تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
بررسی تطبيقی عقلانيت در اسلام و غرب (۱۱)

عقل و وجدان

بررسی تطبيقی عقلانيت در اسلام و غرب ـ بخش يازدهم

نوشتهء توبی هاف
مترجم : عبدی کلانتری

فايل صوتی

درحاليکه حقوق کلاسيک اسلامی برآن بود که عقل انسانی را به عنوان منبع مسـتقل تأليف حقوق [مستقل از احکام الاهي] مهار يا حذف کند، حقوق در اروپا و مغرب زمين در مسير کاملاً مخالف اين گرايش حرکت کرد. چنانکه ديديم، انديشه‌پردازان اروپايی در قرون وسطا، در زمينه‌های فلسفه، تئولوژی، و علوم طبيعی عميقاً به اين باور رسيدند که گيتی انتظامی عقلانی دارد و انسان که خود در خلق اين نظام عقلانی دست دارد، دارای قوايی به نام عقل [مستقل از عقل اولي] است. اين تعهد متافيزيکی در وهله‌ی اول از يونانی‌ها به ارث رسيده بود، به ويژه از راه رساله‌ی «تيمائوس» افلاطون.

علاوه برآن، اين باور از يک کانال مسيحي‌ی خاص وارد انديشه‌ی اروپاييان شد و آن کانال، تلقی يا مفهومی بود به نام «سين دره سيس» (synderesis) يا همان «وجدان»، مفهومی که در انجيل، به ويژه عهد جديد (انجيل مسيحي) (۶۵) ريشه داشت.

اگر بر نوشته‌های سنت پال [قديس مسيحي] دقيق شويم، می‌بينيم که کلمه‌ی «وجدان» (کان شـِنس ـ conscience) معادل اين معنا است: «شاهدی درونی و داوری باطنی برای اعمال و انگيزه‌های گذشته‌ی يک فرد، که می‌تواند راه به آسايش فکری بدهد يا به ندامت و افسوس.» (۶۶)

گذشته از اين، مفسران مسيحی خاطرنشان کرده اند که وجدان، خاستگاه آن هرچه که باشد اعم از عادت يا قوای ذهني‌ی معرفتی، آنچنان قابليتی است که علاوه بر وارسی و داوري‌ی اعمال گذشته‌ی انسان، می‌تواند رفتار آينده‌ی او را نيز نسخه بنويسد. بنابراين، وجدان تنها شامل احساس ندامت به معني‌ی مرسوم روانشناسانه (و فرويدي) اش نمی‌شود که امروزه مورد قبول است، بلکه دستگاه بسيار پيچيده تری در جان و روان آدمی است که قادر به تميز و تشخيص است. چنانکه پل تيليک [تئولوگ مسيحي] می‌نويسد:

«در اصل، مسيحيت همواره بر مسؤليت اخلاقي‌ی بی قيد و شرط فردی اصرار ورزيده که همان آموزه‌ی سنت پال درباره‌ی وجدان است. آکويناس می‌گويد اگر فرمانی از بالا، از سوی آن مرجعی که شما خود را تسليم و موظف به اطاعت اش کرده ايد برسد که با وجدان شما سازگاری نداشته باشد، بايد از آن فرمان سربپچيد؛ و سخنان معروف مارتين لوتر در برابر امپراتور در شهر ورمز (Worms) که رفتار خلاف وجدان جايز نيست . . . همه براساس آموزه‌ی سـنتي‌ی مسيحي‌ی وجدان بوده است.» (۶۷)

اين تضاد [ميان فرمان خدا و حکم وجدان] بازهم در نوشته‌های سنت پال مورد تأکيد بيشتر قرار می‌گيرد آنجا که او ميان قانون به شکل کلام يا نصّ خدا در تورات و قانون الاهی که تنها بر قلب انسان نوشته شده تمايز قايل می‌شود. سنت پال مي‌نويسد، «وقتی مسيحيانی که دسترسی به قانون ندارند به طور غريزی ملزومات قانون الاهی را راهنمای خود می‌سازند، آنها خود قانون خويش اند، با آنکه قانونی در دست‌رس شان نيست؛ آنها تأثير قانون الاهی را بدان نحو که بر قلب شان نوشته شده به نمايش می‌گذارند؛ وجدان آنها براي‌شان نقش شاهد را به عهده می‌گيرد به صورتی که اعتقادات اخلاقي‌ی آنها می‌تواند باعث محکوميت يا تبرئه آنها شود.»(۶۸)

بايد توجه داشت که واژه‌ی «وجدان» (conscience و کلمه‌ی يونانی syndresis) در تفکر سنت پال از کتاب عهد عتيق و سنت يهوديان نـيامده ــ که به احتمال زياد اصلاً اين واژه در آن غايب است ــ بلکه از انديشه‌ی عموميت يافته‌ی هلنی [يوناني] اخذ شده است(۶۹).

