآورم جریان سیاسی او چپ مستقل بوده و یا شاخه چپ وابسته به جبهه ملی. اما فکر میکنم جزو افرادی بود که در جریان فعال شدن جبهه ملی در سالهای نزدیک به انقلاب سفید در دانشگاه فعالیت جدی داشته است. ظاهرا بعد به این نتیجه رسیده بود که میتوان با دستگاه کار کرد و به همین جهت به سرعت ترقی کرده و به مقام مدیر کلی رسیده بود. البته در ته ذهنش نسبت به کاری که کرده بود شک داشت و اغلب در حال سنجش میانگینهای رفتاری خود بود. من نیز از طرح خود برای نوشتن یک رمان گفتار در میان آوردم و از عقایدم حرف زدم. واقعیتیست که در آن شب ما به عنوان دو زن بحثهای بسیار جدی با یکدیگر داشتیم. تابستان بود و آستین لباسهای ما کوتاه بود. پس از دو ساعتی حرف زدن پیاده به سوی خانه اکرم راه افتادیم. البته خانه من در جهت مخالف قرار داشت، اما بحث ما به قول معروف کرک انداخته بود و گفتگو کنان پیش میرفتیم. به خیابانی پیچیده بودیم که به سوی خیابان سنائی که خانه اکرم در آنجا قرار داشت میرفت. ناگهان از طرف میوه فروشی که در آن طرف خیابان قرار داشت پوست هندوانهای به سوی ما پرتاب شد. پوست هندوانه از کنار ما عبور کرد و آب آن به پای ما ریخت. هردو شگفت زده به سوی هندوانه فروش برگشتیم. او داشت باز پوست هندوانه به سوی ما پرتاب میکرد. هردو شروع به دویدن کردیم و من ناگهان دچار خشم شدیدی شدم. مطمئن بودم آستین کوتاه لباس ما باعث شده بود تا با زنان روسپی اشتباه گرفته شویم. البته من تا به امروز متوجه نشدهام که روسپی یا غیر روسپی، در حالی که ما کوچکترین حالت تحریک کنندهای نداشتیم چرا باید مورد تعرض قرار میگرفتیم. به هرحال ما دویدیم و ناگهان یک تاکسی رسید که مسیرش به راه اکرم میخورد. او سوار شد و رفت. من تنها ماندم. البته این کمی عجیب بود و هنوز فکر میکنم او نباید مرا تنها میگذاشت. این از نکاتی است که هنوز در این خاطره دوستی با او در ذهنم باقی مانده است. من باز هم دویدم و عاقبت در کوچهای به یک پاسبان برخوردم. نمیدانم چرا فکر کردم از او کمک بگیرم برای پیدا کردن یک تاکسی و باز نمیدانم چرا پاسبان نیز دچار این احساس شد که من روسپی هستم. ایشان نیز حالتی نشان داد که من بدون معطلی شروع به دویدن کردم و عاقبت در خیابانی یک تاکسی گرفتم و با حالتی بسیار عصبی به خانه برگشتم. این تنها باری بود که ما تنها با یکدیگر بیرون رفتیم. در باقی اوقات ملاقاتهای ما در حضور جمع رخ داده است. شبی را در خانه آنها به یاد میآورم که «نادر ابراهیمی»، همسرش و عده دیگری حضور داشتند، از جمله آقای «مقدم». در آن زمان از ماجرای دستگیری «پرویز نیکخواه» و دوستانش بیش از چند سالی نگذشته بود. برادر زن نادر ابراهیمی یکی از شخصیتهای اصلی دستگیر شده بود. و دیدار با خواهر او برایم بسیار هیجان انگیز بود. مقدم همان شخصیتی است که بعدها کتاب تحقیقی بسیار با ارزشی درباره بلوچان نوشت. او در آن موقع به طور دائم به بلوچستان میرفت. یک بار نیز پس از صرف شامی در یک رستوران در تهران، ناگهان تصمیم گرفتیم به کرج برویم و سپس سر از شمال ایران درآوردیم. اکرم بود و شوهرش و آقای مقدم و من. اکرم به طور کلی ذهنی بیقرار و سری