تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    
گزارش زندگی- شماره‌ی ١٧٦

فرج‌الله صبا

ّشهرنوش پارسی‌پور
http://www.shahrnushparsipur.com

افتخار آشنایی با فرج‌الله صبا را مدیون امیر هوشنگ نیکبخت هستم. در یک شب تاریخی از نظر زندگی من، به همراه نیکبخت که روشنفکر قابل مطالعه‌ای بود و چند نفر دیگر به کافه‌ی سلمان رفتیم که در خیابان استانبول قرار داشت. در همان جا بود که با فرج‌الله صبا و دکتر غلامحسین ساعدی آشنا شدم. آنها دور میزی نشسته بودند و داشتند از ادبیات معاصر حرف می‌زدند. از آنجایی که در نوزده، بیست‌سالگی آدم پر حرف و به قول نجف دریابندری شخص بحثویی بودم به میان گفت‌وگو پریدم.

Download it Here!

یادم هست که از دکتر ساعدی پرسیدم برای چه داستانش را در اختیار مجله‌ی «سخن» گذاشته است. حالا شاید یک نفر روشنفکر جلوی من گفته بود این نشریه‌ی «سخن» محافظه‌کار است. البته خودم هم دچار آن احساس بودم که مقالات مجله‌ی «سخن» و ساختار آن بسیار آکادمیک است. به هرحال همین باعث شده بود تا به خودم اجازه‌ی بحث با دکتر ساعدی را بدهم. یادم هست که او دچار حالت شگفت‌زدگی شد. البته آن موقع شمار زنانی که به خودشان اجازه‌ی بحث می‌دادند بسیار اندک بود. نحوه‌ای که من سئوال را مطرح کرده بودم نیز باعث جلب توجه این دوستان شده بود. دامنه‌ی بحث بالا گرفت و پس از مدتی چند نفری به یکدیگر پریدند و مجلس به هم خورد. صبا البته ساکت و آرام بود.
ما دوباره سوار ماشین شدیم و من که در ادامه‌ی بحث هم‌چنان هیجان زده بودم گریه می‌کردم. اکنون به خاطر نمی‌آورم که به خانه‌ی صبا رفتیم و یا به خانه‌ی دکتر ساعدی. در آنجا چندنفری که همه از اهالی آذربایجان بودند با آهنگ آذری می‌رقصیدند؛ رقصی بسیار آرام و زیبا. به جز من خانم دیگری نیز در مجلس حضور داشت. ما نشسته بودیم و به رقص آرام مردان نگاه می‌کردیم. این یکی از خاطرات بسیار دلپذیر و در عین حال اندوهناک من است. آن شب تا نزدیک بامداد نشسته بودیم و به رقص مردان نگاه می‌کردیم. بعد اندکی خوابیدیم. بیدار که شدیم صبا میز صبحانه چیده بود. عسل و چند نوع مربا روی میز گذاشته بود. حالت بسیار مهربان و صمیمی او روی من تاثیر عمیقی گذاشته بود.

بنا بر این شد که همه به سر بند برویم. این جایی بود نزدیک تهران که معروف بود ماهی قزل‌آلای خوشمزه‌ای دارد. شاید هنوز هم داشته باشد. جمعیت زیادی بودیم و صبا حال قالی داشت. پاییز بود و برگ‌ها زرد شده بودند و تمامیت زیبایی این بهار عرفا در متن طبیعت جلوه‌گری داشت. صبا گاه در بحر زیبایی برگ‌های پاییزی فرو می‌رفت و مدت‌ها به آنها خیره می‌ماند. حالت مجذوب او همه را تحت تاثیر قرار داده بود. چند روزی بعد من به خرمشهر بازگشتم و خاطره‌ی این مردان را با خود به همراه بردم. صبا بعدها همیشه ثابت می‌کرد که یک مرد نیز می‌تواند با زنی دوست باشد بی آن که نظر خاصی نسبت به او داشته باشد. شاید در زندگی و در مجموع صبا را ده دوازده باری دیده باشم، اما همیشه این احساس را داشته‌ام که در برابر دوستی عزیز نشسته‌ام.

