خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > مادربزرگم طوبی | |||
مادربزرگم طوبیشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comدر زندگی با شخصیتهائی برخورد کردهام که تاثیری قاطع و سرنوشتساز در زندگیام داشتهاند.
البته هر انسانی در همین مسیر است که شکل میگیرد. تاثیرگذاری قاطع و همیشگی انسانهائی که در پیرامون ما حضور دارند اغلب مسیر زندگی ما را مشخص میکنند. بسیار اوقات به این فکر کردهام که اگر مادر بزرگم و خالهام شوکتالملوک در کنار من نبودند امروز کجا بودم و چه کاره شده بودم. مادربزرگم، طوبی غفاری همان زنیست که نام خود را به کتاب طوبی و معنای شب داده است. نخستین خاطرهای که از او در ذهنم باقی مانده است به حدود فکر میکنم سن چهار سالگیام بازگشت میکند. مراسم ازدواج دختر جوانی بود که در خانه خالهام کارگری میکرد. او را به عقد پسر جامهدار گرمابه محل درآورده بودند. جشن عروسی در حیاط خانه مادر بزرگم برگزار شده بود. میزی در وسط حیاط گذاشته بودند و مدعوین دور آن نشسته بودند. امروز متوجه میشوم که عروسی بسیار ساده و محقری بود. مادرم عروس را آرایش کرده بود و او حالا در صدر میز نشسته بود. مجلس زنانه بود و به خاطر نمیآورم مردان را در کجا پذیرائی میکردند. بخشی از میز عروسی در زیر درخت انار قرار گرفته بود و من و مادر بزرگ در همینجا کنار هم نشسته بودیم. حشره بسیار بسیار کوچکی، شاید شته درختی، روی میز راه میرفت. مادر بزرگم گفت: دختر جان به این حشره نگاه کن. ببین چقدر کوچک است، اما به همین کوچکی که هست مثل ما دل و روده دارد، مغز دارد و هزار چیز دیگر دارد. تا آن لحظه در زندگیام نه به حشرهای فکر کرده بودم و نه به دل و روده و مغز و زبان. همه این پدیدههای عجیب باهم در ذهنم جای گرفت و بزرگ شد. ما در آن موقع در خانه همین مادر بزرگ زندگی میکردیم و جناح شمالی ساختمان که از سه اتاق تشکیل میشد در اختیار ما بود. ساختمان سبک ویژهای داشت که من بعدها نمونههای متعددی از آن را در سطح شهر و روستا دیدم. بعضی از این خانهها اعیانی و بسیار مجلل بودند و بعضی بسیار فقیرانه، اما معماری آنها همیشه به یک شکل بود. در جناح شمالی معمولا در بالای پلکانی که زیر آن یک یا چند زیر زمین شکل گرفته بود سه اتاق مجزا از هم که درهایشان رو به ایوانی باز میشد قرار داشت. در جهت جنوبی نیز اتاقهائی ساخته شده بود که زیر آنها زیرزمین و آب انبار قرار داشت. جناحهای شرقی و غربی به طور معمول از دیوار تشکیل میشد. در شهرک ورامین چندین نمونه از این معماری را دیدهام، و در خانهها اعیان تهران نیز گاهی به معماریهای مشابه برخوردهام. خانه مادر بزرگ در حد فاصل یک خانه روستائی و یک خانه شهری قرار داشت. خانه در خیابان قزوین بود که از نامش برمیآمد که در مسیر شهر قزوین شکل گرفته بود. مادر بزرگ زمانی این خانه را که شاید هزار متر یا بیشتر وسعت داشت در سالهای نخست سده چهاردهم هجری شمسی به قیمت پنجاه تومان خریده بود. در آن موقع شخصی به مادر بزرگ پیشنهاد کرده بود با این پول برود و زمینهای پشت خندق را بخرد که بسیار ارزانتر بود و آینده مطلوبی داشت. در آن موقع زنان روسپی در منطقه پشت خندق زندگی میکردند. مادر بزرگ گفته بود چگونه برود و در کنار زنان روسپی زندگی کند. پس در خیابان قزوین که منطقه آبرومندی بود این خانه را، که در همان زمان نیز خانه کهنهای بود خریده بود. از قضای روزگار زمینهای پشت خندق آبادان شد و روشن گشت که زمین پیشنهادی به مادر بزرگ در همان مکانی قرار داشت که خیابان فرانسه فعلی که گویا نامش را به نوفل شاتو تغییر دادهاند. اما باز از قضای روزگار زنان روسپی به خیابان مجاور خیابان قزوین که شهرنو را در آنجا ساختند، منتقل شدند. مادر بزرگ اما با تسامح و تحمل این وضع را پذیرا شده بود. اکنون قامت بلند او را به خاطر میآورم که عصائی در دست در خیابان با وقار راه میرفت. بهطور معمول چادر نمازی به سر میکرد و هرگز ندیدم که چادر سیاه سر کند. امروز متاسفم که چرا دلیل این کار را از او نپرسیدم. چون در آن زمان نیز خانمهای محجبه چادر سیاه میپوشیدند. چادر نماز ویژه زنان کارگر و مردم طبقه متوسط بود. مادر بزرگ نیز فکر میکنم چون درویش شده بود و خاکی بود چادر نماز به سر میکرد. در میهمانیهای خانوادگی، مادر بزرگ همیشه بسیار نزدیک به در خروجی مینشست. همیشه پس از یک ساعت از جا بلند میشد و میگفت: با اجازه، مرحمت همه زیاد! و با سرعت جمع را ترک میکرد. در بچگی همیشه میدانستم که مادر بزرگ در اتاق پشتی ساختمان