پدران اوليه‌ی کليسا، برای نمونه سنت آمبروز (وفات ۳۹۷ ميلادي)، بازيل (وفات ۳۷۹ م)، و اوريگن (وفات حوالی ۲۵۳-۲۵۴ م)، همه تفسيرهای مهمی بر اين قوای ذهنی ـ روحانی نوشته اند. اما «تفسير سنت جروم» بود که اين مفهوم را گسترد و به عمق برد (۷۰)، و آن را تبديل به يکی از منابع دايمي‌ی تأملات فلسفی و تئولوژيک در قرون وسطا کرد. دليل آن بود که جروم مقدس واژه‌ی يونانی «سين تره سيس» (synteresis) را گرفت و آنرا به واژه‌ی لاتينی وجدان (کن سی ين تيا ـ conscientia) ترجمه کرد (۷۱). اين کار يک بدعت بسيار مهم بود، «زيرا آن واژه‌ی لاتينی [در معنای اصلي‌ی خود] وسيع تر و مبهم تر از معادل يونانی اش بود، تازه اگر چنين فرض بگيريم که اين دو اصلاً معادل يکديگر بودند . . . کلمه‌ی «کن سی ين تيا» در لاتين به معني‌ی آگاهی يا وقوف به معرفت [از چيزها] به طور کلی بود، به ويژه در معنای تجربه و ادراک، و نيز معرفت به واقعيت‌ها يا آنچه که واقعيت امور را تشکيل می‌دهد.» (۷۲)

اين بعد اخلاقي‌ی «وجدان» [نه جنبه‌ی معرفتی و شناختي‌ی آن] بود که تبديل شد به محور آموزه‌ی مسيحي‌ی وجدان در قرون وسطا. پيش از آن، [در يونان] فيلسوفان رواقی [ستوئيک‌ها stoics] ايده‌ی وجدان را پرورانده بودند، «و نزد آنها وجدان به معني‌ی وقوف انسان به قانون اخلاقي‌ی نهفته در طبيعت بود و اينکه آيا اعمال خود انسان تا چه اندازه با آن قانون مطابقت دارد يا ندارد.» (۷۳) مثلاً سـنکا «می‌پنداشت وجدان همان نگهبان مقدس درون هر فرد است.» (۷۴)

اما ابتکار جروم مقدس بود که به تبع مفسران افلاطون گرايی که رويای حزقيل را تفسير کرده بودند [حزقيل يا عزکيل Ezeckiel پيامبر يهود]، تصميم گرفت «سين دره سيس» (يا «سين تره سيس») را به عنوان چهارمين عنصر تشکيل دهنده‌ی وجدان معرفی کند. همين ايده بود که فيلسوفان و تئولوگ‌ها را به کار گماشت تا امکانات و قابليت‌های فلسفي‌ی چهار عنصر مطرح شده از سوی سنت جروم را بکاوند. بنا به گفته‌ی سنت جروم:

«ما [سـه عنصر] عقل، روح، و تمنا [خواهش نفسانی، کامجويي] را داريم که به ترتيب مطابقت دارند با انسان، شير، و گاو نر. اکنون برفراز اين هرسه، عقاب ايستاده است که می‌گويند در روان خانه دارد و عنصر چهارمی است که يونانيان نامش را وجدان (سين دره سيس) گذاشته اند و اين عنصر بالا و فراسوی سه عنصر ديگر جای دارد. اين همان اخگر وجدان است که حتا در قلب قابيل نيز به هنگام اخراج اش از باغ عدن خاموش نشد.» (۷۵)

به مدت دو قرن پس از سنت جروم، مسايل فلسفی و مفهومی ای که او در تفسير خود به ميان کشيد منشا‌ء بحث های انتقادی بسيار شد؛ اين بحث‌ها سرانجام در قرن سيزدهم در کار توماس آکويناس (۱۲۲۵-۱۲۷۴) به ثمر رسيد.

