خانه > شهرنوش پارسیپور > گزارش یک زندگی > دکتر علی بهزادی | |||
دکتر علی بهزادیشهرنوش پارسیپورhttp://www.shahrnushparsipur.comدکتر علی بهزادی، مدیر و صاحب امتیاز مجلهی «سپید و سیاه»، شوهر بهیندخت، دخترخالهی من بود. نخستین خاطرهای که از او در ذهنم مانده است به سال ١٣٢٨، سال ازدواج آنها بازگشت میکند. در آن موقع سهسال و چندماه از تولد من میگذشت. عروس پانزدهسالهی بسیار زیبا را به خاطر میآورم که در کنار داماد زیبا در برابر سفرهی عقد نشسته بود. این منظره به روشنی در ذهن من باقیمانده است.
اندکی پس از این حادثه، او به فرانسه رفت تا تحصیلاتش را تکمیل کند. فکر میکنم حدود سال ١٣٣١ بود که مجلهی «سپید و سیاه» اجازهی چاپ گرفت. در آن موقع کودکی خردسال بودم و اغلب به دلیل دوستی نزدیک با دختر خالهام بهناز در خانهی خالهام بودم. هیجان خانواده را به خاطر میآورم که دربارهی مجلهی «سپید و سیاه» گفتوگو میکردند. یکی از نویسندگان قابل تامل مجلهی «سپید و سیاه»، صدرالدین الهی بود که داستانهای بیشماری برای این مجله نوشت. دکتر بهزادی، مردی آرام و متین بود. او با علاقه و عرقریزان روحی مجلهاش را منتشر میکرد. از آنجایی که دایی من مهندس عبدالله والا نیز مجلهی «تهران مصور» را منتشر میکرد اغلب این بحث پیش میآمد که این دو نشریه، رقیب یکدیگر هستند. در عمل زمانی نیز رسید که تحولی در کار این دو نشریه به وقوع پیوست. صدرالدین الهی از «سپید و سیاه» به «تهران مصور» رفت و حسینقلی مستعان از «تهران مصور» به «سپید و سیاه» آمد. این تحول در آن موقع در حد خود سر و صدایی برانگیخت. در سال ١٣٣٣ فرانه، دختر این زوج جوان به دنیا آمد. فرانه بعدها به عنوان نخستین زن صاحب امتیاز و سردبیر، مجلهی علمی و بسیار خواندنی «دانستنیها» را منتشر کرد، اما در آن سالهای دور شاهد بودم که دکتر بهزادی چه عشق قابل تاملی به دخترش داشت. او بدون شک همسری خوب و پدر با مسئولیتی بود. مجله مرتب منتشر میشد. هنگامی که فرح دیبا به عنوان همسر آیندهی آخرین پادشاه ایران برگزیده شد، مجلهی «سپید و سیاه»، نخستین مجلهای بود که عکس عروس آینده را به چاپ رساند. این عکس به دورانی تعلق داشت که ملکهی آینده ایران به عنوان یک ورزشکار برای خود شهرتی به هم زده بود و عکس او نیز به همین دلیل در مجلهی «سپید و سیاه» به چاپ رسیده بود. دکتر بهزادی هرگز ادعایی در زمینهی سیاست نداشت. هرگز کوشش نکرد تا مجله را به صورت پایگاهی برای رسیدن به مقامات سیاسی تبدیل کند. او به راستی و به قول معروف یک مطبوعاتچی بود. او در عین حال هرگز ادعای روشنفکری نیز نداشت و به جریانهای چپ نیز نزدیک نبود. مجلهی «سپید و سیاه» این حالت خنثی را به خوبی منعکس میکرد. در سالهایی که جنبش چریکی ایران شکل گرفت در بافتار و ساختار مطبوعات ایران نیز تاثیرگذاشت. حد سانسور به شدت بالا رفت و نشریات به کلی آزادی خود را از دست دادند. ساواک با دقت هر خبری را کنترل میکرد. دکتر بهزادی را به خاطر میآورم که از اوضاع به شدت انتقاد میکرد. او