خودش که رو به حیاط خلوت بود، زندگی میکرد. او یک کتابخانه داشت و این نکته بسیار جالبی بود. بعدها که تذکرةالاولیا را خواندم متوجه شدم که بسیاری از داستانهای آن را مادر بزرگ برای من بازگو کرده بود. معروف است که زنان زیاد حرف میزنند، اما مادر بزرگ بسیار کمحرف بود. هرگز دیده نمیشد که غیبت کند و یا با زنان بنشیند و به اصطلاح ور بزند. شعر هم میگفت. کیفیت این اشعار چندان عالی نبود، اما بافتی عارفانه داشت. شبی را به خاطر میآورم که در اثر سرماخوردگی شدید قادر به نفس کشیدن نبودم. مادرم که از دست من نمیتوانست بخوابد خشمگین شده بود. در این زمان ما به دلیل فقر بخش سه اتاقه را ترک گفته و در اتاق پذیرائی مادر بزرگ ساکن شده بودیم. او که متوجه سرو صدای من و مادرم شده بود به اتاق ما آمد. مرا بغل کرد و به اتاق خودش برد. نمیدانم چه معجزهای اتفاق افتاده بود که ناگهان نفس کشیدن من آرام شد. آن شب در آغوش مادر بزرگ خوابیدم. و شب دیگری را به خاطر میآورم که در حالی که مادر بزرگ با نگاه نافذش به من خیره شده بود صحبت میکرد. گفت: دختر باید بسیار مراقب باشد که او را بیسیرت نکنند. واژه بیسیرت به نظرم بسیار عجیب میآمد. پرسیدم: بی سیرت یعنی چه؟ مادر بزرگ گفت: یعنی دختر را میدزدند، پوست صورتش را میکنند و او را در چاه میاندازند. بسیار پاسخ عجیبی بود. فکر میکنم مادر بزرگ با توجه به سن من کوشیده بود پاسخ مبهمی بدهد و شاید شباهت واژههای صورت و سیرت او را به این نتیجهگیری کشانده بود. اما همین مسئله باعث شد که برای زمانی دراز میان واژههای صورت و سیرت برای من رابطهای ایجاد شود. هنوز هم آن لحظه زمستانی این گپ را به خاطر می آورم. مادر بزرگ اما یک بار هم بسیار پست شد. فقر پدرم که از دادگستری منتظر خدمت شده بود و برای پیدا کردن کار به آبادان رفته بود، باعث شد تا ما در اتاق پذیرائی مادر بزرگ ساکن شویم بیآنکه پولی بپردازیم. زندگی پیرزن از راه اجاره چند مغازه و دو بالاخانه و طرف شمالی خانهاش تامین میشد. اینک ما نهتنها پولی نمیدادیم بلکه جای زندگی او را نیز تنگ کرده بودیم. اینک مادر بزرگ داشت حیاط را جارو میکرد و ما در همان حال داشتیم بازی میکردیم. مادر بزرگ پرخاش کرد که آرام بگیریم و بعد گفت: واقعا نوه هم نوه پولدار. نوه فقیر به هیچ دردی نمیخورد. مادرم که در اتاق بود این را شنید و ناگهان به وسط حیاط آمد و تا جائی که توانست با مادر بزرگ که متوجه زشتی حرکتش شده بود دعوا کرد. مادر بزرگ ساکت زمین را جارو میکرد. عاقبت مادر که به گریه افتاده بود آرام گرفت و من برای نخستین بار متوجه شدم که نوه فقیری هستم. البته مادر بزرگ اشتباهش را جبران کرد و یک روز به من گفت: تو نوه دینی من هستی. به عنوان نوه دینی چند باری با مادر بزرگ به مسجد رفتم. واقعیتیست که مراسم گوش دادن به سخنرانی و وعظ آخوندها کار بسیار مشکلی بود. بعد زمانی میرسید که آخوند نوحه میخواند و ذکر مصیبت میکرد. در این زمان همه گریه میکردند. مادر بزرگ همیشه مدعی بود که در یکی از این مراسم گریه و زاری من تمام مدت روی پای او کوبیده بودم. البته یک بار به خاطر دارم که در حالت خواندن کتاب سیندرلا مجبور شدم به مسجد بروم. از شدت عشق به کتاب آن را با خودم برده بودم، و درست در لحظه گریه و زاری با اشتیاق مشغول به خواندن کتاب شدم. خوشبختانه به عقل هیچکس نمیرسید که بچهای با خود کتاب به مسجد برده باشد. نقل از مادر بزرگ زیاد است، اما فکر میکنم از او یاد گرفتم که کتابخانهای برای خودم داشته باشم. اگر روح حقیقت داشته باشد امیدوارم که روح او در شادی ابدی جایگاهی داشته باشد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
mabyn khiaban ghazvin o khiaban faranse fasele ziyaadist >shahre no taa nofel lo shato poshte khandagh nist>>
-- بدون نام ، Aug 8, 2010خانم پارسی پور
-- ب. مهمان ، Aug 8, 2010با تشکر از یادآوری خاطرات خود در بارۀ مادر بزرگتان خانم طوبا غفاری. بیشتر دوست داشتم بدانم تا چه حدی زندگی واقعی ایشان با رمان طوبا و معنای شب مطابقت دارد.
امیدوارم که خاطرات خود را در مورد ایشان ادامه دهید.
ب میهمان عزیز
در مورد طوبا پیش از این گفت زیادی در میان آمده. این یاد آوری به خاطر این بخش است که از مجموعه افرادی تشکیل می شود که بر من تاثیر قابل تاملی داشته اند.
-- شهرنوش پارسی پور ، Aug 10, 2010ب. میهمان عزیز
شباهتی ظاهری میان زندگی ایشان و قهرمان کتاب وجود دارد، اما متن داستان کاملا ساختگی ست.
-- شهرنوش پارسی پور ، Aug 11, 2010