بدون آنکه بخواهيم بيش از اين وارد جزئيات پيچيده‌ی اين بحث شويم (۷۶)، می‌توانيم به اين گفته اکتفا کنيم که انديشمندان مسيحی قرون وسطا چيزی به نام وجدان را به انسان نسبت دادند که حکايت از وجود يک قوا يا عنصر فعال ِ شناسنده‌ی درونی (inner cognitive agency) می‌کرد و همين عامليت درونی بود که فرد را قادر می‌ساخت حقايق اخلاقی را دريابد و درباره‌ی امور و موقعيت‌های اخلاقی داوری کند. انديشمندان مسيحی انسان را صاحب قوای ذهني‌ی عقلانی تشخيص دادند، قوايی که به طور اخص می‌توانست با معضلات اخلاقی روبرو شود. می‌توانيم چنين نتيجه بگيريم که در مغرب زمين (اروپا) ، تصاوير اصلی و غالب از انسان در فلسفه و الاهيات، عقلانيت انسان را مؤکد می‌سازد. آن مراجع روحاني‌ی مسيحی که از انديشه‌ی فلسفي‌ی يونانی متأثر شده بودند در کنار روحانيانی که بيشتر تلاش خود را متوجه کتاب مقدس و منابع تئولوژيک می‌کردند، هردو ظرفيت و قابليت های پيچيده عقل و عقلانيت را به انسان نسبت می‌دادند.

اين ظرفيت عقلانی خود را هم در حيطه‌ی شناخت طبيعت نشان می‌داد و هم در حيطه‌ی ادراک حقايق اخلاقی و دينی. دقيقاً به دليل آنکه انسان دارنده‌ی وجدان بود، يعنی يک عامل فعال اخلاقی و عقلانی [در ضمير او]، اين انسان قادر بود بدون ياری گرفتن از وحی و کتاب مکاشفه، به حقايق اخلاقی دست يابد. حتا اگر به راه خطا درمی‌غلتيد، اين انسان چاره ای نداشت جز آنکه از وجدان خود پيروی کند. برای بسياری از مسيحيان، داشتن وجدان پاک نشانه‌ی آن بود که فرد وظايف دينی خود را با نيت نيکو و از روی درايت به جا آورده است.

در سال ۱۲۱۵ مجمع مربوط به امر وجدان به طور گسترده تشکيل شد و همه‌ی پيروان عيسا فراخوانده شدند تا به پای اعتراف [به گناه] بروند، درست به همان دليل که آنها صاحب وجدان بودند و به مدد وجدان خود می‌توانستند بار خطاهای اخلاقي‌ی خود را سبک کنند(۷۷). حتا اگر اين اقدام کليسا را کوششی در جهت نهادينه کردن و کنترل دنيای باطنی مؤمنان بدانيم، بازهم نمی‌توان انکار کرد که يک بار برای هميشه تصويری متافيزيکی از انسان بر دل‌ها نقش زده شد که ديگر قابل زدون نبود: اينکه انسان صاحب عقل و وجدان فردی است و از آنها خلاصی ندارد.

وقتی که چنين برداشتی از انسان به طور رسمی پذيرفته شد، به طور روزافزون عقل و وجدان تبديل به استاندارد و محکی شدند که در تناسب و مطابق با آنها فرايض اخلاقی و احکام حقوقی می‌بايست سبک‌ـ‌ سنگين می‌شدند. افراد در هر مقامی و با هر درجه ای از دريافت فيض الاهی می‌بايست به فرمان عقل و وجدان خود عمل کنند. اصلاحات ديني‌ی لوتر (رفورماسيون)، از اين ديدگاه، انقلابی بود که اين قوای وجدانی را تماماً آزاد ساخت و وجدان فردی را قاضي‌ی نهايی و برتر همه چيز از جمله داور حقيقت نهفته در نص و کلام کرد. در عمل، ارتودوکسي‌ی دينی بازنده شد و به جای آن عقل و وجدان آزاد گشتند تا وظايف خود را به عهده گيرند(۷۸).

اما در اسـلام وضع درست به عکس بود.

{بخش بعدی ـ انسان ‌شناسی فلسفی معتزله و اشعری ـ اينجا کليک کنيد.}

پانوشته‌ها

۶۵- منابع مربوط به اين موضوع [کشف يا ابداع «وجدان»] بسيار وسيع است. دست چينی از آنها شامل کتابهای زيرين می‌شود:
Eric D'Arcy, Conscience and its Right to Freedom (New York: Sheed and Ward, 1961);

Michael Baylor, Action and Person: Conscience in Late Scholasticism and the Young Luther (Leiden: E. J. Brill, 1977);

K. E. Kirk, Conscience and its Problems: An Introduction to Casuistry (London: Longmans, Green, 1927);

John McNeil, A History of the Cure of Souls (New York: Harper, 1964);

M.-D. Chenu, L'eveil de la conscience dans la civilisation medievale (Paris: J. Vrin, 1969);

D. E. Luscombe, "Natural Morality Natural Law," in Cambridge History of Later Medieval Philosophy (New York: Cambridge University Press, 1982), pp. 705-719.