فرج‌الله صبا از اهالی آذربایجان بود. او که مردی خودساخته و بسیار اهل مطالعه بود در عنفوان جوانی به تهران آمده بود. فکر می‌کنم برای درس خواندن آمده بود. بعد تصمیم گرفته بود برای مطالعه و شاید برای همیشه به هندوستان برود. اثاثیه‌اش را فروخته بود و بقایای اثاثیه را پشت در خانه گذاشته بود تا سپور محله ببرد. درست در همان روز نامه یا تلگرافی از مادرش به دست او رسیده بود. آنها به دلایل برخی از مشکلات خانوادگی مجبور شده بودند از او کمک بخواهند. به این ترتیب بود که صبا از رفتن به هندوستان منصرف شد. افراد خانواده‌اش را به تهران آورد و در جوار آنها به کار و فعالیت پرداخت. این که او چه کارهایی انجام داده است بر من روشن نیست، اما در مقطعی که با او آشنا شدم سردبیر یا مدیر داخلی مجله‌ی پرفروش «زن روز» بود. صبا که یک روشنفکر تمام عیار بود با استفاده از ظرایف اندیشه‌اش می کوشید حال و احوالات زنان طبقه‌ی متوسط را درک کند. در آن موقع مجله‌ی «زن روز» صفحه‌ی پاسخ به سئوالات موفقی داشت که ظاهراً زنی به نام «گلی» آن را اداره می‌کرد. من از طریق امیر نیکبخت متوجه شدم که این گلی که با آن همه ظرافت به سئوالات مردم پاسخ می‌گفت همان فرج‌الله صبای خودمان است که سبیل کلفتی داشت.

صبا مردی بسیار ملاحظه‌کار و در اغلب موارد ساکت بود. گوشه‌گیری فطری بود و به رغم دانش گسترده‌ای که داشت ابدا حالت روشنفکران سنتی را نداشت. گرچه او درست هم‌سن نیکبخت بود، اما هنگامی که سال تولدش کشف شد نیکبخت با کمال تعجب از این که هم‌سن صبا بود حرف می‌زد. در ذهن او صبا مردی بسیار مسن‌تر از خودش بود. این حالت بزرگ‌تر بودن صبا حقیقی بود. می‌توان گفت که صبا دارای جنم رهبری بود و همانند تمامی آن دسته از رهبرانی که در ذات خود رهبر هستند داعیه‌ی رهبری نداشت. او از نوع رهبرانی بود که به طور خود به خود از طرف مردم به عنوان مدیر و رهبر برگزیده می‌شوند.

حالا به یاد بحث دیگری با صبا می‌افتم. درباره‌ی پس از مرگ گفت‌وگو می‌کردیم. پرسیدم یک شخص ماتریالیست چگونه به دنیای پس از مرگ نگاه می‌کند؟ گفت خیلی ساده. می‌میرد و با خاک یک‌سان می‌شود. خاک می‌شود و به عالم هستی بسیط بازگشت می‌کند. پس از این بحث همیشه به خاک با احترام نگاه می‌کنم. چنین به نظرم می‌رسد که خاک والاترین موجود هستی‌ست.

در پاریس بودم که انقلاب شد. همه درهم و برهم و آشفته شدند. بخش اعظم مردم دچار احساس گناه شدند. این احساس گناه در من به صورت دیگری تجلی می‌کرد. به طور دائم دچار احساس بیماری می‌شدم. یک روز فکر می‌کردم ناخن‌هایم کبود شده است و یک روز دیگر دچار بیماری عجیب دیگری می‌شدم. سال‌ها پیش از آن برای مدت کوتاهی دچار بیماری میگرن شده بودم. بعد یک شب تا بامداد به این بیماری فکر کرده بودم و موفق شده بودم آن را مهار کنم. حالا دوباره بیماری میگرن برگشته بود. این بار اما خودم را عاجز از درمان آن می‌دیدم. به دکتری مراجعه کردم که همیشه غمخوار من بود و بیماری‌های عجیب پس از انقلاب مرا شفا می‌داد. مثلاً درباره‌ی کبودی ناخن‌های من گفته بود: نگران نباش! این واکنش بهاری‌ست. خوب می‌شود. حالا هنگامی که برای بیماری میگرن به او مراجعه کردم نگاهی به من کرد و با محبت گفت: اخیراً قرصی اختراع شده که تمام میگرن‌های عالم را شفا می‌بخشد، منتهی تو باید تا سه ماه و روزی چهار قرص بخوری. در این سه ماه گاهی دچار میگرن خواهی شد، اما عیبی ندارد. پس از سه ماه به طور حتم خوب خواهی شد.