پر از میل به ماجراجوئی داشت. اغلب دچار سردردهای بدی میشد که باید حالتی از میگرن باشد. او که دست به انواع معالجات زده بود عاقبت به نزد روان پزشک رفته بود. دکتر پس از بحثهای زیاد با او متوجه نکته بسیار مهمی شده بود. اکرم تمامی خاطرات حد سنی خود از ده تا سیزده سالگی را به فراموشی سپرده بود. این فراموشی غیر عادی به صورت سردردهای جانکاه به او هجوم میآورد. اکرم هرگز به من نگفت که آیا این خاطرات را به یاد آورده است یا نه. یک شب که من در خانه کوچکم در خیابان جمشید آباد، اکرم و باقی دوستان را دعوت کرده بودم براثر یک بحث روشنفکرانه میان امیر نیکبخت و آقای مقدم برخوردی رخ داد. «ناصر تقوائی» نیز در آن شب حضور داشت. این شب آغازین ارتباط من با ناصر بود و همین نمیدانم به چه سبب باعث قطع رابطه من با اکرم شد. این رفت تا سالها بعد. هنگامی که از فرانسه به ایران بازگشتم فکر میکنم اکرم را در خیابان دیدم. شاید سال پنجاه و نه و یا اوایل شصت شمسی بود. برایم گفت که از شوهرش جدا شده، که از سازمان برنامه استعفا داده و یا کنار گذاشته شده. آپارتمان کوچکی در یکی از نقاط شمال تهران داشت که مکان آن را به فراموشی سپردهام. شبی به خانهاش رفتم و بحثهای ما دیگر همانند گذشته گل نمیانداخت. هردو از جریان حرکت انقلاب دل مرده و ناراضی بودیم. دیگر او را ندیدم تا بعدها که از خالهام شنیدم اکرم به فرانسه مهاجرت کرده و در آنجا دچار سرطان چشم شده است. آن چنان گرفتار زندگی خودم بودم و آن چنان در مشکلات دست و پا میزدم که هرگز فرصتی نشد درباره اکرم پرسشی در میان آورم. آقای مقدم را در نشستهای خانه دوستی یکی دوبار دیدم. او کتاب نفیسش درباره بلوچها را منتشر کرده بود. مجلس شلوغ بود و نشد تا درباره اکرم میرحسینی پرسشی در میان آورم و گذشت تا روزی که شنیدم چشم او را از حدقه درآوردهاند. باز هم نمیدانم چه بلائی به زندگیام زده بود که نکوشیدم تا او را پیدا کنم. و عاقبت روزی رسید که خبر درگذشت او را شنیدم. آن وقت بود که ناگهان در تنهائی خود متوجه شدم دوست عزیزی را از دست دادهام. هنگامی که تصمیم گرفته بودم درباره اکرم بنویسم به گوگل مراجعه کردم تا نامی از او بیابم. در مسائل زنان در رابطه با کنفرانس جهانی زن در پکن نامی از او به میان آمده بود، اما هرچه ریز مطالب را جستجو کردم چیزی نیافتم. بی شک سرطان چشم فرصت فعالیتهای اجتماعی را از اکرم گرفته بوده است. اگر انقلاب اتفاق نیفتاده بود بی شک اکرم میر حسینی با گامهای بسیار بلند مراحل رشد را طی میکرد و به مقامات بالا میرسید. گرچه به طور معمول این مقامات در میان دوستان تقسیم میشود، اما بدون شک او شایستگی این مقامات را داشت. او از موج افراد قابل مطالعهای همانند پرویز نیکخواه بود که به این نتیجه رسیده بودند که باید با حکومت وقت همکاری کرد و آن را در جهت درست پیش برد. البته این تئوری در نطفه خفه شد و در عوض چندین میلیون نفر مهاجرت کردند تا جابهجایی دو حکومت امکانپذیر شود و البته یک میلیون نفر نیز در جبهه ها کشته و زخمی شدند و هزاران نفر به جوخهی اعدام سپرده شدند.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|