گاهی در یک شمارهی مجله مجبور میشد تا سهبار عکس روی جلد را عوض کند. شدت حساسیت ساواک تا به جایی رسید که حتی چاپ عکس شهبانو فرح مسئله برانگیز میشد. در سالهای آخر نخستوزیری امیرعباس هویدا اما تحولی شدید در ساختار مطبوعات ایران به وجود آمد. او در یک روز قرار منع چاپ تقریباً تمامی نشریات ایران را صادر کرد. چنین بود که «سپید و سیاه» و «تهران مصور» هردو اجازه چاپشان لغو شد. این البته منافی با قانون بود، اما عجیب است که این سیاست همچنان ادامه دارد و امروز نیز نشریات به طور دائم توقیف میشوند. شاید همین جا بد نباشد در اینباره به طور جدی گفتاری در میان آید. ساختار سنتی جامعهی ایران و جوامع خاورمیانه به گونهایست که نه تنها دولتها بلکه بخش قابل تامل مردم نیز آزادی را برنمیتابند. همین نیم ساعت پیش در فیلمی مستند شاهد سنگسار یک دختر بچه در یکی از کشورهای عربی بودم. از قیافهی دخترک برمیآمد که بیشتر از چهارده، پانزدهسال نباید داشته باشد، اما مردان لندهور او را احاطه کرده بودند و با لذت و کیفی شهوانی به او سنگ پرتاب میکردند. این هیولایان هریک خود صاحب چند همسر هستند و یا آزادی جنسی دارند؛ در واقع آزادانه به سراغ زنهای متعدد میروند، اما روشن نیست که به چه جرمی بچهی پانزدهساله را سنگسار میکنند. آنها دولت نیستند. آنها بخواهید قبول کنید یا نه ملت هستند. آیا به راستی جامعهای که در آن امر سنگسار صورت میگیرد نیازی به مطبوعات آزاد دارد؟ چنین جامعهای تنها میتواند در متن روابط عتیق زندگی کند. واقعیت آن که درست چند دقیقه پیش از آن که بر سر نوشتن دربارهی دکتر بهزادی بنشینم فیلم کوتاه و تکاندهندهی سنگسار دخترک را دیدم و هر فکری از ذهنم خارج شد. به این نتیجه رسیدم که جامعهای که چنین رفتاری میکند به راستی ارزش ادامهی حیات ندارد. امکان ندارد که در چنین جامعهای رشدی صورت بگیرد. امکان ندارد که بتوان طرحی علمی را در چنین جامعهای به مرحلهی عمل رسانید. من فنای این جامعهها را آرزو می کنم و ایمان دارم که بر حسب نحوهی عملکرد قانون بقا ریشهی حیات در این جوامع خشک خواهد شد. مگر آن که مردمان این جوامع تغییر کیفی کنند. در آینده بیشتر در این باره خواهم نوشت. برمیگردم به سر مطلبمان: توقیف دائمی مجلهی «سپید و سیاه»، شرایط مالی خانوادهی بهزادی را دگرگون کرد. دومین فرزند دکتر بهزادی، پسری عقب مانده به نام کامران است که اعضای خانواده با مهر و علاقهی فراوان از او محافظت و نگهداری میکنند. بهیندخت، پنجاه و دو سال است که مراقب این فرزند خود است که به او نیاز فراوان دارد. همین مسئله امکان حرکت و جابهجایی این خانواده را به حداقل رسانده است. پس امر مهاجرت برای آنان به سختی ممکن است. چنین شد که در شرایط سالهای آخر حکومت شاه ایران عرصهی مالی بر این خانواده تنگ شد. در آغاز انقلاب شرایط سختتر و سختتر شد. حالا کسانی که انقلاب کرده بودند دچار این توهم بودند که باید خانه و زندگی هرکسی را که تهرانی است مصادره کنند. ظاهراً چنین شد که مزاحم این خانواده