دکتر فرانسوی هرگز مرا بابت بیماری‌هایم دست نمی انداخت. به‌هرحال در میانه‌ی این معالجه بودم که به تهران آمدم و یادم نیست چطور شد که با صبا در کافه نادری قرار گذاشتم. صبا درست لحظه‌ای وارد شد که من دچار حمله‌ی میگرن شده بودم و داشتم آماده می‌شدم تا قرصم را بخورم. پرسید برای چه داری قرص می‌خوری؟ گفتم: میگرن. صبا فقط یک جمله گفت: برو بابا!

ناگهان میگرن من خوب شد. این بیماری چنان خوب شد که تا امروز دیگر برنگشته است. البته شک نیست که میگرن ریشه‌ی روانی دارد. دوستی میگرن خود را به این شکل معالجه کرد: روی زمین می‌نشست و پاهایش را از هم باز می‌کرد و در حالی که در فکر عمیقی فرو می‌رفت یک سیب را آرام آرام گاز می‌زد و با کندی می‌جوید، اما میگرن من با بروبابای صبا برای همیشه خوب شد. به این می‌گویند انرژی مثبت. امروز من باور دارم که درصد قابل تاملی از دردهای انسان از مقوله‌ی همین میگرن من هستند. شاید این راه شفای خوبی باشد. می‌توان به سوی افرادی رفت که انسان در خوبی آنها شکی ندارد. می‌توان با این افراد مشورت کرد. این که آنها زن یا مرد هستند تفاوتی نمی‌کند. تنها کافی‌ست که انسان به آنها و نیروی آنها باور داشته باشد. صبا از مقوله انسان‌های شریفی بود که من به نیرویش باور کرده بودم و نتیجه‌ی خوبی گرفتم. البته این آخرین باری بود که صبا را دیدم. امروز نمی‌دانم او کجا زندگی می‌کند. در چه حالی‌ست. امیدوارم زنده باشد و در کنار خانواده‌اش زندگی شادی داشته باشد. امیداوارم از این که این چند کلمه را درباره‌ی او نوشتم رنجیده خاطر نشود. افراد زیادی را در زندگی دیده‌ام که همیشه آرزو داشتم درباره‌شان بنویسم، اما این پندار که ممکن است آنها از این کار من خوش‌شان نیاید باعث می‌شود که ساکت باقی بمانم. در عین حال این نیز واقعیتی‌ست که به ملاحظات مختلف انسان هنگامی که می‌نویسد بسیار چیزها را درز می‌گیرد که هیاهو به پا نکند. در مورد صبا مسئله اما این است که همیشه مطمئن بوده‌ام که او از سر و صدا در اطراف خود بیزار است. او از نوع فرزانگان پنهان است.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

خانم پارسی پور گرامی سلام. لطفاً اين که نوشته ايد يعنی چه: "یکبخت که روشنفکر قابل مطالعه‌ای بود"!
راستش هر چه فکر کردم عقلم به جايی نرسيد که "روشنفکر قابل مطالعه" يعنی چی؟
ممنون

-- مهناز ، Oct 4, 2010

خانم پارسی پور عزیز به نظر شما هر کس شبیه خدای خود است حتی از حلاج نام بردید، نظر شما راجع به کسانی که خدا را باور ندارند چیست؟ میشه لطفا حوصله کنید و جواب بدهید برام نظر شما جالب است.
زنده و سلامت باشید

-- شهرزاد ، Oct 4, 2010

خانم پارسی پور! فکر نمی کنید وقتی صبح فردا صبا میز صبحانه را بچیند، حتما همه با هم به خانه ی صبا رفته بوده اید نه در خانه ی ساعدی؟!

-- مهناز ، Oct 5, 2010

خانم مهناز

فکر می کنم ار اصطلاح روشنفکر قابل مطالعه منظورم این بوده که می توان در باره دانش او کتابی نوشت.

شهرزاد عزیز

من نمی دانم در کجا از حلاج نام بردم. در این مقاله که اشاره ای به خدا وجود ندارد. اما اگر پرسشی کلی مطرح کرده اید باد بگویم این که به خدا باور دارید یا نه مهم نیست. مهم اما این است که من مرکزی و متعالی حضور شما همیشه خدای واره است. شما بودن یا نبودن خدا را از طریق بررسی شخصیت خودتان ارزیابی می کنید.

-- شهرنوش پارسی پور ، Oct 5, 2010

امان از جدایی ....

-- بدون نام ، Oct 13, 2010

استاد صبا استاد من هم بود. استادی شریف و نازنین. الان دوران بازنشسنگی را به آرامی در تهران سپری می کند. عمرش دراز باد. چه افسوس که ادمهایی مانند او کمتر در جامعه شناخته شده هستند.

-- عباس ، Oct 15, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)