يک جمع بندی مفيد را می‌توانيد در مقاله‌ی بنيامين نلسون در انسيکلوپيديا بريتانيکا بيابيد، در اينجا:

Benjamin Nelson, "Casuistry," in Encyclopedia Britannica 5 (1968): 51-52.

۶۶- نگاه کنيد به ص ۸ کتاب دارسی، ذکر شده در پانوشت پيشين.

۶۷- نگاه کنيد به ص ۱۳۹ کتاب تيليک، در اينجا:
Paul Tillich, "The Transmoral Conscience," in The Protestant Era (Cambridge, Phoenix Books, 1957), p. 139.

۶۸- نگاه کنيد به گفتار روميان در کتاب تيليک، در اينجا:
Romans 2: 14-15 (Moffat Trans.) as cited in Tillich, The Protestant Era, p. 139.

۶۹- نگاه کنيد به صص ۵۲-۵۴ کتاب پيرس، در اينجا:
C. A. Pierce, Conscience in the New Testament (London: SCM Press, 1955), pp. 52-54.



۷۰- نگاه کنيد به پانوشت ۲۴ کتاب بيلور و صص ۱۵-۱۹ کتاب دارسی، ذکرشده در پانوشت ۶۵.



۷۱- طرز نوشتن اين واژه به چند صورت ثبت شده از جمله synderesis و synteresis و syneideresis. نگاه کنيد به ص ۲۴ کتاب بيلور، ذکرشده در پانوشت ۶۵.

۷۲- همانجا.

۷۳- همانجا ص ۲۵.

۷۴- همانجا.

۷۵- نگاه کنيد به يادداشت ۱۶ و ص ۲۶ کتاب دارسی ذکرشده در پانوشت ۶۵..

۷۶- امروزه در محافل تئولوژيک «وجدان» چنين تعريف می‌شود، «مناسب ترين قاعده ای که عقل ِ درست در سپهر اخلاقی تجويز می‌کند»؛ نگاه کنيد به مقاله‌ی بنيامين نلسون در انسيکوپديابريتانيکا، ذکرشده در پانوشت ۶۵ و به ص ۷۲ کتاب بنيامين نلسون، در اينجا:
Bejamin Nelson, On the Road to Modernity, ed. Toby Huff (Totowa, NJ: Rowman and Littlefeld, 1981).



۷۷- نگاه کنيد به صص ۴۵ و ۲۲۴ کتاب نلسون، ذکر شده در پانوشت ۷۶. از منابع قديمی‌تر هنوز بايد از اثر کلاسيک سه جلدی هنری لی نام برد، در اينجا:

Henry Lea, A History of Auricular Confession and Indulgences, 3 vols., reprint (New York: Greenwood Press, 1968).

۷۸- برای نقش لوتر، نگاه کنيد به کتاب بيلور ذکر شده در پانوشت ۶۵. همچنين برای ارزيابی نقش لوتر از ديدگاه حقوقی نگاه کنيد به فصل ۷ از کتاب يوجين روزن ستاک هيوسی، در اينجا:
Eugene Rosenstock-Huessy, Out of Revolution (New York: Argon Books, 1969), chap. 7.




~

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

آقای کلانتری، من بلاخره متوجه نشدم که شما از چه منظری به مسایل اجتماعی می پردازید. اینگونه چیدمان انتزاعی مسایل کنار همدیگر باعث ساده سازی بیش از اندازه ی درهم تنیدگی های زندگی بشری می شود. تا زمانی که شما این ادعاهای خود را بصورت تجربی و دقیق نشان ندهید ، بحث کلی و انتزاعی و تا حد بسیار زادی گمراه کننده می ماند. به نظر من بهتر است که شما بیشتر روی نمونه های تاریخی تمرکز کنید و ارتباط آنهارا با هم نشان دهید. کلی گویی و فلسفه بافی دردی از مشکلات جامعه ی ایرانی دوا نمی کند و بعضا تشخیص اشتباه، باعث نسخه پیچی های غلطِ کلی نیز می شود. باور کنید من دل در بند دین و خرافه ندارم و انسان ملحدی هستم و به شدت اسیر «داور باطنی» و «شاهد درونی» خود، فقط بحث شما را خیلی کلی و انتزاعی می بینم. به امید دقت بیشتر در کارهای آینده تان.

-- Saied ، Dec 8, 2008

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)