شدند و مدتی آنها اجازه نداشتند از اتاق پذیرایی خودشان استفاده کنند چون در آن را مهر و موم کرده بودند. البته اندکی بعد متوجه شدند که اشتباه کردهاند. چندسالی پس از انقلاب، فرانه موفق شد امتیاز «دانستنیها» را بگیرد. دکتر بهزادی با تمام نیروی خود پشت او قرار گرفت و مجله به موفقیت شایان توجهی دست یافت و تیراژ بالایی پیدا کرد. خانواده نفس راحتی کشید که شرایط زندگی دوباره قابل تحمل شده است، اما چیزی نگذشت که دوباره دلایلی پیدا کردند تا نشریه را برای چندین سال توقیف کنند. بدین ترتیب دوباره رفاه مادی نسبی از میان رفت. اما هرگز دیده نشد که دکتر بهزادی امید و ایمان خود را گم کند. او همیشه در جستوجوی راه حلی بود تا بتواند از درون این کلاف سردرگمی که در اطرافش ایجاد شده بود بیرون بیاید. خانهی قدیمی و زیبای آنها فروخته شد تا پولش را میان طلبکاران تقسیم کنند. دکتر بهزادی در حالی که همانند کوهی در برابر مشکلات مقاومت میکرد دست به کار نوشتن شد. خاطرات خود را در چندین جلد نوشت و آثار دیگری را به رشتهی تحریر درآورد. طبیعی است که در انجام این کار همانند هر نویسندهای امیدوار بود پاداش کار خود را به دست آورد. شتر مرگ اما آهسته و پیوسته در حال حرکت بود. در آغاز شهریورماه سال ١٣٨٩ این شتر در برابر خانهی دکتر بهزادی نشست. مرگ ساده آمده بود و این مرد کار را دامنگیر رختخواب و بستر بیماری نکرد. از همسرش لیوانی شربت خواست و بعد دچار سکتهی مغزی شد. بسیار ساده و آسوده از دنیا رفت. البته رسم است که در لحظهی مرگ مردم برای یکدیگر خاطرهگویی می کنند. من هم خاطرهای را برای شما واگو میکنم. در لحظهی مرگ دکتر بهزادی در وین بودم و درست در همان لحظه خواب بودم. خواب مادرم را می دیدم که چندسال پیش مرده است. او در خواب بسیار خوشحال بود. چند نفر مستخدم با لباسهای بسیار مرتب در حال کار بودند تا خانهی او را مرتب کنند. البته ما در زندگی مستخدمان زیاد نداشتیم؛ اما این در خواب بود و مادرم در این خواب بسیار شاد و خندان بود. به نظرم میآمد که چیزی را میداند که به من نمیگوید. بیدار که شدم خواب را برای خواهرم بازگو کردم. چند دقیقهای نگذشته بود که تلفن زنگ زد و خبر درگذشت دکتر بهزادی را به ما دادند. گفته میشود که مردگان از خبر مرگ نزدیکانشان شاد میشوند و مادر، همبازی دوران کودکی دکتر بهزادی بود. روان هردویشان شاد باشد.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
خواهرم-خاطره انگیز و روان نوشتید و به دوران خوش دانستنیها بردیمان. متشکرم .
-- محمود ، Sep 21, 2010خیلی جالب بود حرفی که زدید.نه فقط سنگسار بلکه خشونت توی روابط روزمره مردم هم وجود داره وشاید نه به اون فجیعی ولی خشونتی که هست دست کمی نداره مردم از رنج دادن همدیگه لذت میبرن والبته نمیشه به مردمی که سالهاست در رنج زندگی میکنن هم ایراد گرفت.این یک لوب تمامم نشدنیه که بقول شما باید یک جایی قطعش کرد .گرچه خیلی غم انگیزه ولی ایرانی در حال انقراضه.....
-- بدون نام ، Dec 20, 2010